القصه همین امشب که در حال خرخوانی شب امتحان کتاب گریم بودم و هنوز سی صفحه به پایان کتاب مانده و خلقی را بیخواب کردهام و ساعت حدود دوازده شب است... باری، در باب خودکشی هم فلسفیدم:
یادم آمد که سال 81-82 بود که با م.ت رفته بودیم بیمارستان روانی روزبه که همسایهی دانشگاهمان بود. صالح.س آن سالها نمایشگاه کاریکاتوری برپا کردهبود که یکیاش با این مضمون بود: دانشجویان از درب دانشکده روانشناسی علامه طباطبایی وارد میشدند و چهارسال بعد از درب تیمارستان روزبه خارج میشدند!
نشان به آن نشان که یک بار هم یک دیوانه از نردبان بلندی یا همان درختهای کاج بلند دو حیاط، بالا کشیده بود و فرار کرده بود به حیاط دانشکده و باعث خنده و تفریح شده بود.
خلاصه اینکه م.ت مرا با پسری به نام فرزاد (اسمش همین بود؟) آشنا کرد که خودکشی کرده بود و آنجا بستری بود. بینوا لاغر و دیلاق و سبزه و شمالی بود. شبیه بازیگران تأتر بود و وقتی با ما حرف میزد سر تا پایش میلرزید. از سرمای حیاط نبود. میگفت اثر قرصهاست که برای خودکشی خورده بوده. تعریف کرد که بار چندم است که به خاطر یک دخترهای که میخواسته و یارو مرده، خودکشی میکند و این بار هم توی نشئگی قرصها،نمیداند کی بلند شده و از اتاق رفته بیرون و به خواهرش گفته که قرص خورده و نجاتش دادهاند. توی دلم گفتم: خودت میخواستی نجاتت بدند پسرجون! اگرنه درو قفل میکردی و کلید و قورت میدادی.خودتو لوس میکنی که جلب ترحم کنی. مثل دخترا...
توی همان فاصله یک پسر موبور خوشگل و کم سن و سالی جلو آمد و با فرزاد آشنایی داد و به ما گفت اسمش اشکان معروف به «روباه پیر» است و شاعر است و قول داد که شعرهایش را برایم بخواند. بعد هم مثل کش تنبان بنا کرد به دویدن دور حیاط و هی آمد پیش ما و هی رفت و آخرش هم مدعی شد با گرفتن نبض آدمها میفهمد که در موردش چه فکر میکنند. و به همین بهانه دست مرا گرفت و تشخیص داد که من دوستش دارم!
این بیچاره اختلال حواس و بیش فعالی داشت و مادرش میگفت از دیوار راست بالا میرود و همهجا را درب و داغان میکند. دفعهی بعد هم که آقا فرزاد مدعی شده بود عاشق من شده و برایم شعرها سروده و توی دفترش نوشته و هفتهی بعد که میآیم، باید بیاورد بخوانم.
دفعهی بعدش قرصهایش را خورده بود و مرا یادش نمیآمد!
فرزاد خودکشی کرده بود. نمیدانم چرا وقتی برایم گفت، بیشتر ازش متنفر شدم تا دلم به حالش بسوزد. شاید چون میدانستم خودکشی چه جوری است و بدم میآمد که کسی با حیطهی مقدس خودکشی لاس بزند.
من هم زمانی خودکشی کرده بودم.
*( آدم مهمترین نکتهی داستان یا اوج را، اول میآورد یا آخر؟ شاید اگر برایش دردناک و سخت باشد، مثل من آخر بگوید.)
چیزی که آدم را به مرز دست شستن از زندگی میرساند و غریزهی صیانت از نفس را خنثی میکند، باید چیزی از جنس خود غریزه و حتی قویتر از آن باشد. اگرنه غریزهی حفظ حیات و دوست داشتن زندگی، آنقدر ناخودآگاه است که در آنیترین تصادفات هم جان آدم را نجات میدهد. آدم به طور غریزی خودش را از خطر پس میکشد چون که هنوز زندگی را دوست دارد.
آن چیز، آن دلیل نهایی، شاید از نظر عقلانی چندان هم عظیم به نظر نرسد، اما در آن لحظه، باید چیز غریب و وحشتناکی باشد. چیزی که ترازوی مرگ و زندگی را به برابری میرساند و اجازه میدهد عبور کنی. به سرزمین نیستی بروی.
برای من هرچه بود، تمام ترسم را شست و تبدیل به موجودی به شدت بیرحم و جانیام کرد. نمیخواهم شیوهی وحشیانهی خودکشیام را توصیف کنم، اما در آن لحظه فقط میخواستم که نباشم.نیست بشوم. حتی یک لحظهی بعد را هم نبینم.
داشتم فکر میکردم به احساس فیزیکی مرگ. و به بعد از مرگ... و به دور شدنم و سرد شدن تدریجی بدنم. مورمور شدن... چقدر وحشتناک بود آن سرما. داشت حالم به هم میخورد. آرزو میکردم زودتر تمام بشود. سیاهی را میدیدم. و به بعد فکر میکردم. فقط به بعد، و نه حتی به یک لحظه از قبلها.
در را با پیچ گوشتی باز کردند و نجاتم دادند. نمردم. چقدر بد.
و دکتر و پرستارها وحشت کرده بودند و باورشان نمیشد خودم آن بلا را به سر خودم آورده باشم. فکر میکردند کسی میخواسته مرا بکشد و من میترسم که بگویم.
حالا خودم هم باورم نمیشود آن... شجاعت را... آن بیرحمی را... آن رهاشدگی را از هرچیز...
ساعت 12:20 است. بروم بخوانم. باید تمامش کنم.
*پن: باسنم روی زمین سفت، کرخت شده و مورمور میشود!
ساعت ۸:۱۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٩/٢٦
پيام هاي ديگران(19) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر