جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۹۲

336: از دار دنيا يك خواهر داشتم... آنهم غريبه

با خواهرم دعوايم شد. تلفني. زن آپارتمان روبرويي خانه‌مان بود. در واقع هميشه هست. يا خودش يا بچه‌هايش. وقتي هم نيست، صداي‌شان توي راهپله هست. وقتي هم نيست، از ديوار اتاق صداي جيغ جيغ‌هايش سر بچه‌ها مي‌آيد. كاملاً خودي محسوب مي‌شود. خيالي نيست. براي همين همان‌جا توي اتاقم كه داشتم پشت تلفن هوار مي‌كشيدم، عليرغم تذكرات مؤكد مادرم اصلاً صدايم را پايين نياوردم تا تمام خشمم را بيرون ريخته باشم. تا تمام اين ده سال را سرش فرياد زده باشم، بلكه سبك بشوم.
بعدش عصبي و گيج دور خانه راه افتادم. از اين اتاق به آن اتاق. خطاب به زن همسايه روبرويي و مامان گلايه و درد دل مي‌كردم و همين‌جوري نمي‌دانم دنبال چي مي‌گشتم و دور خودم مي‌چرخيدم. فقط عصبي بودم و نمي‌دانستم دارم چكار مي‌كنم. بعد شوهرم زنگ زد. صدايم بدجوري گرفته بود. پرسيد چي شده. گفتم: حساسيت فصليه. سرفه‌ام گرفته. الان نمي‌تونم حرف بزنم... در واقع هم هر وقت عصبي مي‌شوم اولش خروسك مي‌گيرم و بعد به سرفه‌ي شديد در حد عق زدن مي‌افتم. قطع كرد. چرا نمي‌توانستم به شوهرم همه‌چيز را بگويم؟ از خانواده‌ات پيش كي شكايت كني كه تف سر بالا نباشد؟ توي اين يك وجب وبلاگ هم بنويسي مي‌آيند كيون خودشان را پاره مي‌كنند كه پيدايش كنند و بخوانند. اين‌ها را كه عمري هست رو در روي خودتان دارم مي‌گويم و به تخـ.م‌تان حساب نمي‌كنيد. حتماً بايد براي غريبه‌ها بنويسم تا ،«حرف»، حساب‌اش كنيد؟
هرچه از دهانش در آمد بارم كرد. پنج سال ازم كوچكتر است و به خودش اجازه مي‌دهد چون زودتر ازدواج كرده و بچه‌دار شده، اينطور توهين كند و برايم پررو بازي در بياورد. حالا جزئيات دعوا بماند. اصلاً حوصله ندارم بروم توي اينكه دقيقاً از كجا و كي دلخوري‌هاي‌مان از هم شروع شد. فقط بگويم كه قبل از ازدواج  او (ده سال پيش) ما عليرغم تفاوت سني خيلي با هم صميمي بوديم و همش سرمان توي هم بود و يك گوشه‌اي داشتيم پچ‌پچ مي‌كرديم. تمام خاطرات من از او، تا قبل از آن تاريخ هميشه دوست‌داشتني و مثبت بود، تا اينكه اخيراً متوجه شدم از نظر او خيلي هم اينطوري نبوده! يعني اينكه بچگي‌هاي‌مان من از نظر او يك خواهر بدجنس و خبرچين بوده‌ام كه سر هر جرياني او را به مامان و بابا مي‌فروخته‌ام و با برادرهايم دست به يكي مي‌كرده‌ام كه او را آزار بدهم. يا مثلاً مدام ازش كار مي‌كشيده‌ام و دنبال خريد مي‌فرستاده‌امش. در حالي كه من اصلاً اين چيزها را يادم نمي‌آيد. يك چيزهاي مبهمي چرا... مثلاً اينكه چون از بيرون رفتن و خريد از سوپر ماركت بدم مي‌آمد، او را كه مدام توي كوچه با دخترهاي همسايه پلاس بود و آن موقع شايد شش هفت ساله بود  صدا مي‌كردم و ازش مي‌خواستم از مغازه‌ي روبروي خانه (آنطرف كوچه) برايم چيزي بخرد. يا مثلاً از اينكه مدام توي لنگ دخترهاي همسايه است و از خودش زبان‌هاي رمزي تخـ.مي در مي‌آورد و باهاشان نامه‌نگاري و خاطره‌نويسي مي‌كند حرصم مي‌گرفت و شايد يكي دوبار سر اين جريان سر به سرش گذاشته باشم كه اين پيش آزار و اذيت‌هاي برادرهايم كه مدام بهش كرم مي‌ريختند اصلاً چيزي به حساب نمي‌آمد. همه‌مان وقتي بچه هستيم همديگر را اذيت مي‌كنيم و دست مي‌اندازيم، اين كه ديگر عقده‌اي شدن ندارد! همين برادرهايم هنوز كه هنوز است حتي جلوي شوهرم مرا دست مي‌اندازند و مسخره مي‌كنند و آبرويم را مي‌برند. پس با اين حساب من ديگر بايد در فكر كشتن اين دو تا باشم.
چيزي كه شوكه‌ام كرد اين بود كه من از گذشته چيزهاي خوب‌اش را به ياد داشتم و او فقط چيزهاي بدش را.
بعد شروع شد...
اخيراً موارد بسياري پيش آمده كه من حس كرده‌ام هرچه سعي مي‌كنم رابطه‌ام را با تنها خواهرم حفظ كنم، او سعي در پاره كردن اين رشته دارد. با توهين‌هايش. با حرف و حديث‌ها و گله و شكايت‌هايش كه پيشينه‌شان به زمان شاه شهـ.يد مي‌رسد! به من چه كه او به خواست بابا تسليم شد و زود شوهر كرد؟ به من چه كه شوهرش ازش يازده سال بزرگتر است؟ به من چه كه به او جهيزيه كم دادند و به من دارند بيشتر مي‌دهند؟ به من چه كه او هنوز كه هنوز است از پس خانه‌داري و بچه‌داري برنمي‌آيد و يكي بايد مدام در خدمت‌اش باشد؟ اين چيزها چه ربطي به من دارد؟ اگر قرار است يقه‌ي يك نفر را بگيرد، آن شخص مسلماً بايد پدرم يا حتي مادرم باشد. من كه تقصيري اين وسط ندارم. بعد از اين‌ها گذشته، اينكه شوهر او اخلاق‌اش به آدميزاد نرفته و بيماري رواني و وسواس شديد دارد و با فاميل رفت و آمد نمي‌كند و از همه خلق خدا گريزان است و از خساست، ديگر گندش را درآورده و اعصاب و زندگي دختره را به كلي ريـ.دمان كرده... انتقام اين‌ها را چرا بايد از من بگيرد؟
من هميشه جلوي پدرم ايستادم. كتك خوردم. فحش شنيدم. هميشه يك چشمم اشك بود و يكي خون. اما هيچوقت از طرز فكر و ايده‌آل‌هايم كوتاه نيامدم. هميشه هم آخرش يقه‌ي خودم را گرفتم نه كس ديگري را. حالا اين تقصير من است كه اين خواهره از اول جلوي بابا تسليم بود و بعد هم جلوي شوهرش تسليم شد و گذاشت هر چه دلش مي‌خواهد به سرش بياورد و هر جور دلش مي‌خواهد بتازاند و حالا هم ديگر حريفش نمي‌شود؟ خوب خواهر من، مي‌خواستي تو هم يك كم به خودت و اعصاب و حنجره‌ات سختي بدهي و جلوي آدم‌هاي ناجور و زورگوي زندگي‌ات بايستي. من مقصرم كه شوهر من احياناً از شوهر تو آدم‌تر است؟ من دوازده سال پاي اين آدم نشستم و كاملاً شناخته انتخابش كردم. حرف و حديث مردم و خانواده را به خودم كشيدم. چقدر باهاشان جنگيدم. چقدر پشت سرم زر زدند و به رويم نياوردم. تو هم بايد براي خواسته‌هايت مي‌جنگيدي. گناه من اين وسط چيست؟
نصف موهاي سرم سفيد شد. اعصابم بـ.گا رفت. سي و سه سالم شد. پير شدم تا به ده بيست درصد از آرزوهايم رسيدم... تو چكار كردي؟ زرتي شوهر كردي و زرتي زاييدي و نشستي توي خانه تا شد بيست و هشت سالت. بيست و هشت سال سن كمي نيست. همين عصباني‌ات مي‌كند كه داري آرام آرام نسيم ميانسالي را روي پوست‌ات حس مي‌كني و هرچه كه اطرافت هست، «دلخواسته‌»ات نيست.
اما تمام اين‌ها... ريشه‌يابي تمام اين عقده‌هاي تو چه ربطي به من دارد؟ به من چه كه تو چرا بايد عصباني باشي و اينطور رفتار كني؟ چيزي كه دل مرا شكست اين بود كه تنها خواهرم در اعماق قلبش فقط يه مشت گله و شكايت و عقده نسبت به من دارد و مجموع اين‌ها يعني «نفرت»، و نه «دوست داشتن».
از سادگي خودم حيرت كردم. از اينكه چه ساده‌دلانه تصور مي‌كردم كه همان حسي را كه من به او دارم (تنها خواهرم و تنها كسي كه بهش اعتماد دارم)، او هم به من دارد. ظاهراً (عليرغم ميل خودم و با وجود مخالفت شديدم) «ظرف كريستال» توي جهازم مي‌تپاند و باطناً ازم متنفر بود. ظاهراً هر وقت چند ساعت چند ساعت وقت مي‌گذاشتم و موهايش را رنگ مي‌كردم و ابرويش را برمي‌داشتم، پول ناچيزي توي كيف و يا لاي كتاب‌هاي كتابخانه‌ام مي‌تپاند و باطناً فكر مي‌كرد دارد استخوان جلوي سگش مي‌اندازد. من ازش پول نمي‌خواستم. بارها بهش گفتم عوض اينكه به زور پول بهم بدهي، اين را بپذير كه خواهرت هستم و وقتي كاري ازم برمي‌آيد وظيفه‌ام است برايت انجام بدهم و در عوض تو هم مي‌تواني موي مرا رنگ كني و يك غلط ديگري براي من بكني كه جبران كني. پول كه نمي‌تواند رابطه‌ي خواهري را تبيين كند.
نفهميد. ده سال است ازدواج كرده و نفهميده. تا آخر عمرش هم نمي‌فهمد. چون كه فاميل شوهرش شهرستاني هستند و رفت و آمدي باهاشان ندارد كه رويش تأثيري بگذارند. با فاميل خودش هم كه رفت و آمد‌ها را قطع كرده و فقط مانده‌اند پدر و مادرش كه آن‌ها هم لي‌لي به لالايش مي‌گذارند و لوس‌اش مي‌كنند و واقعيت را بهش نمي‌گويند كه يك وقت ناراحت نشود. چون كه آن‌ها هم مي‌دانند تنها كس و كار دخترشان هستند و اگر بروند تنها مي‌شود.
ده سال است رفتار توهين‌آميز خودش و شوهرش را تحمل مي‌كنم. خواهر بزرگتر هستم و انگار كه نه انگار. نه احترامي بهم مي‌گذارد و نه مراعاتي مي‌كند. مي‌آيد خانه‌ي مادرم و زحمات‌اش را روي سر من هوار مي‌كند و تازه بهم اُرد هم مي‌دهد كه اين كار را بكن و آن كار را بكن. چنان مديرانه كه انگار اگر او نيامده بود و به من دستور نمي‌داد، من و مادرم نمي‌دانستيم چطور از پس كار خانه‌مان بربياييم. غافل از اينكه كسي كه زبانزد فاميل شده از شلختگي و كثيفي خانه‌اش و ندانستن آداب مهمانداري، اوست. كسي كه مرتب بايد «كمك» و «پشتيبان» داشته باشد تا ولو نشود اوست. حالا هم چون بچه‌اش از آب و گل در آمده  و ديگر احتياج چنداني به مادرم ندارد شروع به جفتك‌اندازي كرده و با اخلاق‌شان مشكل پيدا كرده و مي‌خواهد رفت و آمد را قطع كند.
« با اخلاق‌شان مشكل پيدا كرده و مي‌خواهد رفت و آمد را قطع كند»... اين دقيقاً عين عبارتي است كه اخيراً چندين و چند بار حين صحبت ازش شنيده‌ام. حتي به من هم توصيه مي‌كند كه رفت و آمدم را با خانواده و حتي خودش (!!!) قطع كنم. توهين از اين بدتر؟ خانم علناً دارد بهم مي‌گويد: زياد احساساتي نشو! تو خواهر من نيستي و من هيچ تمايلي ندارم بيايي خانه‌ام و بيايم خانه‌ات، چون شوهرم و در ثاني خودم خوش‌مان نمي‌آيد. حرف از اين بزرگتر؟
سر هر جرياني و توي هر بحثي (حالا كاري ندارم كه در مشاجره آخري كي مقصر بود) لنگ رستم و اسفنديار را وسط مي‌كشد. آنهم حكاياتي كه من اصلاً يادم هم نمي‌آيد. بس كن ديگر. اگر راستي راستي اينقدر از من شاكي هستي، اين پول خيرات كردن‌هايت برايم چيست؟ بهانه براي منت گذاشتن؟ بي اجر و مزد كردن زحمت‌هايي كه برايت كشيدم؟

تنها كاري كه بعد از تمام اين‌ها از دستم بر مي‌آيد اين است كه بروم كريستال‌هاي كادويي‌اش را پرت كنم جلويش و بهش بگويم: خواهري كه نه خانه‌ام بيايد و نه خانه‌اش بروم و ته دلش ازم اينقدر متنفر باشد، بهتر است كريستال‌هايش را هم ببرد سر قبر شوهرش بچيند و توي‌شان خرما و حلواي نذري پر كند. من دوست و همدم مي‌خواهم، نه اسپانسر.
-----------------------------------------
پ.ن: مراجعه شود به اين پست

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۲

335: دكمه‌هاي يدكي

اين وقت‌هاي شب كه مي‌شود «آدم‌ها» مي‌خوابند و «از آدم به دورها» تازه بيدار مي‌شوند و شروع به فعاليت مي‌كنند. آنهم نه فعاليت سازنده و فيزيكي، بلكه فعاليت فكري و تجسمي مثل خواندن و نوشتن، كه به درد كسي هم نمي‌خورد. اين‌ها بقيه‌ي روز در حالت استندباي هستند. در واقع به سر و صدا و حركت و آدم‌ها و جريان زندگي حساسيت دارند و به حالتي نيمه‌فلج در مي‌آيند. اگر باطري باقي مردم «خورشيدي» باشد، باطري اين‌ها «مهتابي» است.
خوب؟
من يك «از آدم به دورِ» مجهز به باطري «مهتابي» هستم. اين از اين.

اول اينكه مگر مرض داشتم كه به سرم زد پارچه بگيرم و بدهم مامان برايم روتختي جهيزيه‌ام را بدوزد؟ بازاري دوزش هم همين قيمت در مي‌آمد. من گـ.ه خوردم خوب. ديگر هم بار آخرم باشد. هي تز بده. هي تز بده. آخرش هم اين شد كه پاشنه‌ي بازار را از جا درآوردم و يك روتختي زير و رو دورنگ دوختم كه هزارتا اشكال دارد. اول اينكه جنس‌اش تافته است و تافته چروك شديد مي‌خورد و اتو خورش افتضاح است. دوم اينكه با چرخ خياطي‌هاي معمولي نمي‌شود آن را به پشم شيشه‌ي داخلش دوخت و حتماً بايد چرخ صنعتي باشد. سوم  اينكه اگر به پشم شيشه‌ي داخلش دوخته شود سنگين مي‌شود و به خاطر روشن بودن يكي از دو رنگش، هي بايد بشويم‌اش، فلذا بيخيال دوختن‌اش به لايه‌ي داخلي شده و عين رو تشكي آزاد گذاشتم‌اش. ولي اين هم خيلي ضايع از كار در آمد. گفتم يك جور دوخت ضر.بدري (هان؟ چي است؟ اگر بدانيد كه با سرچ همين كلمه‌ي ضر.بدري چقدر به وبلاگ من رسيده‌اند، بهم نمي‌گوييد متوهمِ نقطه بين كلمات گذار.) ساده رويش بيندازم كه نشد به دليل ضخامت‌اش كه گفتم. آخرش به اين نتيجه رسيدم كه يك‌ جور مرواريدي دكمه‌اي چيزي به فواصل مربع يا لوزي شكل ساده (شبيه نقطه بازي) رويش بدوزم كه هم ساده باشد و هم اسپرت (ز بس كه من اسپرت و با كلاس‌ام). حالا هي بگرد بگرد دنبال دكمه‌ي مناسب...
آخرش دادم همين روبروي خانه‌مان، درست بيست سي متر آنطرف‌تر (آنطرف خيابان) برايم دكمه منگنه زدند‌ (و جهت اطلاع آقايان: دكمه منگنه دكمه‌اي است كه از جنس همان پارچه‌ي زمينه روي يك پايه‌ي فلزي پِرِس مي‌شود). خيلي هم خوب. خيلي هم قيمت‌اش مناسب. خيلي هم نزديك خانه و بي‌دردسر. آنكه گفت آب در كوچه و ما گِرد فيلان مي‌گرديم كو؟ بيايد بغل‌ام ماچ‌اش كنم بي‌زحمت.
و چهارم اينكه تمام اين خرده فرمايشات بنده در وضعيتي‌ است كه مادرم وقت ندارد سرش را بخاراند. بچه‌ي چند ماهه‌ي برادرم را از يك طرف دارد تر و خشك مي‌كند و لوله‌ي آب خانه‌ي خواهرم از يك طرف ديگر تركيده و خودش و بچه‌اش آمده‌اند اينجا و نوه‌ي اولي كه الأن چهار ساله است عين بنز به اين يكي حسادت مي‌كند و كيون ما را پاره نموده است از بس كه بايد چهار چشمي مراقبش باشيم بچه‌هه را نچلاند و جيغ و داد نكند و از خواب بيدارش نكند و به جان‌مان نيندازدش.
حالا بنايي و كمد و كابينت سازي خانه‌ي من هم كه تمامي ندارد. هي دارد همين‌جوري كش مي‌آيد. يعني دلم مي‌خواهد يكهو بردارم ابزار و اره و مته و سنگ و فرز و تير و تخته و كچ و كاشي و لوله را شوت كنم وسط كوچه و جهيزيه‌ام را بياورم پرت كنم وسط خانه و در را ببندم و بنشينم روي كپه‌ي رختخواب‌پيچ‌ها و جعبه‌هاي باز نشده و... بگويم: آخيييييييييييييييييييييييييييش! خونمه!
بدبختي‌ام اين است كه ايده‌آليستم. توي همه‌چيز ايده‌آليستم و هرگز هيچ چيز آن طوري كه دلم مي‌خواهد از كار در نمي‌آيد. مثلاً همين حمام-توالت. پول‌مان ته كشيد و نتوانستم روشويي را عوض كنم و از اين كابينت دارها بگيرم و آن توالت فرنگي و دوش حمامي را كه دلم مي‌خواهد بگيرم. همه‌اش شد «سر هم بندي». دلم مي‌خواست رنگ كابينت‌ام زرشكي-كرم باشد كه در عمل قهوه‌اي سير و روشن از كار در آمد. من از قهوه‌اي متنفرم. شايد چيز مهمي نباشد اما براي من مهم بود كه رنگ قهوه‌اي به خانه‌ام راه پيدا نكند كه كرد.
پنجاه متر خانه و اين همه چـ.س افاده و ادا و اصول و خرده فرمايش؟
بله. متأسفانه. نه پنجاه متر بيشتر مي‌شود و نه توقعات من پايين مي‌آيد. در هر دو حالت: همين است كه هست!
اما خانه در نهايت يك چيزي از آب در آمد كه همين‌طوري پر از آت و آشغال بنايي و چوب‌بري و بدون اثاثيه، خواهرم تا ديد گفت: هر وقت خيال فروشش رو داشتين، ما ازتون مي‌خريم.
دوستش دارم. همين‌جوري كه هست: فسقلي و بي‌پاركينگ و انباري...
اما چيزي كه قصد گفتنش را داشتم باز هم يك قياس يا اينطور چيزهايي بود كه فقط در نوشته‌هاي وبلاگ‌نويساني مثل آيداي پياده‌رو قشنگ در مي‌آيد و توي نوشته‌هاي بقيه مثل ربط دادن گو.ز به شقيقه به نظر مي‌رسد يا نهايتاً يك جور خوشمزه بازي لوس.
امروز سر قضيه‌ي دكمه منگنه‌ها ديدم كه فقط يك ذره پارچه داريم و فقط نُه تا دكمه از هر رنگ پارچه لازم داريم. اولش به ذهنم رسيد همان نُه تا را بزنيم. اما بعدش كه ديدم از خرده پارچه‌ها همين يك ذره مانده به ذهنم رسيد كه اگر در آينده بچه‌ي تخـ.م سگ فاميل بيايد خانه‌مان و دلش بخواهد دكمه‌ي كوسن مبل مرا بكند و ببرد... بعد ديگر چه كسي پاسخگو است؟ من دكمه آن رنگي از كجايم بياورم؟ خرده پارچه‌هايش را ديگر از كجا پيدا كنم؟ خلاصه آخرش به ذهنم رسيد از هر كدام سه چهارتا اضافه بزنم و بدوزم به پشت پارچه‌شان كه در صورت نياز مثل لباس‌هايي كه دكمه يدكي دارند ازشان استفاده كنم...
حالا اين‌ها هيچي... يك چيزي كه ذهنم را درگير كرد اين بود: اگه مي‌شد اين پلتيك را به زندگي مشترك هم زد، چه مي‌شد؟ مثلاً چند تا دكمه‌ي يدكي در آستر رابطه مي‌دوختيم كه هر وقت دكمه‌هاي جلوي چشم مردم افتادند، با اين‌ها زمستان را سر كنيم و خستگي را در كنيم و فلان و چنان كنيم.
پس چي شد؟ تكليف اين هفته‌ي شما اين است كه برويد فكر كنيد ببينيد اين «دكمه‌هاي يدكي» در رابطه،  چه مي‌توانند باشند. بعدش بياييد به من هم بگوييد.
---------------------------------------------------------------------
پ.ن1: راز‌هاي نگفته؟
پ.ن2: هنرهاي رو نكرده؟ (مثلاً يكهو در بيايم كه: من بلدم تريلي برانم!)
پ.ن3: باز گذاشتن احتمال توليد بيشمار بچه و جايگزيني آن‌ها در صورت سقط شدن و جنگ و زلزله و سونامي و بلاياي ديگر؟

پ.ن4: هر سه مورد.

دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۲

334: چه بودي و چه بودم؟‌ چه هستي و چه هستم؟

يك گروه زن خوشبخت هستند كه زود ازدواج كرده‌اند. مثل خواهرم. مثل دختر خاله‌هايم. اين‌ها خاطرات روشني از دوران ماقبل ازدواج‌شان ندارند. معمولاً هم به چشم دوران «بچگي و جهالت» بهش نگاه مي‌كنند و سعي در فراموش كردنش دارند. اين‌ها تا يادشان مي‌آيد شوهر داشته‌اند و با مسائل مربوط به متأهلي سر و كار داشته‌اند و به گمان‌شان همين «طبيعي» و «منطقي» است و چيزي جز اين وجود ندارد. اين‌ها همان‌هايي هستند كه به مجردها محل سگ هم نمي‌گذارند و اصلاً قاطي آدم حساب‌شان نمي‌كنند.
من با اين‌ها كاري ندارم.
يك گروه زن بدبخت هم هستند كه دير ازدواج مي‌كنند. مثل من. مثل دختر  عمه و دختر عمويم (همانطور كه حدس زديد فاميل پدري من تحصيل‌كرده‌تر و با كلاس‌تر و پولدارتر هستند و ميانگين ازدواج در آن‌ها بالاتر از فاميل مادري‌ام است.) اين گروه متأسفانه خاطرات كاملاً روشن و گاهي ثبت شده (به صورت عكس و فيلم و دفتر خاطرات و وبلاگ و دوستان دوران مجردي و هزار كوفت و زهرمار ديگر) از گذشته‌شان دارند كه از نظرشان ابداً شرم‌آور و احمقانه و مستحق فراموش شدن نيستند. دوران زندگي ماقبل ازدواج اين گروه آنقدر طولاني بوده كه به سن عقل برسند و تفاوت‌ها را متوجه بشوند و گذشته را با حال قياس كنند و فكر نكنند كه همه‌چيز در ازدواج خلاصه مي‌شود و تا يادشان مي‌آيد متأهل بوده‌اند و دنياي‌شان همين بوده كه هست.
من با اين‌ها كار دارم. با همين‌ها.
اين‌ها همه چيز را يادشان هست. اين‌ها اكثراً تا قبل از ازدواج دست‌شان توي جيب خودشان بوده و عادت كرده‌اند كه پيش مردي دست دراز نكنند. عادت كرده‌اند هميشه نگران ته‌مانده‌ي حساب بانكي‌شان باشند. نگران قسط‌هاي سر ماه‌شان. كرايه‌هاي تاكسي و قبض مبايل و شارژ اي‌دي‌اس‌ال و مخارج لباس‌شان. عادت‌كرده‌اند متكي به نفس و مسئوليت‌پذير باشند و هيچ مردي را به چشم دستگاه اسكناس چاپ كن نگاه نكنند و از هيچ كس جز خودشان طلبكار نباشند.
اين‌ها به گذشته‌شان احترام مي‌گذارند. به تنهايي‌هاي‌شان. به استقلال‌شان. به تك‌روي‌ها و خودسري‌هاي‌شان.
اين‌ها عادت كرده‌اند توي حال خودشان باشند و كسي كاري به كارشان نداشته باشد. عادت كرده‌اند به تمام مهماني‌هاي فاميلي و دورهمي‌هاي زنانه و جهيزيه ديدن‌ها و ختنه‌سوران‌ها و حنابندان‌ها و سفره‌ها و حاجي‌خوران‌ها بگويند نه، و اين «نه» به كسي برنخورد و بازخوردي هم نداشته باشد (به عبارتي حضور يا عدم حضورشان به تخـ.م همگان باشد).
اين‌ها عادت كرده‌اند به مجردي. به طفيلي بودن. به قاطي آدميزاد حساب نشدن. به جدي گرفته نشدن. به مورد احترام فاميل و آشنايان نبودن.
اين‌ها بدجوري عادت كرده‌اند به مجرد بودن - متأسفانه -   و حالا كه متأهل شده‌اند با همه‌چيز متأهلي از بيخ و بن مشكل دارند. مدام در تعارض با خودشان و نقش‌شان و وظايف و مسئوليت‌هاي جديدشان هستند. نمي‌توانند بپذيرند كه اينطور ضايع، درگير همان‌چيزهايي شده‌اند كه هميشه مسخره‌شان مي‌كردند. درگير آشپزي و بشور بساب و برق زدن خانه زندگي و كم نياوردن پيش زن‌هاي فاميل و باعث آبروي خانواده‌ي شوهر بودن پيش فاميل‌شان و باعث آبروي خانواده‌ي خود بودن پيش خانواده‌ي شوهر. درگير نقش «زن كامل» بودن. صبح تا شب در حال حمله و دفاع در مقابل ضربات بي‌امان شوهر و قوم شوهر بودن. ياد گرفتن دروغگويي و دورويي. ياد گرفتن ساديسم.
ازدواج كار پيچيده‌اي است. تمام دوران قبل از ازدواج مثل نموداري است كه با شيبي ملايم به سمت پايين مي‌رود. جوري كه اصلاً حس نمي‌كني داري پير مي‌شوي. داري از قيافه و هيكل و حافظه و مغز و اعصاب و روان مي‌افتي. ديگر كسي غير از پير و پاتال‌ها و بيماران جـ.نسي توي خيابان بهت متلك نمي‌اندازد و شماره نمي‌دهد... اما ازدواج يك اوج و فرود ناگهاني در اين نمودار است؟ نخير. ازدواج يك گسست در اين خط نزولي، و شروع آن از نقطه‌ي ديگري از صفحه است.
دوست وبلاگ‌نويسي داشتم كه ما.زوخيست و فـ.تيش بود. مي‌دانستم اين آدم بيمار است. خيلي هم در چت سعي كرده بودم عادي جلوه كنم و بيماري‌اش را به رويش نياورم و با او مثل يك آدم عادي برخورد كنم. خودش اما نمي‌خواست كه كسي جز آني كه در واقع هست ديده و فرض شود. مرتب در فواصل صحبت بحث را به ما.زوخيسم مي‌كشيد و سعي مي‌كرد من را هم وارد بازي كند. من باز مقاومت مي‌كردم و برخورد روشني با او نمي‌كردم كه بهش برنخورد. وانمود مي‌كردم او يك آدم طبيعي است و من فقط به خاطر هنر نويسندگي‌اش بهش احترام مي‌گذارم (و في‌الواقع نويسندگي‌اش تنها جنبه‌ي جالب كل شخصيت‌اش هم بود).
حالا چه؟
گاهي كه مي‌روم ياهو چراغش را روشن مي‌كند. مي‌دانم چرا. مي‌خواهد بداند آيا بعد از ازدواج هم او را آدم حساب مي‌كنم و حاضرم باهاش حرف بزنم؟ بله. و اگر راستش را بخواهيد ازدواج هيچ ربطي به دوستان سابق آدم و افكار و ايده‌آل‌هايش ندارد و چيزي را تغيير نمي‌دهد. آدم‌ها با ازدواج تغيير نمي‌كنند. حداقل تا ده سال اولش. شايد بعداً به زندگي مشترك عادت كرده و تسليم شوند. اولش نه. من چراغ روشن او را مي‌بينم. چراغ‌ام را خاموش مي‌كنم. حالا دارد فكر مي‌كند من هم مثل همان گوساله‌هاي ديگري هستم كه با ازدواج همه‌ي افكار و عقايد و سبك زندگي‌ و گذشته‌شان را دور مي‌ريزند؟ بگذار فكر كند. من ديگر به درمان يك ماز.وخيست اهميتي نمي‌دهم. وبلاگش را همچنان از فيدخوان‌ها خواهم خواند، اما اين چه ربطي به او دارد؟ اين يك مسأله‌ي شخصي است.
تأثير ازدواج اين نيست كه شما ديگر به دوستان گذشته‌تان فكر نمي‌كنيد. تأثير واقعي‌اش اين است كه شما به اينكه دوستان گذشته‌تان درباره‌تان چه فكر مي‌كنند اهميت نمي‌دهيد. حتي اگر دل‌تان براي‌شان تنگ شده باشد. حتي اگر دوست داشته باشيد با آن‌ها حرف بزنيد. خودتان خوب مي‌دانيد كه نقش‌تان عوض شده و معيارهاي گذشته ديگر كمكي بهتان نمي‌كند. به اينكه امروز بيشتر مورد احترام آدم‌هاي جديد زندگي‌تان باشيد. به اينكه زندگي مشترك‌تان بهتر شود و دعواهاي‌تان با همسرتان كمتر شود.
گـ.هي هست كه خودتان تويش دست و پا مي‌زنيد. خودتان و تنها خودتان. و ديگران بدون اينكه وضعيت‌تان را درك كنند، لبخند به لب از دور براي‌تان دست تكان مي‌دهند و بوس مي‌فرستند. خوب طبيعي است كه شما حرص‌تان در بيايد و ديگر بهشان محل نگذاريد و سرگرم دست و پا زدن در گـ.ه زندگي شخصي مشترك خودتان بشويد. گور باباي دوستان سابق. گور ننه‌ي زندگي سابق اصلاً. وقتي كسي نيست كه امروز به دادت برسد يا حرفت را بفهمد.
ازدواج براي زناني كه سن‌شان بالاي بيست و شش هفت سال است، كار ساده‌اي نيست.
يا زود ازدواج كنيد. يا هرگز ازدواج نكنيد.

اينطوري با خودتان و چيزهايي كه از زندگي فهميده‌ايد راحت‌تريد.
-----------------------------------------------------------------
پ.ن: عنوان از آقامون ابي

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۲

333: من عصباني‌ام

نمي‌دانم قبلاً گفته‌ام يا نه (اگر گفته باشم، ملت هميشه در صحنه حتماً توي كامنتداني به آن اشاره خواهند كرد) كه من گاهي الكي پاچه‌ي يكي را مي‌گيرم و بعد، از خود كرده پشيمان مي‌شوم و به اين نتيجه مي‌رسم كه مطمئناً بيماري رواني دارم و هيچ دليل موجهي براي اين عصبانيت بي‌اندازه و كنترل نشده نداشته‌ام. بعد هي مي‌نشينم به طور جدي به «رواني» بودنم فكر مي‌كنم و چون البته نمي‌توانم نامعقول بودن خودم را قبول كنم، دنبال دليل عقلاني ناخودآگاه در پس و پشت مغزم مي‌كردم.
در طي اين فرايند خودم را وادار به نوشتن درباره‌ي موضوع مي‌كنم. هر چيزي كه به ذهنم برسد. خاطرات. دلايل لحظه‌اي. اسناد خودخوري‌ها و سركوب كردن احساسات قبلي. هر چيزي كه لااقل از دو هفته قبل تا آن روز مي‌توانسته در رابطه‌ام با آن شخص، روي مخم رفته باشد و بروز نداده باشم و يكهو از يك جاي ديگر بيرون زده باشد. بعد آن ليست هي دراز و درازتر مي‌شود تا به ده پانزده مورد مي‌رسد. يكهو نگاه مي‌كنم مي‌بينم حتي حق داشته‌ام چشم‌هاي آن فرد را با قاشق چايخوري (سا.ديسم پنهان به دليل زياد ديدن فيلم‌هاي ترسناك) از كاسه بيرون بكشم و با كمال بزرگواري به يك عصبانيت و جيغ و ويغ كوچك بسنده كرده‌ام.
و به يقين بزرگان چنين‌اند.
البته شما مي‌توانيد سه چهار روز مانده به پريود تا سومين روز آن را فاكتور بگيريد. در ساير موارد هميشه اين قانون صدق مي‌كند كه من از بسي جاهاي ديگر عصباني بوده‌ام و در خودم سركوب كرده‌ام و مثل چشمه‌هاي كلچال، از كمي پايين‌تر دوباره بيرون زده و جاري شده.
در حقيقت «خشم» از بين نمي‌رود، تنها از حالتي به حالت ديگر تبديل مي‌شود.
از مصداق‌هاي بارز آن همين ديشب بود كه پاچه‌ي شوهرم را گرفتم و حالا امشب تصميم گرفتم كه همين‌جا خشتك‌اش را بر سر بام پرچم كنم كه دلم خنك شود از اينكه بهم گفته بود «عصبي رواني»! از اينكه كارش شده راه برود و سر هر دعوايي اين را به من بچسباند.
سه چهار روز خانه‌ي ميم (تنها و تنها خواهرم و تنها و تنها كسي كه 99% رازهايم را بدون ملاحظه برايش مي‌گويم) بودم. كار شوهرم در اين چند روز چه بود؟ زنگ زدن و غر زدن مداوم به من كه چرا مانده‌ام آنجا و با آن اخلاق گند شوهر خواهرم اين كارم در واقع توهين به خودم و شوهرم است و چرا نمي‌روم خانه‌ي مادر او و مي‌روم خانه‌ي خواهر خودم و الأن به چه بهانه‌اي آنجا چه هستم و چه حرف‌هايي با ميم زده‌ام كه به او نگفته‌ام و مو به موي هر اتفاقي را كه ممكن است در طي يك صبح تا عصر در خانه ميم رخ داده باشد برايش تعريف كنم و... به طور كلي برايش «توضيح بدهم»، «توجيه كنم»، «خا.يه مالي»‌اش را بكنم، «جواب پس بدهم»... كه به چه حقي خانه‌ي خواهرم رفته‌ام؟؟؟
تو را به خدا روزگار ما را ببين كه يك روز برويم خانه‌ي خواهرمان، بعد به عالم و آدم جواب پس بدهيم كه چرا و مثلاً چكار داشته‌ايم و چرا آن كار هنوز تمام نشده و چرا اينقدر طول كشيده؟ موضوع فقط شوهرم نيست‌ها! پدر و مادر و عمه و همه‌ي كس و كارم بنا مي‌كنند زنگ زدن و بعدش هم تا مدت‌ها (از بس كه پدرم رفته پشت سرم اينجا و آنجا صفحه گذاشته) ازم بازخواست مي‌كنند و نصيحتم مي‌كنند كه زياد خانه‌ي شوهر خواهر نروم كه باعث حرف و حديث مي‌شود.
اصلاً من كاري ندارم به اينكه شوهر خواهرم چه جور موجودي است و اين‌ها حق دارند يا نه. من دارم درباره «آزادي» خودم حرف مي‌زنم. اينكه شوهر «روشنفكر» من به خودش اجازه مي‌دهد اينقدر خاله‌زنك باشد و خون مرا توي شيشه كند و اعصابم را چند روز به هم بريزد كه چرا رفته‌اي خانه‌ي خواهرت مانده‌اي (آنهم در حالي كه هنوز عقديم و سر خانه زندگي‌مان نرفته‌ايم كه افسارم دستش باشد.).
حالا اين‌ها به جهنم... يك چيز ديگرش كه خيلي روي اعصابم مي‌رود اين است كه وقتي به دوستان من و خودش مي‌رسد «جوگير» مي‌شود. عين خواهرزاده‌ي چهارسال و نيمه‌ام كه هي صدايش را بالا مي‌برد و سعي در جلب توجه دارد و رفتارش آنرمال مي‌شود و «خودش» نيست، اين مرد گنده هم بنا مي‌كند حرف‌هاي بيخودي زدن و هي بازوي مرا گرفتن و مرا به اينطرف و آنطرف كشيدن و گفتن اين جمله‌ي لوس و بي‌معني كه: با «من» حرف بزن... (و منظورش اين است كه من با هيچ‌كس ديگر مشغول حرف جدي نشوم و نظر هيچ‌كس را در هيچ موردي نپرسم و عين گوسفند پي كو.ن خودش بيفتم و پلق پلق باهاش لاو بتركانم كه همه بدانند ما چقدر همديگر را دوست داريم و چشم‌شان كور بشود.) بعد هم با دوستان مذكرمان بنا مي‌كند كو.ن به كو.ن سيگار دود كردن كه لابد مثلاً يعني «ما مَرديم» و «ما خفنيم» و «شما زن‌ها را به دنياي مردانه‌ي ما راهي نيست». در حالي كه در شرايط عادي فقط هفته‌اي يكي دو نخ سيگار مي‌كشد.
مي‌دانيد... گلايه‌هاي منطقي ما زن‌ها از چشم شما «غرغر» معني مي‌شود. وقتي مي‌خواهيم آبروي‌تان را جلوي جمع حفظ كنيم و سليطه بازي در نياوريم و احترام‌تان را نگهداريم و بگذاريم بعداً توي خانه و تنهايي باهاتان دعوا كنيم، جنبه نداريد و اخم و چشم‌غره‌ي ما را به «اخم و تخم» زن غرغروي‌تان ترجمه مي‌كنيد و جلوي دوستان‌تان ترتر به همسرتان مي‌خنديد و دست‌اش مي‌اندازيد.
حق طبيعي يك زن اين است كه از شوهرش بخواهد سيگاري نباشد ومدام بوي گند ندهد و دندان‌هايش جِرم گرفته و زرد نباشد. بعد همين را نمي‌توانيم مطرح كنيم و ازش به عنوان يك حق طبيعي دفاع كنيم. هرچه بگوييم فرقي ندارد: غرغر و زر زر و اخم و تخم ترجمه مي‌شود و همسر شما تبديل به موجودي بدخلق و غير اجتماعي مي‌شود كه در تمام مهماني‌ها دليلي براي قهر و عصباني شدن پيدا مي‌كند و كو.نش را براي شما و فاميل‌تان كج مي‌كند. كسي هم از حرف و حديث‌ها و قول و قرارها و گله و شكايت‌هاي شما با همسرتان خبري ندارد و پيش‌زمينه‌ي اين بدخلقي‌ها را نمي‌داند. بنابراين، هميشه زن‌ها مقصرند.
بعد شماها خيلي جدي و بدون شوخي در چهارچوب اسـ.لام و سنت براي ما تعيين مي‌كنيد كه:
چه بپوشيم
چه بخوريم
چه كسي را به خانه‌مان دعوت كنيم
به خانه چه كسي برويم
در جهت رسيدن به آرزوهاي‌مان تلاشي بكنيم يا نه (مثلاً درس خواندن در خانه شوهر. يا نقاش شدن. يا نويسنده شدن. يا هر گـ.هي شدن). اين يك مورد كاملاً به منافع و سليقه فرهنگي شما بستگي دارد.
شماها ما را وادار به رفت و آمد با هركسي كه دل‌تان بخواهد مي‌كنيد (اعم از خانواده‌تان حتي اگر رفتارشان توهين‌آميز باشد. و دوستان‌تان. و حتي فاميل‌ دور و كلاه قرمزي و پسرخاله و پسرعمه‌زا و حتي گاوي و جيگر و هفت نسل آن‌طرف‌ترتان تا خشايارشاه).
شماها ما را وادار به استحاله و تبديل تدريجي به مادرتان مي‌كنيد. دست‌پخت‌مان. لباس پوشيدن‌مان. شيوه محبت كردن‌مان. حرف زدن‌مان. عادات‌مان. و ما فقط براي راضي نگه‌داشتن شما و قطع كردن زر زرتان است كه بي‌حرف و حديث تبديل به مادرتان مي‌شويم. چون شما از ما چيز بيشتري نمي‌خواهيد: يك صبحانه و نهار و شام فلان طور. يك مهمان‌داري و خانه‌داري فلان طور. يك قربان‌صدقه رفتن فلان‌طور. همين. كسي نيست بپرسد شما كه مادرتان را داشتيد، ديگر چرا زن گرفتيد؟
اين‌ها حرف‌هاي كلي نيست‌ها! من دارم خود خودم را مي‌گويم. همين‌جا. همين حالا. كه 90% دعواهاي‌مان سر همين چيزهاي به ظاهر احمقانه و ساده است. همين‌ها كه شماها به عنوان حقوق طبيعي هر انساني (در محدود حرف البته) مي‌شناسيد و در عمل فقط ترتر به زن‌ها مي‌خنديد و گلايه‌هاي دموكراسي‌خواهانه‌شان را يك مشت وز وز پشه مي‌شنويد.
زن‌ها احمق نيستند.
زن‌ها مي‌دانند چه مي‌خواهند و از چه دارند حرف مي‌زنند.
شما خودتان را به نشنيدن و نفهميدن زده‌ايد، چون به نفع‌تان نيست كه گوش كنيد.
ظاهر قضيه اينطوري است:
شوهرم ديشب به من كه خانه‌ي خواهرم بوده‌ام زنگ زده و هنوز پنج دقيقه نشده من بنا كرده‌ام به هوار هوار كردن و دعوا با او و گوشي را رويش قطع كرده‌ام و سيم تلفن گوشي خانه خواهرم را هم از پريز كشيده‌ام و مبايل خودم را هم تا دو سه ساعت بعد خاموش كرده‌ام.
اين يعني زني كه شما داريد مي‌بينيد، يك عصبي رواني آنرمال است كه شوهرش از اين پس حق هرگونه توهيني را به شخصيت‌اش دارد.
اما حقيقت قضيه اين است كه من عصباني‌ام. از ديروز كه خانه خواهرم بودم و شوهرم چهار روز بود داشت بابت اين قضيه كچل‌ام مي‌كرد. از پريروز كه رفته بوديم كابينت ببينيم و يك ساعت و نيم بابت ندانم‌كاري و بي‌عقلي‌اش مرا سر يك خيابان كاشته بود، آنهم در حالي كه با تاكسي فقط پنج دقيقه تا من راه داشت. از دو روز پيش كه رفته بوديم سينك ظرفشويي بخريم و آن رفتارهاي هميشگي بچگانه‌اش را نشان مي‌داد، آنهم در حالي كه من عجله داشتم كه قبل از تاريكي هوا و مغازه‌ها آن سينك لعنتي را بخريم. از هفته‌ي پيش كه رفته بوديم مراسم شام كربلاي دكتر فلان و مادرش باز مثل هميشه به شال مدل چروك من گير داد و تكه بارم كرد. از دو سال پيش كه هر پنجشنبه برنامه‌ي ثابت‌ام، رفتن به خانه‌ي پدرشوهرم بود و اگر عدول مي‌كردم بايد سرسختانه بازجويي پس مي‌دادم. از چهار پنج سال پيش كه خيلي متمدنانه و روشنفكرانه از شوهرم خواستم كه طور مسالمت‌آميز و كم‌كم سيگار را ترك كند و او هنوز كه هنوز است به تخـ.مش حساب نكرده و مي نشيند توي چشم من زل مي‌زند و با دوستان‌مان فرت و فرت سيگار دود مي‌كند و لبخند احمـ.دي‌نژا.دي بهم تحويل مي‌دهد.
من عصباني‌ام، به كه بگويم؟ چطور بگويم كه به شما بر نخورد؟ چطور بيان كنم كه صورت خوشي داشته باشد؟ با چه تُني از صدا بگويم كه سليطگي برداشت نشود؟ من دارم از حقوق طبيعي و انساني خودم حرف مي‌زنم. اين مگر شاخ و دم دارد كه شما اينطوري نگاهم مي‌كنيد و سر تكان مي‌دهيد؟
شما بگوييد من چطور و با چه زباني بگويم... من همان‌طور مي‌گويم.
خوب است؟
---------------------------------------------------------------------
پ.ن: آخر و عاقبت سليطگي نكردن من در قضيه‌ي خريد سينك ظرفشويي اين شد:
سازنده‌ي كابينت‌ها كه برادرم باشد گفته بود كه سينك دست دوم نخريد كه هميشه يك اشكالي به كارش هست و بعد روي دست‌تان مي‌ماند و دوبرابر بايد هزينه كنيد. من هم اين را به شوهرم انتقال دادم و هرچه پافشاري كردم به فيلان‌اش حساب نكرد و رفت خريد. حالا سينك اندازه‌هايش غير استاندارد درآمده و سازنده‌هاي كابينت از اين طرف بهم غر مي‌زنند كه: اين چي بود خريدي و مگه ما بهت نگفتيم؟... و شوهرم از آن طرف غر مي‌زند كه: اينقدر بابت كابينت هزينه كردم، حالا چرا بايد اينطوري در بياد و تقصير خودشون بود كه اندازه دقيق بهم ندادن.
اين وسط هم من مانده‌ام با يك سينك ناقص كه يكي دوتا وسيله‌ي جانبي‌اش خراب است و بايد جايگزين شود و شوهرم هم مثل تمام مردها تا چند سال پيگيري نخواهد كرد و پشت گوش خواهد انداخت تا اين خانه را بفروشيم و يك خانه ديگر بخريم.
و فقط خانم‌ها مي‌دانند كه سينك ظرفشويي، چه اهميتي در زندگي روزمره‌ي يك زن مي‌تواند داشته باشد و خراب بودن‌اش چقدر مي‌تواند اعصاب آدم را انگولك كند.
من عصباني‌ام.

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۲

332: يك نفر آمد كتاب‌هاي مرا برد...

جهيزيه‌ام دارد از سر و كول‌ام بالا مي‌رود. هفت متر اتاق دارم و يك تخت و كامپيوتر و كتابخانه. آنقدر تكه تكه خرت و پرت جهيزيه خريدم و آوردم سر هم تلنبار كردم كه ديگر جاي خودم هم توي اتاق نيست. اولش تخت را جمع كردم و به جايش اثاثيه چيدم تا زير دريچه كولر. بعدش كار به ميز كامپيوتر و گوشه‌هاي اتاق كشيد. حالا ديگر جاي خودم هم نيست كه كف اتاق بخوابم. شده‌ام شبيه كاريكاتورهاي «سيلور استاين»: يك كولي دوره‌گرد و يك دنيا خرت و پرت روي كول‌اش. اوضاع‌ام واقعاً تأسف‌بار است.
بدتر از اين، بايد نگران انتخاب رنگ و ست بودن و ارزان بودن و كارآمدي و ساير جزئيات جهيزيه‌ هم باشم.
بدتر از هر دوي اين‌ها، بايد نگران جزئيات تعمير خانه (رنگ سراميك‌هاي سرويس بهداشتي. اندازه لگن توالت فرنگي. اندازه لگن روشويي. رنگ ام دي اف آشپزخانه و درهاي كمد ديواري. اندازه‌ي كمد ديواري. سايز اثاثيه با توجه به ابعاد خانه‌ي پنجاه متري. محدوديت در انتخاب اجناس و مقدار ثابت كل پول‌مان كه بيشتر هم نخواهد شد و غيره) هم باشم. تازگي ديگر متر خياطي، به عنوان يك جزء لاينفك هميشه توي كيفم و همراهم است. از بس كه براي انتخاب هر چيزي مجبورم سانت بزنم.
بدتر از هر سه‌ي اين‌ها، بايد نگران جنگ و دعواهاي خواهر و برادرهايم با شوهر و زن‌‌شان هم باشم! نگران اوضاع به هم ريخته‌ي خانه...
چه بگويم؟ دلم خون است. خانه‌ي پدري شده سمساري. هر كسي يك تكه از اثاث‌اش را آورده و يك جاييش تپانده. برادر بزرگترم كه از زنش جدا شده يك قسمت از اثاث‌اش را آورده و توي انباري و زير مبل‌ها گذاشته. خواهرم خودش را از شر اضافات زندگي‌اش كه حوصله‌ي ديدن‌شان را ندارد راحت كرده (لباس‌هايي كه براي بچه‌اش كوچك شده. اثاث بلا استفاده‌ي سيسموني. رورؤك و كالسكه‌اي كه حالا ديگر بچه‌اش استفاده نمي‌كند. لباس‌هايي كه دوست‌شان ندارد و دل دور ريختن‌شان را هم ندارد.). برادر كوچك‌ترم هم كه اين روزها زندگي‌اش به هم ريخته و با بچه‌ي چند ماهه‌اش و كلي خرت و پرت آمده پيش ما، و زنش هم افتاده توي دادگاه‌ها براي اجرا گذاشتن مهريه و طلاق.
نه اينكه ماها ذاتاً زندگي كن و بساز نباشيم. نه. اتفاقاً اينقدر باج‌بده و خاك بر سر و ذليل و ابله هستيم كه همه ازمان سوء استفاده مي‌كنند و به مرور سوارمان مي‌شوند. بعد هم پياده كردن‌شان كار سختي است. تنها مشكل‌مان اين است كه الاغ‌ايم ولي نه الاغ مادام‌العمر. يك وقتي به هر حال به خودمان مي‌آييم و خودمان را با مردم مقايسه مي‌كنيم و مي‌بينيم شريك زندگي‌مان  دارد  ازمان سوءاستفاده مي‌كند و بعد هم كه به اين نتيجه مي‌رسيم ماهي را هر وقت از آب بگيري... ديگر ماهي تازه نيست. گنديده است و بوي گندش دنيا را برداشته است.
آدم اگر بناست سواري هم بدهد، بايد تكليف‌اش را با خودش روشن كند و يكهو جفتك نزند زير پالان و سر به بيابان نگذارد (مثل خر مش‌غلام). اينطوري است كه پسرخاله‌ها و پسر عموها (منهاي يكي‌شان) و پسر عمه‌هايم دارند خوب و خوش با زن‌هاي‌شان زندگي مي‌كنند و برادرهاي من كارشان به طلاق كشيده. البته از خوبي و خوشي‌شان كه بنده اطلاع واثقي ندارم، ولي به هرحال هرجوري هست دارند با هم زندگي مي‌كنند و پاي‌شان هم به دادگاه خانواده باز نشده هنوز.
بچه‌ي شش ماهه...: «مسأله اين است/ بحث در اين است/ وسوسه اين است»...
ديشب خاله پرسيد كه آيا خيال ندارم حتي يك عكس آتليه بيندازم؟ مثلاً با لباس عروس و آرايش و شنيون و اين‌ها؟ حتي يك عكس آتليه‌ي خشك و خالي، آنهم حالا كه عروسي نمي‌گيرم و عقد هم نگرفته‌ام؟
گفتم: حوصله‌شو ندارم خاله. حالا نه. شايد بعداً. وقتي اوضاعم يه كم روبراه‌تر شد.
خاله غمگين نگاهم كرد. خواست چيزي بگويد و نگفت. مي‌دانست. مامان لابد برايش همه‌چيز را گفته بود. همان‌وقت كه من و ميم داشتيم بازار را از پاشنه در مي‌آورديم براي خريد پرده و يراق و روتختي.
ممنون كه توضيح نمي‌خواهي. ممنون كه مي‌داني. تنها كسي هستي كه اين روزها ازم توضيح نمي‌خواهي و سر به سرم نمي‌گذاري. ممنون خاله جان. خدا زيادت بكند. آنقدر كه دور و برم پر از تو باشد كه مي‌داني و نمي‌پرسي چرا.
بچه، شيرين است اما هنوز خيلي مانده تا زبان بفهم بشود. نگهداري‌اش راحت نيست. يك نيروي تمام وقت مي‌خواهد. يكي دوسال‌اش كه بشود بهتر مي‌شود، اما كو تا آن موقع.
امشب كه سر رنگ سراميك‌هاي دستشويي با شوهرم بحث مي‌كرديم يكهو خسته شدم و وسط خيابان به اين نتيجه رسيدم كه شارژم تمام شده. از بحث كردن، از اندازه گرفتن، از فكر كردن به تمام جزئيات خسته شده‌ام. از اينكه اينهمه مشكل يكهو وسط خانه‌مان باشد و من هي مجبور باشم عين اسفنج به خودم بكشم و چيزي نگويم كه به كسي برنخورد.
چرا كسي پيدا نمي‌شود برود به جاي من همه چيز را به عاقلانه‌ترين و منطقي‌ترين شكل، بدون اينكه فروشنده‌ها و سازنده‌ها سرش كلاه بگذارند، بخرد و بسازد؟
چرا كسي پيدا نمي‌شود بيايد شماره حساب مرا بگيرد و يك پول قلنبه بريزد به حساب من كه ديگر نگران «پول باقيمانده» نباشم؟
چرا كسي پيدا نمي‌شود دست مرا بگيرد ببرد يك جاي امن خلوت برايم شعر بخواند تا آسوده بخوابم و بيدار كه شدم مشكلاتم را كلاً جمع كرده و با خودش برده باشد؟
چرا كسي جز اين‌ها كه هستند و به دردي نمي‌خورند، پيدا نمي‌شود؟
                                                                                                         
پ.ن: شوهرم مي‌گويد تو زيادي سخت مي‌گيري و ايده‌آليست هستي و مي‌خواهي همه‌چيز همانطوري كه مي‌خواهي باشد. آخر تو را به قرآن يك لحظه مي‌شود از بالاي سر يك كدام‌شان كنار رفت و وقتي برمي‌گردي تر نزده باشند؟
كار كاشيكار قبلي خانه كه كلاً شاهكار است. بايد ببينيد. هرجايي را كاشي كرده، يك رديف را از وسط، كاشي نصف شده و خرده گذاشته. از كنار نه‌ها! از وسط ديوار و كف ِاتاق و آشپزخانه و دستشويي! بعد شوهرم مي‌گويد بگذار كاشيكار جديد بدون نظر ما، خودش برود كاشي و توالت فرنگي و روشويي بخرد و بيايد و بچسباند. شك ندارم كه در اين صورت يك جاي بي‌حرف و حديث توي خانه‌مان نمي‌ماند كه عين آدم باشد و درست كار كند.

بعد ديگر آن خانه هم مي‌شود عين همين خانه كه تويش هستم: در و ديوارش فحش‌ام خواهد داد.
پ.ن2: عنوان از شعر سهراب سپهري

شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۲

331: خانه آقاي ع

اتاق بوي ماندگي گرفته. دلم هواي تازه مي‌خواهد. بابا نمي‌گذارد كولر را روشن كنيم. خودش عين تارزان لخت توي خانه مي‌گردد و گرمش نمي‌شود.
اين طرف پنجره را باز كني صداي خيابان ديوانه‌ات مي‌كند. آن طرف در را باز كني صداي تلويزيون و مسابقه‌ي واليبال. برادرم هم از وقتي آمده چنبره زده پاي كامپيوتر من و آهنگ‌هاي گوشي‌اش را مرتب مي‌كند. شكر خدا همه هم كر هستند و صداي تلويزيون و كامپيوتر را تا آخر زياد كرده‌اند. به نظرم الأن در راهپله‌ي چهار طبقه پايين‌ترهم سر و صداي اين‌ها پيچيده.
اين خانه صدا دارد. گرما و سرما دارد. پله دارد. ايوان ندارد. پنجره‌هايش لبه‌ي گلدان‌خور ندارد. شرقي-غربي است و صبح و عصر از آفتاب در امان نيستيم. در توالتش صاف وسط پذيرايي باز مي‌شود. كليد كولرش بالاي يخچال است. فلكه‌ي آبش ته يك كابينت بي‌در پشت قابلمه‌هاي مامان است. كمد ديواري‌نداشت و خودمان يك كوچك‌اش را درست كرديم. يكي از اتاق خواب‌هايش را كوچك كرديم تا پذيرايي‌اش كمي بزرگ‌تر شود. اتاق خواب‌ها جلوي بنا هستند و شومينه در طرف مقابل. زمستان‌ها از سرما مي‌لرزيم و تابستان‌ها از گرما مي‌پزيم. از در ورودي تا آپارتمان ما شصت و سه تا پله هست. زانوهاي مامان و بابا درد گرفته. نفس مهمان‌ها بند مي‌آيد. مامان بزرگ هر وقت مي‌آيد تا نيم ساعت فشارش افتاده و عرق مي‌ريزد و نمي‌تواند حرف بزند. خانه كنار يك خيابان نسبتاً اصلي است و از سر و صدا و آلودگي هوا نمي‌توانيم پنجره‌ها را باز كنيم. گلدان‌هايم را رد كردم رفتند. حتي يك گلدان كوچك كاكتوس نمي‌توانم داشته باشم. براي پهن كردن رخت، يك متر تراس نداريم.
گاهي فكر مي‌كنم آنقدر كه توي اين خانه اذيت‌شده‌ايم، در هيچ خانه‌اي حتي وقتي مستأجر بوديم اذيت نشديم. خانه‌ي آقاي «ع» محشر بود. سه خوابه. يك هال و پذيرايي بزرگ ال شكل. آشپزخانه‌ي بزرگ و سراسر كابينت كه مامان نمي‌دانست چطور پُرش كند. حياط وسيعي با يك باغچه‌ي پر از دار و درخت و پاپيتال. خانه‌ي آقاي «ع» حرف نداشت. خيلي از نوشته‌هاي خوبم را آنجا نوشتم. كنار پنجره‌ي اتاقم كه رو به حياط سبزش باز مي‌شد. عاشق آن خانه بودم. كاش مال خودمان بود. اما حتمي اگر مال خودمان بود بابا گند مي‌زد به باغچه و خشك‌اش مي‌كرد و عوض‌اش تمام گوشه و كنار حياط را پر از آت و آشغال و آهن قراضه مي‌كرد. آن خانه را بيش از تمام خانه‌هايي كه تا حالا داشته‌ايم يا توي‌شان مستأجر بوده‌ايم دوست داشتم.
خانه‌ي واقعي من، خانه‌اي كه بيشترين آرامش را در آن تجربه كردم آن خانه بود. كاش خانه‌ي بعدي‌ام  - خانه‌اي كه تا دو سه هفته ديگر براي زندگي دونفره به آن نقل مكان مي‌كنيم- هم همينقدر دوست‌داشتني و پر خاطره باشد.
آنجا يك فضاي چهل متري شبيه تراس دارد كه فقط از پنجره‌ي اتاق خواب بهش دسترسي داريم. به نظرم عليرغم سختي رفت و آمد به آن، بتوانم استفاده‌هاي زيادي ازش بكنم. مثلاً مي‌توانم يك سقف ايرانيتي بزنم و براي خودم بساط نقاشي و سفال راه بيندازم. يا گلدان‌هاي گل و سبزيجات و توت فرنگي و كاكتوس بسازم. يا يك ميز و نيمكت پلاستيكي بگذاريم و شب‌هاي تعطيل با چاي و قليان برويم آنجا (اگر سوسك‌ها بگذارند!). من خلوت دونفره را به هر جمعي ترجيح مي‌دهم.
تا ببينيم چه پيش مي‌آيد.
-------------------------------------------------------------------
پ.ن: الان داريم تويش بنايي مي‌كنيم. آشپزخانه را كابينت مي‌كنيم و تختخواب مي‌سازيم و جاي كمد ديواري را عوض مي‌كنيم و درهايش را كشويي مي‌كنيم و دستشويي را تعمير مي‌كنيم. پلان بالاي فعلي خانه اين است اما قرار است جاي كمد ديواري تغيير كند:


سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۲

330: خسته نباشي سوسيس!

چرا گربه‌ي كارتون «تام و جري» از دويدن به دنبال موش خسته نمي‌شود؟ از هر بار پا گذاشتن روي شن‌كش و كوبيده شدن دسته‌ي آن توي صورتش؟ از هر بار ماندن انگشت‌هايش زير لبه‌ي پنجره يا لاي در؟ از هر بار افتادن توي دامن سگي كه براي خودش خواب است و بيدار كه بشود پاره‌اش مي‌كند؟
بحث بر سر تام و جري نيست، مي‌دانيد؟
يا چرا گرگ توي «كايوت و رود رانر» از دويدن به دنبال اين خروسك لنگ دراز توي جاده‌ها خسته نمي‌شود؟‌ از كار گذاشتن بمب‌هايي كه توي صورت خودش مي‌تركند؟ از پريدن روي صخره‌هايي كه فقط زير پاي او را خالي مي‌كنند؟ از سقوط در ريل‌هاي راه‌آهني كه فقط مختص او قطارهايي را كنار گذاشته‌اند؟
بحث بر سر كايوت و رود رانر نيست، مي‌دانيد؟
يا چرا قهرمان‌هاي فيلم‌هاي هاليوود و باليوود از دوباره و دوباره شكست خوردن و افتادن خسته نمي‌شوند؟ هر بار با كوهي از مشكلات روبرو مي‌شوند و باز سالم و سرحال و قبراق از آن طرفش بيرون مي‌پرند و همواره آماده‌اند براي روبرويي با مشكلاتي ديگر.
چرا قهرمان سريال «فرار از زندان» با آن نبوغ هميشگي‌اش، از چاله‌اي به چاله‌ي ديگر سقوط مي‌كند و از مانعي به مانع ديگر برخورد مي‌كند و باز خسته نمي‌شود؟ كم نمي‌آورد؟
بحث بر سر «پيروزي حق بر باطل» يا «پايان شب سيه سپيد است» نيست، مي‌دانيد؟
بحث بر سر هاليوود و باليوود نيست.
من دارم از خستگي حرف مي‌زنم.
صبحي بچه (كه حاصل حماقت دو نفر ديگر است) توي بغلم بود. نه مي‌خوابيد و نه مي‌خورد. فقط عر مي‌زد. شايد شا.شيده بود. شايد ريـ.ده بود. شايد پك و پهلويش سرما خورده بود. شايد آروغ داشت. شايد رودل كرده بود. شايد گو.ز توي دلش گره خورده بود و راه خروج را از بغل پوشاك پيدا نمي‌كرد... چه مي‌دانم. به هر حال اگر مادرم بود هميشه يك راهي براي رام كردن بچه پيدا مي‌كرد، اما مامان خانه نبود. من بودم و بچه. و بچه شده بود يك علامت سوال بزرگ كه من هيچ پاسخي برايش نداشتم. نه اينكه اگر خودم را به هر دري مي‌زدم عاقبت راهي پيدا نمي‌كردم. مي‌توانستم بلند شوم همه‌ي راه‌هاي بالا را آزمايش كنم و بالاخره بچه را آرام كنم و بخوابانم، اما... پشت سر بچه يك تاريخچه‌ي حماقت بود كه نااميدم مي‌كرد. در واقع من خيلي خيلي پيش‌تر را مي‌ديدم كه به پدرش گفته بودم يك وقت به اين زودي بچه‌دار نشوي. همه بهش گفته بودند. اما شده بود. به قول آن‌ها كار خدا بود. تقدير بود. قضا و قدر. هرچي. من بهش مي‌گويم حماقت. اسم كوچك‌اش هرچه باشد، نام خانوادگي‌اش هميشه همين است.
مي‌دانستم بچه چرا به دنيا آمد. چه كسي و براي چه خواست كه بچه بياورد. بچه قرار بود كجا به كارش بيايد و با آن طرف مقابل را تحت فشار بگذارد كه گذاشت. همه چيز را از همان اول ديده بودم... ولي حالا فقط يك چيز اين وسط مانده بود: بچه. و بچه يك موجود زنده بود. يك «هست». يك چيز انكار نشدني. يك سوال بي‌جواب.
اگر خسته بودم، اگر به دنبال جواب اين سوال نگشتم، اگر تسليم شدم و بچه در بغل خودم را روي مبل رها كردم، اگر حتي تلاش نكردم... فقط به خاطر اين بود كه مدت‌ها بود همه‌چيز را مي‌دانستم و اين روز را مي‌ديدم.
خستگي شايد اينطوري است. تسليم شدن پيش از تلاش. نشستن و دست‌ها را بي‌حالت آويختن. آه كشيدن.
من آدم خسته‌اي هستم. توي همه‌چيز. قبل از شروع هر كاري. در واقع حالا كه فكرش را مي‌كنم خستگي بيشتر يك وضعيت رواني است تا جسمي. لازم نيست سنگي را از پايين كوه تا بالاي كوه بغلتاني تا خسته بشوي... كافي است يك بار تا بالاي كوه رفته باشي و آن طرف كوه را ديده باشي.
من هنوز مهاجرت را حتي شروع نكرده‌ام و ازش خسته‌ام. از رفتن. از تلاش در فراموشي يك چيزهايي و وفق يافتن با يك چيزهاي جديد. من هنوز زندگي مشترك زير يك سقف را تجربه نكرده‌ام و ازش خسته‌ام. از دعواها. از مهماني‌ها و دعوت‌ها. از وظايف تكراري و روز و شب‌هاي تكراري‌اش. از زمزمه‌هايي كه سر يك سال شروع خواهند شد و من هي بايد بهشان پاسخ بدهم كه چرا بچه نمي‌خواهم و هي آن‌ها سعي كنند مجابم كنند كه بدون بچه هرگز.
هنوز حتي شروع نكرده‌ام... حتي فكرش هم الان مسخره به نظر مي‌رسد... اما من ازش خسته‌ام...
شايد بهتر بود آدميزاد به جاي راه رفتن روي دو پا و فكر كردن به عاقبت چيزها، روي شش پاي كج سياه راه مي‌رفت و يك دانه‌ سوسيس را هفتاد بار از ديوار بالا مي‌برد و هي مي‌افتاد و باز. مثل گرامافوني كه سوزنش روي يك شيار گير كرده باشد.

+سلام سوسيس! آخرش چي؟ موفق ميشي؟
- نمي‌دونم.
+كلاً آيا تخميني از جاذبه‌ي زمين و وزن سوسيس و شيب ديوار و لغزندگي سطح داري؟ يني اين كاري كه داري مي‌كني معنا و حساب كتابي هم داره يا اتوماتيكه؟
- نمي‌دونم.
+اگر تمام اينا فقط «هفتاد بار تكرار يه حماقت» باشه چي؟
- نمي‌دونم.


كاش انسان هم نمي‌دانست. نه اينكه بعضي‌شان بدانند، بعضي نه. كاش هيچ انساني نمي‌دانست.

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۲

329: به يك پترس فداكار نيازمنديم

ديگر فايده ندارد. معده‌ام احتمالاً سوراخ شده. بايد همين الأن درش بياورم بگذارم روي ميز كامپيوتر تا ديگر اذيت‌ام نكند و بگذارد به كارهايم برسم.
يك هفته مانده بروم سر خانه و زندگي‌ام. هنوز هيچ كاري در جهت انتخاب و وقت گرفتن از آرايشگاه و آتليه عكس نكرده‌ام. لباس نخريده‌ام. تازه هفته اول شهريور هم عقدكنان دخترعمويم است و بايد براي آن هم فكر آرايشگاه و لباس و اين كوفت و زهرمارها باشم. هنوز كابينت براي آشپزخانه نخريده‌ام. هنوز سرويس چوب جهيزيه‌ام را به اضافه تشك تخت و روتختي و پارچه پرده‌اي نخريده‌ام كه بدهم مامان بدوزد. هنوز خرده ريزهاي حمام و دستشويي و آشپزخانه را نخريده‌ام. حتي هنوز اندازه‌ي پنجره‌ها را هم نگرفته‌ام. چون كه زنيكه‌ي مستأجر، جواب تلفن‌هايم را نمي‌دهد و اصلاً به كل دايورت‌مان كرده روي يك جايي‌اش و اصلاً معلوم نيست كدام گوري هست كه هفته‌ي ديگر اثاث‌كشي دارد و به جاي اينكه در حال جمع‌كردن و بسته‌بندي اثاثيه‌اش باشد، دارد ول مي‌گردد و نه مبايل و نه تلفن ثابت‌اش را جواب نمي‌دهد.
همين‌جوري اعصابم خراب است و وضع معده‌ام دارد به زخم معده مي‌كشد... آنوقت اين وسط زده و از اين مريضي‌هاي جديد (آنفولانزا يا نمي‌دانم چه كوفتي) هم از پدرشوهرم و شوهرم گرفته‌ام و ديگر معده و روده‌ام داغان شده رفته.
همين الأن كه دارم اين‌ها را تايپ مي‌كنم يك درد مليحي عين روبان دور معده‌ام پيچيده و در قسمت جلوي معده پاپيون شده و كاملاً آماده‌ام كه اين بسته‌ي درد را از توي بدنم بيرون بكشم و به اولين كسي كه تولدش باشد هديه كنم.
آنفولانزا يا وبا چه فرقي مي‌كند. مهم اين است كه اوايل چند سال يك بار از اين مريضي‌ها مي‌گرفتم، بعد شد سالي يك بار، زمستان پيش دو بار و حالا ديگر تابستان و زمستان هم نمي‌شناسد. شايد من ضعيف شده‌ام. شايد به خاطر فشارهاي رواني است.
خيلي چيزها هست. خيلي چيزها هست كه نمي‌توانم اينجا بنويسم. من نه آدم دخالت كردن توي زندگي كسي هستم. نه زياد به پر و پاي ديگران مي‌پيچم. نه حرف ببر و بياري مي‌كنم. نه زياد زبان‌بازي مي‌كنم و نه زياد تكه و كنايه بار كسي مي‌كنم و كسي را مي‌چزانم. اصلاً توي عالم خودم هستم و سال به سال سرم را هم بالا نمي‌كنم ببينم خاله زنيكه‌هاي فاميل در چه كارند. آنوقت هر كس با هر كس دعوايش مي‌شود، مي‌گردد ببيند دق دلش را سر كي‌ مي‌تواند خالي كند و يقه‌ي كي را مي‌تواند بگيرد و مرا پيدا مي‌كند.
آخر لامصب‌ها اين يك وبلاگ است. قرار نيست كه  در آن اتفاقي بيفتد يا افشاگري‌اي شود يا آبرويي از كسي برود يا پاپوشي براي كسي درست شود. قرار نيست كه زندگي زناشويي كسي توي خطر از هم پاشيدگي بيفتد. قرار نيست كه قاضي دادگاه خانواده بيايد به وبلاگ من استناد كند و شما را برنده و طرف مقابل را بازنده اعلام كند كه شما جا.كش‌ها كارتان شده بياييد اين‌ها را سيو كنيد و پرينت بگيريد و دوره بيفتيد براي رو كردن دست من و جار زدن افكار و نظريات من درباره موضوعات مختلف (از جمله خودتان) پيش سايرين. فكر كرده‌ايد با اين نوشته‌هاي صد من يك غاز مي‌شود از كسي مهريه گرفت يا احقاق حقي كرد؟ برويد مشكل‌تان را با همديگر حل كنيد و از ما بـ.كشيد بيرون.
اين فقط يك دفتر خاطرات است. نه بيشتر.
آقا ما فرهنگ نداريم. چقدر بگويم؟ چقدر بگويند؟‌ چقدر گفته‌اند؟ بعد شما هي از رو.حاني تشكر مي‌كني؟ بابت چي؟ مردم ما دارند همديگر را پاره مي‌كنند و مي‌خورند. هر كجا دست‌شان برسد به هم رحم نمي‌كنند. زن و شوهر عين كاسب‌ها با هم برخورد مي‌كنند. زنيكه شوهر مي‌كند كه مهريه بگيرد. مرديكه زن مي‌گيرد كه يك توله‌سگي را پس بيندازد و به هم بگويد زن و بچه دارم و فلان‌جا استخدام شود و فلان وام را بهش بدهند و توي فلان مؤسسه اعتبارش افزايش پيدا كند و فلان خانم بهش اعتماد كند و پا بدهد. دكترها را به صورت نيم‌وقت مي‌فرستند بيمارستان‌هاي دولتي كه مردم فقير را ويزيت كنند، آنوقت اين‌ها آنجا لابي مي‌كنند و كلاً دو ساعت مي‌آيند و مريض‌هايي را كه يك روز كامل توي راهرو منتظر بوده‌اند هر كدام سي ثانيه ويزيت مي‌كنند و فقط بلدند آزمايش بنويسند و نتيجه آزمايش را بخوانند. براي يك درد كوچك، دوازده جلسه مي‌برند و مي‌آورندت و آخرش هم خسته مي‌شوي و وا مي‌دهي و بيخيال ادامه درمان مي‌شوي. اين وسط فقط براي مطب‌هاي خصوصي‌شان تبليغات مي‌كنند و هيچ كار مفيدي برايت نمي‌كنند. سوگندنامه بقراط؟ زكي!
«هيوسين»... «كوتريماكسازول»... «فاموتيدين»... «شربت معده»... «متوكلوپراميد»... «كلر ديازپوكسايد»... همين‌طور خودم را به قرص و شربت بسته‌ام. به كته ماست. فايده ندارد. معده‌ام مثل يك بسته‌ي درد، مثل يك تكه سنگ، سفت و منقبض شده است و وقتي سعي مي‌كنم اين وضعيت را از پشت تلفن براي شوهرم كه خودش هم كمابيش همين بيماري را با علائم متغير ديگري گرفته توضيح بدهم، او «سفتي و جمع شدن معده‌ام» را به يبوست برداشت مي‌كند و برايم داروهاي ملين تجويز مي‌كند! وقتي شوهر آدم هم نمي‌تواند در شرايط برابر، دركت كند، ديگر چه اميدي به دكترهاي دزد و بي‌اخلاق و بي‌شعور است (به صنف پزشكان توهين نشود)؟
آخر شب مي‌روم دوش بگيرم (چون كه خانه‌ي ما فقط صبح زود و عصر كه همه خوابند و آخر شب‌ها فشار آب خوبي براي حمام كردن دارد). برعكس هميشه كه هي آب داغ را كم و آب سرد را زياد مي‌كردم (چون گرمايي هستم) اين بار به خاطر ضعف جسمي، هرچه آب را داغ مي‌كنم باز حس مي‌كنم مغز استخوانم يخ زده و گرم نمي‌شود. جوري مي‌شود كه حتي پوست زمخت نون انگشتان و كف دستم هم به سوزش مي‌افتد ولي باز سردم است. پيشاني‌ام را به ديوار تكيه مي دهم و مي‌گذارم آب داغ روي شانه‌هايم جاري شود. خودم را بغل مي‌كنم بلكه گرم شوم. ضعف مي‌كنم و بدنم شل مي‌شود. دلم مي‌خواهد بنشينم... نه. اين‌ها ديگر طبيعي نيست. اينقدرها هم ضعيف نشده‌ام. به خاطر گرماي آب است كه ولو شده‌ام و نشـ.ئه كرده‌ام. مثل جوجه‌هايي كه بچگي‌مان مي‌شستيم و با سشوار خشك مي‌كرديم و تا حرارت سشوار بهشان مي‌خورد، كف دستمان يكوري ولو مي‌شدند و انگار آفتاب مي‌گرفتند. خودم را جمع مي‌كنم و شامپو را كف دستم مي‌ريزم و شستشو را شروع مي‌كنم.
تجربه‌ي بودن زير آب داغ را قبلاً داشته‌ام. يك بار به خودم آمدم و ديدم كه يك ساعت است صندلي حمام را گذاشته‌ام زير شير آب داغ و با سري خميده زير آبشار گرم، مسخ شده‌ام و زمان را از ياد برده‌ام. در اين وضعيت انگار به خواب مي‌روي و چيزي حس نمي‌كني. يك حالت كاملاً نيمه‌هشيار است كه لذت زيادي به آدم مي‌دهد اما نتيجه‌اش فقط هدر رفتن يك عالمه آب و از دست دادن زمان است. اگر اين دو تا عيب را نداشت خيلي زود اعـ.تياد به اين نوع مخـ.در بيش از اعتياد به الكل و مواد مخـ.در و هر كوفت ديگري رواج پيدا مي‌كرد.
شما كه نمي‌دانيد چه حالي مي‌دهد. امتحانش كنيد.

(فقط آب را كم كم گرم كنيد كه يكهو آب‌پز نشويد!)

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۲

328: پاي آبرو را از ما بكشيد بيرون


توي اين سن و سال تازه فهميده‌ام كه آنطوري كه من تا به حال زندگي كرده‌ام به كنار... بروم ببينم مردم چطور زندگي مي‌كنند. هميشه فكر مي‌كردم هر كس براي خودش سبك خاصي توي زندگي دارد كه بعضي‌ها سبك موفق، و بعضي‌ها سبك ناموفق را پيش مي‌گيرند (و البته كه خودم را جزء دسته اول به حساب مي‌آوردم.)
يك مشت چيزي كه نمي‌خواهم. اين چيزي است كه دور و برم را پر كرده است. الان بعد از يك دعواي لفظي با مادرم و بعدش گلودرد حاصل از جيغ جيغ، نشستم و چند لحظه به وسايل روي ميز كامپيوترم خيره شدم و تمام حجم عصبانيت درونم را هي بالا و پايين و زير و رو كردم و تفت دادم و بعدش به اين عبارت رسيدم: يك مشت چيزي كه نمي‌خواهم... زندگي‌اي كه نمي‌خواهم. تمام اطراف مرا وقايعي گرفته كه من برايش تصميم نگرفته‌ام و در حالي كه درونش غلت مي‌خورم و مي‌روم، مثل يك حجم سيال لزج، سُر مي‌خورد و به مسير خود مي‌رود و مرا هم با خود مي‌برد.
من ازدواج كرده‌ام. در واقع دو سال است همينطوري دارم ازدواج مي‌كنم و هنوز هم دارم ازدواج مي‌كنم. نامزدي طولاني اينطوري است. نامزدي كوتاه تو را دو سه چهار شش ماه تحت فشار و استرس تكميل جهيزيه و جور كردن خانه و اين چيزها مي‌گذارد و بعدش هولوپي تمام مي‌شود يكهو و مي‌افتي وسط زندگي مشترك. عين يك هندوانه‌ي داغ كه افتاده باشد وسط حوض. بعدش هرچه هست از جنس استرس و چه‌كنم نيست. همه يكهو پايشان را كنار مي‌كشند و تو را به عنوان يك فرد در واحد مقدس خانواده‌ي دونفره‌ي خودت به رسميت مي‌شناسند و مي‌روند پي بدبختي خودشان.
توي دوران نامزدي مدام «خانواده»ها و تمام لشكر عظيم مشايعت‌كننده‌شان با هم طرف هستند. هي مي‌خواهند جلوي هم براي خودشان «آبرو» جور كنند و چسي بيايند و كم نياورند. يك طوري مي‌شود كه انگار دو تا چرخ‌دنده‌ي بزرگ يك ماشين به هم گير كرده‌اند و عروس و داماد هم اين وسط «گريس» (روغن روان‌كننده و سيال صنعتي مورد استفاده در ماشين آلات) هستند. خانواده‌ها اگر از ما بكشند بيرون، به خدا ما خودمان يك گـ.هي مي‌خوريم.
من ظرف كريستال مي‌خواهم كجايم فرو كنم وقتي هنوز روتختي و تخت و پرده و سرويس چوب و مبلمان و لوستر و تلويزيون و سرويس دستشويي و حمام ندارم؟ لوستر و تلويزيون را پسر بايد تهيه كند؟ سرويس دستشويي و حمام جزء‌ جهيزيه نيست؟ همين ديگر. يك پولي اين وسط هست و يك ليست از وسايلي كه بايد تهيه كنيم هم داريم. حالا خانواده‌ها مي‌آيند براي خرج كردن اين پول در راه آن وسايل، به جاي اينكه به عقل و درجه‌ي اهميت و كاربرد و ضرورت فكر كنند، به آيين‌نامه‌ي «كي بايد چي رو بخره» و «چي رسمه» مراجعه مي‌كنند.
رسم است كه دختر ظرف كريستال داشته باشد.
رسم است كه شما حتماً در ظروف پذيرايي از يك سرويس، از مهمانان پذيرايي كنيد، و نه در هر كاسه و بشقابي كه داريد.
رسم است كه حتماً همه‌ي وسايل را (به هر قيمتي ) داشته باشيد، نه اينكه مثلاً چند تايش را كه لازم داريد، حالا با جنس بهتر تهيه كنيد.
رسم است كه حتماً وقتي براي ديدن جهيزيه مي‌آيند، يك تكه ظرف يا وسيله كادو بياورند. حالا اگر شما پول لازم داريد و ظرف و وسيله لازم نداريد، به خودتان مربوط است.
توي اين جريان ازدواج و مراسم مربوط به آن، بنده شخصاً به كلي رسوم تخـ.مي برخوردم كه هرچه كردم نتوانستم در مقابل‌شان مقاومت كنم يا حريف خانواده‌ام بشوند. خواهرم دوره افتاده كه به هر وسيله‌اي (قرض و قوله. وام گرفتن. گدايي. منت به سر كشيدن از آدم‌هاي مختلف. زخم‌زبان خوردن از شوهرش و ساير هزينه‌هايي كه بابت اين قضيه بايد بدهد) حتماً براي من «ظرف پذيرايي» و «كريستال» جور كند. حالا اين كارش چه الأن و چه در آينده مي‌شود «فداكاري» و «بزرگواري» و «نان قرضي» و «منت» براي من. هر كجا و هر وقت كه دلش بخواهد يا من يك كلمه حرف بهش بزنم، پاي اين فداركاري و منت را وسط مي‌كشد كه من به خاطر تو فلان كردم.
من ظرف اضافي نخواهم كي را بايد ببينم؟ يك عالمه وسيله‌ي ديگرم الساعه مانده و نمي‌دانم براي خريدن‌شان چه خاكي بايد بر سرم كنم، آنوقت خواهر من پول دارد و مادرم پول دارد و مي‌روند آشغال مي‌خرند و با منت و فداكاري مي‌آورند مي‌گذارند سر جهيزيه‌ي من. من لـله‌ي مهربان‌تر از مادر نخواهم كي را بايد ببينم؟
خير سرم سي و سه سالم است و دختر چهارده ساله نيستم كه لازم داشته باشم كسي برايم تصميم بگيرد و خير و صلاح‌ام را بهتر از خودم بداند. از اولش قرار بود يك زندگي ساده داشته باشم، اما اين‌ها نگذاشتند. اين‌ها گا.ييدند. اين‌ها هر كاري خودشان دل‌شان خواست كردند. نزديك بود جدي جدي عروسي را هم روي دستم بگذارند كه ديدند نر است و دوشيدن ندارد. پول نبود آقا. اگر يك قران اين كف مي‌ماند، اين‌ها عروسي را هم توي كفش‌مان مي‌كردند.
جيغ و ويغ مي‌كنم... خروسك مي‌گيرم... فحش مي‌دهم... از نفس مي‌افتم... فشار خونم بالا مي‌رود... ولي چي آقا؟ حريف اين‌ها نمي‌شوم.

پاي «آبرو»ي‌شان در ميان است.

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۲

327: ماكت



داستان فيلم «فهرست شيندلر» را برايش تعريف مي‌كنم. همين‌طوري با چشم‌هاي ريزش زل زده بهم و من به خيال اينكه براي اولين بار اينطور با شعور و با شخصيت نشسته و وسط حرف من نمي‌پرد و مي‌گذارد داستان فيلم را كامل برايش تعريف كنم و لابد اين نشانه‌ي خوبي است از شروع يك دوران تازه از عمرش كه در آن مقداري هم سكوت كند و به ديگران فرصت حرف زدن بدهد، خوشحالم و دل و جرأت پيدا كرده‌ام. حتي اميد! من اصلاً حواسم نيست كه چرا نشسته و دارد گوش مي‌دهد و گوش مي‌دهد؟ حواسم نيست كه كمين كرده كه خيلي زود حمله كند. اصلاً هم برايش مهم نيست من چه كـ.سشعري دارم مي‌گويم، فقط همان كلمه‌ي «يهـ.ودي» را از كل صحبت‌هايم مي‌شنود و بعد در جعبه را باز مي‌كند و تمام محتويات ثابت و قالب گرفته‌ي مغزش را در مي‌آورد و مي‌كوبد توي سر من.

اواخر صحبتم (اواخر داستان فيلم) تلفن‌اش زنگ مي‌خورد و پا مي‌شود مي‌رود توي اتاق. وقتي بيرون مي‌آيد از تعريف كردن آخر فيلم صرف‌نظر مي‌كنم و فقط مي‌گويم كه به نظر من اگر هر ملتي را در دنيا اينقدر آزار و اذيت كرده باشند، بايد جواب پس بدهند. اينقدر ظلم قابل قبول و چشمپوشي نيست.

شروع مي‌كند:

كه من دهن‌بين‌ام. كه سواد ندارم. كه از تاريخ اطلاعي ندارم. كه از دهن‌بيني به عموي وسطي‌ام رفته‌ام. و براي شاهد آوردن بر مدعايش كه «يهـ.ودي» كلاً بد است و هر تعداد ازشان پيدا كني بايد بكشي، مي‌گويد:

+تو بهتر مي‌دوني يا استاد شهريار؟؟؟

تا آخر حرفش را مي‌خوانم كه الأن مي‌خواهد بگويد كه به آن نشان كه استاد شهريار فرموده‌اند «جانان من اندوه لبـ.نان كشت ما را...» يعني تاريخ اثبات كرده كه يهـ.ودي بد است و مسلمان حق دارد او را بكشد و نابود كند.

بهش مي‌گويم كه استاد شهريار خر كي است و از كي تا حالا «شاعر» شده تاريخدان و سيا.ستمدار و دانشمند؟ شهريار به عنوان يك شاعر از اخبار روز غمگين شده و يك شعري سروده حالا، اين چه ربطي دارد به تاريخ قوم يهـ.ود؟

مي‌زند به صحراي كر.بلا. يك بار مي‌رود تا جنگ‌هاي صدر اسـ.لام... يك بار برمي‌گردد تا تئوري تو.طئه... يك بار مي‌رود سمت اينكه حساب يهو.دي از صهـ.يونيست جداست و حساب جمـ.هوري اسـ.لامي و طا.لبان از ا.سلام جداست... يك بار بر‌مي‌گردد سمت اينكه به هرحال يهـ.ودي با آن ويژگي‌هاي قومي و ثروت و ازدواج‌هاي درون قومي و اصو.لگرايي‌اش، قابل اصلاح نيست و بايد كشته شود... يك بار مي‌رود سمت اينكه دين يهو.د دستكاري و تحريف شده و دست روحا.نيون‌اش افتاده و منحرف شده... يك بار برمي‌گردد سمت اينكه ا.سلام هنوز عين گُل تر و تازه و شاداب مانده و تحريف نشده و حي و حاضر اينجا نشسته و مي‌شود بهش مراجعه كرد...

بهش مي‌گويم كه خودش دارد صحبت‌هاي خودش را نقض مي‌كند. چطور يهو.د تحريف شده و ا.سلام نشده؟ چطور اگر از بطن تو.رات، صهـ.يونيسم در آمده باشد، تورات مقصر است، ولي اگر از بطن ا.سلام، طالبان درآمده باشد، هر عيب كه هست از مسلماني ماست؟ چطور هر كتابي كه برعليه منافع اين حكومت حتي يك كلمه يا جمله داشته باشد، در وزارت ارشاد توقيف و منع انتشار مي‌شود و اثري از آثارش نمي‌ماند، اما قر.آن هر سال و هر سال دارد در تيراژ فراوان چاپ مي‌شود؟‌ آيا اين نشانه‌ي آن نيست كه قر.آن خودش مادر و تأييدكننده‌ي تمام اين سيستم است؟ آيا اگر در قرآن و كتب ديگر مرجع ا.سلامي يك مدرك در رد اين حكو.مت يافت مي‌شد، هنوز هم از قرآن توي هر خانه‌اي دست كم يه نسخه پيدا مي‌شد؟ آيا تمام اين‌ها نشانه‌ي اين نيست كه ايدئولوژي ما كلاً اسـ.تبدادزا و پيروان اد.يان ابراهيمي كلاً مستعد داشتن حكو.مت‌هاي مسـ.تبد و اصو.لگرا هستند؟ 

بهش مي‌گويم (و شما فكر نكنيد كه او هم ساكت است و دارد گوش مي‌دهد، بلكه وسط هر جمله‌ام مي‌پرد و پاي يك نفر و يك ايدئولوژي را وسط مي‌كشد) كه بهتر است عينك تئو.ري تو.طئه را از روي چشم‌هايش بردارد. كه به جاي پيوند زدن بند تنبان سرما.يه‌داري به يهو.د و... سران حكومت با سيا.ست‌هاي غلط و تخـ.مي‌شان (مثل ا.ن) كه كشور را به باد دادند، به يهو.دي بودن‌شان و... پيوند زدن چين و كمو.نيسم و هر چيز موفقي توي اين دنيا به يهو.ديت... بهتر است يك بار هم شده به طرز فكر خودش شك كند كه نكند يك عمر است دارم به همه برچسب مي‌زنم و اين من مسلمان ايراني جهاني سومي هستم كه از مسير درست منحرف شده‌ام و موفق نيستم، و اين به آن معني نيست كه همه‌ي اقوام ديگر در هر طريقي كه پيش گرفته‌اند غلط و ناصواب و منحرفند.

اصلاً و ابداً به حرف‌هايم گوش نمي‌دهد. مثال‌هاي خاص و جزئي مي‌زند و نتايج كلي مي‌گيرد. مي‌گويد اگر عمو و زن‌عمويت يك بار رفته‌اند پيش يك آخو.ند و زن عمو شكايت كرده كه شوهرش كلاً ضد ا.سلام است و براي همين او نمي‌تواند به عنوان يك زن مسلمان باهاش بسازد، و آخو.نده در آمده ر.يده توي دهان زن عموي ما كه: اگر شوهر به حق‌ا.لناس تجا.وز نمي‌كند و فلان و بهمان، پس يك جوري بالأخره مسلمان است و واجب الاطاعت!... پس ا.سلام خوب است و دين حق است.

بهش مي‌گويم كه اولاً كه مثال‌اش قرار است چه چيز را در اين بحث كلي اثبات كند؟ پس اگر شما يك تبريزي خسيس توي خيابان ديدي، مي‌تواني با استناد به خساست معروف اصفهاني‌ها، نتيجه بگيري كه تبريزي هم يك جور اصفهاني است! اين ديگر چه جور نتيجه‌گيري است كه بگويي هر كس «طرفدار حق» بود و «راستگو» و «درستكار» و «منصف» بود، همين كافي است و او مسلمان است و ا.سلام هم همين است؟ خيلي از اديان ديگر هم همين را مي‌گويند. پس آن‌ها هم ا.سلام هستند. و اصلاً از لنگه كفش تا هسته‌ي اتم تا فلان سياره در فلان منظومه‌ي غير شمسي، همه در ا.سلام موجود است و اصلاً زنبيلت و بردار و بيار؟

بهش مي‌گويم كه اگر هم زن‌عمو هر جور عيب و علت عجيب و غريبي از عمو ذكر مي‌كرد، باز هم جواب آخو.ند مزبور همان بود. چون ا.سلام مي‌گويد كه زن بايد از شوهرش اطاعت كند، حالا يارو هر جور گـ.هي كه هست فرقي نمي‌كند. براي تمامش از همين حكم كلي استفاده مي‌كند. و اين باز خودش دليلي بر اسـ.تبداد و زورگويي و طرفدار حق نبودن اين دين است كه شوهر را در هر شرايطي (حتي ظالم بودن) قيم و مالك زن مي‌داند و زن را مجبور به اطاعت از او.

تا مي‌آيم از شيوه‌ي حكو.مت ج.ا و طا.لبان براي اثبات مدعايم استفاده كنم، مثال‌هاي من مي‌شود «جزئي» و «خاص» و «نامربوط» و او هر چقدر بخواهد مي‌تواند از هر سگ صهـ.يونيستي كه در هر جاي دنيا پاچه‌ي يك مسلمان را گرفته، در جهت اثبات بد بودن يهو.د استفاده كند. 

متوجه مي‌شوم كه مسأله اين نيست كه چه مي‌گوييم. مسأله سوراخي است كه از آن داريم به دنيا نگاه مي‌كنيم. پس‌زمينه‌ي ذهن او تئوري تو.طئه و يهو.دي‌كشي است. پس زمينه‌ي ذهن من دين‌گريزي و انسانگرايي. معلوم است كه حرف هم را نمي‌فهميم.

باز هم مأيوسانه تلاش مي‌كنم شايد اتفاق كوچكي، جرقه‌اي در ذهن‌اش روشن شود. بيشتر عصبي مي‌شود و بنا مي‌كند از اين اتاق به آن اتاق رفتن و توهين به من و بي‌اعتنايي به حرف‌هايم با اين برچسب كه: «نادان» و «گمراه» و «اصلاح‌ناپذير» و «دهن‌بين» هستم و اميدي به هدايت‌ام نيست و بحث كردن با من فايده اي ندارد.

از توهين‌ها و برچسب زدن‌ها و وسط حرف‌ام پريدن‌هايش عصبي‌شده‌ام. از اينكه هر بار بحث‌مان به همين‌جا مي‌رسد و من هربار تمام تلاش‌ام را مي‌كنم كه فقط ازش بخواهم به دانسته‌هايش كمي شك كند و سعي كند از يك ديد ديگر دنيا را نگاه كند. دنيايي را كه از زماني كه از هفت هشت سالگي از دهات‌شان به تهران آمد و يكهو افتاد وسط سيلاب اخبار روز و عادت كردن به آنجور نگاه «يك جواني دهاتي تازه به دوران رسيده كه حالا بيشتر از پدر و مادرش مي‌فهمد»، تا امروز برايش تغييري نكرده است. هنوز هم فكر مي‌كند افكارش پيشرو و نگاهش خاص خودش و مطلقاً درست است. هنوز طرز فكر آن موقعش را كه از دوستان ارتشي‌اش به دست آورده بود، به همان صورت دست‌نخورده و بكر دارد. به نظرش هر كس جز او فكر كند غلط كرده و بي‌سواد و دانشجوي احمق فريب‌خورده (اين اصطلاح را از دوران خا.تمي ياد گرفته) است و فقط خودش است كه پس و پشت اخبار را مي‌شنود.

هرچه بيشتر نگاهش مي‌كنم بيشتر ازش مي‌ترسم. حالا ديگر دارم مطمئن مي‌شوم كه به يك بيماري رواني از جنس توهمات آن استاد دانشگاه بيمار توي فيلم «ذهن زيبا» دچار شده. همان نابغه‌اي كه يك عمري همه بهش گفته بودند نابغه، و حالا نمي‌توانست بپذيرد كه نابغه‌ها هم ممكن است بيمار شوند و توهم پيدا كنند و اشتباه كنند. همان آدمي كه توي اعداد تصادفي و آدم‌هاي تصادفي، روابط مشكوك و تو.طئه‌آميز مي‌ديد و نزديك بود بچه‌ي خودش را هم اشتباهي خفه كند.

سعي مي‌كنم... باز سعي مي‌كنم كه همين‌ها را هم بهش بگويم. هر دويمان عصباني هستيم و داريم به جاي بحث داد وهوار مي‌كنيم. من كه رسماً خروسك هم گرفته‌ام و علناً دارم جيغ جيغ مي‌كنم. 

بعد همان اتفاقات هميشگي يكي‌يكي تكرار مي‌شوند... اولش شروع مي‌كند به تظاهر به نشنيدن. وسط حرفم مي‌گويد كه بس كنم و من اصلاح‌پذير نيستم و او هم ديگر سعي نخواهد كرد مرا آدم كند. بعدش كيونش را بهم مي‌كند و به يك بهانه‌اي مي‌رود توالت يا اتاق خواب يا يك جاي ديگري كه صداي مرا نشنود. من هم چون بهم توهين شده و آخرش حرف‌هايم فهميده نشده و احمق و نادان هم شمرده شده‌ام، بيشتر سعي در دفاع از خودم و محكوم كردن طرز فكر او مي‌كنم. 

توجه كنيد: اواخر بحث ديگر همه چيز روي دور تند مي‌افتد. مثل كي گردونه كه هر دو تويش سوار باشيم و هي تند و تندتر بچرخد تا يكهو از كنترل خارج شود و هر دويمان را به بيرون پرت كند. ديگر اين دلايل نيستند كه مهم هستند. اصلاً موضوع بحث را كنار مي‌گذاريم و بنا مي‌كنيم به زير سوال بردن طرز فكر و برخورد هم. اولش مودبانه. بعدش توهين‌آميز.

اوايل (بچه تر كه بودم) هميشه او بود كه توهين مي‌كرد و من هم زورم نمي‌رسيد كه به توهين‌هايش جواب بدهم. حالا باز هم او شروع مي‌كند ولي من هم ساكت نمي‌نشينم. اگر بگويد كه من زبان‌نفهم و دانشگاه‌رفته‌ي احمق و بي سواد هستم، من هم بهش مي‌گويم كه او هم يك پيرمرد مغز آجري كپك‌زده‌ي خود.شيفته است.

آخرش مرا هل مي‌دهد توي اتاقم و بهش فحش مي‌دهد و در اتاقم را هم پشت سرم مي‌بندد در حالي كه من هم دارم بلند بلند بهش فحش مي‌دهم و بهش مي‌گويم كه تك‌تك ما ايراني‌ها «ديكتا.تور» هستيم و حكو.مت‌مان از ما جدا نيست. 

اگر يهو.دي= صهـ.يونيست

پس مسلما.ن= طا.لبان و ج.ا

اصلاً «دين» است كه زاينده‌ي تمام اين كثافتكاري‌هاست و زمانش هم ديگر به سر آمده...

از توي اتاق داد مي‌زنم... بهش مي‌گويم... بهش مي‌گويم كه بداند از پشت درهاي بسته هم نمي‌تواند صدايم را خفه كند... بهش مي‌گويم كه بداند خودش هم عين دين و حكو.مت‌اش است... بهش مي‌گويم كه بداند اگر به عنوان يك راننده تاكسي عادت كرده براي مسافرانش تحليل سيا.سي-اجتماعي-تاريخي ارائه بدهد و مغزشان را بخورد و آن‌ها هم محض بي‌حوصلگي يا ادب جوابش را نمي‌دهند، دليل نمي‌شود كه اينجا هم كسي جوابش را ندهد و مزخرفاتش خريدار داشته باشد... بهش مي‌گويم كه بداند هيچ صدايي را نمي‌شود خفه كرد. شايد يك روز،‌دو روز، يك ماه، يك سال،‌ چهار سال، سي و پنج سال... تا ابد نمي‌شود خفه‌اش كرد. حتي از پشت درهاي بسته‌ هم شنيده خواهد شد...بهش مي‌گويم كه بهشان بگويم... كه نمي‌توانم بهشان بگويم... نمي‌توانيم... اما از پشت درهاي بسته‌ي هم فرياد مي‌زنيم...

من از اين خانه مي‌روم. يك ماه ديگر. و بعد توي خانه‌ي خودم نخواهد توانست بهم توهين كند. بيرونش خواهم كرد. عين سگ بيرونش مي‌اندازم اگر بخواهد زير سقف خودم بهم توهين كند...

اما از اين مملكت كجا برويم؟ چند تايمان؟‌ چند صد هزارتايمان؟ چند ميليون‌مان؟ 

آدم هميشه نمي‌تواند يك خانه‌ي تازه براي خودش پيدا كند. حالا هي شما بگوييد ولي من مي‌گويم، براي ماندن و احقاق حق، با بحث و بدون خشونت، تغييري اتفاق نخواهد افتاد. بايد جنگيد و مالك خانه‌ي خود شد. جنگ فلسـ.طين و اسـ.رائيل از همين روست كه آشتي‌ناپذير است. مسأله در نوع نگاه طرفين است.


تجربه‌ي سي و سه‌ساله‌ي من است اين. 



پ.ن: يكي ديگر از شيوه‌هاي مقاومت زيرزميني، «وبلاگ نويسي» است!