یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

23: شما نبوديد


برگه ها روبرویم توی دستگاه فکس هستند. هنوز هستند. مثل آینه ی دق. خودم گذاشتم شان. چاره ای نیست. به درد دیگری نمی خوردند. چرا دور نریختم شان؟ چون همیشه عادت داشته ام با کاغذهایی که حرصم می دهند، کاغذهایی که هنوز برایم تمام نشده اند، مثل نامه های عاشق هایم، مثل اعترافات خودم، این کار را بکنم: مصرف شان کنم یا بسوزانم شان. در مورد نسخه ی پرینت قبلی داستان هایم ترجیح دادم «مصرف شان کنم».
برای همین گذاشتم شان توی دستگاه فکس و به عنوان کاغذ یک طرف باطله ازشان استفاده کردم.
این کاغذها تا کجاها رفته اند؟
دارم فکر می کنم به کارت پستال های آن زن معلم که توی خیابان نیاوران تمام پیاده رو را تا مسافت زیادی پوشانده بود. کارت پستال هایی از بچه مدرسه های سال های هفتاد و هفتاد و یک. کارت پستال های روز معلم تقدیم به خانم امینی.
خانم امینی که بوده؟
من که هستم؟
داستان مرد رویا باخته روبرویم است. بالایش نوشته ام : تقدیم به استاد جغرافی ام آقای سالاری، که کمر باریک را سر کلاس ایشان دیدم... راستی راستی هم این سوژه سر کلاس او به ذهنم رسیده بود. اینکه یک دختری با لباس های مینیاتوری عهد رضا عباسی، یک زن اسطوره ای از در کلاس بیاید تو و راوی فکر کند این یا خیال خودش است و یا حقیقتی است که دیگران ازش تعجب نمی کنند. اما بعد معلوم شود که با معیارهای استاد جغرافیا زیبایی اش تغییر کرده و اینبار از خیالات استاد به دنیای راوی راه پیدا کرده. که اینبار خیال استاد است و نه خیال راوی. که استاد رویای راوی را دزدیده و با آن زندگی می کند.
این تم بعدها توی بالبانو دوباره برایم زنده شد  و قوی تر از قبل شکل گرفت. آفرینش زنی از لکه های نم دیوار یک اتاق و راه یافتنش به «هستی واقعی». و مرد رویا باخته اینبار به مردی شاعر تبدیل می شود. مردی که سرش کلاه می رود و رویایش را می دزدند. و این بار حمید رویایش را می دزدد و نه استاد جغرافیا.
کاغذها را از توی دستگاه فکس بر می دارم. ورق می زنم... بچه های کربلا... جایی میان درخت ها... قهوه ای نه. قرمز... بال های روی سینه ام...
دلم برایشان می سوزد که دارند مصرف می شوند. که می شوند کاغذ باطله ی آدم های دوزاری. که توی دهان گشاد دستگاه فکس گیر کرده اند و بلعیده می شوند و آلوده ی آگهی های تبلیغاتی می شوند.
بهشان می گویم: من دوستتون دارم. مهم نیست. من دوستتون دارم. چون شما نبودید... و من آفریدمتون...

ساعت ٤:٤٤ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٦/٢٢
    پيام هاي ديگران(9)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر