یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸

24: هفته‌ي قهوه‌اي...زندگي قهوه‌اي... آينده‌ي قهوه‌اي...

هفته ی گذشته پرشین بلاگ قاطی کرده بود. رمز ورودم را قبول نمی کرد و نمی توانستم وارد وبلاگم بشوم. چند بار امتحان کردم و به چند تا روش سعی کردم رمز ورود و غیره را عوض کنم اما چیزی عایدم نشد. سه تا مطلب داشتم که بگذارم... به علاوه ی کلی مطلب دیگر.
راستش مطلب گذاشتن روی وبلاگم هم مثل داستان نوشتنم است. گاهی با حس ها و لحظه های تلخی روبرو می شوم که باعث می شود چیزی به ذهنم برسد... حرف نگفته ای... بعد آن لحظه می گذرد و اگر ننویسم یادم می رود و حرام می شود تمام آن حس ها که داشته ام. پس می نویسم. همان لحظه ها. مدتی حتی آنقدر جدی می گرفتم که توی اتوبوس در حالت یک لنگه پا ایستاده و گاهی از بی کاغذی روی دستمال کاغذی یا پشت جلد کتابی که می خواندم، می نوشتم. حالا دیگر می دانم هیچ چیز،‌ حتی مردن برای هنر، مردن برای خلق کردن،‌ جهان را نجات نمی دهد که هیچ... خودت را هم نجات نمی دهد. تا گردن توی قهوه ای فرو رفته ای و کسی به دادت نمی رسد. نجات دهنده ای نیست.
هفته ی گذشته بعد سی سال زندگی به یک نتیجه ی بزرگ رسیدم:
من سی سال زندگی کرده ام. از شش سالگی عاشق شدم و با این حساب، بیست و چهار سالش را سرم توی حساب بوده و داشته ام تجربه کسب می کردم. درباره ی آدم ها... درباره ی رابطه ها... و حالا، همین حالا، بعد بیست و چهار سال که توی این راه مثل سگ دویده ام و له له زده ام... حالای سی سالگی فهمیده ام که حاصل این زندگی فقط یک جمله بوده: انسان تنهاست... حقیقی ترین حقیقت موجود همین تنهائی ابدیست...
نمی دانی چقدر درد دارد که آدم آنهمه دوست داشته باشد،‌ آنهمه معشوق،‌ یک پدر و یک مادر و خواهر و برادر،‌ آنهمه فامیل،‌ آنهمه همسایه،‌ آنهمه همکلاسی و معلم و آشنا و هر که در هر کجا... آنوقت یک شبی بشود که دلش بگیرد و دفترچه تلفن را روبرویش بگذارد و حتی یک شماره پیدا نکند که پشت خطش یکی حاضر باشد به درد دل هایش گوش بدهد و کار نداشته باشد و خوابش نیاید و سر غذا خوردن نباشد و زیر دوش حمام و توی مستراح و هر گورستان دیگر... یک نفر هم پیدا نمی شود که برایت تب کند.
عجب!
قبل از این سی سالگی هم کمابیش بو برده بودم که تنهایی مدام دور و برم پرسه می زند... اما حالا دارم می بینمش که روبرویم نشسته و دستهایش دور گلویم است و دارد دستی دستی خفه ام می کند.
تمام زندگی ام پیش رویم است.
تمام آینده ام را دارم می بینم. روشن تر از روز.
و حالم دارد به هم می خورد از این حس تهوع دائم که این سال ها دارم.

ساعت ۱۱:٤٥ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٧/٥
    پيام هاي ديگران(5)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر