یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

22: در فراسوهاي پيكرهايمان با من وعده‌ي ديداري بده


چقدر دنیای من با شما متفاوت است. شما آدم های هرروزه. همکار. دوستان قدیمی دوران مدرسه. خانواده. حتی دختر عمویی که اینجا نزدیک من کار می کند. آدم های پرمدعا. همه چیزدان. نچسب.
شما به فکر چه چیزها که هستید و من به فکر چه چیزها...
شما به پول بیشتر و کاسبی و خوش تیپی و روی مد گشتن و شلوار جین و کفش مارک فلان و روسری رنگ مد روز و “سکس” و اندام زیبا و گاهی به من فکر می کنید. من به نوشتن، آفریدن، شخصیت جدید داستانی، حادثه ی داستانی، اوج و فرود، پایانه ی داستانی، نویسندگان زن، زندگی نامه ها، روانشناسی در داستان، سوژه، نقد، کتاب، زبان های بیگانه و قصه های قدیمی ته ده کوره ها، فلسفه ی ازدواج و زوجیت... و گاهی به شما فکر می کنم. به شما با آن ذهن های ساده و افکار پیش پا افتاده.
فکرهای تان مرا می ترساند. فکرهای تان در مورد پول و “سکس” و من. فکرهای تان در مورد این که چطوری مرا آزار بدهید یا چطوری می توانید دوستم داشته باشید. و من فکر می کنم به اینکه چطوری می توانم... دیگر چطوری می توانم با شما درباره ی چیزی حرف بزنم؟ هرچیزی. هر چیز کوچکی حتی. می ترسانیدم. شماها که هستید که اینطور از من غریبه اید؟ دلم برای شما که اینقدر عامی هستید می سوزد. دلم برای خودم که اینقدر اینجا بیگانه ام می سوزد.
دیگر چطور می توانم به چیزی غیر از آفرینش فکر کنم؟
دیگر کجا می توانم وعده ی دیداری با شما بگذارم که پای پول و “سکس” و مد به آنجا نرسیده باشد؟


ساعت ٤:٤۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٦/٢٢
    پيام هاي ديگران(1)   لینک


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر