+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم دی 1390 ساعت 23:9 شماره پست: 285
ح زنگ ميزند و ميگويد كه سه تا ديگر را همين امشب براي فردا تكميل كنيد، چون من ديگر مخم گو.زيده است و نميكشم كه رويشان كار كنم. (دقيقاً همين را ميگويد)
فكر ميكردم دست كم توي اين مرحله ديگر كارمان تمام شده و مانده كه كدام تأييد شود و برگردد براي تكميل...
از همان مكالمه تلفني با ح به بعد، ديگر به هم ميريزم. صد بار به خودم ميگويم عجب گـ.هي خوردم و محال است ديگر كار سفارشي بنويسم. به پولش فكر ميكنم. دروغ چرا؟ واقعاً تا حالا فقط به پولش فكر كرده بودم. فكرش را هم نميكردم كه اينقدر سوهان اعصاب بشود و كش بيايد.
ديشب تا ساعت 2 با گولي توي سر و كلهي هم زديم و دوتايش را نوشتيم. يكهو گولي هنگ كرد و من هم ديدم تنهايي ديگر نميشود. يك خزعبلي سر هم كردم و تهش را جمع كردم و ايميل كرديم رفت.
ميگويد گو.ز را به شقيـ.قه ربط بده: آخر يك جزيره در جنوب شرقي آفريقا و گلهاي اركيده و وانيل و مستعمرات فرانسه و يك طلبهي آنجايي در قم خودمان... چه ارتباطي ميتواند داشته باشد به يك چوب فروش در يكي از بنادر جنوبي ايران؟ و تازه همهي اينها با اما.م حسين؟؟؟
چه ميدانم...
ساعت دو بخواب و ساعت شش عين قورباغه از خواب بپر و زل بزن به سقف تا ساعت هفت كه بخواهي بلند شوي و بروي سر كار. اين دو روزه بابت اين كار سفارشي آنقدر عصبي بودهام كه گولي ميگويد با اين «احساس مسئوليت» كه تو داري، رئيس جمـ.هور شده بودي تا حالا كشور را از بحرا.ن اقتـ.صادي نجات داده بودي و چه بسا دنيا را!
من خيلي منـ.جي بودم خودم را از بيپولي نجات ميدادم با اين احساسات مسئوليتم.
خير سرش «نجات دهنده در گور خفتهست/ و خاك/ خاك پذيرنده/ اشارتيست به آرامش...»*
حالا هم از بيخوابي و اعصاب ناميزان، صبح تا حالا پلك چشم چپم ميپرد و سكسكهام هم گرفته. تا به حال سابقه نداشته من چند ساعت متوالي دچار چنين واكنشهاي عصبياي بشوم. خدا به خير كند. نميرم؟
از اينها هم نميرم، از تصادف با ماشين ديگر جان سالم به در نميبرم. عصري كه با گولي از خياباني حوالي ميدان فردوسي رد ميشديم و همه جا ترافيك و در امن و امان مينمود... يكهو گولي چنان بازويم را از روي كاپشن چنگ گرفت كه نالهام درآمد و مرا پس كشيد. قبل از اينكه فرصت كنم عكسالعمل طبيعي «فحش» و «جيغ و داد» را نشان بدهم، يك 206، مويي از جلوي كفشم رد شد و اگر پايم را نكشيده بودم چرخ عقبش روي پايم بود. معلوم نيست يارو دزد بود، فراري بود، چيزي زده بود و توي عرش سير ميكرد...
هنوز جاي ناخنهاي گولي روي پوستم مانده و دارد كبود ميشود. بدترش اينكه لال هم شده بود و وقتي ازش پرسيدم چي بود؟ چي شد؟ همينطوري مات و مبهوت مانده بود توي چشمم و حتي نميتوانست جوابم را بدهد. يعني اينجور ملتي شدهايم ما كه از بس بهمان مصيبت و شوك و استرس وارد شده، ديگر هيچي نميگوييم و فقط خيره ميمانيم به يك جا و بعد هم سرمان را مياندازيم پايين و افسرده و خاموش و كز كرده ميرويم پي كارمان.
افسرده و خاموش و كز كرده، بنا كرد كنارم راه رفتن. مدتي طول كشيد تا توانست عكسالعمل حياتي از خودش نشان بدهد كه باورم بشود زنده است و الأن مثل آن صحنهي فيلم «روح»، جسدش در صحنهي تصادف نمانده باشد و اين روحش باشد كه دارد كنارم به راه رفتن ادامه ميدهد.
وقتي به مرگش فكر كردم يك لحظه ترسيدم... از تنهاييي... از بودن بي آن كسي كه ده سال زندگيت را كنارش گذراندهاي و ديگر زنگ نزدنش روي گوشيات و پياده نرفتن با او حوالي ميدان فردوسي...
به جنـ.گ كه فكر ميكنم، همينهايش آزارم ميدهد... آوار شدن خانهاي كه توي آشپزخانهاش براي خودت قهوه ترك درست ميكني و اتاقي كه در آن شبهايت را پاي كامپيوتر ميگذراني و تختي كه آنقدر بهت آرامش ميدهد... مردن كساني كه خوب و بد، با هم زندگي ميكنيد و بهشان عادت كردهاي و تصوري از نبودنشان نداري... هيچ تصوري از جهان بي آنها...
بهش گفتم كه يك وقت نميرد.
گفت كه او زودتر از من خواهد مرد.
اين را با اطمينان ترسناكي گفت...
امشب دوباره بعد دو روز آمدم خانه و دوباره در همان جملهي اول با بابا دعوايم شد. براي اينكه وسط اعتراض من به بوي جوراب برادرم، پريد وسط و مرا دست انداخت. طوري كه انگار مثلاً دارد از قول او جواب مرا ميدهد. همين كه هيچ ربطي بهش ندارد و خودش را وسط مياندازد و كلاً در هر دعوايي كه يك طرفش من باشم، او با طرف ديگر است، لجم را در ميآورد و باعث ميشود دعوايمان بشود. اگرنه سـ.گ هار كه پاچهام را نگرفته.
باشد. اصلاً من هر گـ.هي كه او بگويد هستم. تقصير از من است. اوكي؟ اما تا حالا حتي در اوج بيپولي و در به دري پنجاه هزار تومان ازش قرض هم نكردهام، چه برسد به اينكه بهش بدهكار هم باشم و حقش را هم خورده باشم. حالا بگير كه تا همين دو ماه پيش چند ميليون بهم بدهكار هم بود وچند سال نداد و نداد تا پولم تبديل به گـ.ه شد و پولي كه زماني ميشد باهاش خانهاي ولو در دوقوز آباد خريد، حالا فقط پول دو تكه اثاث منزل است!
بعد پول ساعت گولي را كه سر خريد عقدمان برايش خريدهام را هم نداده و ميگويد دادهام. پول خط تلفن ثابت شخصيام را هم كه ازش خريدهام ميگويد ندادهاي. ميرود با عابر بانك من قبضهايش را هم ميپردازد و ميگويد كي و كجا و پولش را بهت دادم و تو يادت نيست... آخرش هم امشب درآمده پررو پررو توي چشمم نگاه ميكند و ميگويد: تو تا كي ميخواي پول از من تلكه كني؟!!!
همين چند وقت پيش گولي يك ميليون پول گذاشت روي مبل خانهمان و گفت كه چون نصفه شب دارد ميرود و خطرناك است و يك وقت ديگر پول را بهش بدهم. بعد دو هفته گذشت و به مامان گفتم پول را بده. گفت كدام پول؟ به اين نشان و آن نشان پول را بهش داديم و برد. من هم شك كردم كه نكند راست ميگويند و به اين بدبخت گير دادم كه پول را بهت دادهاند و يادت نيست. از او اصرار و از من انكار. تا دست آخر پول توي كشوي مامان پيدا شد!!!
حالا كي اين وسط ضايع شد؟ بنده.
باقي بده بستانهاي من و اينها هم دقيقاً بر همين منوال است. توي خانهي ما هميشه از زمين به آسمان باريده. يعني هميشه پدر و مادر به بچه بدهكار بودهاند نه برعكس. تازه يادشان هم ميرود و ميگويند اگر راست ميگويي مدرك بياور. كدام مدرك؟ پدر من وقتي پول را ميگرفتي هم «مدرك» «مدرك» ميكردي؟
خلاصه روزي كه شب قبلش آن باشد و صبحش آن و عصرش آن... شبش هم بايد اينطوري ختم به خير شود.
پايانهي داستاني:
پدرم يك روز صبح در حال ميل كردن يك كاسه عدسي، يكهو حافظهاش را بدست ميآورد و حتي در جهت معكوس، كلي از قرضهايي را كه از قديم به من دارد و من يادم رفته به ياد ميآورد و همانجا عدسي را نيمه كاره رها ميكند كه سرد بشود و ميرود سر دسته چكاش و در حالي كه اشك ندامت ميريزد به پهناي صورت، در ازاي تمام آن اذيت و آزارهايي كه سر پرداخت بدهيهايش به روز من آورد، برايم يك چك تپل مپل ميكشد...
پايانهي غير داستاني:
دو سر باخت: پدرم فكر ميكند ميخواهم سرش كلاه بگذارم و ازش پول تلكه كنم. از آن طرف حتي طلبيهايم را هم نتوانستهام وصول كنم كه دلم خنك بشود.
بنابراين روزي در حوالي ميدان فردوسي، تهمت «پول تلكه كن» خورده و پولهاي قرض داده را هم پس نگرفته... زير يك 206 لِه ميشوم و به ديار باقي ميشتابم. و كل النفس ذائقة الموت و فيلان.
*فرو.غ فرخـ.زاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر