+ نوشته شده در سه شنبه چهارم بهمن 1390 ساعت 22:2 شماره پست: 289
چند روز گرگان بودم. شما بگو تعطيلات، عزاداري، هرچي.
ماشين نداريم فعلاً. رفتني براي اولين بار اتوبوس VIP سوار شدم. با آن صندليهاي گندهاي كه به قول يكي «لـ.ش خورش خوب است» و آدم كه تويشان ميافتد انگار افتاده توي تابوت. يكهو عين جسد سنگين ميشود و ديگر نميتواند از جايش تكان بخورد. يعني طوري شده بود كه من و گولي براي برداشتن كولهها و كاپشنهايمان از قسمت كيف دستيهاي بالاي سرمان، به هم تعارف ميكرديم و نزديك بود شير يا خط بيندازيم حتي. بعد هم مثل هميشه يك كوله پشتي را فقط از آذوقه پر كرده بوديم و حتي به فكرمان نرسيده بود كه معدهي ما دو تا سرجمع به اندازهي يك چهارم آن كولهي لامصب هم نميشود!
يك بچه درست پس كلهمان و يكي هم دوتا صندلي جلوترمان داشتند از بن جگر عر ميزدند. بعد يكهو بوي غليظ جوراب تا سلولهاي مغزم را سوزاند. هي بگرد و بگرد تا عاقبت كشف كردم كه خانم صندلي جلويي به يك حالت هلال مانندي سر خورده و توي صندليش پايين رفته به طوري كه سرش به جاي باسـ.ن محترمش قرار گرفته. آنوقت پاهايش را تا آنجايي كه ميشده كش داده و گذاشته پس كلهي نفر جلويي! براي رد گم كني هم چادرش را كشيده روي نوك انگشتهاي پايش كه مردم فكر كنند اين پا نيست و مثلاً نسخهي كوچكتر برج ايفل است كه ايشان دارند براي همشهريان گرگانيشان سوغاتي ميبرند. باز هم جاي شكرش باقي بود كه من به جاي آن نفر جلويي نبودم. از او كه تا آخر سفر صدايي در نيامد به نظرم از بوي جوراب عليا مخدره بيهوش شده بود بينوا.
بعد خواستم كمي بخوابم ديدم صداي خس خس و فس فس ميآيد. كمي كه دقت كردم ديدم اين صداهاي مشكوك از سوراخهاي بيني دختر رديف كناريام در ميآيد. پيدا بود كه عمل زيبايي روي بينيشان انجام دادهاند و از آقاي دكتر هم درخواست كردهاند كه با تعبيهي دو عدد سوت در حفرههاي بيني ايشان، توي چشم همگان بنمايد كه: بلي! ايشان براي دماغشان هزينه كردهاند! بلي! ايشان مايهدارند. بعد هم چند دقيقه يك بار گوشيشان زنگ ميخورد و روي عادت اكثر روستاييها، با تمام قوا توي گوشي داد ميزدند انگار كه طرف خداي نكرده كر است.
آنجا قرار بود پيش برادر گولي مهمان باشيم. خانه يك خانهي دانشجويي بود و گروه همخانهها هم قرار بود رفته باشند. اما چيزي كه در نهايت باهاش مواجه شديم: يك خانهي درب و داغان كلنگي و تعدادي كبوتر و ماهي توي حياطش و حمام و دستشويي هم بيرون توي حياط و آشپزخانه هم با امكانات ابتدايي در حد يك ظرفشويي روي هوا و يك گاز تك شعله مربعي روي زمين، بدون كابينت و ميز و با ارتفاع نيم متر آشغال روي كف آشپزخانه. اتاقها هم اوضاع بهتري نداشت. به جاي فرش با چند تكه موكت و پتو پوشانده شده بود و پرده و اين چيزها هم كه به هرحال جزء تجملات بيمصرف زندگي شناخته شده بود! همخانهايها هم كه همه بچهدرسخوان و چسبيده به علم و دانش و ارشد و دكترا، چنان پايه بودند كه فقط لطف كرده بودند و دو تا اتاق را براي ما خالي كرده بودند و چهار تايي چپيده بودند توي يك اتاق.
خوب حالا ميتوانيد حال و روز زوج جواني را كه اولين سفر تفريحي خود را در دوران نامزدي تجربه ميكنند، تصور كنيد. توي يك اتاق لخت با يك بخاري پت پتي و يك موكت و دو تا پتو، در حالي كه روبرويشان به حالت كاملاً نورگير و زيبا سرتاسر پنجرههاي بدون پرده، مناظر زيباي حياط را مينمايد. تازه من به عجز و لابهي گولي از سنگيني سا.ك گوش نكردم و بالشم را با خودم كشيدم و بردم اگرنه بالش هم براي خوابيدن پيدا نميكردم.
حمام رفتن كه ديگر براي خودش ماجرايي بود: يعني حمام به حدي ولنگ و واز بود و هوا به حدي سرد بود كه من اول درب تمام شامپو و نرم كنندهها را باز كردم و ليف را صابوني كردم و گولي را هم با كاپشن گماشتم پشت درب حمام، بعد عين پارتيزا.نها پريدم زير دوش حمام و پنج دقيقهاي بلرز بلرز خودم را گربه شور كردم و پريدم لاي كاپشني كه گولي برايم جلوي در نگهداشته بود و تپيدم توي خانه. براي لباس پوشيدن هم كه يك ويوي زيبا از اتاق دوستان به در حمام داشتيم و بايد توي همان حمام و سرما لباس ميپوشيدم، اتاق هم كه خود به خود اُپن بود و بايد يك ملحفهاي چيزي برايم نگه ميداشتند كه بتوانم تنبان عوض كنم.
كلاً شرايط استراتژيكي در حد زاغهنشينان داشتيم.
اما همهي اينها را به كف دمپاييام حواله دادم و به خودم گفتم همينقدر كه بعد از چهارماه چند روز هم شده از هواي تهران دور باشم و جاي ديگري، فقط جاي ديگري باشم، خوب است. به درك كه تعطيلات يك آرايشگر فقط توي عزاداريها است. به جهنم كه هوا عين سـ.گ سرد بود. جايمان افتضاح بود. شهر عين شهر اموات تعطيل بود و يك مغازهي باز براي سوغاتي خريدن و يك داروخانه براي قرص مسكن گرفتن پيدا نميكرديم.
من آدم غرغرويي هستم ولي ذاتاً راحت با هر شرايطي وفق پيدا ميكنم و ميسازم. اهل چـ.سه كلاس گذاشتن و ايش ايش كردن نيستم. وگرنه آن شرايطي نبود كه يك نوعروس در اولين سفرش تحمل كند.
گور پـ.درش اصلاً. خوش گذشت. رفتيم نهارخوران و النگدره (ملنگدره؟) و بندر تركمن و اسكلهاش. يك سوال: اين خانم چشم باداميها با آن روسريهاي گلمنگليشان چرا سردشان نميشود؟
رفتيم توي يك مغازه، يك لُنگ حمام چهارخانهي قرمز زده بود به ديوار، پرسيديم چند؟ گفت پنجاه و پنج هزار تومان. گفتيم چرااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت: اين اسمش نميدانم چيچي است كه مياندازند سر عروس و اينها! و اينجا بود كه ما فهميديم «گفتمان تمـ.دنها» و اينچيزها پشـ.م است و ما بهتر است همان شالهاي چهار هزار توماني تهراني خودمان را سرمان كنيم. روسري تركمني به همين چشمباداميهاي تركمني كشيده و لاغر با آن لباسهاي مخملي دراز و تكرنگشان ميآيد. اين روسريها زنهاي تهراني قوزي تپل كوتاه را ميكند عين كوليهاي غربتي. پدرجان لباس خودت را بپوش. شما را چه به لباس محلي و تريپ هنري؟
اما بگويم از برگشتن و قطار. دوازده ساعت با سرعت چـ.س كيلومتر بر سال حركت ميكرديم و شيشههاي قطار آنقدر كثيف بود كه به قول برادر گولي حتي نميتوانستيم پل ورسك را ببينيم و زهره ترك كنيم كه چطور داريم توي آن ارتفاع با آن تجهيزات فسيلشدهي داغان پل، با جانمان بازي ميكنيم. كوپه آنقدر تنگ بود و نيمكتهاي تختخوابشو آنقدر به هم نزديك كه انگار شب اول قبر است. بعد هم چه تختي؟! نيممتر نيمكت ناراحت و يك بالش اندازهي كوسن را اسمش را گذاشته بودند تخت.
اما قطار فقط يك چيز باحالي داشت كه به جان شما به همه چيزش ميارزيد: توا.لتش!
خداوكيلي ياد فيلمهاي وسترن افتادم. از آنهايي كه يارو با اسب دنبال قطار ميدويد و با حركات ژانگولر ميپريد و ته قطار را ميگرفت و سوار ميشد و كارهاي جالب و محيرالعقول ديگري نيز ميكرد كه از حوصلهي بحث خارج است.
اولين بار گولي برايم توضيحات لازم را داد كه وحشت نكنم. گفت كه براي اينكه پرت نشوي بايد در و ديوار را بگيري. بعد هم وقتي نشستي سر چاله،يك دستگيره آن بغل است كه با آن خودت را محكم نگه ميداري كه در اثر تكانهاي شديد واگن انتهايي، پيپيات به در و ديوار اصابت نكند و صاف برود توي چاله. بعد هم كه بلند شدي دستت را بشويي، دنبال گرداني شير آب و چشم الكترونيك و اينها نبايد باشي. يك پدال زير پايت هست كه با فشار آن آب شير باز ميشود. خلاصه ماجرايي بود اين دستشويي رفتن ما.
حالا حكايت بازرسيهاي پنج دقيقه يك بار و مسابقهي دوي سرعت بچههاي كوپهي بغلي توي راهرو و گرماي شديد كوپه بماند.
شب تا صبح خوابم نبرد و صبح ساعت هشت و نيم رسيديم تهران.
و اين بود سفرنامهي گرگان (جرجان؟ هيركان؟ گوركان؟) رفتن ما...
النگدره و بندر تركمن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر