دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۱

301: ما اينطوري با هم بحث منطقي مي‌كنيم. شما چطور؟


نمي‌دانم دقيقاً او مقصر است يا من. به احتمال زياد او (چون اينجا وبلاگ من است!). ولي باز هم نمي‌توانم قضاوت كنم. فقط مي‌دانم كه من هم بي‌تقصير نيستم. منظورم توي ماجراي دعواهاي هميشگي‌مان است. زود از كوره در مي‌روم و داد و بيداد راه مي‌اندازم. يك ويژگي‌هاي اخلاقي مزخرفي دارد كه عين تيك عصبي به طور متناوب توي رفتارش با من جريان دارد و روي مخم مي‌رود.

يك سري‌شان را تا حالا كشف كرده‌ام. يعني دقيقاً به محض قاطي كردنم، برگشته‌ام و نگاه كرده‌ام كه چي باعث شد از كوره در بروم و ديده‌ام اين‌ها بوده‌اند:

1.      ديكتاتوري در بحث:

توي ديالوگ هر دو طرف حقوق برابر دارند و زمان برابر براي صحبت كردن و سوال و پاسخ. آنوقت اين هرچي دلش مي‌خواهد ور مي‌زند و مثال و حديث و آيه مي‌آورد و تو ساكت مي‌ماني و خودت را از درون مي‌خوري تا نوبتت بشود و چيزي در جوابش بگويي. بعد به محض اينكه دهانت را باز كني وسط حرفت مي‌پرد و سخنراني‌اش را از پي مي‌گيرد. بعد آنقدر ادامه مي‌دهد كه تو ديگر احترامش را رعايت نكني و بپري وسط حرفش. به اينجا كه رسيد يكهو صداي تلويزيون را تا ته زياد مي‌كند يا بهت اخطار مي‌دهد كه همسايه‌ها خوابند و بهتر است صدايت را پايين بياوري و بحث همينجا تمام است. يعني: خفه شو! و اگر همچنان بخواهي ادامه بدهي و حرفت را تمام كني، مطمئناً به خشونت فيزيكي منجر مي‌شود.

2.      جانبداري بي‌منطق:

يك علاقه‌ي اختصاصي و عجيبي به برادر كوچكترم دارد و عميقاً او را بامرام و خانواده‌دوست و مهربان و اينها مي‌داند (نه اينكه اصلاً نباشد، ولي اينقدر هم نه ديگر.) بعد هر وقت بين من و برادر كوچكه بحثي در مي‌گيرد يا دارم درباره‌ي او حرف مي‌زنم يا مثلاً دارم به مادرم يا هر كس ديگري چيزي مي‌گويم كه تويش اسمي از او برده مي‌شود، پدرم بي‌مقدمه و بي‌ملاحظه خودش را به جانبداري از او وسط مي‌اندازد. آنهم بدون اينكه بداند يا اهميتي بدهد كه بحث درباره‌ي چه هست اصلاً. انگار كه وكيل و وصي مستقيم اوست و من هم بچه‌اش نيستم و غريبه‌ام.

3.      اختلاف در جهتگيري سياسي و فلسفي‌مان:

عميقاً و شديداً راستي است (حتي اگر اداي اصلا.ح‌طـ.لب‌ها را در بياورد). مثلاً مي‌نشيند سخنراني‌هاي دو ساعته‌ي پدر بلامنازع فلسفه‌ي اسـ.لامي راديو و تلويزيون (آقاي ر.ا) كه خود گويد و خود خندد و خيلي هم هنرمندد را تا آخر با صداي فول گوش مي‌كند و ما هم مجبوريم مستفيض بشويم. بعد با اين طرز تفكر، با اين فلسفه، با اين نگاه كه متعلق به گروه معلوم‌الحالي است، مي‌آيد با آدم وارد بحث هم مي‌شود. هرچه هم بگويي حرف‌هاي صد من يك غاز كپك‌زده‌ي آن‌ها را تحويلت مي‌دهد و اصولاً استراتژي بحث كردنش شديداً بوي گند راسـ.تي بودن را مي‌دهد كه مشام آدم را مي‌آزارد.

4.      حرف تكراري:

يك سري حكايت و داستان و مثال تكراري دارد كه هر بار فرض را بر اين مي‌گيرد كه تا حالا برايت نگفته است و حتي اگر از همان اول بحث يادآور بشوي كه اين قضيه را از حفظ هستي، كوتاه نمي‌آيد و حتماً بايد تا آخرش با طمأنينه و لفت و لعابي كه خاص روضه‌خواني است برايت تعريف كند.

5.      جزميت و دگم بودن:

به هيچ وجه من الوجوه نمي‌تواني نظرش را در هيچ موردي تغيير بدهي. تنها عطر قابل تحمل و خوب دنيا، عطر «تي‌رُز» (گلاب-گل رز-به قول خودش گل محمدي) است. تنها  خواننده‌ي به درد بخور دنيا «داريوش» است. هيچ كتابي را نمي‌خواند، چون خودش داننده‌ي تمام علوم و باهوش و نابغه و علامه است و منبع دست اول هر حقيقتي. طعم هيچ غذايي را نمي‌فهمد و برايش فرقي با غذاهاي ديگر نمي‌كند. يك مأموريت هميشگي دارد در هدايت انسان‌ها و ماها (خانواده‌اش) مانع انجام اين مأموريت و نجات بشريت به دست اين چراغ هدايت هستيم.

6.      خساست:

به چراغ روشن حساس است. مي‌آيد توي اتاق مي‌بيند داري با تلفن حرف مي‌زني يا پاي كامپيوتر هستي، زرتي چراغ را بالاي سرت خاموش مي‌كند انگار آيه نازل شده كه از ساعت يازده شب به بعد، چراغ اتاقت بايد خاموش باشد مگر اينكه در حال درس خواندن باشي (درس خواندن از نظرش تنها كار مقدس محسوب مي‌شود و مشمول اين قانون نمي‌شود).

بعد هم ته تمام نصايح پدرانه‌اش به پول ختم مي‌شود جوري كه گاهي اصلاً رابطه‌ي پدر و فرزندي‌مان را از ياد مي‌برم و حس مي‌كنم  (مطمئنم) كه اگر هر اول ماه دو تا تراول صد هزار توماني بگذارم كف مشتش، تمام مشكلات و درگيري‌هايم باهاش خود به خود حل مي‌شود.

7.      فضولي:

توي هر بحث و كاري كه بهش ربطي ندارد خودش را مي‌اندازد وسط. آنهم فقط محض فضولي و نظر دادن. انگار كه كسي نظر او را خواسته.(مثال: من و مامانم داريم درباره‌ي اين حرف مي‌زنيم كه من امروز بايد ابروي مامانم را بردارم چون فردا مي‌خواهد برود يك جهنم دره‌اي... بعد اين خودش را وسط مي‌اندازد كه من بايد ابروي مامان را پهن بردارم يا باريك يا اصلاً بهش دست نزنم يا مثلاً گير مي‌دهد كه هيچ لزومي ندارد كه مامانم موهاي سپيدش را كه ريشه‌اش درآمده رنگ كند.)

8.      وراجي:

هيچوقت، هيچ كجا «ساكت» مشاهده نشده است. مدام يا بايد حرف بزند يا آواز بخواند يا صداي تلويزيون را به نيابت از جانب خودش تا آخر زياد كند.

9.      توهين:

از همان ابتداي صحبت شروع به توهين مي‌كند. لابد چون پدر خانواده است، خودش را صاحب ما و ما را جزء متعلقات و برده‌ها و احشامش مي‌داند كه حتي در بحث با مادرم هم يك  جمله در ميان بهش توهين مي‌كند و كسي نداند فكر مي‌كند دارد با سگش حرف مي‌زند. به هرحال مادرم هم عادت كرده كوتاه بيايد تا دعوا راه نيفتد و بي آبرويي نشود، ولي اين دليل نمي‌شود كه ما بچه‌هايش هم حتي بعد از سي سالگي و حتي بعد از ازدواج همچنان بتوانيم توهين‌هايش را حين صحبت تحمل كنيم و چيزي بهش نگوييم.

اصولاً باهاش وارد هرجور تعامل اجتماعي بشوي آخرش توي دلت يكي از اين جملات را خطاب بهش خواهي گفت:

-          خفه شو!

-          به تو چه؟

-          عجب گهي خوردم...

-          فحش بي‌تربيتي...!

همين چيزهاست كه باعث مي‌شود بنده بعد از ده روز هم كه پايم را مي‌گذارم توي اين خانه، همان يك ساعت اول با اين دعوايم مي‌شود. از بس توي مخ است.

اصلاً رفتارش در قبال بچه‌هايش آنقدر خساست‌آميز و خشك و تاجر مأبانه بوده است كه ما هيچكدام‌مان خوش نداريم زير بار يك قران منت اين بابا برويم. پايش هم كه بيفتد و بخواهد يك گذشت كوچولو در حد پنج هزار تومان در حق‌مان بكند، فوري در مياوريم پنج هزار توماني را مي‌كوبيم كف مشتش كه يك وقت هوا برش ندارد كه بي حد و حساب براي ما ريخت و پاش كرده و يك جايي سرمان منت‌اش را بگذارد.

اينجور موجودي است تقريباً. دقيق‌ترش را بخواهي از اين هم بدتر است.

مثلاً يكي از رفتارهايش كه خيلي توي مخم مي‌رود اين است:

اينكه چطور خودش را از شغل و زندگي و خانه و ماشين ساقط كرد و به اين روز انداخت كه از مدير و مؤسس يك آموزشگاه رانندگي، به راننده تاكسي تنزل پيدا كرد، بماند. اين هم از بدبختي و خاك بر سري‌اش بود... اما حالا هم كه مثل آدم رانندگي‌اش را نمي‌كند! با آن گوش‌هاي سنگين كه به طور عادي هم صداي مسافران را نمي‌شنود و مردم را بيچاره مي‌كند و دويست متر بعد از اينكه مي‌گويند «آقا پياده مي‌شيم» نگه مي‌دارد، تازه ضبط صوت ماشين را هم تا آخر زياد مي‌كند و داريوش مي‌گذارد يا خودش بلند بلند جلوي ملت چه‌چه مي‌زند و صدايش را به سرش مي‌اندازد انگار كه خلق‌الله غلطي كرده‌اند و محكوم به شنيدن صداي ايشان در ماشين هستند. باب بحث و صحبت را با تك‌تك مسافران باز مي‌كند و همه هم بايد كوتاه بيايند و تأييدش كنند.

يك كار اعصاب خرد كن ديگرش هم اينكه حتي وقتي دارد با خانواده‌اش مي‌رود مهماني، از خير مسافر زدن نمي‌گذرد و اكثراً دو تا نره‌غول را سوار مي‌كند و مي‌اندازد بغل من كه روي صندلي عقب نشسته‌ام و من مجبور مي‌شوم تمام مسير را در حالت معذب و مچاله گوشه‌ي ماشين طي كنم. بعد هم براي اينكه نره‌غول‌ها هوس دست‌درازي و غلط اضافي به سرشان نزند، بنا مي‌كند جلوي آنها بلند بلند خطاب به من درباره‌ي مسائل شخصي خانوادگي‌مان حرف زدن كه مثلاً يعني اين دخترم است. خبر مرگت با پدري و دختري‌ات!

يا مثلاً اولين كارهايش به محض ورود به خانه اين‌هاست:

1.      بدود به سمت تلفن اتاق خواب كه آي‌دي كالر دارد و تند تند چك كند كه كي زنگ زده و ما به كي زنگ زده‌ايم و چند دقيقه حرف زده‌ايم و آيا به مبايل زنگ زده‌ايم يا تلفن ثابت.

2.      بيايد بالاي سر من توي اتاق سرك بكشد ببيند دارم چكار مي‌كنم و يك غري بهم بزند و گيري بهم بدهد. فرقي نمي‌كند چي.

3.      برود آشپزخانه توي يخچال سرك بكشد و بعد توي سطل آشغال را بگردد كه نكند ما نعمت خدا را حرام كرده باشيم و غذايي چيزي دور ريخته باشيم.

4.      توي ظرفشويي را نگاه كند كه اگر بشقاب يا ليوان نشسته بود بيايد سر وقت من و برود توي اعصابم و از كارم بيندازدم كه حتماً همان لحظه بروم آن را بشويم. فقط چون توي خانه هستم و سر كار نمي‌روم.

5.      عينك نزديك بينش را بزند و روي زمين دنبال آشغال بگردد كه بيايد گير بدهد به من كه جارو كنم. فقط چون توي خانه هستم و صرفاً براي اينكه مرا بيكار به حال خودم رها نكرده باشد و يك كاري بدهد دستم.

نمي‌دانم چكار بايد بكنم. نصيحت ديگران معمولاً بهم اين است كه «كوتاه بيا» و «عصبي نشو» و «جوابش را نده». من هم خيلي سعي مي‌كنم كه باهاش طرف نشوم، اما هنوز يك ربع نشده شروع مي‌كند. سر يك بحثي را باهام باز مي‌كند و چنان سين جيم‌ مي‌كند انگار كه بازپرس ويژه قتل عمد است و من مجرم هستم و تحت بازجويي. من هم توي همان دو سه جمله‌ي اول عصبي مي‌شوم و پاچه‌اش را مي‌گيرم و دعواي‌مان مي‌شود. اينجايش را بله، تقصير من است. ظاهراً من هستم كه دعوا را شروع مي‌كنم. اما اگر كمي ريزتر بشوي و توي نخ رفتار اين بابا بروي، مي‌فهمي كه چرا من فوراً حساس مي‌شوم و برايش قاطي مي‌كنم.

يك زماني اميدوار بودم كه بعد از ازدواج اين چيزها تمام مي‌شود و از دستش راحت مي‌شوم. حالا همان اميد را هم ندارم. فقط مگر بميرد و از دستش راحت بشويم كه در آن صورت هم مادرم بدبخت و آواره و بي كس و كار مي‌شود. اي خاك بر سر زني كه همه‌چيزش شوهرش باشد و اگر شوهره بميرد دنيا برايش به آخر برسد. صحبت علاقه و اين چيزها نيست‌ها! بحث وابستگي مالي و اقتصادي و رواني است. بحث عدم استقلال شخصيتي است.

اين روزها خودم فكرم مشغول است. صبح تا شب دارم به جهيزيه و چي بخرم از كجا بخرم كه ارزان تر باشد و چه وقت بخرم و كجا انبار كنم تا بروم سر زندگي‌ام و تمام اين گهكاري‌ها فكر مي‌كنم. بعد اين هم شده قوز بالا قوز و اعصاب مرا چنگول چنگول مي‌كند.

نمي‌دانم آدم چقدر ظرفيت دارد؟ حتي نمي‌دانم هنوز آدمم يا نه؟ فشار خون و قند خون بالا را دارم كم‌كم حس مي‌كنم. عصبي كه مي‌شوم گر مي‌گيرم و دل و روده‌ام و پوستم به هم مي‌ريزد. شب‌ها بي‌خوابي. صبح‌ها غلت زدن توي رختخواب و جان كندن تا ساعت يازده.

زندگي است كه من دارم؟

۱۰ نظر:

  1. ما هم دقیقا همین طور.
    بیکار بودن جرم دو سال اخیر من هم هست. این همه به در و دیوار کوبیدن خودم هم چون پول معمولی از توش درمیاد و نه زیاد، و چون عین خر از اول صبح تا بوق سگ سر کار نیستم، کار به حساب نمیاد.
    افتخارات علمی و فرهنگی و کوفت و زهرمار هم هیچ.
    از این که یکی دقیقا می فهمه چی میکشم، خوشحالم. شانه‌هایت را برای گریه کردن دوست دارم!
    مجرد بودن، یکی از مهم‌ترین جرم‌های من است!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. :(
      تو هم برو وبلاگ بزن توش به همه فحش بده دلت خنك بشه.
      والا!

      حذف
  2. مشکل اختلاف بین نسل ها همه جا هست. کم یا زیاد. تو همه خونه ها. فکر نکنین که با شوهر کردن این ها حل میشه. از این ها راحت میشی یکی دیگه هست که یک جور دیگه حرص بخوری. از من با تجربه به شما نصیحت... فقط سعی کنین مستقل باشین. انتظار پول از هیچ کس نداشته باش. دادن چه بهتر ولی همیشه امادگی اینو داشته باش که بتونی پول در بیاری. حتی کم. بهترین هاش هم پاش برسه منت میذارن. تو که به زودی از این خونه میری. یک کم تحمل کن تا بگذره. ولی نصیحت من یادت نره.من که خیلی دلم پره..س

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. الان من از كجا بفهمم «س» كيه؟
      خب. اسمتون و بنويسين كه كرم به جون آدم نيفته ديگه.
      وا!
      - آره. پول هميشه مهمترين بوده.

      حذف
  3. می‌دونم چی می‌گی
    اولش نفهمیدم از کی داری می‌گی و بعدش گرفتم. قبلا از اصفهانی‌ها گفته بودی و جسارت نمی‌کنم
    فقط خدا به داد تو و همسرت برسه.نمونه‌هاش رو داریم توی فامیل
    تا حدی هم بابای خودم
    شاید اگه بری توی بحرش که چرا انقد آزار می‌ده قابل تحمل‌تر بشه و دلت براش بسوزه. آرزوی مرگ نکن تا وجدانت بعدا آسوده باشه. همه می‌میریم
    یه بار بیا از زاویه‌ی اون نگاه کن و بهش حق بده و بعد باهاش بحث کن

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چيزي كه بيشتر آزارم ميده درك نكردن ديگرانه. اين احساس رو. نميتونن تصور كنن كه از پدرت متنفر باشي.
      خب هستم!
      حالا كه چي؟
      زياد توي بحرش رفتم.
      هركسي دنياي خودش رو داره. قصد ندارم عمرم رو صرف رفتن توي دنياي ديگران و خودم رو به جاي اونا گذاشتن كنم. فقط سعي ميكنم فاصله بگيرم و توي دنياي خودم باشم.

      حذف
  4. چرا، اتفاقا برام قابل درکه، هرچند این تنفر برای خودم پایدار نبوده و لحظه‌ایه. حداکثرش اینه که فاصله‌م رو حفظ می‌کنم.
    البته، یادم هست که گفته بودی کینه‌توزی و منتقم:)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. آره. يعني ميدوني حافظه ي بدم طولاني تر از حافظه ي خوبمه. يعني بدي هاي ديگران رو يادم نميره. اگرم چند تا از بدي هاي يكي رو جمع كنم و به اين نتيجه برسم كه روي مغز و اعصابم ميره و بهتره ازش دور بشم، واقعا ازش فاصله ميگيرم. ترجيح ميدم خودم رو اذيت نكنم.

      حذف
  5. این که عین بابای منه
    فقط با این تفاوت که اون وقتی درس میخونی هم میاد چراغ رو خاموش می کنه! با این که اونم درس خوندن رو مقدس ترین کار میدونه

    پاسخحذف