+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم دی 1390 ساعت 0:35 شماره پست: 284
خيلي فكر كردم. اين طرفي. آن طرفي. بالايي. پاييني. هرجور نگاه كردم ديدم تقصير كسي هم نيست. همينطوري است ديگر. كاريش هم نميشود كرد. نميشود هم هي انتقاد كوبنده و سازنده كرد كه مردم بگويند: طرف مدام غر ميزند.
پرسيدهام گفتهاند بايد شبها دمكردهي گلگاو زبان و سنبلطيب بخوري. گفتهاند سريالهاي PMC و فارسي1 را از دست ندهي يكوقت. گفتهاند بايد هي جلوي آينه «خنده» را تمرين كني تا خط اخمت از بين برود و ابروهاي در هم كشيدهات بالا برود. گفتهاند وقتي دور هم مينشينند و جوك ميگويند و به بند جوراب هم ميخندند، تو هم قاطيشان بنشيني و باهاشان بخندي. گفتهاند دوران نامزدي همين اوايلش قشنگ است و بعدش و بعد از ازدواج حتي، به چـ.س سـ.گ نميارزد.
من اما فقط به «جنـ.گ» فكر ميكنم. هركجا كه ميروم و هر كار كه ميكنم... حتي صبحها از توهم آوار سقف بر تنم بيدار ميشوم. احمقانه است، هان؟ دنيا اينقدر يلخي است كه به فكر كردن و غصه خوردنش هم نميارزد، هان؟ من اما باز هم جز به «جنـ.گ» به چيز ديگري نميتوانم فكر كنم.
هوا كاملاً پس است عزيزانم...
فيالواقع كاملاً نزديكيم به ريـ.ق درآمدگي.
ميدانيد؟
بله. ميدانيد. خوب پس هيچي؟ خيالم راحت شد.
و اما بگويم چه شد كه فيلم «روبان سفيد» را زندگي كردم و دمكرده-لازم شدم:
اين روزها توي مترو فشار رواني و جسمي شديدي بهم وارد ميشود. يعني ميدانيد، حيوان جنگل هم كه باشيم، يك حريم خصوصي داريم. هيچ آدمي دوست ندارد تا دفترچهاش را در ميآورد كه يك كلمه بنويسد، سر سه چهار نفر روي دفترش برگردد. و يا آدمها آنطوري از همه طرف بهش بچسبند و بوي گند دهانشان و عرقشان حالش را به هم بزند.
آدم، بالأخره آدم است. ميدانيد؟
بعد من شب يلدا ماندم توي ترافيك و گفتم عيبي ندارد، به مترو كه برسم ديگر حل است. و رسيدم به مترو: به اندازهي حرم امام رضا آدم ريخته بود آنجا. خدا زيادشان كند. بعد يك سوال فلسفي برايم پيش آمد: اينهمه آدم توي خيابان چه ميخواهند؟ و چرا توي خانهشان نميتمرگند؟ و چرا نميميرند و توي قبرهاي پيشخريد كردهشان نميخوابند؟ و چرا اصلاً شب يلداي من، شب يلداي اينها هم هست؟ و چرا سالها قبل، مردم اينقدر در كنار هم غنودهاند زير كرسي و پاي چراغ علاء الدين و والور و اينقدر بچه توليد كردهاند كه حالا ميخواهي دانشگاه بروي، جا ندارد. ميخواهي سر كار بروي، ظرفيت پر شده. ميخواهي خانه بخري، گران شده. ميخواهي شوهر كني، قحطش آمده و رفتهاند جنـ.گ شهـ.يد شدهاند. ميخواهي بميري، قبر متري فلان قدر و سنگ متري چنان قدر...؟
بعدش گفتم: خوب حالا همين است كه هست. دير بجنبي اين قطار را هم از دست ميدهي و ساعت ميشود هشت و نه شب، و فاميل شوهر طبق كشان و كلكل زنان، ميرسند خانهي پدريات و تو هنوز عين سگحسندله (خدا بيامرز سگ معروفي بوده گويا در زمان خودش) توي كوچه و خيابان ولو هستي.
خلاصه هي سعهي صدر به خرج دادم و هي روشنفكرنما.يي كردم و آخرش ديدم نميشود و همينطور قطار پشت قطار است كه از دست ميدهم و نميتوانم سوار شوم. آخرش به زور تپيدم توي يكي و كنار در، تكيه دادم به همان ديوار شيشهاي بغل صندليها. اما واي كه چشمتان روز بد نبيند، هنوز يكي دو ايستگاه نگذشته بود كه خيل مشتاقان هجوم آوردند و عرصه را بر ما تنگ نمودند. حالا از ما كه: آقا! برادر! پدر! سوار نشو. واگن بانوان است. سوار ميشوي دست كم هل نده. جا نيست... و از دوستان و ياران، هل و فـ.شار و ضربات آرنج و مشت و زانو.
دست آخر خودم را در وضعي يافتم كه كا.فر مبيناد:
در اثر فشار وارده از همه سمت، نفسم بند آمده بود و هوا براي تنفس آنقدر كم شده بود كه اكسيژن به مغزم نميرسيد و توهمهاي فانتزي زده بودم و خودم را در عوالم روحا.نياي احساس مينمودم. بعدش يک آقاي محترمي كه شكم بزرگي هم داشت، دقيقاً رو در روي بنده ايستاده بود و با كمال رغبت خودش را به فشارهاي وارده از پشت سرش تسليم نموده بود، و عين بختك رو.ي من افتاده بود!
يك آن به خودم آمدم و ديدم كه حتي شوهرم هم اجازه ندارد اينطور به من بچسبد كه اين آقاي محترم بر من مماس گشته. اين چه وضعي است آخر؟ به آقاي محترم مهربان گفتم كه: توي واگن خانمها آمدي؟به درك. دور از چشم برادران هميشه بيـ.دار و خواهران جان بر كف ار.شاد به من چـ.سبيدي و خيالت نيست؟ به جهنم. لااقل يك سانتيمتر عقبتر بايست تا نفسم بالا بيايد و از كمبود اكسيژن و فشار شكم جنابعالي بر معده و ريهام سقط نشوم! (بعداً گولي گفت: خوب بهش ميگفتي مرتيـ.كه لااقل پشتت رو به من بكن... اما هرچه فكر كردم ديدم آنطوري موقعيت بغرنجتر ميشد!!!)
صحنههاي فجيعي ديدم: كتككاري و دعوا. فحـ.ش و فحـ.ش كشي بين زن و مرد. هل دادن زنها و پيرها و بچهها حتي. وحشيگري در حد قبايل بدوي با شعار بُكش يا كشته شو، بخور يا خورده شو!
شب نيم ساعت قبل از مهمانها رسيدم خانه. شب يلدا بود. من نوعروس سال اولي بودم كه خانوادهي گولي قرار بود طبق رسوم برايم آجيل و شيرني و كادوي شب يلدا بياورند. بايد بيشتر از هميشه به خودم ميرسيدم و خوشاخلاقتر و خوشحالتر از روزهاي قبل ميبودم. اما فقط ريخت مرا بعد از آن جنـ.گ تن به تن تصور كنيد: عرق كرده و آشفته و ژوليده، با سري كه داشت از درد ميتركيد و صورتي كه از سر درد به هم پيچيده بود و عين برج زهرمار به نظر ميرسيد.
رسيدم خانه و يكراست رفتم توي اتاقم و در را بستم و يك ربع نشستم كف اتاقم روي زمين گريه كردم و بعد پاشدم يك قرص مسكن خوردم و يك لباس معمولي پوشيدم و درب و داغان منتظر قوم شوهر شدم.
«فيلم روبان سفيد» را لابد يادتان هست. در جاي جاي فيلم از وحشيگري و اضمحلال ارزشهاي اخلاقي و به كثافت كشيده شدن تمام روابط انساني، به اين نتيجه ميرسيدي كه اين جامعه ديگر از درون كرم خورده شده و حالا ديگر وقتش است كه «جنـ.گ» بشود و اتفاقي بيفتد كه پروندهي اينهمه سياهكاري را به يكباره در هم بپيچد و برود. و اين شد كه وقتي به روايت معلم دهكده جنـ.گ شد و تمام آن آدمها در جنـ.گ مردند، ما در واقع نفس آسودهاي كشيديم و خوشحال هم شديم.
وقتي علفهاي هرز زياد ميشوند، ديگر از داس كاري ساخته نيست. آتش لازم است.
پ.ن: يك نگاهي به اينجا بيندازيد بي زحمت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر