دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

40: شوك كاكتوسي


هوا ابتدا سرد و بعدش دوباره گرم شد. امیدوار بودم که امسال زمستان سرد و پر برفی داشته باشیم. اما نشد که نشد.
خلاصه اینکه دیدم گلدان کاکتوسم پشت پنجره دارد دستی دستی تلف می‌شود. آوردمش توی اتاق. دیدم نور ندارد و دارد زرد می‌شود.
دوباره بردمش توی راهرو و گذاشتم روی جاکفشی. بهتر شد. اما یک چیز دیگر هم اتفاق افتاد. چند روز خانه‌ی عمه بودم و وقتی برگشتم دیدم جوانه‌های کوچکی که توی بهار و تابستان ازش سبز شده بود و شکل توپ‌های کوچکی چسبیده به ساقه‌ی تپل‌اش بود، حسابی رشد کرده‌اند و یک تکان حسابی خورده‌اند. چیزی که توی کل تابستان و پاییز به کندی جریان داشت، با یک شوک گرما_سرمایی چنان سرعتی گرفته بود که انگار اردیبهشت ماه است و کاکتوس من دوباره در اوج فصل شکوفایی‌اش است.
به گمانم من هم یک شوک کاکتوسی نیاز دارم تا دوباره به فصل شکوفایی خودم برگردم. به بیست سالگی‌ام. زمانی که سی‌تا سوژه‌ی نانوشته داشتم و به هر بهانه‌ای توی اتوبوس و در حال راه رفتن حتی،‌ داستانی می‌نوشتم و سر جلسه‌ی کارگاه داستان نویسی می‌خواندم. روزی که آقای پیروزان حسرت می‌خورد به ذهن خلاق من که چطور از هر چیزی داستان سر هم می‌کند.
باید دوباره به اردیبهشت خودم برگردم. باید تیغ‌هایم را دوباره تیز کنم و بشوم همان دختر لجباز و خلاق و امیدواری که بودم.
از این زن خسته، در آستانه‌ی فصل سرد خسته‌ام.

ساعت ۱۱:۳٩ ق.ظ ; ۱۳۸۸/۱٠/٧
    پيام هاي ديگران(9)   لینک

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

39: خودكشي

القصه همین امشب که در حال خرخوانی شب امتحان کتاب گریم بودم و هنوز سی صفحه به پایان کتاب مانده و خلقی را بی‌خواب کرده‌ام و ساعت حدود دوازده شب است... باری، در باب خودکشی هم فلسفیدم:
یادم آمد که سال 81-82 بود که با م.ت رفته بودیم بیمارستان روانی روزبه که همسایه‌ی دانشگاه‌مان بود. صالح.س آن سال‌ها نمایشگاه کاریکاتوری‌ برپا کرده‌بود که یکی‌اش با این مضمون بود: دانشجویان از درب دانشکده روانشناسی علامه طباطبایی وارد می‌شدند و چهارسال بعد از درب تیمارستان روزبه خارج می‌شدند!
نشان به آن نشان که یک بار هم یک دیوانه از نردبان بلندی یا همان درخت‌های کاج بلند دو حیاط،‌ بالا کشیده بود و فرار کرده بود به حیاط دانشکده و باعث خنده و تفریح شده بود.
خلاصه اینکه م.ت مرا با پسری به نام فرزاد (اسمش همین بود؟) آشنا کرد که خودکشی کرده بود و آنجا بستری بود. بینوا لاغر و دیلاق و سبزه و شمالی بود. شبیه بازیگران تأتر بود و وقتی با ما حرف می‌زد سر تا پایش می‌لرزید. از سرمای حیاط نبود. می‌گفت اثر قرص‌هاست که برای خودکشی خورده بوده. تعریف کرد که بار چندم است که به خاطر یک دختره‌ای که می‌خواسته و یارو مرده، خودکشی می‌کند و این بار هم توی نشئگی قرص‌ها،‌نمی‌داند کی بلند شده و از اتاق رفته بیرون و به خواهرش گفته که قرص خورده و نجاتش داده‌اند. توی دلم گفتم: خودت می‌خواستی نجاتت بدند پسرجون! اگرنه درو قفل می‌کردی و کلید و قورت می‌دادی.خودتو لوس می‌کنی که جلب ترحم کنی. مثل دخترا...
توی همان فاصله یک پسر موبور خوشگل و کم سن و سالی جلو آمد و با فرزاد آشنایی داد و به ما گفت اسمش اشکان معروف به «روباه پیر» است و شاعر است و قول داد که شعرهایش را برایم بخواند. بعد هم مثل کش تنبان بنا کرد به دویدن دور حیاط و هی آمد پیش ما و هی رفت و آخرش هم مدعی شد با گرفتن نبض آدم‌ها می‌فهمد که در موردش چه فکر می‌کنند. و به همین بهانه دست مرا گرفت و تشخیص داد که من دوستش دارم!
این بیچاره اختلال حواس و بیش فعالی داشت و مادرش می‌گفت از دیوار راست بالا می‌رود و همه‌جا را درب و داغان می‌کند. دفعه‌ی بعد هم که آقا فرزاد مدعی شده بود عاشق من شده و برایم شعرها سروده و توی دفترش نوشته و هفته‌ی بعد که می‌آیم، باید بیاورد بخوانم.
دفعه‌ی بعدش قرص‌هایش را خورده بود و مرا یادش نمی‌آمد!
فرزاد خودکشی کرده بود. نمی‌دانم چرا وقتی برایم گفت، بیشتر ازش متنفر شدم تا دلم به حالش بسوزد. شاید چون می‌‌دانستم خودکشی چه جوری است و بدم می‌آمد که کسی با حیطه‌ی مقدس خودکشی لاس بزند.
من هم زمانی خودکشی کرده بودم.
*( آدم مهمترین نکته‌ی داستان یا اوج را، اول می‌آورد یا آخر؟ شاید اگر برایش دردناک و سخت باشد، مثل من آخر بگوید.)
چیزی که آدم را به مرز دست شستن از زندگی می‌رساند و غریزه‌ی صیانت از نفس را خنثی می‌کند، باید چیزی از جنس خود غریزه و حتی قوی‌تر از آن باشد. اگرنه غریزه‌ی حفظ حیات و دوست داشتن زندگی، آنقدر ناخودآگاه است که در آنی‌ترین تصادفات هم جان آدم را نجات می‌‌دهد. آدم به طور غریزی خودش را از خطر پس می‌کشد چون که هنوز زندگی را دوست دارد.
آن چیز، آن دلیل نهایی، شاید از نظر عقلانی چندان هم عظیم به نظر نرسد، اما در آن لحظه، باید چیز غریب و وحشتناکی باشد. چیزی که ترازوی مرگ و زندگی را به برابری می‌رساند و اجازه می‌دهد عبور کنی. به سرزمین نیستی بروی.
برای من هرچه بود، تمام ترسم را شست و تبدیل به موجودی به شدت بیرحم و جانی‌ام کرد. نمی‌خواهم شیوه‌ی وحشیانه‌ی خودکشی‌ام را توصیف کنم، اما در آن لحظه فقط می‌خواستم که نباشم.نیست بشوم. حتی یک لحظه‌ی بعد را هم نبینم.
داشتم فکر می‌کردم به احساس فیزیکی مرگ. و به بعد از مرگ... و به دور شدنم و سرد شدن تدریجی بدنم. مور‌مور شدن... چقدر وحشتناک بود آن سرما. داشت حالم به هم می‌خورد. آرزو می‌کردم زودتر تمام بشود. سیاهی را می‌دیدم. و به بعد فکر می‌کردم. فقط به بعد، و نه حتی به یک لحظه از قبل‌ها.
در را با پیچ گوشتی باز کردند و نجاتم دادند. نمردم. چقدر بد.
و دکتر و پرستارها وحشت کرده بودند و باورشان نمی‌شد خودم آن بلا را به سر خودم آورده باشم. فکر می‌کردند کسی می‌خواسته مرا بکشد و من می‌ترسم که بگویم.
حالا خودم هم باورم نمی‌شود آن... شجاعت را... آن بیرحمی را... آن رهاشدگی را از هرچیز...
ساعت 12:20 است. بروم بخوانم. باید تمامش کنم.
*پ‌ن: باسنم روی زمین سفت، کرخت شده و مورمور می‌شود!

ساعت ۸:۱۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٩/٢٦
    پيام هاي ديگران(19)   لینک


چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

38: چراغ نفتی


چه اتفاقات عتیقه‌ای توی زندگی من می‌افتد. کاملاً ‌کلاسیک است. من نمی‌دانم چرا با این همه آرزوهای پُست مدرن،‌ زندگیم باید اینقدر عقب مانده و قبل از میلادی باشد. حوادث زندگی‌ام مثل داستان زندگی اقوام گذشته در کتاب مقدس است. اقوام نفرین شده. حتی آنطوری هم نگویم... بگویم مثل فیلمفارسی‌ها یا داستان‌های پریان... یا بگویم مثل داستان‌های عبرت آموز اسطوره‌ای... اصلاً بگویم «اسطوره» شده. خالص خالص. همین، خودِ کلامی است که می‌خواسته‌ام بگویم.
اما هرکس برداشتی از اسطوره دارد. خوب یا بد. اسطوره از نظر بعضی‌ها مثل کمبل، همه‌ی زندگی است،‌ یا مثلاً‌استخوان‌بندی زندگی است. و از نظر بعضی‌ها ناخود‌آگاه جمعی، ‌و از نظر بعضی‌ها مثل همین شوهر خواهرم یا آملی استاد جامعه شناسی‌ام، «یک مشت داستان بیخودی»، یا «یک سری سنت‌ها و ایده‌آل‌های ذهنی که زندگی طبیعی را محود می‌کنند و مال آدم‌های خودآزارند».
من همه‌ی این معانی را مدنظر دارم و باز هم می‌گویم:‌زندگی ام اسطوره شده. مثل همین چراغ که الساعه دود زد و فتیله‌اش را پایین کشیدم. یا آن یکی چراغ نفتی جفت این که چند دقیقه پیش لوله‌اش شکست، گرد تا گرد، و گذاشتم تا گذرم بیفتد به خنزر پنزر فروشی‌های میدان بهارستان و دوباره بخرم. چراغ‌هایی که به عنوان سوغات از همدان خریده بودم، چند سال پیش. همین‌قدر عتیقه و دست‌ساز با رنگ عجیب و درهم سبز و قهوه‌ای کوزه‌های جلبک‌زده زیر آب دریاها. همین‌قدر عتیقه. و نفتی. مثل چراغ نفتی‌ای ننجون توی سُه. چراغ نفتی‌های مردمی مثل خودم، صد سال پیش. همین قدر که دارم می‌گویم عتیقه.
و من دارم زیر نور همین چراغ کوچک نفتی با پایه‌ی سفالی و فتیله‌ی باریک که دود می‌زند، می‌نویسم که: زندگی‌ام اسطوره شده. هیچ‌وقت جز اخیراً به چیزهای قدیمی علاقه نداشته‌ام. و اخراً هم به اصرار و توجیه شوهرم و آن جمعه‌های بازار عتیقه‌فروش‌های چهارراه استانبول- پارکینک پاساژ پروانه.
چراغ نفتی؟ نفت؟ سفال؟ نور زپرتی و ضعیف؟ نه. هیچ‌وقت باورم نمی‌شد به این روز بیفتم که نصفه‌شبی ندانم چه گهی بخورم و خوابم نبرد و بترسم که از برق روشن، زر و زر بچه‌ی خواهرم بلند بشود و اهل خانه بی‌خواب بشوند.
 هیچ وقت خیال اسطوره شدن نداشته‌ام. فقط با خودم روراست بوده‌ام و هر زمان کاری را کرده‌ام که دلم گفته درست است. مدام به خاطر حرف دلم غرورم را شکسته‌ام و به شخصیتم توهین شده و نارو خورده‌ام و بهم خیانت شده و همه‌کس بهم پشت کرده‌اند و سقوط کرده‌ام... تا اینجا که همه بخواهند نصیحتم کنند و به حالم دل بسوزانند و همه‌کس غصه‌ی آینده‌ام را بخورد.
اما درست همین‌جا، تهِ‌ته‍‍ باتلاق پر از کثافت سرنوشتم، شده‌ام یک پا اسطوره. با تمامی همان معانی که باید می‌داشتم.
زندگی‌ام شده یک چراغ نفتی و چند دفتر نوشته و چند جعبه کتاب و یک دل شکسته و زخم‌خورده و کلی چیز از دست رفته و آرزوی ناکام مانده و خیال خودکشی و بی‌عشقی و عقیمی و سترونی.
شده‌ام یک پا «صادق هدایت». همان قدر گه در گه  و بیچاره. و نه همان‌قدر نابغه و معروف و هنرمند. اما همان‌قدر دلمرده و افسرده و سترون. که او هم در نوع خود اسطوره‌ای بود.
یعنی می‌گویم شاید شما به آدم‌هایی مثل من بگویید یک نوع یا یک دسته یا یک مدل از انسان‌های احمق منقرض‌شده. یا مثلاً بگویید یک چیزی مثل دندان عقل که تا حالا باید نسل‌اش منقرض می‌شده و معلوم نیست چرا نشده؟ بی‌استفاده. کاملاً پرت‌افتاده و بی‌ریط و بیخودی.
اما همه‌ی این‌ها باز هم به نظر من یک‌جور اسطوره است.
جالب اینکه اسطوره در قالب واقعی‌اش همیشه کلاسیک و اُملی و بی‌استفاده به نظر می‌آید. آدم تصور می‌کند پیشرفت کرده و گه بهتری شده و آن قصه‌ها تمام شده... اما هنوزهم سر هر بزنگاه در دام اسطوره‌ها می‌افتد. مثل فیلم ماتریکس: اسطوره‌ای مدرن درباره‌ی آخرالزمان.
عشق‌ها اینطوری‌اند. تشکیل خانواده و بچه آوردن همین‌طوری است. شکست‌های پیروزی‌ها. دوران‌های حادثه‌ای در زندگی آدم. هر چیزی که ما مدعی می‌شویم از آن درس گرفته‌ایم. هر چیزی که ته دلمان می‌گوید که راست است و صدق می‌کند. این‌ها همه اجزایی از اسطوره‌اند. از زنجیر ابدی اسطوره‌ها که آدم در دام‌شان اسیر می‌شود.
و حالا زندگی من بی‌آنکه بخواهم کلاسیک شده.  خواه‌ناخواه از چیزها و ایده‌های مدرن دور افتاده‌ام. شکست خورده‌ام. ناموفق بوده‌ام. احساسات قدیم‌ی‌ام جریحه‌دار شده. آدم‌هایی که می‌شناخته‌ام رفته‌اند. احساس تنهایی‌ام عود کرده. قاطی کرده‌ام... و در یک کلام آنقدر کوتاه آمده‌ام که به نوشتن چند خط حقیر زیر نور حقیر چراغ نفتی در ساعت یک صبح قناعت کرده‌ام... و نمی‌دانم که کی همین‌ها را هم خواهم سوزاند.
چه کسی هرگز آرزوی اینطور زندگی را داشته؟
همه می‌خواهند هنرمند و مشهور بشوند و بعد پولدار. اما هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد که ژست هنرمند چُسکی‌ها را بگیرد و بعد هم جَوگیر بشود و آنقدر در قالب نقش‌اش فرو برود که زندگی‌اش بشود زندگی واقعی و گه در گه یک هنرمند و بعد هم افسردگی بگیرد و راستی راستی خودکشی کند.

ساعت ۱:٢۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٩/٢٥
    پيام هاي ديگران(8)   لینک

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

37: كو كوزه‌گر و كوزه‌خر و كوزه‌فروش؟

هوس کردم چند تا قطعه از شعرهای شاملو و ترجمه‌هایش را که یک زمانی به صورت کلمات قصار توی یک دفتری گلچین کرده بودم، اینجا بنویسم. منِ آن سال‌ها این بود... دختری که عاشق بود و شعر را دوست داشت. دختری که حالا عاشق نیست و حالش هم از شعر به هم می خورد!
*باغ آینه/ 3/ مرثیه برای مرده‌گان دیگر/3.جز عشق:
لعنت به شما، که جز عشقِ جنون آسا/
 همه‌چیزِ این جهانِ شما جنون‌آساست!
*هوای تازه/6/بهار دیگر:
قصد من فریب خودم نیست، دل‌پذیر!/
قصد من/
فریب خودم نیست.
اگر لب‌ها دروغ می‌گویند/
از دست‌های تو راستی هویداست/
و من از دست‌های توست که سخن می‌گویم.
دستان تو خواهران تقدیر من‌اند./
از جنگل‌های سوخته از خرمن‌های باران خورده سخن می‌گویم/
 من از دهکده‌ی تقدیر خویش سخن می‌گویم.
بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم./
 تو طلوع می‌کنی من مجاب می‌شوم/ من فریاد می‌زنم /
و راحت می‌شوم.
قصد من فریب خودم نیست، دل‌پذیر!/
قصد من! /
فریب خودم نیست.
تو این‌جایی و نفرین شب بی‌اثر است./
در غروب نازا، قلب من از تلقین تو بارور می‌شود./ با دست‌های تو من لزج‌ترین شب‌ها را چراغان می‌کنم./
 من زنده‌گی‌ام را خواب می‌بینم/
 من رویاهای‌ام را زنده‌گی می‌کنم/
من حقیقت را زنده‌گی می‌کنم.
از هر خون سبزه‌یی می‌روید از هر درد لبخنده‌یی/ چرا که هر شهید درختی‌ست./
من از جنگل‌های انبوه به
 سوی تو آمدم/
 تو طلوع کردی/
من مجاب شدم،/
 من غریو کشیدم/
 و آرامش یافتم.
کنار بهار به هر برگ سوگند خوردم/
 و تو/
 در گذرگاه‌های شب‌زده/
 عشق تازه را اخطار کردی.
من هلهله‌ی شب‌گردان آواره را شنیدم/
دربی‌ستاره‌ترین شب‌ها/
لبخندت را آتش‌بازی کردم/
و از آن پس/
 قلب کوچه خانه‌ی ماست.
دستان تو خواهران تقدیر من‌اند/
 بگذار از جنگل‌های باران خورده‌ از خرمن‌های پرحاصل سخن بگویم/
بگذار از دهکده‌ی تقدیر مشترک سخن بگویم.
قصد من فریب خودم نیست، دل‌پذیر!/
 قصد من/ فریب خودم نیست.
*همان
/به تو بگویم:
دیگر جا نیست/
 قلب‌ات پر از اندوه است/
 آسمان‌های تو آبی‌رنگی گرمایش را از دست داده است
زیر آسمانی بی‌رنگ و بی‌جلا زنده‌گی می‌کنی/
 بر زمین تو، باران، چهره‌ی عشق‌هایت را پُر آبله می‌کند/
پرنده‌گان‌ات همه مرده‌اند/
در صحرایی بی‌سایه و بی‌پرنده زنده‌گی می‌کنی/
 آن‌جا که هر گیاه در انتظار سرود مرغی خاکستر می‌شود.
دیگر جا نیست/
قلب‌ات پر از اندوه‌است/
خدایانِ همه آسمان‌هایت/
بر خاک افتاده‌اند
چون‌ کودکی/
بی‌پناه و تنها مانده‌ای/
از وحشت می‌خندی/
 و غروری کودن از گریستن پرهیزت می‌دهد.
این است انسانی که از خود ساخته‌ای/
 از انسانی که من دوست می‌داشتم/
که من دوست می‌دارم.
دوشادوش زنده‌گی/
 در همه نبردها جنگیده بودی/
نفرین خدایان در تو کارگر نبود/
 و اکنون ناتوان و سرد/
 مرا در برابر تنهایی/
 به زانو در می‌آوری.
آیا تو جلوه‌ی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسان‌های قرن‌ِ مایی؟ـ/
انسان‌هایی که من دوست می‌داشتم/
که من دوست می‌دارم؟
دیگر جا نیست/
قلب‌ات پر از اندوه است.
می‌ترسی ـ به تو بگویم ـ تو از زنده‌گی می‌ترسی/
 از مرگ بیش از زنده‌گی/ از عشق بیش از هر دو می‌ترسی.
به تاریکی نگاه می‌کنی/
 از وحشت می‌لرزی/
و مرا در کنار خود/
 از یاد /
 می‌بری.
(این شعر را به آسمان عزیزم تقدیم می‌کنم که این روزها حالش هیچ خوب نیست)
*لورکا-ایگناسیو سانچز:
 کار از کار گذشته است. /
 باران به دهانش می‌بارد.../
نمی‌خواهم ببینمش.../
نمی‌خواهم چهره اش را به دستمالی فرو پوشند/
 تا به مرگی که در اوست خو کند
دریغا عشق که شد و باز نیامد.../
دریغا عشق که بر باد شد
*خیام:
من بی می ناب زیستن نتوانم/بی باده کشید بار تن نتوانم/من بنده‌ی آن دمم که ساقی گوید/یک جام دگر بگیر و من نتوانم
از آمدنم نبود گردون را سود/وز رفتن من جاه و جلالش نفزود/وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود/کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
در کارگه کوزه گری بودم دوش/دیدم دو هزار کوزه گویای خموش/هر یک به زبان حال با من می‌گفت/کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش؟ (از این شعرچند سال پیش یک طرح برجسته روی یک قاب سفالی درست کردم. تصویر یک کارگاه سفالگری پر از کوزه)
این قافله‌ی عمر عجب می‌گذرد/دریاب دمی که با طرب می‌گذرد/ساقی غم فردای حریفان چه خوری/پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد
ای کاش که جای آرمیدن بودی/یا این ره دور را رسیدن بودی/یا از پس صد هزار سال از دل خاک/چون سبزه امید بر دمیدن بودی
گویند که دوزخی بود عاشق و مست/قولی است خلاف دل در آن نتوان بست/گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود/فردا باشد بهشت همچون کف دست
قومی متفکرند اندر ره دین/قومی به گمان فتاده در راه یقین/می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی/کای بیخبران راه نه آن است و نه این
گردون نگری ز قد فرسوده‌ی ماست/جیحون اثری ز اشک پالوده‌ی ماست/دوزخ شرری ز رنج بیهوده‌ی ماست/فردوس دمی ز وقت آسوده‌ی ماست
از من رمقی به سعی ساقی مانده‌ست/وز صحبت خلق بی‌وفایی مانده‌ست/از باده‌ی دوشین قدحی بیش نماند/از عمر ندانم که چه باقی مانده‌ست
چون آمدنم به من نبد روز نخست/وین رفتن بی مراد عزمیست درست/بر خیز و میان ببند ای ساقی چست/که اندوه جهان به می فرو خواهم شست
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم/وین یک دم عمر را غنیمت شمریم/فردا که از این دیر کهن در گذریم/با هفت هزار ساله‌گان سر به سریم
تا دست بر اتفاق بر هم نزنیم /پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم/خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح/کین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
صبح است دمی با می گلرنگ زنیم/وین شیشه‌ی نام و ننگ بر سنگ زنیم/دست از عمل دراز خود باز کشیم/در زلف دراز و دامن چنگ زنیم
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است/بی زمزمه‌ی ساز عراقی هیچ است/هر چند در احوال جهان می‌نگرم/حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است

 ساعت ۱٠:٢٦ ق.ظ ; ۱۳۸۸/٩/۱۸
    پيام هاي ديگران(18)   لینک

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

36: ميان اينهمه آدم خودشيفته احساس تنهايي نمي‌كنم


هر کسی به نوعی خودشیفته است.
ح خودشیفته است، چون فکر می‌کند شبیه (جانی دپ) است!
مریم مقدس خودشیفته است، چون تنها خدا را در شأن همبستری خود می داند.
عیسی خودشیفته است چون خود را بر صلیب می پسندد. مرگی کاملاً نمایشی. شاید فکر می کند آنطوری به خوشگلیش افزوده می شود. خواهان جاودانگی است. خود را پسر خدا می داند.
در این معنا، همه ی اسطوره ها خودشیفته اند. همه ی قهرمانان. چون همه‌شان فکر می کرده‌اند یک پخ دیگری سوای آدم های عادی هستند و شایسته ی زندگی‌ای دیگر و مرگی دیگرند.
ایده‌آلیسم هم فامیل خودشیفتگی است. آن چیز دیگری که می‌باید می‌بود و ما لیاقتش را داشتیم و... نیست.
پس هنرمندان، روشنفکران و فیلسوفان هم خودشیفته‌اند.
آدم های مذهبی، قدیسان، بخشندگان، رحم آوران، پارسایان، مردان خدا، زاهدان... همه مثل بنده خودشیفته‌اند. چون فکر می‌کنند نماینده‌ی خداوند بر روی زمین هستند. اشرف مخلوقات. فکر می‌کنند خداوند آن‌ها را برگزیده و وظیفه‌ای بر دوش‌شان قرار داده و آن «هدایت» است. کمک. بخشش.
چون فکر می کنند می‌دانند... و دیگران نمی‌دانند... و بایست به آدم‌های نادان گفت که چه چیز را باید بدانند.
دانشمندان هم خودشیفته‌اند. چون فکر می‌کنند وظیفه تعالی بشریت را به دوش دارند. وظیفه بهبود زندگی بشری. چون فکر می‌کنند پسران خلف جناب «دانش» هستند و این یعنی که بی بروبرگرد دارند به نفع بشریت فعالیت می‌کنند و لَله‌ی مهربان‌تر از مادرند و کسی حق ندارد بگوید بابای پدرسوخته‌تان ریده به زندگی بشریت.
بخشنده، خودشیفته است. چون خودش را در مقام بخشندگی می‌بیند.
-         تو کی باشی که ببخشی پدر جان؟
گیرنده‌ی بخشش، خودشیفته است. چون بخشش را وظیفه‌ی مردم بالا‌دست می داند و خود را مستحق پذیرش. وقتی می گوید:‌من مستحقم! انگار می‌گوید: در حق‌تان لطف کرده‌ام و کمک‌تان را می‌پذیرم تا شما بروید به بهشت!
نیچه از «اراده‌ی معطوف به قدرت» می‌گوید. اما تحلیل من به «خودشیفتگی» می رسد. آن نیرویی که آدم‌ها را به پیش می‌راند، خودشیفتگی است. و این خودشیفتگی در بیشتر آدم‌ها،‌ به خودخواهی و خودپرستی و خودگویی و خودتحلیلی و مونولوگ می رسد. به نوعی «وحدت» با خود و در خود.
من شخصاً کسی را ندیده ام که مقداری خودشیفتگی توی وجودش قایم نشده باشد. در قالب هر چیزی که می‌خواهد باشد. هر چیزی.
اما اگر از آدم‌ها بپرسی می‌گویند خودشیفتگی بد است. مرض است و باید درمان بشود. و من با این دومی کاملاً‌موافقم. اما کجاست دکتر؟
همه مریض‌اند. مرضی از نوع «کوری» ژوزه ساراماگو یا «کرگدن» اوژن یونسکو.
ساعت ۳:٢۸ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٩/۱٦
    پيام هاي ديگران(9)   لینک

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

35: دكتر قاف و مربع عوام زدگي

امروز صبح نوشتم:
رید به هیکلم (دكتر قاف). هیچوقت اینقدر بهم توهین نشده بود. سر قضیه ی پ تا حدودی. اما این فرق می کرد.
رک و راست درآمد بهم گفت: خدا نگهدار. چرا گفت؟ مثل کسی گفت که مدت هاست حوصله اش از دستم سر رفته یا خیلی ازم بدش می آید یا دلخوری خاصی دارد.
چطوری است؟ شاهزاده بر من نظر لطف کرده بود و حالا ظل عالیش را از سرم برداشته؟
چطوری است که آدم هشت سال و نیم بیفتد دنبال یک استاد پیزری که بقیه آدم حسابش نمی کنند، بعد یارو بریند به هیکل آدم؟!
خیلی وقت است دارد بهم توهین می کند و همین سر دلم مانده. باید من بهش می ریدم، نه او به من. باز هم صبر کردم که یکی دیگر قهوه ایم کند.
اما بد هم نیست. من شش ماه است منتظر تلفن یا یک اس ام اس از طرف او هستم. در حالی که تا کونش به کف آسفالت تهران رسید به ح اس ام اس زد که بیا ببینمت.
اما در هر صورت حالا که خودش خیالم را راحت کرده که تمام شد و دیگر خبر و نقلی در کار نخواهد بود، نباید ازش تشکر کنم؟
... راستی شعر مرا می خوانی؟... این شعر از کی بود؟ فکر کنم حمید مصدق.
... راستی وبلاگ مرا می خوانی دکتر؟
امروز صبح آدرس وبلاگم را برایش اس ام اس کردم. بعید است که قبلاً این کار را کرده باشم. چه می دانم. حواس که ندارم. شاید آن بار که گوشی ام را با شوهرم عوض کرده بودم و یک اس ام اس اشتباهی برای یک سری دوستانم فرستادم که گوشی را آزمایش کنم، به حرف (د) دفترچه تلفنم هم رسیده باشد و او هم مطالب قبلی را خوانده و کونش از همانجا سوخته. شاید. اما خیلی بهتر می شود که حالا برود بخواند. راستی چرا بهتر بشود؟ اگر قبلاً می خواند که لااقل دلم خنک می شد که اول من به او ریده ام! و واکنش او صرفاً یک عکس العمل بوده...
شاید به احتمال نود درصد همین ها را که دارم می نویسم در وبلاگم منتشر کنم.
شاید...
به احتمال نود درصد...
می دانی چرا مشتری وبلاگم زیاد نیست؟ چون همین قدر شخصی است. در مورد مطالبی همین قدر شخصی، مثل قهر و آشتی ام با دوستانم و دغدغه هایم . چون که سکسی نیست. رفتم توی آمار وبلاگم و کلمات کلیدی را که جستجو شده بود نگاه کردم. اکثرش مربوط به سکس ضربدری بود. یعنی مردم اینقدر به سکس علاقمند هستند؟ آنهم از نوع ضربدری؟
یعنی مشتری های وبلاگ من کسانی هستند که یا در اینترنت کسچرخ می زده اند و تصادفی به من برخورد کرده اند، یا پی داستان ها و مطالب جنسی بوده اند، یا پی عجایب عالم سکس... یا مشتری هایی از همین نوع در وبلاگ های دوستان جدیدم که به من لینک داده شده اند! یعنی یک مشت الاف بیکار عقده ای بیمار جنسی؟
حالا بیا با فضای وب کلاس بگذار و بگو: من اینترنت بازم... کشور مریض،‌ همه چیزش مریض است.
اما اینکه چرا من هم مثل دیگران علاقمند به فیلم ها و عکس ها و داستان های اینجوری نیستم:
1-     چون کامپیوتر خانه مان به برکت وجود برادرم، کلکسیون فیلم های جنسی است. و حتی حوصله ی دیدن  این ها را هم ندارم.
·         یعنی آدم بلأخره نباید یک جایی از دیدن این فیلم ها سیرمانی پیدا کند؟
2-     چون این روزها همه علاقمند به این سوژه ها هستند. و من یک عادت خوب یا شاید بد دارم که از چیزهای مورد علاقه ی همه، فراری ام.
·         یکی از این چیزها معلم ادبیات دبیرستانم خانم ن بود که دوستش داشتم اما یه دلیل عوام زدگی که دورش را گرفته بود، ازش دوری می کردم.
·         پس لابد باید اذعان کرد که من هم سکس را دوست دارم اما به خاطر عوام زدگی، ازش دوری می کنم! با عرض پوزش: بله!
3-     سوژه های مورد علاقه ی مردم، خطرناک، سطحی، عوام فریب، و مصنوعی هستند. یعنی در واقع یک موقعی خوب بوده اند، اما حالا به گه کشیده شده اند. فقط برای اینکه کسانی ازشان پول دربیاورند.
4-     در سکس فقط یک چیزش توجهم را جلب می کند: رابطه. تحلیل روابط. اینکه چطور شروع می شوند؟ چه رفتارهایی چه تأثیراتی دارند؟ و پایانش چگونه است؟ اینکه سکس ما چقدر تحت تأثیر الگوهای تصویری جامعه است؟ تصویرهایی که فیلم ها و کلیپ ها به ما ارائه می دهند؟ و استاد این نوع تحلیل چه کسی است؟ میلان کوندرا. کتاب «عشق های خنده دار»ش یک شاهکار است.
5-     و اما بالأخره اینکه تا کجا باید به سکس فکر کرد و در موردش نوشت؟ مثل خداشناسی می ماند. ته و تویش را هم بیل زده اند و درآورده اند و هنوز مدعی اند که چیزهای نشناخته ای در این حیطه به جا مانده.
از بس تحلیل های اروتیک ادبی در مورد ادبیات خوانده ام و توی جلسات داستان از این نقد های اروتیک شنیده ام و مقالات  جنسی خوانده ام، خسته شده ام.
بالأخره باید این سکس زدگی را تمام کرد و سراغ یک کوفت دیگر رفت. اوج نبوغ روشنفکرترین آدم هایی که می شناسم، در نوشته های جنسی شان است. چرا؟ یعنی اینهمه سوژه ای که در دستور کار بچه های علوم اجتماعی است، اینهمه پایان نامه تحقیقی که می شود در مورد جامعه ارائه کرد، سر و تهش باید به یک جا ختم بشود و آن هم: سکس؟
جالب این است که این متخصصان سکسولوژی، حتی نمی دانند چطور باید غذا بخورند و چطور باید مستراح بروند و چطور باید توله سگی را که بعد از سکس پس انداخته اند، تربیت کنند که پاچه ی مردم را نگیرد.
قبل و بعد از سکس، برای مردمی که من می شناسم، هیچ معنایی ندارد.
من برای خودم یک مربع عوام زدگی طراحی کرده ام که سعی می کنم وسطش قرار نگیرم. مربعی با رئوس سکس، خداشناسی، سیاست، علم. کسی که داخل این مربع بیفتد، دیگر یک انسان عامی است. یک عروسک خیمه شب بازی. خارج از این مربع جای آدم حسابی ها است.
·         پس لابد باید اذعان کرد که من هم آدم حسابی ام! با عرض پوزش: بله!
·         و باید اذعان کرد این هم از خودشیفتگی ام است!
باز هم شرمنده ام که: بله!

ساعت ٤:٢٩ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٩/۱٠
    پيام هاي ديگران(9)   لینک

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

34: من نويسنده‌ام. تو را به خدا نگاهم كنيد!


تاهوما. فونت 14
انگلیسی را به صورت فارسی تایپ کردن چقدر مسخره و نامأنوس است. همین طور برعکس هم ممکن است باشد. یعنی فارسی را به صورت انگلیسی تایپ کردن. فینگلیش. اولین بار از قاف شنیدم. فکر کردم مسخره ام می کند. اما این لغت جداً همه گیر شده.
می خواهم کیک بپزم. شاید بتوانم سر سیاه این زمستانی لیمو هم پیدا کنم و کیک لیمو هم بپزم. اسانس ها اصلاً‌خاصیتی ندارند. امتحان کرده ام. فقط اسانس موز کمی بو دارد. وگرنه لیمو و پرتقال و آناناس اصلاً‌ بخاری ندارند. رنگ ها هم به درد رنگ کردن خامه برای تزیین روی کیک می خورند. راستی این بار پودر خامه گرفته ام که به جای خامه ی فرم داده شده استفاده کنم. هنوز نمی دانم چقدر شیر سرد به ازای چند قاشق پودر خامه باید مخلوط کنم.
سه تا کیک می پزم. یکی برای شوهرم که ببرد خانه شان برای خانواده اش. مدت زیادی است برایش کیک نپخته ام. یکی برای بچه ها، ح و شین و م.ت و لام و شاید میم و الف. البته این میم و الف آنهایی نیستند که چند هفته پیش نامزد کردند! این ها دو تای دیگر هستند. یکی دیگر هم برای مامان اینها. شاید هم چهار تا پختم که یکی هم بدهم خواهرم و شوهر خواهرم. شاید هم پنج تا که یکی هم بدهم به برادر بزرگه و زنش. شاید هم...
اگر به مامان باشد برای تمام فامیل سفارش می دهد. هر چه هم که بپزم خیرات می کند و هیچی برای خودمان نمی ماند.
بهتر. خودم اصلاً کیک و شیرینی دوست ندارم!
دیروز ح گفت که دارند با م.ت و بقیه یک نمایشنامه یا داستان چند قسمتی کار می کنند. آهان... قصه در مورد جنگ هشت ساله بود و از فهرست اصطلاحات زمانی جنگی که کپی گرفته بود و داشت می خواند فهمیدم. گفت م و ر و آ قرار است هر کدام قسمتی از آن را بنویسند. به من هم پیشنهاد کرد. نمی نویسم. من از این جور چیزها نمی نویسم. شاید هم نوشتم. قضیه ی طلاییه و طوفان رمل و سنگرها را. اول باید ببینم که م.ت همین را ننوشته باشد. این ها ذاتاً‌ آدم فروش و قصه دزدند. نمی شود بهشان اعتماد کرد. فقط شین توی کار خودش است و از کسی کپی نمی کند.
آن نمایشنامه برای کودکان بود و م.ت داشت می نوشت. طرح اصلی و نوشته ی خودش را داد بخوانم. به شین گفتم: کسشعر است! خندید.
طرح اصلی این بود که توی شهر مورچه ها سیل و بلا نازل شده بود و مورچه خوار پدرشان را در آورده بود و قرار بود یک کسی به نام سیمور به دادشان برسد که یافتن او هم ماجراهایی داشت. مورچه ها تمام زیر شهر را برای پیدا کردنش تونل می زنند و دست آخر مورچه خوار که می رود از روی آن عبور کند تصادفی سقوط می کند و می میرد و معلوم می شود سیمور همان سی مور به معنای سی تا مورچه بوده و اتحاد به آن ها کمک کرده، نه یک منجی آخر الزمانی. به قول فروغ «نجات دهنده در گور خفته است...» خلاصه یک جورهایی کپی برداری از روی قصه ی سیمرغ منطق الطیر است. همیشه کارشان همین است. قصه ی کودک نوشتن هم شده یک کار پر درآمد برای آدم های دلال مسلک. بیچاره بچه ها که مجبورند این خزعبلات سطح پایین و تقلیدی را به عنوان ادبیات ناب و آموزش خلاقیت هضم کنند.
آمدنی به شوهرم می گفتم:
باید دوباره نوشتن رو شروع کنم.
_ آره. باید دوباره شروع کنی.
می دانست دلم از کجا می سوزد که دوباره به فکر نوشتن افتاده ام. بهش گفتم:‌ نوشتن هیچ غرور و تفاخری برای نویسنده نداره.
این را نمی فهمد. دیروز هم نفهمید.
بهش گفتم: می دونم که همین حالا که دارم می گم من از نوشتن یا خوب نوشتن، هیچ وقت به خودم مغرور نشدم... همین حالا که دارم می گم آدمی که همین فردا صبح معلوم نیست زنده است چطور می تونه به نوشتن چند تا داستان کوتاه یا حتی گرفتن جایزه ی نوبل مغرور باشه... همین حالا که دارم از زلزله ی قریب الوقوع تهران و مرگ چند میلیونی برات می گم... همین حالا که یاد زلزله ی بم افتادم و بچه هایی که صبح از خواب بیدار شدند و دیدند توی دنیا نه پدر و مادری دارند و نه فامیلی و نه خانه ای و نه ثروتی... همین حالا که دارم از  بی فایدگی غرور و فخر فروشی برات می گم... داری فکر می کنی که اینا یا شکسته نفسیه و یا سخنرانی و یا شعار... اما به کی قسم بخورم که باور کنی حالم از نوشتن و خوب نوشتن و مشهور شدن و گفتن اینکه من نویسنده هستم توی جمع دیگران،  به هم می خورد؟
شوهرم این یکی را هرگز نمی فهمد. بعد هم هی وسط حرفم می پرد و هی موضوعات فرعی پیش می کشد و بحث را به بیراهه می کشد و باز هم اصرار دارد که تمام عمر خودم را جر بدهم برای گرفتن یک جایزه ی نوبل و بعد هم بقیه ی عمر آن را قاب کنم و بگذارم سر تاقچه و به مردم فخر بفروشم.
«نوشتن»، خود خودش به تنهایی درد است. یک درد لاعلاج. یک جور اعتیاد مثل اعتیاد به خوردن آشغال و هله هوله و پرخوری و سیگار و مواد مخدر.
نوشتن، افتخار ندارد.
نوشتن، یک بیماری است که باید با آن زندگی کرد و با آن سقط شد.

ساعت ٤:٥۳ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۸/۳٠
    پيام هاي ديگران(13)   لینک

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

33: بالبانو


 بعداً نوشت:
××× این یک داستان نسبتاً بلندم بود، که ترجیح دادم برای خودم محفوظ بماند و از روی آرشیو برش دارم.

نوشته شده در شنبه بیست و سوم آبان 1388 ساعت 22:57

32: دخترها

 به لام معرفی می شوم. بعد اسمش را یادم می رود. صبر می کنم تا دوباره صدایش کنند و اسمش را به ذهنم بسپارم. همیشه همینطوری ام. بار اول توجهی به کسی ندارم. راستش در آن لحظه غرق جزئیاتی دیگرم. مثلاً اینکه چهارزانو روی سنگ اُپن آشپزخانه نشسته و روسری اش را از پشت سر بسته و وسط آنهمه آشغال و وسایل در هم ریخته دارد سیگار می کشد. چشم هایش مثل دوستم منیژه، گشاد و افتاده است. مثل چشم های عقب مانده ها یا پیرزن هایی که جوانی شان چشم های درشتی داشته اند که حالا پایین شان کش آمده و افتاده و داخل پلک شان معلوم است. داخل پلکش معلوم نبود. اما روی هم رفته دختر زشتی با چشم های دریده ی ترسناک بود. دهان بد ریختی داشت و پوست صورتش چاله و چوله و لک و پیس داشت. موهایش سیخ سیخی و نارنجی بود. یک حدس: چند وقت پیش که مُد بود دخترها سرهایشان را تیغ می انداختند، این هم رفته خودش را کچل کرده و حالا موهایش در آمده! بعداً فهمیدم که کشفم درست بوده.
اصلاً حرف نمی زد. لام تا کام لال بود. نمی توانستم حدس بزنم با آن سر و وضع، تهرانی است یا شهرستانی،‌ یا اصلاً‌دختر فراری که رفیق یکی از این هاست. (به طور حتم م.ت! چون شین که آماری در مورد دوست دخترهایش نمی دهد و ح هم با این تیپ آدم ها نمی پرد)
توجهم را جلب کرده بود. اصلاً‌به روز خودم نیاوردم که در موردش کنجکاوم. اما آن حرکت جسورانه ی چهارزانو روی سنگ آشپزخانه سیگار کشیدن اش توی ذوقم زده بود. به طور حتم اگر صبر می کردم بیشتر می شناختمش، پس صبر کردم. نهار سالاد الویه ای را که من و شوهرم خریده بودیم خوردیم و تا ساعت پنج عصر که خانه حسابی جمع شده بود،‌ دختره هنوز پنج کلمه حرف نزده بود. حدس زدم: عقب مانده است، یا رفتار اجتماعی بلد نیست،‌ یا زیادی از خودش متشکر است. به هر حال غریبی که نمی کرد. از شب گذشته آنجا بوده اند و در و دیوار خانه را می شسته اند و خانم هم که بهش نمی آمد با این ها رودربایستی داشته باشد.
م.ت زیاد دور و برش نمی پلکید. اصلاً‌ کاری به هم نداشتند. عصر بود که سر بساط چای ازش پرسیدم متولد چه سالی است و بچه ی کجاست. متولد 1360 بود و بچه ی خرم آباد. همشهری آن سولمازِ گُه! وقتی گفت خرم آباد،‌ به چشم های ح و شین نگاه کردم. توی چشم های شان خنده بود. می دانستند دارم به سولماز و گه بازی هایش فکر می کنم. بعد از هشت سال،‌ دیگر فکرم را می خوانند.
توی راه شوهرم ازم پرسیده بود:‌کی اونجاست؟ گفته بودم:‌ چه می دونم. شین و لابد م.ت و دخترا. توی همه ی این هشت سال،‌ ملیحه و فاطی و گلی و سولماز، برایم «دخترها» بوده اند، نه چیزی بیشتر. جزئیات شان برایم مهم نیست. چهارتا بچه شهرستان که آمده بودند توی دانشگاه شوهر پیدا کنند و تهران بمانند و نشد. دو تایشان به زور فوق لیسانس خودشان را در تهران ابقاء کردند و م.ت هم مثل آن ها. گلی هم توی سراوان شان،‌ دارد توی کانون پرورش فکری کار می کند. اما دلخوری من از این ها بعد از نامه ی ح شروع شد که توی آن فهمیدم این ها تمام مدت توی پوستین گوسفند،‌ حرف های مرا دوستانه می شنیدند و توی دوران اختلافم با ح،‌ می رفتند و می گذاشتند کف دست او. به هر حال دوستی من با ح به هم نخورد، اما آن سه تا پتیاره را هم سر همین جریان شناختم. سولماز را هم سر قضیه گُلد کوئست شناختم. با آن اظهار محبت های یک دفعه ای و دوستی های کوتاه مدتی که همه شان به پرزنت کردن من و دیگران می کشید.
گور بابای همه شان. هر چی دختر. هر چی زن.
به شوهرم می گویم:‌ اونوقت بگو چرا دوستات بیشتر پسرن و کمتر دختر. اونم از میم خانم که هر دومون رو سر کار گرفته بود و حتی بهمون نگفت که با دال نامزد کرده. مردا به هرحال توی دوستی آدم ترند و بیشتر مرام دارند.
وقتی اینهم تحلیل منفی از دختره توی ذهنم می آید،‌ در مقابل شروع به آنالیز خودم می کنم:
- خوب دیگه. تو هم مثل همه ی دخترا فقط پی خاله زنک بازی هستی. منتظری یکی رو ببینی و پشت سرش قصه ببافی و سر از کارش در بیاری.
- نخیر. اگه منم این شکلی بودم و اینطوری رفتار می کردم،‌ به دیگرون حق می دادم در موردم اینطور قضاوت کنند. لابد اونم حدس می زنه در موردش چه فکری می شه و اهمیتی هم نمی ده.
- بهش حسودیت شده. چون دوست دختر م.ت شده. چون یه زمانی م.ت تو رو دوست داشته.
- ای بابا! من که همون موقع هم حالم از م.ت به هم می خورد. من بودم که باهاش تموم کردم. اونم بعد اون همه نامردی که در حقم کرد. واسه ی این دختره هم دوست پسر بشو نیست که نیست.
- اینا همش توجیهه. داری خودتو گول می زنی. مدام داری خودتو با اون مقایسه می کنی و سعی داری بگی که به هر حال از اون خوشگل تری و رفتار اجتماعی بهتری هم داری.
- مگه اینطور نیست؟ نگاش کن مثل منگل ها می مونه. حداقل نباید یه چند کلمه حرف بزنه و بگه و بخنده؟
- زنا همه شون همینطوری اند. چشم ندارن همدیگه رو ببینن.
- اگه برام خیلی مهم بود،‌حداقل اسمش یادم می موند. اصولاً‌ هیچ زنی اونقدرا برام مهم نیست که بهش حسودی بکنم.
- برو بابا... خودشیفته...
.
.
.
و همین طور با خودم کلنجار می روم تا یارو را کاملاً‌ و از تمام جهات تحلیل کنم و بعد با اردنگی از مغزم بیرون بیندازمش.
بفرما. تمام شد. فردا صبح حتی یادم نیست که چی پوشیده بود و رشته ی تحصیلی اش چی بود.
راستی رشته ی تحصیلی اش چی بود؟ زبان اسپانیولی؟ 

ساعت ۸:۱٥ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۸/٢۳
    پيام هاي ديگران(1)   لینک 

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

31: مثل يك بطري زم زم وارونه


بطری نوشابه خانواده وارونه روبرویم افتاده. خالی. نوار قرمز و سفید دورش را می خوانم: وِز وز! (Wez wez)
تعجب می کنم. مگر ما نوشابه ای هم به این نام داشتیم؟ فکرم متمرکز نیست. آخر شب است. کمی گیج و خسته ام. امروز اسباب کشی حسن بود.
دوباره فکر می کنم: نوشابه ای به نام «وز وز»!
یکهو به خودم می آیم و حواسم سر جایش می آید: ای بابا! وز وز نه و زمزم! من فقط حروف انگلیسی را وارونه خوانده ام:zam zam
به تک تک حروف نگاه می کنم و سعی می کنم درست و وارونه ی هر کدام را مجسم کنم. اینکه چطور فقط با یک چرخش به حرف دیگری تبدیل شده اند. فقط حرف z است که از هر طرف بخوانی اش،‌ همان z است.
با خودم می گویم:‌شاید من زیادی (z) بوده ام. شاید با زیاد حرف زدن و روراست بودن، زیادی خودم را لو داده ام و دست خودم را پیش همه کس رو کرده ام. شاید زیادی رو بازی کرده ام. شاید باید (m)یا (a) می بودم که از هر طرف و در هر موقعیتی یک جور تازه تعبیرم کنند. شاید باید مثل ح و دکتر قاف می بودم که سکوت شان همیشه باعث راز آلودی شان است. سکوتی که باعث می شود یک رفتارشان را بارها و بارها پیش خودت تعبیر کنی و به هیچ کدام هم مطمئن نباشی و آخر باز دست به دامان خودشان بشوی و نگویند هم که منظورشان چه بوده از فلان حرف دو پهلو.
خسته شده ام از اینکه همیشه و همه جا همین  بوده ام. همین دختری که حرف دلش حرف زبانش است و به کسی تکه نمی اندازد و همیشه زود آشتی می کند. جانم به لبم رسیده از این آدم هایی که زود جذبم می شوند و زود کشفم می کنند و زود ازم خسته می شوند و گورشان را گم می کنند.
می خواهم این بار جور دیگری بخوانیدم:
وارونه...
عوضی...
جعلی...
مثل یک بطری زم زم وارونه.

ساعت ٤:٠٢ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۸/۱٦
    پيام هاي ديگران(7)   لینک

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

30: بيست و چهار ميليون روشنفكر از كجا آمد؟


با حال ترین موجودی که می شناسم خواهرزاده ی شش ماهه ام است که لپ هایش عین هلو می ماند و از پشت تلفن برایم ضعف می کند.
از پدرم مثل همیشه متنفرم.
از مادرم هم به خاطر خنگی و حماقت ذاتی اش.
از دوستانم به خاطر اینکه عامی و خودشیفته و خودخواه هستند و خودشان نمی دانند.
از تمام دنیا متنفرم.
اگر بخواهم لیست کاملش را بنویسم می شود حدود شش میلیارد آدم که از همه شان متنفرم.
حالا فکرش را بکن که من هم بخواهم یک بچه به این لیست اضافه کنم و اسمش را هم مثلاً بگذارم رضا (به مناسبت 8/8/1388 که هزار و چهارصد سالگی امام رضا می باشد!)
عمراً!
فکرش را هم نکن. بچه؟ خواهرم این کار را کرد بس نیست؟ به هر حال بچه ی خود آدم باشد یا نه، وقتی باهاش حال می کنی و لپ هایش تپلش را ماچ می کنی، دیگر بچه ی خودت را می خواهی چه کنی؟ آنوقت فکر کن آن بچه توی سی سالگی اش باید از شش میلیارد و چند صد میلیون آدم متنفر باشد.
راستی این روزها بدجوری حال و هوای جنایت به سرم زده. اصلاً هم بد نیست که یک عده قاتل زنجیره ای هستند ها! به هر حال چند تایی از این شش میلیارد انگل را از روی زمین کم می کنند.
دم هر چی قاتل است گرم. اگر یکی شان بخواهد رئیس جمهور بشود، من یکی بهش رأی می دهم.
نتیجه گیری منطقی:
عوام ایرانی هم به قاتل های زنجیره ای علاقه دارند و دچار خودشیفتگی و روشنفکری اند. می گویید نه؟ پس بیست و چهار میلیون رأی از کجا آمد؟ باز هم بگویید ایرانی های جهان سومی. به خدا سر همین هم که شده احساس کردم میان مردم تنها نیستم و درکم می کنند!

ساعت ٥:٤٧ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۸/٩
    پيام هاي ديگران(5)   لینک

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

29: word2007


باز دوباره word2007 ندارم و اینطوری آن لاین تایپ کردن هم برایم از کوفت بدتر است. الف (دوست شوهرم) توی وبلاگش ما را مرهون دعای خیرش کرده بود و آن یکی دوستان شوهرم،میم و دال هم نامزد کردند. خبر تازه همین است.
اما برای من دنیای گنده ی اینترنت جایی نیست که خبر اس ام اسی نامزدی میم و دال را بگیرم یا غروغر های یک آدم تمام شده را محض اطلاع دوستان نزدیک خودش تایپ کنم. اتفاقاً هیچ کدام از دوستان بسیار نزدیکم به غیر از این آقای الف و آن هم تصادفی، آدرس وبلاگم را ندارند و حدس هم نمی زنند که من وبلاگی بنویسم.
و باز هم اتفاقاً علی رغم خودشیفتگی ذاتی، بر عکس خیلی های دیگر هنوز تصمیم به انتشار شعر و داستان و خودنمایی نکرده ام. اینترنت پر از این اراجیف صد تا یک غاز است و من هم مثل دیگران.
و باز هم اتفاقاً حالم به هم می خورد از شاعرانگی و خودشیفتگی.
و باز هم اتفاقاً تا چشم شاعران و خودشیفتگان کور شود، اعتراف کرده ام که من هم خودشیفته ام و فقط خودم را دوست دارم. چیزی که آنها حاضر به اعترافش نیستند.
و باز هم اتفاقاً درست در آستانه ی سی سالگی کشف کرده ام که آدم متفاوتی نیستم و رسالتی هم بر دوش ندارم. و قرار هم نیست هیچ گهی بشوم. که من یک آدم معمولی ام. یک زن معمولی.
یک داستانی دارم به نام «زنی معمولی در راهی ماسه ای»... یادش به خیر.
به قول سهراب:
دیدم قدری گرفته ام.
انسان وقتی دلش گرفت،
از پی تدبیر می رود.
من هم رفتم...
یا...
دلم گرفته.
دلم عجیب گرفته.
و فکر می کنم که هیچ چیز.
نه. هیچ چیز،
مرا از هجوم خالیِ اطراف نمی رهاند...
این هم که تازه نیست. خیلی ها توی اینترنت درج می فرمایند: دلم گرفته... خوب که چی؟

ساعت ٥:٢۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۸/٤
    پيام هاي ديگران(4)   لینک

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

28: تأملات فلسفي يك آرایشگر


 دیدی چه خاکی بر سرم شد. یکهو چشمم را باز کردم و دیدم که برای پول در آوردن راهی ندارم جز این: عامیانه ترین کاری که بلدم: طراحی چهره... گریم... آرایشگری...
قاطی یک مشت زن شده ام که بلد نیستند یک متن دو خطی را درست از رو بخوانند. امروز که قرار بود به صورت دوره ای متن کتاب گریم را بلند برای جمع بخوانیم فهمیدم که خیلی از این همدوره ای ها کاملا بی سواد و شفته اند! حالم به هم خورد از اینهمه بدبختی.
برو لیسانس بگیر. آنهم از دانشگاه سراسری علامه طباطبایی. برو فلسفه بخوان. برو داستان بنویس. برو نقاشی کن. برو طرح برجسته روی سفال کار کن. با یک مشت روشنفکر پنج زاری بنشین و حرف های روشنفکرانه بزن... دست آخر ببین که توی هیچ کدامش پول نیست و پول که نباشد کسی به مفت هم نمی خردت. بعد برو آرایشگر شو.
دست کم آنهمه طراحی پرتره و طرح برجسته کار کردن،‌ اینجا به دردم خورد که صورت های بی ریخت مردم را برایشان خوشگل کنم و بهشان اعتماد به نفسی چند ساعتی بدهم!
ای خاک بر سر آدم هایی مثل من که اینقدر دیر می فهمیم سر دم خر به کجا بند است و (غم نان اگر بگذارد) که آن بی نوا احمد شاملو می گفت یعنی چه.
به هر حال اینجا به به و چه چه شنیدن از کارم بهم اعتماد به نفس و آرامشی موقت می دهد و باعث می شود فراموش کنم که عمری روشنفکری و نویسندگی به هیچ دردم نخورد که هیچ،‌قوز بالای قوزم شد و پدرم را هم در آورد.
بی خیال. این هم از این.
بعد از این وقتی مردم را بند می اندازم باید باهاشان بحث های فلسفی بکنم و بهشان کتاب معرفی کنم که بروند بخوانند و خاک بر سرشان بشود. همان طور که بر سر من شد.

ساعت ۸:٢۳ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٧/٢۸
    پيام هاي ديگران(6)   لینک

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

27: برويد گم شويد اي همه‌ي يارانم

با حسن در مورد همه ی این چیزها حرف زدم. تقریباً «همه ی این چیزها...».
نفهمید. نمی فهمد. چون مرد است. شاید چون مرد است. شاید میترا یا ندا... ندا نه. نمی فهمد. نبوغ ندارد. بگویم مهرنوش. دوست دارم با مهرنوش حرف بزنم. یک زنی. یک زن لائیک ؟؟؟.
دلم می خواهد به قاف زنگ بزنم. ناگهان. دستم می رود که گوشی را بردارم و دخترش را بخواهم و از او ایمیل پدرش را بخواهم و متنم را برایش ایمیل کنم. تمام این متن را. بعد او دانلود کند و بخواند و... طبق معمول همیشه حالم را بگیرد و افسرده ام کند وکاری کند از خودم و او بیزار بشوم. نه به قاف زنگ نمی زنم. دیگر هرگز. باید این تراژدی تمام بشود: اسطوره ی «پیر فرزانه»...

حالا باید روی «زن فرزانه» کار کنم. اگر می خواهم که «درک بشوم». که کسی از حرف هایم عمیقاً سر دربیاورد و شانه بالا نیندازد. دور نماند. جدا نیفتم.
ساعتم را روی میز می گذارم. بندش شکل عجیبی مثل یک جور اهرم یا قاب دارد. یک طرف بند، تبدیل به محافظی مدور بر گرد صفحه و طرف دیگر می شود. در واقع گردی صفحه را در بر می گیرد. اصلاً هرچه هست به جهنم. فقط می خواهم بگویم که یک طوری است که وقتی روی میز می گذارم و بندهای دو طرف را تا می کنم و به هم می چسبانم، مثل الاکلنگ می شود و یک تعادل موقت را برقرار می کند که آدم وسوسه می شود که مدام سعی کند این تعادل را به زور و ضرب برقرار کند.
جولیت بینوش در فیلم آبی سفید قرمز، در قسمت اول (آبی) صحنه ای را در رستوران بازی کرده که در آن نقش زنی افسرده و شوهر مرده و از هستی ساقط شده و از زندگی دست شسته را دارد. زن با صورتی بی رنگ و بی حس و موهایی کوتاه پشت میز کافه ای در جایی ناشناس تنها نشسته. دارد سعی می کند قاشقی را دوی لبه ی یک بطری نوشیدنی بگذارد و وزنش را طوری تقسیم کند که تعادل برقرار شود و همانطور الاکلنگی باقی بماند. به محض برقراری تعادل آنی، مرد از در می رسد و پیدایش می کند. انزوا و تنهایی و خلوت از دست می رود.
شاید برای برقراری این تعادل حضور مرد لازم است. وگرنه زندگی زن به یک طرف سقوط می کند. شاید.
حسن و خیلی های دیگر سعی دارند زندگی را شبیه کلاژ ببینند. یعنی تکه های کوچک بی ربط به هم. تکه های صرفاً زیبا و با هارمونی در کنار هم قرار گرفته. نه هم جنس. نه هدفمند. نه همه جانبه و کلی. سعی می کنند زندگی را به صورت «سطوح» ببینند، نه طیفی به هم پیوسته. بله طیف. این طیف لعنتی. همیشه همه جا باهاش طرف بوده ام. با همین طیف. که آیا به هم پیوسته است یا مُقطع؟ مثل طیف زن (از نظر هورمونی و جنسی) تا مرد. چه کسی می تواند تعیین کند که هر زنی چه میزان هورمون مردانه و  علائم جنسی مردانه دارد؟ و آیا اصلاً زن است یا مرد؟ زن و مرد بودن یک تعریف ایده آل است. هیچ زن و مردی کاملاً در تعریف خودش نمی گنجد.
اکثراً خیلی که زحمت بکشند به این می رسند که مستطیل های رنگی تیره تا روشن، منظم پشت سر هم قرار گرفته است. یعنی فقط به «نظم» پی می برند. و نه هنوز به «پیوستگی» تمام این طیف رنگ.
چه می خواهم بگویم؟
مثل همیشه یک چیز کلی که خیلی چیزهای جزئی را در برمی گیرد. بحثی که بهم کمک می کند... کمک نمی کند. هرگز هم کمکم نکرده توی درک هیچ چیزی. من این بحث را مدت هاست درون خودم دارم و به نتایجی که می بایست می رسیدم رسیده ام. حالا چه فایده دارد که با کسی مثل ابراهیم یا حسن یا قریب حرفش را بزنم و منظورم را نفهمند؟ چه  اهمیت دارد که حسن فکر می کند به «پیشرفت علم» باید مغرور بود. و علوم انسانی باید که بیشتر و بیشتر روال علوم طبیعی را پیش بگیرد؟ (که خبر ندارد این دوره هم توی علوم انسانی گذشته). چه اهمیتی دارد که فکر می کند من «کُلی» حرف می زنم یا «خودشیفته»ام یا «تعمیم می دهم»؟ دانسته هایم را از داستان نویسی به همه ی زندگی تعمیم می دهم. دوراس توی فصل چهاردیواری کتاب حیات مجسم اشاره می کند که مدام بهش می گویند «شما غلو می کنید» و او این را قبول ندارد. می گوید حتی اگر زن را به صورت ایده آل ببینم به ذات و هویتش لطمه نزده ام. یعنی دروغ نگفته ام. این چیزی است که باید می بوده. شاید باشد. گاهی هست.
این چیزها یعنی «سوء تفاهم» و من مدام درگیر این سوء تفاهمم. و تمام انرژی ام همیشه صرف این شده که این سوء تفاهم ها را با آدم هایی که دوست شان دارم برطرف کنم. که نمی شود. هرگز هم موفق نبوده ام. باید بیخیالش بشوم. همین حالا. حالا که قریب، تمام عمرش دروغ می گفته و رفته آمریکا که بماند. که توی این شلوغی دمش را روی کولش گذاشته و فرار کرده رفته آمریکا. همین حالا که حسن کارمند رو به ترفیع و حقوق بگیر یک ارگان سیاسی- دولتی شده. همین حالا که دارم شوهر می کنم به مردی که بهم وفادار است و گاهی سعی می کند حرفم را بفهمد و اگر موفق نمی شود تقصیر خودم است لابد که نمی دانم  چه می گویم. باید همین حالا پرونده ی سوء تفاهم ها و بحث ها و گفتن ها و دوستان را برای همیشه بایگانی کنم.
کار نهایی هم این است: بستن پرونده ی دوستان. این همه آدم آشغال که به درد جرز دیوار هم نمی خورند و بیخودی عمرم را پایشان گذاشته ام. آخ دلم می خواهد برویم یک جایی مثل شمال زندگی کنیم که خوش آب و هوا باشد و فامیل و دوستی نباشد و خودمان باشیم و خودمان و دیگر پی تماس گرفتن با کسی هم نباشیم. خوشبختانه آدم ها آنقدر فضول و بدبختند که بعد بیست سال اگر بهشان نیاز پیدا کنی و باهاشان تماس بگیری هم خیلی پاپی این نمی شوند که این مدت کدام گوری بوده ای و چرا تماس نگرفته ای. پاپی هم بشوند به یک جواب سردستی راضی می شوند. آدم ذاتاً فراموشکار است. همینش خوب است دیگر!
چقدر دلم می خواهد ناگهان از مقابل این دوستان عزیز دود بشوم و بروم هوا. پوف ف ف! و دیگر اثری از آثارم پیدا نکنند.
این همه ی کاریست که آرزوی انجامش را دارم و هنوز شجاعتش را ندارم.

ساعت ٦:٤٧ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٧/۱٥
    پيام هاي ديگران(14)   لینک

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

26: پانزده فرمان


اندرزهای پانزده گانه برای خوشبختی  ( از نوع خوشبختی زنانه):
1- اگه می خوای بهت خوش بگذره... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
2- اگه می خوای به شخصیتت توهین نشه... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
3- اگه می خوای وقتت هدر نشه... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
4- اگه می خوای پیر نشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
5- اگه می خوای یه پخی توی زندگیت بشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
6- اگه می خوای «زن» نباشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
7- اگه می خوای درد جسمی و روحی نکشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
8-اگه می خوای مثل قاصدک به هرجا سرک بکشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
9- اگه می خوای یه چیزی «خلق» کنی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
10-اگه می خوای همیشه کاری رو که دلت می خواد بکنی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
11-اگه می خوای یه روانیِ افسرده نشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
12-اگه می خوای در صورت وجود خدا، این خدا به خلقتت افتخار کنه... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
13-اگه می خوای اتفاقات رو پیش بینی کنی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
14-اگه می خوای باهوش تر بشی... راهش اینه که از مردا دوری کنی.
15-خلاصه اگه می خوای بهت خوش بگذره... تنها راهش اینه که از مردا دوری کنی.

پانوشت: راوی خودش به این اندرزها عمل نکرد و بدبخت شد!

ساعت ۱۱:۳۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٧/٧
    پيام هاي ديگران(5)   لینک