جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

19: چلدخترون


 آدم در مورد زادگاهش چطور می تواند بنویسد؟ آنهم برای ساکنان آن زادگاه. آن روستا.
چطور می توانم آن قصه های کودکی را برایشان بنویسم. دلم می خواهد یک صفحه باز کنم که از همه بخواهم افسانه هایی را که از مردم آنجا که اجدادشان باشند شنیده اند، به صورت یادداشت در آنجا قرار دهند. یا برای من بفرستند که خودم برای سایت بفرستم. یا می توانم مطالب وبلاگم را روی سایت سُه بفرستم. این روش را امروز داشتم می خواندم. در راهنمای پرشین بلاگ. آموزش وبلاگ نویسی. باید ببینم چطوری می شود.
نسبت به سُه نوستالژی دارم. نه خودم، ولی پدرم آنجا به دنیا آمده. در ضمن من واقعاً دنبال آن قصه ها و افسانه های محلی حوالی نطنز هستم. قصه های دراویش و سگ های جهنمی و چهل دخترون. کاری به قصه های تکراری که مال کل ایران یا شرق هستند ندارم. البته چهلدخترون هم به نوعی از این جور قصه هاست. اما برای من جذابیت دارد. وقتی بچگی از کنارش رد می شدم و آن تپه های سنگ ریزه را گرداگردش می دیدم یا کسی سنگی می انداخت یا می رفتم بالایش و تیغ جوجه تیغی و پوست مار جمع می کردم... وقتی آن چهل دختر را مجسم می کردم که چقدر ترسیده اند و به نقطه ی آخر رسیده اند و ناگهان کوه دهان باز می کند و می بلعدشان تا پسر شاه پیدایشان نکند. پسر شاه. شاهزاده. تابوت هایی که از جاده خاکی به سمت قبرستان می رفتند. قبرهای قدیمی و سنگ قبرهای پانصد ساله که ساییده و رمز آلود می نمود. چهارتاقی قبرستان که فرو ریخته است. همه ی اینها توی ذهنم تصویر شده، ثبت شده، و دیگر هیچوقت پاک نمی شود. می دانم. این است که هر کجا می روم باز هم دلم آن خاک و سپیدارهایش را می خواهد.
اما حالا که همه چیز مهیاست... همه چیز مهیا می شود. این را یاد گرفته ام. دنیا رو به سهولت ظاهری پیش می رود و آدمی مثل من همین را می خواهد... باری حالا که چیزی به نام سایت و وبلاگ وجود دارد و یادداشت هایم را به آسانی منتشر می کنم... دیگر چه مانعی هست؟
مانع همان مردم هستند. همان مردم زندانی در حصار میل و چهل دخترون و هفت سنگ تراش ها. همان مردم پاچه گشادِ کلاه به سرِ چوب به دست. همان مردم حقیر و نادان و کوته فکر که حرفی را علیه خود تاب نمی آورند.
آیا کسانی که خارج از این کشور برای ایران می نویسند هم این احساس را تجربه کرده اند: که چگونه می شود برای هموطن نوشت؟ هموطنی که هنوز حتی انسان بودن را تجربه نکرده است که لایق مکتوب شدن باشد. جک لندن «سپید دندان» را برای که نوشت؟ برای گرگ ها و سگ ها؟ یا برای مردم، مردمی که ربطی به دنیای مورد علاقه اش نداشتند: دنیای سگ ها و گرگ ها؟
چطور می شود از کسی برای خودش نوشت؟ انگار که داری آب در هاون می کوبی. بیهوده است.

ساعت ٧:۱٤ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٦/۱۳
    پيام هاي ديگران(2)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر