سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

26: پانزده فرمان


اندرزهای پانزده گانه برای خوشبختی  ( از نوع خوشبختی زنانه):
1- اگه می خوای بهت خوش بگذره... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
2- اگه می خوای به شخصیتت توهین نشه... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
3- اگه می خوای وقتت هدر نشه... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
4- اگه می خوای پیر نشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
5- اگه می خوای یه پخی توی زندگیت بشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
6- اگه می خوای «زن» نباشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
7- اگه می خوای درد جسمی و روحی نکشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
8-اگه می خوای مثل قاصدک به هرجا سرک بکشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
9- اگه می خوای یه چیزی «خلق» کنی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
10-اگه می خوای همیشه کاری رو که دلت می خواد بکنی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
11-اگه می خوای یه روانیِ افسرده نشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
12-اگه می خوای در صورت وجود خدا، این خدا به خلقتت افتخار کنه... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
13-اگه می خوای اتفاقات رو پیش بینی کنی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
14-اگه می خوای باهوش تر بشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
15-خلاصه اگه می خوای بهت خوش بگذره... تنها راهش اینه که از مردا دوری کنی.

پانوشت: راوی خودش به این اندرزها عمل نکرد و بدبخت شد!

ساعت ۱۱:۳۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٧/٧
    پيام هاي ديگران(5)   لینک

25: شوهر ریس بودن


شوهرم شاکی می شود وقتی کلمه ی «بی پدر» را به کار می برم. هر بار که توی نوشته هایم به این کلمه می رسد، قیافه اش توی هم می رود و می خواهد چیزی بگوید... که اکثراً سعی می کند نگوید و نمی گوید.
شوهرم با بددهنی من مشکل دارد. و سعی می کند مرا جلوی فامیل و دوستانش سانسور کند. همچنین سعی دارد یاداشت های وبلاگم را هم سانسور کند. شوهرم password ایمیل و جیمِیل و وبلاگ مرا دارد و همه چیزم را چک می کند. گوشی مبایلم را. دفتر خاطراتم را. یادداشت های توی کامپیوترم را.
دارم فکر می کنم واقعاً کجای دنیا هست که آدم بابت چیزی که هست و چیزی که فکر می کند، مجبور نباشد به کسی جواب پس بدهد؟
قبل از او پدرم همین کار را می کرد. یعنی کنترل مرا در دست داشت. (می دانم که شوهرم خوش ندارد در مورد پدرم، پدرش، خودم و خودش چیزی بنویسم!)
شوهرم پدرش را خیلی دوست دارد. پدرش یک کتابخوان نسبتاً حرفه ای است. در خیلی از موارد اجتماعی نگاه باز و دید روشنفکرانه ای دارد. و می توان گفت از دسته ی نیمچه روشنفکران بازنشستی است. (شوهرم چه می گوید اگر اینها را بخواند؟)
با این اوصاف می توانید فضایی را که من در آن زندانی هستم، مجسم کنید؟
البته از حق نگذریم که شوهرم قبل از ازدواجمان هشت سال مرا می شناخت و آگاهانه تصمیم به چنین حماقتی، یعنی ازدواج با نویسنده ی زن گرفت.خیلی از رفتارهای غریب مرا هم تاب آورده. اما خیلی از جنبه های دیگر شخصیتم هست که تحملش را ندارد. مثلاً همین بی ادبی ام.
شوهرم دوست دارد که مدام در موردش داستان بنویسم و توی یادداشت هایم بهش اشاره کنم. شاید از اول زن نویسنده را برای همین می خواسته. اما توی داستان ها که اینطوری نیست. نویسنده ها مایه های رفتاری و شخصیتی افراد را می گیرند و یک تیپ نمونه می سازند و به او شاخ و برگ می دهند و نتیجه کار، تقریباً قابل قیاس با شخصیت واقعی مد نظر آنها نیست. چیزی کاملاً متفاوت و غلو شده است. اینها تیپ های ایده آل هستند.
همیشه از خودم می پرسم: چرا شوهرم دوست داشته یک زن نویسنده توی خانه داشته باشد؟
و جوابی پیدا نمی کنم

ساعت ۱۱:٢۸ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٧/٧
    پيام هاي ديگران(4)   لینک
________________________________________
بعداً نوشت: از عزيزاني كه اين پست را مي‌خوانند عاجزانه خواهش مي‌كنم كه هي برايشان سوأل نشود و هي دنبال تناقض توي نوشته‌هاي من نگردند كه آيا من شوهر دارم يا نه؟
نخير ندارم. اگر اينقدر براي‌تان مهم است. فقط عرض كنم كه نه سال است با دوست پسـرم هستم و قصد ازدواج داريم و اين پست را گذاشتم كه آدم‌هاي مزاحم را بپرانم و حسن نيتم را به عزيزم اثبات كنم.
(و اين پست صرفاً براي پاچه خاري بود و ارزش ديگري ندارد)

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸

24: هفته‌ي قهوه‌اي...زندگي قهوه‌اي... آينده‌ي قهوه‌اي...

هفته ی گذشته پرشین بلاگ قاطی کرده بود. رمز ورودم را قبول نمی کرد و نمی توانستم وارد وبلاگم بشوم. چند بار امتحان کردم و به چند تا روش سعی کردم رمز ورود و غیره را عوض کنم اما چیزی عایدم نشد. سه تا مطلب داشتم که بگذارم... به علاوه ی کلی مطلب دیگر.
راستش مطلب گذاشتن روی وبلاگم هم مثل داستان نوشتنم است. گاهی با حس ها و لحظه های تلخی روبرو می شوم که باعث می شود چیزی به ذهنم برسد... حرف نگفته ای... بعد آن لحظه می گذرد و اگر ننویسم یادم می رود و حرام می شود تمام آن حس ها که داشته ام. پس می نویسم. همان لحظه ها. مدتی حتی آنقدر جدی می گرفتم که توی اتوبوس در حالت یک لنگه پا ایستاده و گاهی از بی کاغذی روی دستمال کاغذی یا پشت جلد کتابی که می خواندم، می نوشتم. حالا دیگر می دانم هیچ چیز،‌ حتی مردن برای هنر، مردن برای خلق کردن،‌ جهان را نجات نمی دهد که هیچ... خودت را هم نجات نمی دهد. تا گردن توی قهوه ای فرو رفته ای و کسی به دادت نمی رسد. نجات دهنده ای نیست.
هفته ی گذشته بعد سی سال زندگی به یک نتیجه ی بزرگ رسیدم:
من سی سال زندگی کرده ام. از شش سالگی عاشق شدم و با این حساب، بیست و چهار سالش را سرم توی حساب بوده و داشته ام تجربه کسب می کردم. درباره ی آدم ها... درباره ی رابطه ها... و حالا، همین حالا، بعد بیست و چهار سال که توی این راه مثل سگ دویده ام و له له زده ام... حالای سی سالگی فهمیده ام که حاصل این زندگی فقط یک جمله بوده: انسان تنهاست... حقیقی ترین حقیقت موجود همین تنهائی ابدیست...
نمی دانی چقدر درد دارد که آدم آنهمه دوست داشته باشد،‌ آنهمه معشوق،‌ یک پدر و یک مادر و خواهر و برادر،‌ آنهمه فامیل،‌ آنهمه همسایه،‌ آنهمه همکلاسی و معلم و آشنا و هر که در هر کجا... آنوقت یک شبی بشود که دلش بگیرد و دفترچه تلفن را روبرویش بگذارد و حتی یک شماره پیدا نکند که پشت خطش یکی حاضر باشد به درد دل هایش گوش بدهد و کار نداشته باشد و خوابش نیاید و سر غذا خوردن نباشد و زیر دوش حمام و توی مستراح و هر گورستان دیگر... یک نفر هم پیدا نمی شود که برایت تب کند.
عجب!
قبل از این سی سالگی هم کمابیش بو برده بودم که تنهایی مدام دور و برم پرسه می زند... اما حالا دارم می بینمش که روبرویم نشسته و دستهایش دور گلویم است و دارد دستی دستی خفه ام می کند.
تمام زندگی ام پیش رویم است.
تمام آینده ام را دارم می بینم. روشن تر از روز.
و حالم دارد به هم می خورد از این حس تهوع دائم که این سال ها دارم.

ساعت ۱۱:٤٥ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٧/٥
    پيام هاي ديگران(5)   لینک

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

23: شما نبوديد


برگه ها روبرویم توی دستگاه فکس هستند. هنوز هستند. مثل آینه ی دق. خودم گذاشتم شان. چاره ای نیست. به درد دیگری نمی خوردند. چرا دور نریختم شان؟ چون همیشه عادت داشته ام با کاغذهایی که حرصم می دهند، کاغذهایی که هنوز برایم تمام نشده اند، مثل نامه های عاشق هایم، مثل اعترافات خودم، این کار را بکنم: مصرف شان کنم یا بسوزانم شان. در مورد نسخه ی پرینت قبلی داستان هایم ترجیح دادم «مصرف شان کنم».
برای همین گذاشتم شان توی دستگاه فکس و به عنوان کاغذ یک طرف باطله ازشان استفاده کردم.
این کاغذها تا کجاها رفته اند؟
دارم فکر می کنم به کارت پستال های آن زن معلم که توی خیابان نیاوران تمام پیاده رو را تا مسافت زیادی پوشانده بود. کارت پستال هایی از بچه مدرسه های سال های هفتاد و هفتاد و یک. کارت پستال های روز معلم تقدیم به خانم امینی.
خانم امینی که بوده؟
من که هستم؟
داستان مرد رویا باخته روبرویم است. بالایش نوشته ام : تقدیم به استاد جغرافی ام آقای سالاری، که کمر باریک را سر کلاس ایشان دیدم... راستی راستی هم این سوژه سر کلاس او به ذهنم رسیده بود. اینکه یک دختری با لباس های مینیاتوری عهد رضا عباسی، یک زن اسطوره ای از در کلاس بیاید تو و راوی فکر کند این یا خیال خودش است و یا حقیقتی است که دیگران ازش تعجب نمی کنند. اما بعد معلوم شود که با معیارهای استاد جغرافیا زیبایی اش تغییر کرده و اینبار از خیالات استاد به دنیای راوی راه پیدا کرده. که اینبار خیال استاد است و نه خیال راوی. که استاد رویای راوی را دزدیده و با آن زندگی می کند.
این تم بعدها توی بالبانو دوباره برایم زنده شد  و قوی تر از قبل شکل گرفت. آفرینش زنی از لکه های نم دیوار یک اتاق و راه یافتنش به «هستی واقعی». و مرد رویا باخته اینبار به مردی شاعر تبدیل می شود. مردی که سرش کلاه می رود و رویایش را می دزدند. و این بار حمید رویایش را می دزدد و نه استاد جغرافیا.
کاغذها را از توی دستگاه فکس بر می دارم. ورق می زنم... بچه های کربلا... جایی میان درخت ها... قهوه ای نه. قرمز... بال های روی سینه ام...
دلم برایشان می سوزد که دارند مصرف می شوند. که می شوند کاغذ باطله ی آدم های دوزاری. که توی دهان گشاد دستگاه فکس گیر کرده اند و بلعیده می شوند و آلوده ی آگهی های تبلیغاتی می شوند.
بهشان می گویم: من دوستتون دارم. مهم نیست. من دوستتون دارم. چون شما نبودید... و من آفریدمتون...

ساعت ٤:٤٤ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٦/٢٢
    پيام هاي ديگران(9)   لینک

22: در فراسوهاي پيكرهايمان با من وعده‌ي ديداري بده


چقدر دنیای من با شما متفاوت است. شما آدم های هرروزه. همکار. دوستان قدیمی دوران مدرسه. خانواده. حتی دختر عمویی که اینجا نزدیک من کار می کند. آدم های پرمدعا. همه چیزدان. نچسب.
شما به فکر چه چیزها که هستید و من به فکر چه چیزها...
شما به پول بیشتر و کاسبی و خوش تیپی و روی مد گشتن و شلوار جین و کفش مارک فلان و روسری رنگ مد روز و “سکس” و اندام زیبا و گاهی به من فکر می کنید. من به نوشتن، آفریدن، شخصیت جدید داستانی، حادثه ی داستانی، اوج و فرود، پایانه ی داستانی، نویسندگان زن، زندگی نامه ها، روانشناسی در داستان، سوژه، نقد، کتاب، زبان های بیگانه و قصه های قدیمی ته ده کوره ها، فلسفه ی ازدواج و زوجیت... و گاهی به شما فکر می کنم. به شما با آن ذهن های ساده و افکار پیش پا افتاده.
فکرهای تان مرا می ترساند. فکرهای تان در مورد پول و “سکس” و من. فکرهای تان در مورد این که چطوری مرا آزار بدهید یا چطوری می توانید دوستم داشته باشید. و من فکر می کنم به اینکه چطوری می توانم... دیگر چطوری می توانم با شما درباره ی چیزی حرف بزنم؟ هرچیزی. هر چیز کوچکی حتی. می ترسانیدم. شماها که هستید که اینطور از من غریبه اید؟ دلم برای شما که اینقدر عامی هستید می سوزد. دلم برای خودم که اینقدر اینجا بیگانه ام می سوزد.
دیگر چطور می توانم به چیزی غیر از آفرینش فکر کنم؟
دیگر کجا می توانم وعده ی دیداری با شما بگذارم که پای پول و “سکس” و مد به آنجا نرسیده باشد؟


ساعت ٤:٤۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٦/٢٢
    پيام هاي ديگران(1)   لینک


سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸

21: چرا سكـس ضربدری بد است؟


 (در جواب دوستانی که پرسیدند: چرا «سکس» ضربدری بد است؟)
همین الان مقاله ای می خواندم که تاریخچه ای از مکتب فرانکفورت که مکتبی است جامعه شناختی، ارائه داده بود.
مارکس هورکهایمر در مانیفست 1937 در مقاله «نظریه سنتی و نظریه انتقادی»، ضمن تفکیک بین دو نوع نظریه سنتی و انتقادی، اظهار می دارد که نظریه سنتی همان نگرش علوم طبیعی مدرن است که در قالب پوزیتیویسم، جهان را صرفاً پدیده ای ملموس در عرصه ی تجربه در نظر می گیرد. این مسأله باعث می شود تا بین امر واقع و ارزش ، تمایز مطلق بر قرار شود و این امر به نوبه خود باعث تقلیل «سوژه ها» (افراد انسانی) به «فاکت ها» (امور واقع) می شود و در نهایت به استحکام پایه های نظم اجتماعی مستقر کمک می کند.
چرا این تکه از مقاله را عینا cut & copy می کنم؟ چون می خواهم حرفم برای خیلی ها کاملاً مستند و علمی باشد. برای خیلی از دوستان که عادت کرده اند به وضع موجود. عادت کرده اند به «همین که هست» و «تا بوده همین بوده، تا باد چنین بادا!». برای خیلی از دوستان که از اسامی با کلاس مثل «فروید» و «سارتر» خوششان می آید. مخصوصاً از فروید برای اینکه نظریه ی آزادی جنسی (با ترجمه ی ایرانی) ارائه کرده و ژان پل سارتر برای اینکه نظریه ی خدا مرده است (باز هم با ترجمه ی ایرانی) ارائه کرده است.
پس آقایان و خانم ها! از همین الأن آزادی جنسی و مذهبی اعلام می کنیم. بریزید وسط و بزنید و برقصید و همدیگر را گاز بگیرید و جفتک بیندازید! کی به کی است؟
این را برای دوستانی می نویسم که ...

می روند یک مقاله ی نیم صفحه ای فروید از زیر سبزی خوردنی که مادرشان دارد پاک می کند تا با آبگوشت ظهر بخورند، بیرون می کشند و می خوانند و می آیند برای امثال من فروید فروید راه می اندازند و ماها می شویم اُمل و علم ندیده و از دنیا بی خبر، و این ها می شوند مظاهر علم و تکنولوژی.
مقاله ی بالا مربوط به جامعه شناسان آلمانی است که پایه گذار مکتبی به نام مکتب فرانکفورت یا مکتب انتقادی بوده اند. اگر فکر می کنید که این افکار احتمالاً قدیمی شده و شما جدیدترش را در انبان دارید، عرض کنم که این بدبخت یورگن هابرماس هنوز زنده و حی و حاضر است و هیچ روشنفکر جهان سومی هم جرأت عرض اندام در برابرش را نکرده، چه برسد به من و شما که هنوز مثل جهان اولی ها حتی به ته و توی تکنولوژی هم نرسیده ایم و از آن سرش هم در نیامده ایم و فکر می کنیم این تونل تکنولوژی، عجب سرزمین عجایبی است.
مکتب انتقادی آلمان، متعلق به کسانی است که بعد از جنگ دوم جهانی دستگیرشان شد تکنولوژی آنقدرها هم امیدبخش و همه فن حریف نیست و آخرش می شود بمب اتمی روی هیروشیما و ناکازاکی. آخرش می شود خودکشی و نیهیلیسم. می شود عدم انتخاب و ناامیدی و این احساس که سرنوشت مان در دست خودمان نیست، در دست دولت ها و سرمایه داران است.
بنیانگذاران مکتب انتقادی مثل من و شما تازه به ولایت تکنولوژی نرسیده بودند و چند صباحی بود که توی دود و دم و بدبختی اش لم داده بودند و هشتاد سال پیش خوب فهمیده بودند که چه دارد به سر آدمیزاد می آید. همین بود که به این فکر افتادند که اسب تکنولوژی را مهار کنند و افکار انسان را که تحت تأثیر تلویزیون و رادیو و اینترنت و وسایل ارتباط جمعی و تبلیغات و دانشگاه ها و مدارس، داشت کانالیزه می شد و به سمت مورد علاقه ی سرمایه داران می رفت، دوباره از این معلمان جدید پس بگیرند و به انسان بگویند، بابا چه نشسته ای که دارند سرت کلاه می گذارند و تو را یک مصرف کننده ی الاغ بدون مغز بار می آورند که بارشان را خوب بکشی.
برایت ماکارونی مانا نشان می دهند و تو فردا می روی می خری و می خوری و می گویی: به به چه خوشمزه.
برایت گوشی اَپل تبلیغ می کنند و تو می خری و استفاده می کنی و می گویی: به به چه با حال.
برایت رشته های دانشگاهی مورد نیازشان را ارائه می کنند و دروس مورد علاقه شان را به خوردت می دهند و تو می خوانی و مدرک می گیری و می گویی: به به چه با کلاس.
برایت مُد و لباس و ماشین و ماهواره و اینترنت می فرستند و تو می گیری و می پوشی و می بینی و می گویی: به به چه روشنفکرانه...
 بعد یک وقتی به خودت می آیی که «به به» گفتنت شده «بع بع» گفتن و غافل شده ای که زنت با همکار مردش روی هم ریخته و دختر چهارده ساله ات حامله است و دنبال سقط جنین است و پسر نوجوانت رفته عضو گروه شیطان پرستی شده و با دوستانش ترتیب یک خودکشی دسته جمعی را می دهد. و رئیست با منشی اش روی هم ریخته و دوستان خانوادگی تان با خواهر و مادرت «سکس» ضربدری دارند. و قرض و قسط هایت سر ماه تا عرش اعلا می رود و تمام زندگیت شده عدد و رقم و محاسبات ریاضی، برای اینکه از گشنگی نمیری و ته دخل و خرجت یک چیزی بماند که با آن نان بخری و کوفت کنی. دیگر نه راه پس داری و نه راه پیش و اگر شغلت را از دست بدهی دیگر باید بروی خودت را از لوستر حلق آویز کنی. و...
حالا بگو بهت خوش می گذرد داداش؟
اگر در این شرایط به تو خوش می گذرد، من دیگر حرفی برای گفتن ندارم. اعتراف می کنم که من برای کسانی می نویسم که احساس می کنند چند وقتی است بهشان خوش نمی گذرد.
پوزیتیویسم، یا نگرش اثباتگرایانه همین کار را برایت می کند. یعنی می گوید وضع موجود خوب است و مدام هم دارد بهتر می شود و تو هم به پایداری این وضع کمک کن.
بعد همان می شود که وقتی به حیطه ی جنسی می رسی افسار پاره می کنی و فکر می کنی «عجب دنیای باحالی شده. از ولایت که می آمدم فکرش را هم نمی کردم که آدم بتواند خانه ی مجردی بگیرد و به کسی جواب پس ندهد و با هر کس که از در رسید سکس کند. وای که از ایدز و هپاتیت مردن چه باکلاس است! سی سال پیش، بابای خدا بیامرزم اسم ایدز و هپاتیت و سکس ضربدری را هم نشنیده بود. مردک، بی سواد و دهاتی بود دیگر. چه می دانست آزادی اندیشه یعنی چه. فقط نمی دانم چرا نود سال عمر کرد و تا روزی که می مرد سالم و سرحال بود و قند و فشارخون و کلسترول و تپش قلب و ضعف اعصاب و مشکلات روانی نداشت و کارشان هم با ننه ی خدا بیامرزم به طلاق و خیانت و زندگی جدا از هم نکشید! الاغ بودند دیگر. حیوانات که با اینطور مسائل انسانی روبرو نمی شوند. خودمان را عشق است که تا خرخره توی مسائل پیچیده ی قهوه ای انسانی فرو رفته ایم. اصلاً جهان قهوه ای را عشق است.»
نمی دانم این دوستانی که اصرار دارند تکنولوژی مثل اقوام مغول بر ما بتازد، عواقبش را می دانند؟ اصلاً به این چیزها فکر می کنند؟ یا اصلاً فکر می کنند؟ «فکر کردن» را می گویم ها! کار سختی به نام تعقل و تفکر.
وگرنه خریدن و خوردن و پوشیدن و خوش تیپ بودن و خوش هیکل بودن که سخت نیست. این سخت است که به جای اس ام اس بازی و ولگردی با ماشین های باکلاس توی خیابان جردن و چت با دختر و پسرهای سکسی آنطرف آبی، و تا دم صبح پای کانال های پورن ماهواره نشستن... توی رختخوابت دراز بکشی و در حالی که به سقف خیره شده ای به این فکر کنی که:
               
                    راستی راستی چرا تازگی ها اصلاً بهت خوش نمی گذرد؟

ساعت ٥:٢٢ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٦/۱٧
    پيام هاي ديگران(14)   لینک

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

20: سکس ضربـدری


(بعداً نوشت:
اول اینکه دوستانی که با سرچ کلمه‌ی سکس ضربدری برای اولین بار به این وبلاگ قدم می‌گذارید، این وبلاگ با موضوع روزنوشت، قصد تحلیل تأملات روزانه‌ی یک زن معمولی را دارد درباره‌ی سوژه‌هایی که شاید مورد علاقه‌ی شما هم باشد. اما در کل هیچ ربطی به سوژه‌ای که در این پست بررسی می‌کند نداشته و ندارد. اشتباه آمده‌اید پدرجان.
دوم اینکه لطفاً بخوانید و تشریف ببرید. الأن که این سر.نوشت را اضافه می‌کنم دو سال از تاریخ ثبت این پست گذشته و من هنوز کامنت‌هایی را زیر این پست دریافت می‌کنم. یک لحظه فکر کنید حتماً نویسنده در این دوسال تغییر دیدگاهی داشته و شاید اصلاً‌ دیگر این سوژه برایش جذاب نباشد. راستش من اصلاً دوست ندارم که با اینهمه سوژه‌ای که در این دوسال بررسی کرده‌ام و در حال حاضر به دویست پست رسیده، باز هم وبلاگ بنده را با این عبارت سرچ و پیدا کنید. این وبلاگ نوشته‌های دیگری هم دارد. توجه می‌کنید؟؟؟
سوم اینکه به عنوان وبلاگ (وبلاگ قبلي‌ام) دقت فرمودید؟ من یک سال است که دیگر در آن آدرس نمی‌نویسم. و در پست آخر خواهش کرده‌ام که آنجا کامنت نگذارید. میل دارید بس کنید دیگر؟)

یعنی چه این عبارت؟ یعنی اینکه دو تا زوج، طرف هایشان را طبق قرار قبلی هنگام رابطه ی جنسی عوض کنند. فکر می کنم پدرم هم یک چیزی در مورد بعضی مهمانی های سی سال پیش کله گنده های نظامی گفته بود. سویچ پارتی ها. به نظرم بشر همیشه استعداد و میل به فساد و کثافتکاری را داشته. چون تنوع طلب است و نیاز به هیجان دارد. مثل شارژ شدن مبایل یا وسایل بی سیم الکتریکی!
این از نظر من مسأله ی پیچیده ای نیست. اصلاً آنقدر به نظر من عجیب و تازه نمی آید. آخر می دانی این هم از آن تناقض هاست. کسانی که ادعای روشنفکری شان می شود، گاهی بیشتر از این چیزها متحیر و متأثر می شوند. نه. همان «متأثر» منظورم بود. تحیر و تأثر دو چیز جداست. تحیر می تواند در مقابل چیزهای معمولی هم حادث شود. اما پذیرش را به دنبال نداشته باشد. چون انسان متحیر لزوماً متأثر نمی شود. فکر می کند و تحلیل می کند و بعد تصمیم می گیرد. اما انسان متأثر تصمیمش را گرفته، و سوژه را مثبت و درست ارزیابی کرده و به این نتیجه رسیده که درست است و باید اینطوری می بوده. من کلی آدم نیمچه روشنفکر و متجدد می شناسم که ....

در مقابل چنین چیزهایی واکنش مثبت نشان می دهند آنهم فقط به خاطر اینکه سنت شکنی است. آدم هایی که به من می گویند «اُمُل»!
من از “سکس” ضربدری از این جهت حیرت کردم که چطور کسی می تواند چنین کاری بکند؟ یعنی کسی را که متعلق به خودش است به دیگری بسپارد و باز پس بگیرد. می شود سپرد. اما نمی شود به تمامی پس گرفت. چون در رابطه ی  جنسی چیزهایی رد و بدل می شود که دیگر بازگشتنی نیست. مثلاً احساساتی که باعث تمرکز در حین نزدیکی می شود و فقط به کسی که با او نزدیکی می کنی تعلق دارد. در ضمن شیوه ی زن در رابطه ی جنسی،  برای لذت بردن اینطور است که به تمامی در کسی که مقابلش است غرق می شود و خودش را به مالکیت او در می آورد. مالکیتی که بعد از رابطه ی جنسی مثل داغ بر روح زن می ماند. یعنی دیگر خودش را متعلق به مردی که با او زندگی می کند نمی داند. خودش را بی تعهد،  رها، بی قید، بی علاقه، و تنها حاوی شوق های گاه و بی گاه و گریخته می داند. چیزی به جز حس های سطحی و گذرا نمی ماند. چیزی در حد همان «شعر». (و این کار هم فقط از همان شاعران برمی آید که توی همه چیز همین طور بی قیدند و از هر صد هزار تا شاعر بی قید، یک شاعر واقعی هم در نمی آید.) وگرنه در جهان واقعی ما به جز شیطنت و هیجان، «زندگی» و «عادت» هم می کنیم. و با تعهد و مالکیت و خاطرات و تعلق، به همه ی این زندگی و  عادت دل می بندیم. تجربه ی پنهانی و خاص و معدود در باب رابطه ی جنسی بی تعهد، به نظر من ضرری ندارد (اگر واقعاً فرض را بر این بگیرم که ضرری ندارد) ولی اگر همیشگی بشود؟
خوب تصورش را بکن: من و شوهرم. چه چیز به هم وابسته مان کرده. هفت سال دوستی و در این میان سه سال عاشقی. آن همه جا که با هم رفته ایم. و مهر و عادتی که به هم داریم. جز این؟
حالا زوج دیگری را از دوستان مان در نظر بگیریم و شب های جمعه را. از در می آیند تو. می خوریم. می رقصیم. بعد من با یک نره خر می روم توی یک اتاق و عزیز دلم با یک زنک دیگری می رود توی اتاقی دیگر. مردی تنم را لمس می کند که مال من نیست. می دانم که شوهرم در همان حین دارد تن زن دیگری را لمس می کند. تنی که تن من نیست. با دست هایی که دست های شوهرم است. دست هایی که به تن من تعلق داشته و دیگر نخواهد داشت. می دانم که شوهرم می داند که دست های دیگری تن مرا لمس می کنند. دست هایی غیر از دست های او. حس می کند که دیگر متعلق به او نیستم. که به باد رفته ام. حراج شده ام. حس می کنم دیگر تمام این زندگی چه ارزشی دارد؟ زندگی با کسی زیر یک سقف. چرا دیگر زیر یک سقف؟ و چرا با این مردی که در آغوشم است، نه؟
مردی که تنم را تصاحب می کند... مرد دیگری غیر شوهرم... و میل شکل می گیرد. میل و سپس جاذبه. و بعد اگر تجربه ی خوبی باشد وابسته می شوم. انتظار پنجشنبه ها را می کشم. مدام شوهرم را با آن دیگری مقایسه می کنم. دیگر از دست رفته ام. مال دیگری هستم. و نمی توانم وابستگی را تقسیم کنم. آدم همه چیز را می تواند بین اطرافیانش تقسیم کند. عشق. دوست داشتن. محیط. صمیمیت. دوستی. حتی لباس تنش. اما عادت را نمی تواند. تقسیم عادت بین دو یا چند نفر . ما همیشه در آن واحد به یک چیز و یک شخص عادت کرده ایم، و حضور دیگران خرق عادت است. در غیر این صورت به چه چیز عادت کنیم که بعد این خرق عادت برایمان هیجان انگیز بشود؟ آیا اصلاً دیگر چیز ثابتی هست؟ اگر تا این حد حیطه ها را بشکنیم، یعنی باید تمام این دنیا را بشکنیم. «کم کم» فایده ندارد. شکستن، آنی و یکباره است. شکستن همه چیز. شکستن حیطه ی خانواده. مالکیت. حقوق فردی و قانونی. خانه. عشق. زن و شوهری. تعلق. تعهد... همه چیز.
به من بگو بعد از اینکه من کسی دیگر را به بر گرفتم و شوهرم کسی دیگر را... بعد از اینکه تمام  حیطه ها را شکستیم و حتی بحث پرداخت مخارج توسط مرد در میان نبود... پس از اینکه با کسی فقط هم خانه بودی و هیچ تعهدی در قبالش نداشتی... دیگر چه چیزی می تواند با او زیر یک سقف نگهت دارد؟ چرا بمانی؟ چه حقی دارد که خودش را شوهرت بداند؟ چگونه با هم بار «خانه» را به دوش می کشید؟ «خانه ی مشترک». چگونه تکلیف خود را بدانید و از هم «توقع» داشته باشید و از هم «برنجید» و به چه بهانه ای خود را محق بدانید که چیزی را از هم «طلب» کنید؟
تمام مفاهیم... می گویم تمام مفاهیم به هم خواهد ریخت. و بهتر بگویم: خواهد شکست و نابود خواهد شد. در نبود معنا ......... ........... ............ ............ ........... ................. اوریکس و کریک را خوانده اید؟............ ............. ..................... ............ ............. دوباره به جستجوی «معنا» خواهیم رفت. به جستجوی «خرافات» و «باورها» و «دین». به جستجوی «عشقی دویاره».
این سِیری است که مدام و دوباره تکرار می شود: ساختن معنا... انهدام معنا... ساختن معنا.... انهدام معنا.... طبق قانونِ میل کردن به صفر و میل کردن به بی نهایت. سیری که به کندی پیش می رود و انسان فانی با عمر کوتاهش به ندرت ممکن است به آن پی ببرد. مثل آبدزدک که نمی تواند به مفهوم «رود»، و «سرچشمه» و «جریان داشتن» پی ببرد. آبدزدک فقط در زمان و مکان خاصی وجود دارد و کل را درک نمی کند. مفهوم ریختن به دریا و تبخیر و بارش مجدد و برف شدن بر کوه و جاری شدن دوباره را.
عجیب تر از “سکس” ضربدری، وجود آدم هایی است که از آن لذت می برند. می توانند و می خواهندش. برای تمام عمر حتی شاید. چنین آدم هایی در مورد «زندگی» چه فهمیده اند؟ هرگز نگاهی کلی به آن داشته اند؟ در مورد لذت های بزرگتر چه می دانند؟
لذت شناختن انسانی به مدت پنجاه یا شصت سال. مجاورت با کسی یا چیزی، خانه ای، درختی...
این همه مدت...
روشنفکری هم توی این مملکت «تعاریف» تازه ای پیدا کرده. تعاریفی به موازات آنارشیست بودن یا اغتشاش طلبی، یا ولنگاری در رابطه ی جنسی، یا عدم تعهد، یا نامرتب و اجق وجق لباس پوشیدن، یا توی خیابان شلوغ کردن و جلب توجه کردن.
یکی باید یک فکری به حال «روشنفکری شرقی» بکند، وگرنه ظرف سی سال آینده هفتاد میلیون روشنفکر این مدلی خواهیم داشت.

ساعت ٧:۱٧ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٦/۱۳
    پيام هاي ديگران(13)   لینک


19: چلدخترون


 آدم در مورد زادگاهش چطور می تواند بنویسد؟ آنهم برای ساکنان آن زادگاه. آن روستا.
چطور می توانم آن قصه های کودکی را برایشان بنویسم. دلم می خواهد یک صفحه باز کنم که از همه بخواهم افسانه هایی را که از مردم آنجا که اجدادشان باشند شنیده اند، به صورت یادداشت در آنجا قرار دهند. یا برای من بفرستند که خودم برای سایت بفرستم. یا می توانم مطالب وبلاگم را روی سایت سُه بفرستم. این روش را امروز داشتم می خواندم. در راهنمای پرشین بلاگ. آموزش وبلاگ نویسی. باید ببینم چطوری می شود.
نسبت به سُه نوستالژی دارم. نه خودم، ولی پدرم آنجا به دنیا آمده. در ضمن من واقعاً دنبال آن قصه ها و افسانه های محلی حوالی نطنز هستم. قصه های دراویش و سگ های جهنمی و چهل دخترون. کاری به قصه های تکراری که مال کل ایران یا شرق هستند ندارم. البته چهلدخترون هم به نوعی از این جور قصه هاست. اما برای من جذابیت دارد. وقتی بچگی از کنارش رد می شدم و آن تپه های سنگ ریزه را گرداگردش می دیدم یا کسی سنگی می انداخت یا می رفتم بالایش و تیغ جوجه تیغی و پوست مار جمع می کردم... وقتی آن چهل دختر را مجسم می کردم که چقدر ترسیده اند و به نقطه ی آخر رسیده اند و ناگهان کوه دهان باز می کند و می بلعدشان تا پسر شاه پیدایشان نکند. پسر شاه. شاهزاده. تابوت هایی که از جاده خاکی به سمت قبرستان می رفتند. قبرهای قدیمی و سنگ قبرهای پانصد ساله که ساییده و رمز آلود می نمود. چهارتاقی قبرستان که فرو ریخته است. همه ی اینها توی ذهنم تصویر شده، ثبت شده، و دیگر هیچوقت پاک نمی شود. می دانم. این است که هر کجا می روم باز هم دلم آن خاک و سپیدارهایش را می خواهد.
اما حالا که همه چیز مهیاست... همه چیز مهیا می شود. این را یاد گرفته ام. دنیا رو به سهولت ظاهری پیش می رود و آدمی مثل من همین را می خواهد... باری حالا که چیزی به نام سایت و وبلاگ وجود دارد و یادداشت هایم را به آسانی منتشر می کنم... دیگر چه مانعی هست؟
مانع همان مردم هستند. همان مردم زندانی در حصار میل و چهل دخترون و هفت سنگ تراش ها. همان مردم پاچه گشادِ کلاه به سرِ چوب به دست. همان مردم حقیر و نادان و کوته فکر که حرفی را علیه خود تاب نمی آورند.
آیا کسانی که خارج از این کشور برای ایران می نویسند هم این احساس را تجربه کرده اند: که چگونه می شود برای هموطن نوشت؟ هموطنی که هنوز حتی انسان بودن را تجربه نکرده است که لایق مکتوب شدن باشد. جک لندن «سپید دندان» را برای که نوشت؟ برای گرگ ها و سگ ها؟ یا برای مردم، مردمی که ربطی به دنیای مورد علاقه اش نداشتند: دنیای سگ ها و گرگ ها؟
چطور می شود از کسی برای خودش نوشت؟ انگار که داری آب در هاون می کوبی. بیهوده است.

ساعت ٧:۱٤ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٦/۱۳
    پيام هاي ديگران(2)   لینک