چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

38: چراغ نفتی


چه اتفاقات عتیقه‌ای توی زندگی من می‌افتد. کاملاً ‌کلاسیک است. من نمی‌دانم چرا با این همه آرزوهای پُست مدرن،‌ زندگیم باید اینقدر عقب مانده و قبل از میلادی باشد. حوادث زندگی‌ام مثل داستان زندگی اقوام گذشته در کتاب مقدس است. اقوام نفرین شده. حتی آنطوری هم نگویم... بگویم مثل فیلمفارسی‌ها یا داستان‌های پریان... یا بگویم مثل داستان‌های عبرت آموز اسطوره‌ای... اصلاً بگویم «اسطوره» شده. خالص خالص. همین، خودِ کلامی است که می‌خواسته‌ام بگویم.
اما هرکس برداشتی از اسطوره دارد. خوب یا بد. اسطوره از نظر بعضی‌ها مثل کمبل، همه‌ی زندگی است،‌ یا مثلاً‌استخوان‌بندی زندگی است. و از نظر بعضی‌ها ناخود‌آگاه جمعی، ‌و از نظر بعضی‌ها مثل همین شوهر خواهرم یا آملی استاد جامعه شناسی‌ام، «یک مشت داستان بیخودی»، یا «یک سری سنت‌ها و ایده‌آل‌های ذهنی که زندگی طبیعی را محود می‌کنند و مال آدم‌های خودآزارند».
من همه‌ی این معانی را مدنظر دارم و باز هم می‌گویم:‌زندگی ام اسطوره شده. مثل همین چراغ که الساعه دود زد و فتیله‌اش را پایین کشیدم. یا آن یکی چراغ نفتی جفت این که چند دقیقه پیش لوله‌اش شکست، گرد تا گرد، و گذاشتم تا گذرم بیفتد به خنزر پنزر فروشی‌های میدان بهارستان و دوباره بخرم. چراغ‌هایی که به عنوان سوغات از همدان خریده بودم، چند سال پیش. همین‌قدر عتیقه و دست‌ساز با رنگ عجیب و درهم سبز و قهوه‌ای کوزه‌های جلبک‌زده زیر آب دریاها. همین‌قدر عتیقه. و نفتی. مثل چراغ نفتی‌ای ننجون توی سُه. چراغ نفتی‌های مردمی مثل خودم، صد سال پیش. همین قدر که دارم می‌گویم عتیقه.
و من دارم زیر نور همین چراغ کوچک نفتی با پایه‌ی سفالی و فتیله‌ی باریک که دود می‌زند، می‌نویسم که: زندگی‌ام اسطوره شده. هیچ‌وقت جز اخیراً به چیزهای قدیمی علاقه نداشته‌ام. و اخراً هم به اصرار و توجیه شوهرم و آن جمعه‌های بازار عتیقه‌فروش‌های چهارراه استانبول- پارکینک پاساژ پروانه.
چراغ نفتی؟ نفت؟ سفال؟ نور زپرتی و ضعیف؟ نه. هیچ‌وقت باورم نمی‌شد به این روز بیفتم که نصفه‌شبی ندانم چه گهی بخورم و خوابم نبرد و بترسم که از برق روشن، زر و زر بچه‌ی خواهرم بلند بشود و اهل خانه بی‌خواب بشوند.
 هیچ وقت خیال اسطوره شدن نداشته‌ام. فقط با خودم روراست بوده‌ام و هر زمان کاری را کرده‌ام که دلم گفته درست است. مدام به خاطر حرف دلم غرورم را شکسته‌ام و به شخصیتم توهین شده و نارو خورده‌ام و بهم خیانت شده و همه‌کس بهم پشت کرده‌اند و سقوط کرده‌ام... تا اینجا که همه بخواهند نصیحتم کنند و به حالم دل بسوزانند و همه‌کس غصه‌ی آینده‌ام را بخورد.
اما درست همین‌جا، تهِ‌ته‍‍ باتلاق پر از کثافت سرنوشتم، شده‌ام یک پا اسطوره. با تمامی همان معانی که باید می‌داشتم.
زندگی‌ام شده یک چراغ نفتی و چند دفتر نوشته و چند جعبه کتاب و یک دل شکسته و زخم‌خورده و کلی چیز از دست رفته و آرزوی ناکام مانده و خیال خودکشی و بی‌عشقی و عقیمی و سترونی.
شده‌ام یک پا «صادق هدایت». همان قدر گه در گه  و بیچاره. و نه همان‌قدر نابغه و معروف و هنرمند. اما همان‌قدر دلمرده و افسرده و سترون. که او هم در نوع خود اسطوره‌ای بود.
یعنی می‌گویم شاید شما به آدم‌هایی مثل من بگویید یک نوع یا یک دسته یا یک مدل از انسان‌های احمق منقرض‌شده. یا مثلاً بگویید یک چیزی مثل دندان عقل که تا حالا باید نسل‌اش منقرض می‌شده و معلوم نیست چرا نشده؟ بی‌استفاده. کاملاً پرت‌افتاده و بی‌ریط و بیخودی.
اما همه‌ی این‌ها باز هم به نظر من یک‌جور اسطوره است.
جالب اینکه اسطوره در قالب واقعی‌اش همیشه کلاسیک و اُملی و بی‌استفاده به نظر می‌آید. آدم تصور می‌کند پیشرفت کرده و گه بهتری شده و آن قصه‌ها تمام شده... اما هنوزهم سر هر بزنگاه در دام اسطوره‌ها می‌افتد. مثل فیلم ماتریکس: اسطوره‌ای مدرن درباره‌ی آخرالزمان.
عشق‌ها اینطوری‌اند. تشکیل خانواده و بچه آوردن همین‌طوری است. شکست‌های پیروزی‌ها. دوران‌های حادثه‌ای در زندگی آدم. هر چیزی که ما مدعی می‌شویم از آن درس گرفته‌ایم. هر چیزی که ته دلمان می‌گوید که راست است و صدق می‌کند. این‌ها همه اجزایی از اسطوره‌اند. از زنجیر ابدی اسطوره‌ها که آدم در دام‌شان اسیر می‌شود.
و حالا زندگی من بی‌آنکه بخواهم کلاسیک شده.  خواه‌ناخواه از چیزها و ایده‌های مدرن دور افتاده‌ام. شکست خورده‌ام. ناموفق بوده‌ام. احساسات قدیم‌ی‌ام جریحه‌دار شده. آدم‌هایی که می‌شناخته‌ام رفته‌اند. احساس تنهایی‌ام عود کرده. قاطی کرده‌ام... و در یک کلام آنقدر کوتاه آمده‌ام که به نوشتن چند خط حقیر زیر نور حقیر چراغ نفتی در ساعت یک صبح قناعت کرده‌ام... و نمی‌دانم که کی همین‌ها را هم خواهم سوزاند.
چه کسی هرگز آرزوی اینطور زندگی را داشته؟
همه می‌خواهند هنرمند و مشهور بشوند و بعد پولدار. اما هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد که ژست هنرمند چُسکی‌ها را بگیرد و بعد هم جَوگیر بشود و آنقدر در قالب نقش‌اش فرو برود که زندگی‌اش بشود زندگی واقعی و گه در گه یک هنرمند و بعد هم افسردگی بگیرد و راستی راستی خودکشی کند.

ساعت ۱:٢۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٩/٢٥
    پيام هاي ديگران(8)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر