+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم دی 1390 ساعت 0:35 شماره پست: 288
• توي ماشين:
سین دارد توي آينهي پشت آفتابگير جلو، آرايـ.ش ميكند. چونكه هميشه ديرش شده و آرايـ.ش كردن را ميگذارد براي توي ماشين. آرش پشت فرمان است و من عقب نشستهام. يك قاب زيبا براي يك عكس به نظرم ميرسد كه از همانجا كنار پشتي صندلي جوري عكس را بگيرم كه يك چشم سین و دستش در حال ريمـ.ل زدن هم توي تصوير باشد...
هرچه دكمهي دوربين را ميزنم پيغام low battery ميدهد. گوشي را پرت ميكنم روي صندلي و به باقي ترانهي «زندگـ.ي با تو بهـ.تره» از بابك رهنـ.ما گوش ميدهم.
• شب آخر. خانهي عمه:
پرويز يك جـ.ام سرخـ.فام ميريزد و قرار است به افتخار رفتن سین بنوشيم. هرچه توي اتاقها دنبالش ميگرديم گيرش نميآوريم. گيج است. دم رفتني سرش شلوغ است و به ده نفر آدم در آن واحد حرف ميزند.
دست آخر بيخيالش ميشويم. توي اتاق تنها و بدون سلامتي گفتن سر ميكشيم.
• تصميم دارم باهاش بروم فرودگاه. اما پرواز ميافتد ساعت 3.5 صبح. ميبينم ساعت دوازده بايد برويم و پنج صبح برگرديم خانه. بعد هم يكراست حاضر شويم برويم سر كار. بيخيالش ميشوم.
• برميگردم خانه. ميروم حمام. زير دوش بغضم ميگيرد. تا ميآيد اشك توي چشمم حلقه بزند و يك گريهي سير تنهايي بكنم... يك ديو.ثي آن بيرون (توي مستراح يا ظرفشويي) شير آب گرم را باز ميكند و آب دوش يكهو يخ ميكند.
چنان از جايم ميپرم و لرز ميكنم كه فاز گريه از سرم ميپرد و ديگر هم برنميگردد.
• شب ميخواهم يك پست براي سین بنويسم و روي وبلاگم بگذارم. مرورگرم به هم ميريزد و هر يك ثانيه يك پيغام سرتيفيكيت ميدهد و صفحه را باز نميكند.
از اين هم منصرف ميشوم.
كجايش را ميخواهيد بگوييد بامعنا؟ اگر پيدا كرديد من را هم خبر كنيد.
سین رفت. مثل دفعهي پيش. آن بار هشت ماه نبود. اين بار معلوم نيست چقدر. اما براي من سین از همان بار قبل رفت و تمام شد. حالا ديگر چه فرقي ميكند كه دو سال يك بار سري هم به ايران بزند؟
شب قبلش با دوستانش دور هم بوديم. فرزان پرسيد: حالا يعني ما بايد امشب خداحافظي كنيم يا فردا؟
آرش گفت:امشب.
سین عق زد و به سمت آشپزخانه دويد. كسي پرسيد: چش شد؟ كسي جواب داد: انگار يه چيز بدمزهاي خورد حالش بد شد...
رفتم آشپزخانه. سین جلوي ظرفشويي عق ميزد. برگشت. نگاهش كردم. داشت گريه ميكرد. همديگر را بغل كرديم. سین و بهاره. سین و من. و گريه كرديم. زمان متوقف شد-------- بعد دوباره به راه افتاد. خودمان را جمع كرديم و اشكهايمان را پاك كرديم. برگشتيم توي اتاق و مثل بچهي آدم نشستيم توي مبلهايمان.
نيم ساعت بعد حتي سین هم ميخنديد، ولي من هنوز حالم بد بود. رفتم توي توالت. نشستم روي لگن فرنگي. عينك و مبايلم را پرت كردم كف توالت و صورتم را گرفتم توي دستهايم. اشكهايم ميچكيد روي زانوهايم. روي لبهي توالت. روي فرش كوچك پاي توالت. سین به هرحال داشت ميرفت و اين آخرين لحظات دور هم بودنمان بود.
گولي ميگويد زنگ بزنيم به عمه جاخالي نباشهي سین و پ و زنش را بگوييم.
به من چه؟ جا ديگر خاليست، چه من بگويم چه نه. ميخواهد شكستگي و پير شدن يك شبهي عمه را توي صدايش بشنوم؟ بيچاره پيرزن توي فرودگاه و تمام طول راه را گريه كرده. بعد آمده خانه قرص خواب خورده و تا پنج بعدازظهر بيهوش افتاده. زنگ بزنم داغش را تازه كنم؟
گولي ميپرسد: يعني تا حالا رسيدن يا نه؟...
به من چه؟ سین رفته و از اينجا به بعد هيچ چيزي ديگر معنايي ندارد. زندگي سین اينجا براي هميشه تمام شد. زندگي آنجايش هم به آدمهاي آنجا مربوط است.
«شب بي عاطفـ.ه برگشت شب بعد از رفتن تو
شب از نياز من پر شب خالي از تـ.ن تو...»
پ.ن: ... لحظه در لحظه پس از تو شب و گريه در كمينه
تو ديگه بر نميگردي آخر قصه هميـنه....»
دقيقاً همين جايش.به اينجا كه ميرسد بغضم ميتركد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر