هوس کردم چند تا قطعه از شعرهای شاملو و ترجمههایش را که یک زمانی به صورت کلمات قصار توی یک دفتری گلچین کرده بودم، اینجا بنویسم. منِ آن سالها این بود... دختری که عاشق بود و شعر را دوست داشت. دختری که حالا عاشق نیست و حالش هم از شعر به هم می خورد!
*باغ آینه/ 3/ مرثیه برای مردهگان دیگر/3.جز عشق:
لعنت به شما، که جز عشقِ جنون آسا/
همهچیزِ این جهانِ شما جنونآساست!
*هوای تازه/6/بهار دیگر:
قصد من فریب خودم نیست، دلپذیر!/
قصد من/
فریب خودم نیست.
اگر لبها دروغ میگویند/
از دستهای تو راستی هویداست/
و من از دستهای توست که سخن میگویم.
دستان تو خواهران تقدیر مناند./
از جنگلهای سوخته از خرمنهای باران خورده سخن میگویم/
من از دهکدهی تقدیر خویش سخن میگویم.
بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم./
تو طلوع میکنی من مجاب میشوم/ من فریاد میزنم /
و راحت میشوم.
قصد من فریب خودم نیست، دلپذیر!/
قصد من! /
فریب خودم نیست.
تو اینجایی و نفرین شب بیاثر است./
در غروب نازا، قلب من از تلقین تو بارور میشود./ با دستهای تو من لزجترین شبها را چراغان میکنم./
من زندهگیام را خواب میبینم/
من رویاهایام را زندهگی میکنم/
من حقیقت را زندهگی میکنم.
از هر خون سبزهیی میروید از هر درد لبخندهیی/ چرا که هر شهید درختیست./
من از جنگلهای انبوه به
سوی تو آمدم/
تو طلوع کردی/
من مجاب شدم،/
من غریو کشیدم/
و آرامش یافتم.
کنار بهار به هر برگ سوگند خوردم/
و تو/
در گذرگاههای شبزده/
عشق تازه را اخطار کردی.
من هلهلهی شبگردان آواره را شنیدم/
دربیستارهترین شبها/
لبخندت را آتشبازی کردم/
و از آن پس/
قلب کوچه خانهی ماست.
دستان تو خواهران تقدیر مناند/
بگذار از جنگلهای باران خورده از خرمنهای پرحاصل سخن بگویم/
بگذار از دهکدهی تقدیر مشترک سخن بگویم.
قصد من فریب خودم نیست، دلپذیر!/
قصد من/ فریب خودم نیست.
*همان
/به تو بگویم:
دیگر جا نیست/
قلبات پر از اندوه است/
آسمانهای تو آبیرنگی گرمایش را از دست داده است
زیر آسمانی بیرنگ و بیجلا زندهگی میکنی/
بر زمین تو، باران، چهرهی عشقهایت را پُر آبله میکند/
پرندهگانات همه مردهاند/
در صحرایی بیسایه و بیپرنده زندهگی میکنی/
آنجا که هر گیاه در انتظار سرود مرغی خاکستر میشود.
دیگر جا نیست/
قلبات پر از اندوهاست/
خدایانِ همه آسمانهایت/
بر خاک افتادهاند
چون کودکی/
بیپناه و تنها ماندهای/
از وحشت میخندی/
و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
این است انسانی که از خود ساختهای/
از انسانی که من دوست میداشتم/
که من دوست میدارم.
دوشادوش زندهگی/
در همه نبردها جنگیده بودی/
نفرین خدایان در تو کارگر نبود/
و اکنون ناتوان و سرد/
مرا در برابر تنهایی/
به زانو در میآوری.
آیا تو جلوهی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسانهای قرنِ مایی؟ـ/
انسانهایی که من دوست میداشتم/
که من دوست میدارم؟
دیگر جا نیست/
قلبات پر از اندوه است.
میترسی ـ به تو بگویم ـ تو از زندهگی میترسی/
از مرگ بیش از زندهگی/ از عشق بیش از هر دو میترسی.
به تاریکی نگاه میکنی/
از وحشت میلرزی/
و مرا در کنار خود/
از یاد /
میبری.
(این شعر را به آسمان عزیزم تقدیم میکنم که این روزها حالش هیچ خوب نیست)
*لورکا-ایگناسیو سانچز:
کار از کار گذشته است. /
باران به دهانش میبارد.../
نمیخواهم ببینمش.../
نمیخواهم چهره اش را به دستمالی فرو پوشند/
تا به مرگی که در اوست خو کند
دریغا عشق که شد و باز نیامد.../
دریغا عشق که بر باد شد
*خیام:
من بی می ناب زیستن نتوانم/بی باده کشید بار تن نتوانم/من بندهی آن دمم که ساقی گوید/یک جام دگر بگیر و من نتوانم
از آمدنم نبود گردون را سود/وز رفتن من جاه و جلالش نفزود/وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود/کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
در کارگه کوزه گری بودم دوش/دیدم دو هزار کوزه گویای خموش/هر یک به زبان حال با من میگفت/کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش؟ (از این شعرچند سال پیش یک طرح برجسته روی یک قاب سفالی درست کردم. تصویر یک کارگاه سفالگری پر از کوزه)
این قافلهی عمر عجب میگذرد/دریاب دمی که با طرب میگذرد/ساقی غم فردای حریفان چه خوری/پیش آر پیاله را که شب میگذرد
ای کاش که جای آرمیدن بودی/یا این ره دور را رسیدن بودی/یا از پس صد هزار سال از دل خاک/چون سبزه امید بر دمیدن بودی
گویند که دوزخی بود عاشق و مست/قولی است خلاف دل در آن نتوان بست/گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود/فردا باشد بهشت همچون کف دست
قومی متفکرند اندر ره دین/قومی به گمان فتاده در راه یقین/میترسم از آن که بانگ آید روزی/کای بیخبران راه نه آن است و نه این
گردون نگری ز قد فرسودهی ماست/جیحون اثری ز اشک پالودهی ماست/دوزخ شرری ز رنج بیهودهی ماست/فردوس دمی ز وقت آسودهی ماست
از من رمقی به سعی ساقی ماندهست/وز صحبت خلق بیوفایی ماندهست/از بادهی دوشین قدحی بیش نماند/از عمر ندانم که چه باقی ماندهست
چون آمدنم به من نبد روز نخست/وین رفتن بی مراد عزمیست درست/بر خیز و میان ببند ای ساقی چست/که اندوه جهان به می فرو خواهم شست
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم/وین یک دم عمر را غنیمت شمریم/فردا که از این دیر کهن در گذریم/با هفت هزار سالهگان سر به سریم
تا دست بر اتفاق بر هم نزنیم /پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم/خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح/کین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
صبح است دمی با می گلرنگ زنیم/وین شیشهی نام و ننگ بر سنگ زنیم/دست از عمل دراز خود باز کشیم/در زلف دراز و دامن چنگ زنیم
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است/بی زمزمهی ساز عراقی هیچ است/هر چند در احوال جهان مینگرم/حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
ساعت ۱٠:٢٦ ق.ظ ; ۱۳۸۸/٩/۱۸
پيام هاي ديگران(18) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر