دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۱

301: ما اينطوري با هم بحث منطقي مي‌كنيم. شما چطور؟


نمي‌دانم دقيقاً او مقصر است يا من. به احتمال زياد او (چون اينجا وبلاگ من است!). ولي باز هم نمي‌توانم قضاوت كنم. فقط مي‌دانم كه من هم بي‌تقصير نيستم. منظورم توي ماجراي دعواهاي هميشگي‌مان است. زود از كوره در مي‌روم و داد و بيداد راه مي‌اندازم. يك ويژگي‌هاي اخلاقي مزخرفي دارد كه عين تيك عصبي به طور متناوب توي رفتارش با من جريان دارد و روي مخم مي‌رود.

يك سري‌شان را تا حالا كشف كرده‌ام. يعني دقيقاً به محض قاطي كردنم، برگشته‌ام و نگاه كرده‌ام كه چي باعث شد از كوره در بروم و ديده‌ام اين‌ها بوده‌اند:

1.      ديكتاتوري در بحث:

توي ديالوگ هر دو طرف حقوق برابر دارند و زمان برابر براي صحبت كردن و سوال و پاسخ. آنوقت اين هرچي دلش مي‌خواهد ور مي‌زند و مثال و حديث و آيه مي‌آورد و تو ساكت مي‌ماني و خودت را از درون مي‌خوري تا نوبتت بشود و چيزي در جوابش بگويي. بعد به محض اينكه دهانت را باز كني وسط حرفت مي‌پرد و سخنراني‌اش را از پي مي‌گيرد. بعد آنقدر ادامه مي‌دهد كه تو ديگر احترامش را رعايت نكني و بپري وسط حرفش. به اينجا كه رسيد يكهو صداي تلويزيون را تا ته زياد مي‌كند يا بهت اخطار مي‌دهد كه همسايه‌ها خوابند و بهتر است صدايت را پايين بياوري و بحث همينجا تمام است. يعني: خفه شو! و اگر همچنان بخواهي ادامه بدهي و حرفت را تمام كني، مطمئناً به خشونت فيزيكي منجر مي‌شود.

2.      جانبداري بي‌منطق:

يك علاقه‌ي اختصاصي و عجيبي به برادر كوچكترم دارد و عميقاً او را بامرام و خانواده‌دوست و مهربان و اينها مي‌داند (نه اينكه اصلاً نباشد، ولي اينقدر هم نه ديگر.) بعد هر وقت بين من و برادر كوچكه بحثي در مي‌گيرد يا دارم درباره‌ي او حرف مي‌زنم يا مثلاً دارم به مادرم يا هر كس ديگري چيزي مي‌گويم كه تويش اسمي از او برده مي‌شود، پدرم بي‌مقدمه و بي‌ملاحظه خودش را به جانبداري از او وسط مي‌اندازد. آنهم بدون اينكه بداند يا اهميتي بدهد كه بحث درباره‌ي چه هست اصلاً. انگار كه وكيل و وصي مستقيم اوست و من هم بچه‌اش نيستم و غريبه‌ام.

3.      اختلاف در جهتگيري سياسي و فلسفي‌مان:

عميقاً و شديداً راستي است (حتي اگر اداي اصلا.ح‌طـ.لب‌ها را در بياورد). مثلاً مي‌نشيند سخنراني‌هاي دو ساعته‌ي پدر بلامنازع فلسفه‌ي اسـ.لامي راديو و تلويزيون (آقاي ر.ا) كه خود گويد و خود خندد و خيلي هم هنرمندد را تا آخر با صداي فول گوش مي‌كند و ما هم مجبوريم مستفيض بشويم. بعد با اين طرز تفكر، با اين فلسفه، با اين نگاه كه متعلق به گروه معلوم‌الحالي است، مي‌آيد با آدم وارد بحث هم مي‌شود. هرچه هم بگويي حرف‌هاي صد من يك غاز كپك‌زده‌ي آن‌ها را تحويلت مي‌دهد و اصولاً استراتژي بحث كردنش شديداً بوي گند راسـ.تي بودن را مي‌دهد كه مشام آدم را مي‌آزارد.

4.      حرف تكراري:

يك سري حكايت و داستان و مثال تكراري دارد كه هر بار فرض را بر اين مي‌گيرد كه تا حالا برايت نگفته است و حتي اگر از همان اول بحث يادآور بشوي كه اين قضيه را از حفظ هستي، كوتاه نمي‌آيد و حتماً بايد تا آخرش با طمأنينه و لفت و لعابي كه خاص روضه‌خواني است برايت تعريف كند.

5.      جزميت و دگم بودن:

به هيچ وجه من الوجوه نمي‌تواني نظرش را در هيچ موردي تغيير بدهي. تنها عطر قابل تحمل و خوب دنيا، عطر «تي‌رُز» (گلاب-گل رز-به قول خودش گل محمدي) است. تنها  خواننده‌ي به درد بخور دنيا «داريوش» است. هيچ كتابي را نمي‌خواند، چون خودش داننده‌ي تمام علوم و باهوش و نابغه و علامه است و منبع دست اول هر حقيقتي. طعم هيچ غذايي را نمي‌فهمد و برايش فرقي با غذاهاي ديگر نمي‌كند. يك مأموريت هميشگي دارد در هدايت انسان‌ها و ماها (خانواده‌اش) مانع انجام اين مأموريت و نجات بشريت به دست اين چراغ هدايت هستيم.

6.      خساست:

به چراغ روشن حساس است. مي‌آيد توي اتاق مي‌بيند داري با تلفن حرف مي‌زني يا پاي كامپيوتر هستي، زرتي چراغ را بالاي سرت خاموش مي‌كند انگار آيه نازل شده كه از ساعت يازده شب به بعد، چراغ اتاقت بايد خاموش باشد مگر اينكه در حال درس خواندن باشي (درس خواندن از نظرش تنها كار مقدس محسوب مي‌شود و مشمول اين قانون نمي‌شود).

بعد هم ته تمام نصايح پدرانه‌اش به پول ختم مي‌شود جوري كه گاهي اصلاً رابطه‌ي پدر و فرزندي‌مان را از ياد مي‌برم و حس مي‌كنم  (مطمئنم) كه اگر هر اول ماه دو تا تراول صد هزار توماني بگذارم كف مشتش، تمام مشكلات و درگيري‌هايم باهاش خود به خود حل مي‌شود.

7.      فضولي:

توي هر بحث و كاري كه بهش ربطي ندارد خودش را مي‌اندازد وسط. آنهم فقط محض فضولي و نظر دادن. انگار كه كسي نظر او را خواسته.(مثال: من و مامانم داريم درباره‌ي اين حرف مي‌زنيم كه من امروز بايد ابروي مامانم را بردارم چون فردا مي‌خواهد برود يك جهنم دره‌اي... بعد اين خودش را وسط مي‌اندازد كه من بايد ابروي مامان را پهن بردارم يا باريك يا اصلاً بهش دست نزنم يا مثلاً گير مي‌دهد كه هيچ لزومي ندارد كه مامانم موهاي سپيدش را كه ريشه‌اش درآمده رنگ كند.)

8.      وراجي:

هيچوقت، هيچ كجا «ساكت» مشاهده نشده است. مدام يا بايد حرف بزند يا آواز بخواند يا صداي تلويزيون را به نيابت از جانب خودش تا آخر زياد كند.

9.      توهين:

از همان ابتداي صحبت شروع به توهين مي‌كند. لابد چون پدر خانواده است، خودش را صاحب ما و ما را جزء متعلقات و برده‌ها و احشامش مي‌داند كه حتي در بحث با مادرم هم يك  جمله در ميان بهش توهين مي‌كند و كسي نداند فكر مي‌كند دارد با سگش حرف مي‌زند. به هرحال مادرم هم عادت كرده كوتاه بيايد تا دعوا راه نيفتد و بي آبرويي نشود، ولي اين دليل نمي‌شود كه ما بچه‌هايش هم حتي بعد از سي سالگي و حتي بعد از ازدواج همچنان بتوانيم توهين‌هايش را حين صحبت تحمل كنيم و چيزي بهش نگوييم.

اصولاً باهاش وارد هرجور تعامل اجتماعي بشوي آخرش توي دلت يكي از اين جملات را خطاب بهش خواهي گفت:

-          خفه شو!

-          به تو چه؟

-          عجب گهي خوردم...

-          فحش بي‌تربيتي...!

همين چيزهاست كه باعث مي‌شود بنده بعد از ده روز هم كه پايم را مي‌گذارم توي اين خانه، همان يك ساعت اول با اين دعوايم مي‌شود. از بس توي مخ است.

اصلاً رفتارش در قبال بچه‌هايش آنقدر خساست‌آميز و خشك و تاجر مأبانه بوده است كه ما هيچكدام‌مان خوش نداريم زير بار يك قران منت اين بابا برويم. پايش هم كه بيفتد و بخواهد يك گذشت كوچولو در حد پنج هزار تومان در حق‌مان بكند، فوري در مياوريم پنج هزار توماني را مي‌كوبيم كف مشتش كه يك وقت هوا برش ندارد كه بي حد و حساب براي ما ريخت و پاش كرده و يك جايي سرمان منت‌اش را بگذارد.

اينجور موجودي است تقريباً. دقيق‌ترش را بخواهي از اين هم بدتر است.

مثلاً يكي از رفتارهايش كه خيلي توي مخم مي‌رود اين است:

اينكه چطور خودش را از شغل و زندگي و خانه و ماشين ساقط كرد و به اين روز انداخت كه از مدير و مؤسس يك آموزشگاه رانندگي، به راننده تاكسي تنزل پيدا كرد، بماند. اين هم از بدبختي و خاك بر سري‌اش بود... اما حالا هم كه مثل آدم رانندگي‌اش را نمي‌كند! با آن گوش‌هاي سنگين كه به طور عادي هم صداي مسافران را نمي‌شنود و مردم را بيچاره مي‌كند و دويست متر بعد از اينكه مي‌گويند «آقا پياده مي‌شيم» نگه مي‌دارد، تازه ضبط صوت ماشين را هم تا آخر زياد مي‌كند و داريوش مي‌گذارد يا خودش بلند بلند جلوي ملت چه‌چه مي‌زند و صدايش را به سرش مي‌اندازد انگار كه خلق‌الله غلطي كرده‌اند و محكوم به شنيدن صداي ايشان در ماشين هستند. باب بحث و صحبت را با تك‌تك مسافران باز مي‌كند و همه هم بايد كوتاه بيايند و تأييدش كنند.

يك كار اعصاب خرد كن ديگرش هم اينكه حتي وقتي دارد با خانواده‌اش مي‌رود مهماني، از خير مسافر زدن نمي‌گذرد و اكثراً دو تا نره‌غول را سوار مي‌كند و مي‌اندازد بغل من كه روي صندلي عقب نشسته‌ام و من مجبور مي‌شوم تمام مسير را در حالت معذب و مچاله گوشه‌ي ماشين طي كنم. بعد هم براي اينكه نره‌غول‌ها هوس دست‌درازي و غلط اضافي به سرشان نزند، بنا مي‌كند جلوي آنها بلند بلند خطاب به من درباره‌ي مسائل شخصي خانوادگي‌مان حرف زدن كه مثلاً يعني اين دخترم است. خبر مرگت با پدري و دختري‌ات!

يا مثلاً اولين كارهايش به محض ورود به خانه اين‌هاست:

1.      بدود به سمت تلفن اتاق خواب كه آي‌دي كالر دارد و تند تند چك كند كه كي زنگ زده و ما به كي زنگ زده‌ايم و چند دقيقه حرف زده‌ايم و آيا به مبايل زنگ زده‌ايم يا تلفن ثابت.

2.      بيايد بالاي سر من توي اتاق سرك بكشد ببيند دارم چكار مي‌كنم و يك غري بهم بزند و گيري بهم بدهد. فرقي نمي‌كند چي.

3.      برود آشپزخانه توي يخچال سرك بكشد و بعد توي سطل آشغال را بگردد كه نكند ما نعمت خدا را حرام كرده باشيم و غذايي چيزي دور ريخته باشيم.

4.      توي ظرفشويي را نگاه كند كه اگر بشقاب يا ليوان نشسته بود بيايد سر وقت من و برود توي اعصابم و از كارم بيندازدم كه حتماً همان لحظه بروم آن را بشويم. فقط چون توي خانه هستم و سر كار نمي‌روم.

5.      عينك نزديك بينش را بزند و روي زمين دنبال آشغال بگردد كه بيايد گير بدهد به من كه جارو كنم. فقط چون توي خانه هستم و صرفاً براي اينكه مرا بيكار به حال خودم رها نكرده باشد و يك كاري بدهد دستم.

نمي‌دانم چكار بايد بكنم. نصيحت ديگران معمولاً بهم اين است كه «كوتاه بيا» و «عصبي نشو» و «جوابش را نده». من هم خيلي سعي مي‌كنم كه باهاش طرف نشوم، اما هنوز يك ربع نشده شروع مي‌كند. سر يك بحثي را باهام باز مي‌كند و چنان سين جيم‌ مي‌كند انگار كه بازپرس ويژه قتل عمد است و من مجرم هستم و تحت بازجويي. من هم توي همان دو سه جمله‌ي اول عصبي مي‌شوم و پاچه‌اش را مي‌گيرم و دعواي‌مان مي‌شود. اينجايش را بله، تقصير من است. ظاهراً من هستم كه دعوا را شروع مي‌كنم. اما اگر كمي ريزتر بشوي و توي نخ رفتار اين بابا بروي، مي‌فهمي كه چرا من فوراً حساس مي‌شوم و برايش قاطي مي‌كنم.

يك زماني اميدوار بودم كه بعد از ازدواج اين چيزها تمام مي‌شود و از دستش راحت مي‌شوم. حالا همان اميد را هم ندارم. فقط مگر بميرد و از دستش راحت بشويم كه در آن صورت هم مادرم بدبخت و آواره و بي كس و كار مي‌شود. اي خاك بر سر زني كه همه‌چيزش شوهرش باشد و اگر شوهره بميرد دنيا برايش به آخر برسد. صحبت علاقه و اين چيزها نيست‌ها! بحث وابستگي مالي و اقتصادي و رواني است. بحث عدم استقلال شخصيتي است.

اين روزها خودم فكرم مشغول است. صبح تا شب دارم به جهيزيه و چي بخرم از كجا بخرم كه ارزان تر باشد و چه وقت بخرم و كجا انبار كنم تا بروم سر زندگي‌ام و تمام اين گهكاري‌ها فكر مي‌كنم. بعد اين هم شده قوز بالا قوز و اعصاب مرا چنگول چنگول مي‌كند.

نمي‌دانم آدم چقدر ظرفيت دارد؟ حتي نمي‌دانم هنوز آدمم يا نه؟ فشار خون و قند خون بالا را دارم كم‌كم حس مي‌كنم. عصبي كه مي‌شوم گر مي‌گيرم و دل و روده‌ام و پوستم به هم مي‌ريزد. شب‌ها بي‌خوابي. صبح‌ها غلت زدن توي رختخواب و جان كندن تا ساعت يازده.

زندگي است كه من دارم؟

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۱

300: لولو



س.ن: اين پست را امشب به افتخار بازگشايي اينترنت و كامپيوترم گذاشتم. سرعت اينترنتم در حد چس گيگا بايت بر هزارم ثانيه است البته. اينترنت مخابرات هستند ايشان. دانلود نامحدود هستند ايشان.
                                                                                           
اين بانوي محترمه‌ي مكرمه‌ي همسايه روبرويي ما، به كلي توي مغز و روح و روان من است. اصلاً براي خودش يك ‍ژانر مجزايي دارد در اعصاب خرد كني.
مدام به يك بهانه‌اي دستش روي زنگ خانه‌ي ماست. يك بار سيب‌زميني مي‌خواهد. يك بار نان. يك بار مامان را صدا مي‌كند كه با هم چاي بخورند. يك بار لباس خريده و مي‌خواهد نشان مامان بدهد. يك بار از مامان مي‌خواهد كه رنگ مربايش را ببيند و بگويد كه زيرش را خاموش كند يا نه. يك بار مي‌خواهد بچه‌هايش را پيش ما بگذارد و برود خانه‌ي خواهرش كه چند كوچه آنطرف‌تر است.
وقتي هم كه خودش دستش را از روي زنگ برمي‌دارد، نوبت بچه‌هايش است. دو تا توله‌سگ چهار پنج ساله كه مدام آويزان دستگيره‌ي در آپارتمان ما هستند. ديدي مي‌گويند لاي در باز بماند، پشه مي‌آيد؟ لاي در خانه‌ي ما كه باز بماند، بچه مي‌آيد. يعني كافي است يكي بخواهد برود يا بيايد يا كسي كاري با كسي داشته باشد كه در خانه را باز كنيم، اينها جَلدي پريده‌اند توي خانه و بنا مي‌كنند روي مبل‌هاي عزيز دل مامان بپر بپر كردن.
اوايل مي‌گفتم تقصير اين زنيكه‌ي شلخته است و ما از همسايه شانس نداريم. حالا فهميده‌ام كه نخير! كِرم از درخت است. اين مامان است كه به همسايه رو مي‌دهد و نمي‌تواند بهش «نه» بگويد، وگرنه همه از اينجور همسايه‌ها توي ساختمان‌شان دارند. خوب به هر حال اين زنيكه هم براي خودش نوبري است، اما دليل نمي‌شود كه مامان مدام روي خوش به اين نشان بدهد و بچه‌هايش را توي خانه راه بدهد و طوري با زنك برخورد نكند كه حساب كار دستش بيايد.
بدبختانه مادرشوهرم هم همين مرض را دارد. يعني نمي‌تواند به همسايه «نه» بگويد. آنوقت آن‌ها هم يك همسايه‌ي زنيكه‌اي دارند جفت اين يكي، كه تازه زاييده و شوهرش شب‌كار است و مدام آويزان مادر شوهرم است. مثلاً يك بار نصف شبي آمده بود در خانه‌ي اين‌ها كه تخم مرغ داري؟ اين هم شرمندگي گير كرده بود كه چرا ندارد، شوهرم را وادار كرده بود نصف شبي شال و كلاه كند و برود براي زنيكه تخم مرغ بخرد!
مشكل واقعي آنجاست كه اينجور آدم‌ها واقعاً روزي يك بار كه در خانه‌ي آدم نمي‌آيند. خجالت سرشان نمي‌شود. اگر يك بار بهشان روي خوش نشان بدهي ديگر ول‌ات نمي‌كنند. ساعتي ده بار مي‌آيند زنگ مي‌زنند و درخواست‌هاي مختلف مي‌كنند. اگر الأن يك دانه تخم‌مرغ بدهي دست‌شان، پنج دقيقه ديگر پيازش را هم مي‌خواهند و پنج دقيقه بعدش، مي‌آيند سراغ سيب‌زميني و نانش. يعني تا حامله‌ و فارغ‌ات نكنند، ول‌كن نيستند.
آنوقت من شده‌ام آدم بَده‌ي داستان. اينطوري كه مثلاً مامان براي پيچاندن اين‌ها به من متوسل مي‌شود كه: دخترم حوصله‌ي بچه‌ها رو نداره و... دخترم الأن خونه‌ست و... اگه بيايين دخترم دعواتون مي‌كنه... بعد وظيفه‌ي من هم اين است كه هر وقت اين‌ها را ديدم ابروهايم را به صورت عدد هفت در هم بكشم و عين برج زهرمار بشوم و خون از چشم‌هايم بچكد كه اين‌ها زهره نكنند اينطرف‌ها پيدايشان بشود. احتمالاً اين دو تا اسم مستعار مرا گذاشته‌اند «لولو».
خواهرم هم براي بچه‌اش يكجور لولو ساخته به نام «عمو كُتَكو». و اين عمو كُتكو كسي است كه بچه‌هاي بي‌ادب را كتك مي‌زند، آنهم به طور كاملاً نامحسوس و تير غيبي به صورتي كه بچه نفهمد اين پس‌گردني را از كجا خورد يا اين چنگول را چه كسي از بغل رانش كند. از مزاياي عمو كتكو اين است كه بچه هيچ‌وقت نمي‌تواند از دست مادرش به يونيسف يا به پدرش و پدر بزرگ و مادر بزرگش شكايت كند. و ديگر اينكه هيچوقت از مادرش بدش نمي‌آيد و عقده‌اي نمي‌شود و در عين حال از آن موجود پنهاني شرور كه وقت و بي‌وقت براي تنبيه او پيدايش مي‌شود، حساب خواهد برد.
حالا كه فكرش را مي‌كنم مي‌بينم توي بچگي من هم بعضي از آدم‌ها حكم لولو را داشته‌اند و هنوز كه هنوز است ازشان بدم مي‌آيد. اما اگر آنموقع‌ها به اندازه‌ي حالا عقلم مي‌رسيد مي‌فهميدم «لولو»ها آدم‌هاي خوبي هستند كه فقط از بد روزگار، مجبور شده‌اند جور آدم‌هاي بي‌عرضه و بي‌مسئوليت و وارفته‌اي را بكشند كه يا بلد نيستند بچه‌هاي‌شان را از لاي دست و پاي مردم جمع كنند و تربيت‌شان كنند و فقط بلدند بچه پس بيندازند، يا از اينطرف بلد نيستند به ديگران «نه» بگويند و در رفتارشان با ديگران اعتماد به نفس لازم را ندارند.
بايد سر فرصت بنشينم و درباره‌ي «لولو»هاي بچگي‌ام تجديد نظر كنم. حالا كه فكر مي‌كنم به نظرم «لولو»ها مثل بابا نوئل و مسيح و امام غايب، بهترين آدم‌هاي دنيا هستند، چرا كه مسئوليت بدي دنيا را يك تنه به دوش مي‌كشند و نقابي بچه گول زنك به چهره مي زنند تا دنيا جاي بهتري باشد.

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۱

299: خاموش، خود منم



به نظرم این داستان بی کامپیوتری و بی اینترنتی من دیگر بی مزه و تکراری شده. یک هفته در میان یا اینترنتم قطع است یا کامپیوترم قاطی کرده. البته به شما ربطی هم ندارد کلاً، ولی اینجایش ممکن است یک کمی برایتان جالب باشد که من الساعه دلم می خواهد بنویسم و چیز آماده ای ندارم و چیز خاصی هم به ذهنم نمی رسد غیر از غرغرهای رایج.
چرا نوشته ی آماده ای ندارم؟ آیا در این چند روز واقعاً هیچ چیزی به ذهنم نرسیده؟ یعنی اینقدر تمام شده ام؟ نه. راستش را بخواهید خیلی چیزها هست، اما نمی گویم چون از جنس غرغر است و من خودم از غرغرهای خودم خسته شده ام دیگر. آدم افسرده بقیه را هم افسرده می کند. دیشب داشتم به وبلاگ قبلی ام فکر می کردم. به آن وبلاگ نویسی که بودم. آن دیوانه ای که حوصله اش می کشید با اینترنت دایل آپ، مسابقه ی داستان نویسی با موضوعات خاص راه بیندازد و وبلاگستان را بترکاند و شب تا صبح بنشیند پای شمارش آراء. آمار وبلاگم یک زمانی رسیده بود به روزی ششصد بازدید. شما الأن، اینجا، باورتان می شود این وبلاگ فکسنی با وبلاگ نویس حیف نانش، یک زمانی روزی ششصد نفر را می کشانده پای نوشته هایش؟ شما باورتان می شود آدم ها با نوشته های من (مثلاً پُست «مامان») چقدر گریه کرده اند یا هار هار خندیده اند (سر پُست های «فرهاد و خواهر و عمه اش»)؟ شما باورتان می شود من یک زمانی آدم خود عن خاص پنداری بوده ام (اسم علمی اش را نمی گویم چون وبلاگ قبلی ام با این کلمه توی سرچ لو می رود. خوب؟ به این تریپ های من گیر ندهید. برای هر کدام شان دلیل دارم.)؟
هنوز وبلاگ نویسی را دوست دارم. چون یک چیز مصرفی است. تنها کاری است که خیلی نمی شود تویش پارتی بازی و جاکشی کرد و با رابطه و خایه مالی بالا رفت. خوب بنویسی، مطرح می شوی. می خوانندت. همین. وگرنه آمار ششصد تا بازدید را هر وبلاگ تبلیغاتی و خبری و آشپزی و خاله زنکی ممکن است داشته باشد. مهم طیف خوانندگانت است که خودت بیشتر از هر کسی می شناسی شان. دموکراسی؟ ما با این هفتاد میلیون الاغ (منهای دویست سیصد هزار تا ناقابل که هنوز آدمند)، می شویم ملت شریف ایرانی. بعد رأی های مان هم هر کدام دقیقاً یکی و نه بیشتر حساب می شود. دکتر و حمال ندارد. لایک، لایک است. پلاس، پلاس است. اما خودت که می دانی چه خبر است. نمی دانی؟
خانه ی مادر شوهرم هستم. مشکلی دارید؟ شما هم مثل پدرم با واژه ی «مادر شوهرم» مسأله دارید و چندش تان می شود؟ به تخمم. اصلاً برایم مهم نیست. چون اینجا صرفاً راحتی خودم مدنظرم هست و لاغیر. هر واژه ی چیپی هم دلم بخواهد به کار ببرم، می برم. خوشتان نمی آید، بروید وبلاگ های فخیم و فلسفی بخوانید.
سه چهار تا نوت حسابی و طولانی توی فلش مموری ام داشتم که این روزها تایپ کرده ام و الان فلش توی کوله پشتی ام خانه مانده و من با یک کیف دیگر آمده ام اینجا. تازه بوت های قشنگم را هم پوشیده ام. چرا؟ چون که دیروز رفته بودم مصاحبه ی شغلی. قبول شدم؟ نه. بهتر است بگویم این یکی را من قبول نکردم. هشت صبح تا هشت شب، پانصد تومان. هفته ای یکی دو شب هم تا ساعت دوازده و یک صبح می مانی که به ازای آن اضافه حقوق می گیری و دیوثی های دیگر و دیگرتر. زن ها حقوق بده نیستند. از کار کردن برای زن ها بیزارم. کثافتند. بی تعارف می گویم، در زمینه ی مدیریتی، زن ها پست و حقیر و جزئی نگر هستند و به خودشان پول ندیده اند و زورشان می آید که به زیر دستشان حقوق آدموار بدهند. به اندازه ی سه نفر از گرده ات کار می کشند و سرت پدرسوختگی در می آورند و آخرش حقوق نصفه آدم را بهت می دهند.
آیا من حتماً باید شغل داشته باشم؟ بله. حتماً و صد در صد. چون بی پولم. چون دم عید است. چون دارم جهیزیه ی صاحب مرده جور می کنم. چون همه چیز پارسال تا حالا قیمتش سه برابر شده. چون از ژنده پوشی و نکبت و کرختی ناشی از بی پولی خسته شده ام. چون دوست دارم روی پای خودم بایستم علیرغم اینکه حالا دیگر شوهر و نان آور دارم. خانه ی بابای دیوثم هم که بودم همین وضع بود. دریغ از یک بار که ازش حتی پنجاه هزار تومان قرض کرده باشم. اصلاً عارم می آمد از آن مردک پول قرض کنم و خودم را بدهکارش کنم. (حالا هی بیایید بگویید: بده. زشته. بالأخره باباته... تا رویتان بالا بیاورم.)
من یک آدم غیر متخصص هستم (هنر و نقاشی و نوشتن، تخصص محسوب نمی شود. تخصص یعنی چیزهای ملموس و خریدنی و فروختنی). سنم نزدیک به 33 سال است. و برای یک آدم غیر متخصص سی و سه ساله، فقط شغل های حمالی و کم درآمد باقی می ماند. پس چی؟ آن موقع که مردم داشتند پول باباهای شان را می ریختند توی تخصص و آیلتس و تافل و دکترا و مهندسی و مدرک حسابداری و کوفت و زهرمار، من داشتم مربیگری رانندگی می کردم، ساعتی دو هزار تومان و پولش را می دادم به قسط و قرض های پدرم. پدرم خرج تحصیل من نمی کرد. رُک و راست و حسینی اش. نه. نمی خواهم الأن بگویم که یتیم بودیم و خانه بدوش و فیلان... همیشه این وقت ها یاد اینجای ترانه ی شاهین می افتم که:
مث علف هرز تو دنیای کوفتی
هرکی برسه بزنه تو سرم جفتی...
حالا شده حکایت ما که الکی الکی وسط بزا بزای نسل قبل زاییده شدیم، و حالا داریم وسط بگا بگای نسل جوان، گافیده می شویم. هر کسی هم از راه می رسد کارش شده دو دستی بزند توی سر ما که خاک بر سرت که ما داریم و فیلانیم و تو نیستی. لابد لیاقت نداشته ای و تنبل و تن پرور بوده ای که مدرک فیلان نگرفتی.
دیگر ادعایی ندارم. چون واقعاً خودم هم دیگر می دانم که چیزی نیستم. قبلاً، بیست سالگی، نمی دانستم. حالا می دانم. خوب؟ اما حالا دیگر حتی دلم می خواهد در جهت عکس حرکت کنم. خودم را بگا بدهم. با سر بروم توی دیوار. وقتی آدم هی می دود و می دود و همیشه بدهکار همه و خودش است، یکهو می گوید بگذار ندوم و بنشینم ببینم چه می شود؟ بگذار اصلاً برگردم در جهت عکس راه بروم ببینم به تخم کسی هست؟ بگذار بزنم زیر همه چیز و عشقی زندگی کنم ببینم بهتر می شود یا نه؟
باز زدم به در چسناله، هان؟ ولش کن. همین چیزهاست که نمی خواهم بگویم. فی البداهه نوشتن به چسناله می کشد. آدم باید فکر شده بنویسد. باید نوشته های آماده توی فلش مموری (چرا شوهر خواهرم به این ها می گوید کول دیسک؟) داشته باشد و کپی پیست کند وسط صفحه و آپدیت کند. همین.
حال این روزهایم؟ عین همه ی شما. ول گشتن توی شلوغی ها و فحش دادن به زن هایی که الکی توی خیابان می گردند پی ارزان تر... و با اینحال گشتن و گشتن و گشتن پی ارزان تر. بدون اینکه حتی چیزی بخرم. حتی چیزی بخواهم. حتی برای رسیدن بهار و دید و بازدید و سال نو، تره خرد کنم.

                                                                                 
پ.ن:

بی آنکه دیده بیند
در باغ
احساس می توان کرد
در طرح پیچ پیچ مخالف سرای باد
یأس موقرانه ی برگی که
بی شتاب
بر خاک می نشیند.

بر شیشه های پنجره
آشوب شبنم است.

ره بر نگاه نیست
تا با درون درایی و در خویش بنگری.

با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه خاک سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.

این
فصل دیگری است
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده می کند.

یادش به خیر پاییز
با آن طوفان رنگ و رنگ
که بر پا
در دیده می کند!

هم برقرار منقل ارزیز آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی سال:
خاموش
خود 
من ام!

مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی سوزد
امسال
در سینه
در تن ام...
احمد شاملو