سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸

21: چرا سكـس ضربدری بد است؟


 (در جواب دوستانی که پرسیدند: چرا «سکس» ضربدری بد است؟)
همین الان مقاله ای می خواندم که تاریخچه ای از مکتب فرانکفورت که مکتبی است جامعه شناختی، ارائه داده بود.
مارکس هورکهایمر در مانیفست 1937 در مقاله «نظریه سنتی و نظریه انتقادی»، ضمن تفکیک بین دو نوع نظریه سنتی و انتقادی، اظهار می دارد که نظریه سنتی همان نگرش علوم طبیعی مدرن است که در قالب پوزیتیویسم، جهان را صرفاً پدیده ای ملموس در عرصه ی تجربه در نظر می گیرد. این مسأله باعث می شود تا بین امر واقع و ارزش ، تمایز مطلق بر قرار شود و این امر به نوبه خود باعث تقلیل «سوژه ها» (افراد انسانی) به «فاکت ها» (امور واقع) می شود و در نهایت به استحکام پایه های نظم اجتماعی مستقر کمک می کند.
چرا این تکه از مقاله را عینا cut & copy می کنم؟ چون می خواهم حرفم برای خیلی ها کاملاً مستند و علمی باشد. برای خیلی از دوستان که عادت کرده اند به وضع موجود. عادت کرده اند به «همین که هست» و «تا بوده همین بوده، تا باد چنین بادا!». برای خیلی از دوستان که از اسامی با کلاس مثل «فروید» و «سارتر» خوششان می آید. مخصوصاً از فروید برای اینکه نظریه ی آزادی جنسی (با ترجمه ی ایرانی) ارائه کرده و ژان پل سارتر برای اینکه نظریه ی خدا مرده است (باز هم با ترجمه ی ایرانی) ارائه کرده است.
پس آقایان و خانم ها! از همین الأن آزادی جنسی و مذهبی اعلام می کنیم. بریزید وسط و بزنید و برقصید و همدیگر را گاز بگیرید و جفتک بیندازید! کی به کی است؟
این را برای دوستانی می نویسم که ...

می روند یک مقاله ی نیم صفحه ای فروید از زیر سبزی خوردنی که مادرشان دارد پاک می کند تا با آبگوشت ظهر بخورند، بیرون می کشند و می خوانند و می آیند برای امثال من فروید فروید راه می اندازند و ماها می شویم اُمل و علم ندیده و از دنیا بی خبر، و این ها می شوند مظاهر علم و تکنولوژی.
مقاله ی بالا مربوط به جامعه شناسان آلمانی است که پایه گذار مکتبی به نام مکتب فرانکفورت یا مکتب انتقادی بوده اند. اگر فکر می کنید که این افکار احتمالاً قدیمی شده و شما جدیدترش را در انبان دارید، عرض کنم که این بدبخت یورگن هابرماس هنوز زنده و حی و حاضر است و هیچ روشنفکر جهان سومی هم جرأت عرض اندام در برابرش را نکرده، چه برسد به من و شما که هنوز مثل جهان اولی ها حتی به ته و توی تکنولوژی هم نرسیده ایم و از آن سرش هم در نیامده ایم و فکر می کنیم این تونل تکنولوژی، عجب سرزمین عجایبی است.
مکتب انتقادی آلمان، متعلق به کسانی است که بعد از جنگ دوم جهانی دستگیرشان شد تکنولوژی آنقدرها هم امیدبخش و همه فن حریف نیست و آخرش می شود بمب اتمی روی هیروشیما و ناکازاکی. آخرش می شود خودکشی و نیهیلیسم. می شود عدم انتخاب و ناامیدی و این احساس که سرنوشت مان در دست خودمان نیست، در دست دولت ها و سرمایه داران است.
بنیانگذاران مکتب انتقادی مثل من و شما تازه به ولایت تکنولوژی نرسیده بودند و چند صباحی بود که توی دود و دم و بدبختی اش لم داده بودند و هشتاد سال پیش خوب فهمیده بودند که چه دارد به سر آدمیزاد می آید. همین بود که به این فکر افتادند که اسب تکنولوژی را مهار کنند و افکار انسان را که تحت تأثیر تلویزیون و رادیو و اینترنت و وسایل ارتباط جمعی و تبلیغات و دانشگاه ها و مدارس، داشت کانالیزه می شد و به سمت مورد علاقه ی سرمایه داران می رفت، دوباره از این معلمان جدید پس بگیرند و به انسان بگویند، بابا چه نشسته ای که دارند سرت کلاه می گذارند و تو را یک مصرف کننده ی الاغ بدون مغز بار می آورند که بارشان را خوب بکشی.
برایت ماکارونی مانا نشان می دهند و تو فردا می روی می خری و می خوری و می گویی: به به چه خوشمزه.
برایت گوشی اَپل تبلیغ می کنند و تو می خری و استفاده می کنی و می گویی: به به چه با حال.
برایت رشته های دانشگاهی مورد نیازشان را ارائه می کنند و دروس مورد علاقه شان را به خوردت می دهند و تو می خوانی و مدرک می گیری و می گویی: به به چه با کلاس.
برایت مُد و لباس و ماشین و ماهواره و اینترنت می فرستند و تو می گیری و می پوشی و می بینی و می گویی: به به چه روشنفکرانه...
 بعد یک وقتی به خودت می آیی که «به به» گفتنت شده «بع بع» گفتن و غافل شده ای که زنت با همکار مردش روی هم ریخته و دختر چهارده ساله ات حامله است و دنبال سقط جنین است و پسر نوجوانت رفته عضو گروه شیطان پرستی شده و با دوستانش ترتیب یک خودکشی دسته جمعی را می دهد. و رئیست با منشی اش روی هم ریخته و دوستان خانوادگی تان با خواهر و مادرت «سکس» ضربدری دارند. و قرض و قسط هایت سر ماه تا عرش اعلا می رود و تمام زندگیت شده عدد و رقم و محاسبات ریاضی، برای اینکه از گشنگی نمیری و ته دخل و خرجت یک چیزی بماند که با آن نان بخری و کوفت کنی. دیگر نه راه پس داری و نه راه پیش و اگر شغلت را از دست بدهی دیگر باید بروی خودت را از لوستر حلق آویز کنی. و...
حالا بگو بهت خوش می گذرد داداش؟
اگر در این شرایط به تو خوش می گذرد، من دیگر حرفی برای گفتن ندارم. اعتراف می کنم که من برای کسانی می نویسم که احساس می کنند چند وقتی است بهشان خوش نمی گذرد.
پوزیتیویسم، یا نگرش اثباتگرایانه همین کار را برایت می کند. یعنی می گوید وضع موجود خوب است و مدام هم دارد بهتر می شود و تو هم به پایداری این وضع کمک کن.
بعد همان می شود که وقتی به حیطه ی جنسی می رسی افسار پاره می کنی و فکر می کنی «عجب دنیای باحالی شده. از ولایت که می آمدم فکرش را هم نمی کردم که آدم بتواند خانه ی مجردی بگیرد و به کسی جواب پس ندهد و با هر کس که از در رسید سکس کند. وای که از ایدز و هپاتیت مردن چه باکلاس است! سی سال پیش، بابای خدا بیامرزم اسم ایدز و هپاتیت و سکس ضربدری را هم نشنیده بود. مردک، بی سواد و دهاتی بود دیگر. چه می دانست آزادی اندیشه یعنی چه. فقط نمی دانم چرا نود سال عمر کرد و تا روزی که می مرد سالم و سرحال بود و قند و فشارخون و کلسترول و تپش قلب و ضعف اعصاب و مشکلات روانی نداشت و کارشان هم با ننه ی خدا بیامرزم به طلاق و خیانت و زندگی جدا از هم نکشید! الاغ بودند دیگر. حیوانات که با اینطور مسائل انسانی روبرو نمی شوند. خودمان را عشق است که تا خرخره توی مسائل پیچیده ی قهوه ای انسانی فرو رفته ایم. اصلاً جهان قهوه ای را عشق است.»
نمی دانم این دوستانی که اصرار دارند تکنولوژی مثل اقوام مغول بر ما بتازد، عواقبش را می دانند؟ اصلاً به این چیزها فکر می کنند؟ یا اصلاً فکر می کنند؟ «فکر کردن» را می گویم ها! کار سختی به نام تعقل و تفکر.
وگرنه خریدن و خوردن و پوشیدن و خوش تیپ بودن و خوش هیکل بودن که سخت نیست. این سخت است که به جای اس ام اس بازی و ولگردی با ماشین های باکلاس توی خیابان جردن و چت با دختر و پسرهای سکسی آنطرف آبی، و تا دم صبح پای کانال های پورن ماهواره نشستن... توی رختخوابت دراز بکشی و در حالی که به سقف خیره شده ای به این فکر کنی که:
               
                    راستی راستی چرا تازگی ها اصلاً بهت خوش نمی گذرد؟

ساعت ٥:٢٢ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٦/۱٧
    پيام هاي ديگران(14)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر