با خواهرم دعوايم شد.
تلفني. زن آپارتمان روبرويي خانهمان بود. در واقع هميشه هست. يا خودش يا بچههايش.
وقتي هم نيست، صدايشان توي راهپله هست. وقتي هم نيست، از ديوار اتاق صداي جيغ جيغهايش
سر بچهها ميآيد. كاملاً خودي محسوب ميشود. خيالي نيست. براي همين همانجا توي
اتاقم كه داشتم پشت تلفن هوار ميكشيدم، عليرغم تذكرات مؤكد مادرم اصلاً صدايم را
پايين نياوردم تا تمام خشمم را بيرون ريخته باشم. تا تمام اين ده سال را سرش فرياد
زده باشم، بلكه سبك بشوم.
بعدش عصبي و گيج دور خانه
راه افتادم. از اين اتاق به آن اتاق. خطاب به زن همسايه روبرويي و مامان گلايه و
درد دل ميكردم و همينجوري نميدانم دنبال چي ميگشتم و دور خودم ميچرخيدم. فقط
عصبي بودم و نميدانستم دارم چكار ميكنم. بعد شوهرم زنگ زد. صدايم بدجوري گرفته
بود. پرسيد چي شده. گفتم: حساسيت فصليه. سرفهام گرفته. الان نميتونم حرف بزنم...
در واقع هم هر وقت عصبي ميشوم اولش خروسك ميگيرم و بعد به سرفهي شديد در حد عق
زدن ميافتم. قطع كرد. چرا نميتوانستم به شوهرم همهچيز را بگويم؟ از خانوادهات
پيش كي شكايت كني كه تف سر بالا نباشد؟ توي اين يك وجب وبلاگ هم بنويسي ميآيند
كيون خودشان را پاره ميكنند كه پيدايش كنند و بخوانند. اينها را كه عمري هست رو
در روي خودتان دارم ميگويم و به تخـ.متان حساب نميكنيد. حتماً بايد براي غريبهها
بنويسم تا ،«حرف»، حساباش كنيد؟
هرچه از دهانش در آمد بارم
كرد. پنج سال ازم كوچكتر است و به خودش اجازه ميدهد چون زودتر ازدواج كرده و بچهدار
شده، اينطور توهين كند و برايم پررو بازي در بياورد. حالا جزئيات دعوا بماند.
اصلاً حوصله ندارم بروم توي اينكه دقيقاً از كجا و كي دلخوريهايمان از هم شروع
شد. فقط بگويم كه قبل از ازدواج او (ده
سال پيش) ما عليرغم تفاوت سني خيلي با هم صميمي بوديم و همش سرمان توي هم بود و يك
گوشهاي داشتيم پچپچ ميكرديم. تمام خاطرات من از او، تا قبل از آن تاريخ هميشه
دوستداشتني و مثبت بود، تا اينكه اخيراً متوجه شدم از نظر او خيلي هم اينطوري
نبوده! يعني اينكه بچگيهايمان من از نظر او يك خواهر بدجنس و خبرچين بودهام كه
سر هر جرياني او را به مامان و بابا ميفروختهام و با برادرهايم دست به يكي ميكردهام
كه او را آزار بدهم. يا مثلاً مدام ازش كار ميكشيدهام و دنبال خريد ميفرستادهامش.
در حالي كه من اصلاً اين چيزها را يادم نميآيد. يك چيزهاي مبهمي چرا... مثلاً
اينكه چون از بيرون رفتن و خريد از سوپر ماركت بدم ميآمد، او را كه مدام توي كوچه
با دخترهاي همسايه پلاس بود و آن موقع شايد شش هفت ساله بود صدا ميكردم و ازش ميخواستم از مغازهي روبروي
خانه (آنطرف كوچه) برايم چيزي بخرد. يا مثلاً از اينكه مدام توي لنگ دخترهاي
همسايه است و از خودش زبانهاي رمزي تخـ.مي در ميآورد و باهاشان نامهنگاري و خاطرهنويسي
ميكند حرصم ميگرفت و شايد يكي دوبار سر اين جريان سر به سرش گذاشته باشم كه اين
پيش آزار و اذيتهاي برادرهايم كه مدام بهش كرم ميريختند اصلاً چيزي به حساب نميآمد.
همهمان وقتي بچه هستيم همديگر را اذيت ميكنيم و دست مياندازيم، اين كه ديگر
عقدهاي شدن ندارد! همين برادرهايم هنوز كه هنوز است حتي جلوي شوهرم مرا دست مياندازند
و مسخره ميكنند و آبرويم را ميبرند. پس با اين حساب من ديگر بايد در فكر كشتن
اين دو تا باشم.
چيزي كه شوكهام كرد اين
بود كه من از گذشته چيزهاي خوباش را به ياد داشتم و او فقط چيزهاي بدش را.
بعد شروع شد...
اخيراً موارد بسياري پيش
آمده كه من حس كردهام هرچه سعي ميكنم رابطهام را با تنها خواهرم حفظ كنم، او
سعي در پاره كردن اين رشته دارد. با توهينهايش. با حرف و حديثها و گله و شكايتهايش
كه پيشينهشان به زمان شاه شهـ.يد ميرسد! به من چه كه او به خواست بابا تسليم شد
و زود شوهر كرد؟ به من چه كه شوهرش ازش يازده سال بزرگتر است؟ به من چه كه به او
جهيزيه كم دادند و به من دارند بيشتر ميدهند؟ به من چه كه او هنوز كه هنوز است از
پس خانهداري و بچهداري برنميآيد و يكي بايد مدام در خدمتاش باشد؟ اين چيزها چه
ربطي به من دارد؟ اگر قرار است يقهي يك نفر را بگيرد، آن شخص مسلماً بايد پدرم يا
حتي مادرم باشد. من كه تقصيري اين وسط ندارم. بعد از اينها گذشته، اينكه شوهر او
اخلاقاش به آدميزاد نرفته و بيماري رواني و وسواس شديد دارد و با فاميل رفت و آمد
نميكند و از همه خلق خدا گريزان است و از خساست، ديگر گندش را درآورده و اعصاب و
زندگي دختره را به كلي ريـ.دمان كرده... انتقام اينها را چرا بايد از من بگيرد؟
من هميشه جلوي پدرم
ايستادم. كتك خوردم. فحش شنيدم. هميشه يك چشمم اشك بود و يكي خون. اما هيچوقت از
طرز فكر و ايدهآلهايم كوتاه نيامدم. هميشه هم آخرش يقهي خودم را گرفتم نه كس
ديگري را. حالا اين تقصير من است كه اين خواهره از اول جلوي بابا تسليم بود و بعد
هم جلوي شوهرش تسليم شد و گذاشت هر چه دلش ميخواهد به سرش بياورد و هر جور دلش ميخواهد
بتازاند و حالا هم ديگر حريفش نميشود؟ خوب خواهر من، ميخواستي تو هم يك كم به
خودت و اعصاب و حنجرهات سختي بدهي و جلوي آدمهاي ناجور و زورگوي زندگيات
بايستي. من مقصرم كه شوهر من احياناً از شوهر تو آدمتر است؟ من دوازده سال پاي
اين آدم نشستم و كاملاً شناخته انتخابش كردم. حرف و حديث مردم و خانواده را به
خودم كشيدم. چقدر باهاشان جنگيدم. چقدر پشت سرم زر زدند و به رويم نياوردم. تو هم
بايد براي خواستههايت ميجنگيدي. گناه من اين وسط چيست؟
نصف موهاي سرم سفيد شد.
اعصابم بـ.گا رفت. سي و سه سالم شد. پير شدم تا به ده بيست درصد از آرزوهايم
رسيدم... تو چكار كردي؟ زرتي شوهر كردي و زرتي زاييدي و نشستي توي خانه تا شد بيست
و هشت سالت. بيست و هشت سال سن كمي نيست. همين عصبانيات ميكند كه داري آرام آرام
نسيم ميانسالي را روي پوستات حس ميكني و هرچه كه اطرافت هست، «دلخواسته»ات
نيست.
اما تمام اينها... ريشهيابي
تمام اين عقدههاي تو چه ربطي به من دارد؟ به من چه كه تو چرا بايد عصباني باشي و
اينطور رفتار كني؟ چيزي كه دل مرا شكست اين بود كه تنها خواهرم در اعماق قلبش فقط
يه مشت گله و شكايت و عقده نسبت به من دارد و مجموع اينها يعني «نفرت»، و نه
«دوست داشتن».
از سادگي خودم حيرت كردم.
از اينكه چه سادهدلانه تصور ميكردم كه همان حسي را كه من به او دارم (تنها
خواهرم و تنها كسي كه بهش اعتماد دارم)، او هم به من دارد. ظاهراً (عليرغم ميل
خودم و با وجود مخالفت شديدم) «ظرف كريستال» توي جهازم ميتپاند و باطناً ازم
متنفر بود. ظاهراً هر وقت چند ساعت چند ساعت وقت ميگذاشتم و موهايش را رنگ ميكردم
و ابرويش را برميداشتم، پول ناچيزي توي كيف و يا لاي كتابهاي كتابخانهام ميتپاند
و باطناً فكر ميكرد دارد استخوان جلوي سگش مياندازد. من ازش پول نميخواستم.
بارها بهش گفتم عوض اينكه به زور پول بهم بدهي، اين را بپذير كه خواهرت هستم و
وقتي كاري ازم برميآيد وظيفهام است برايت انجام بدهم و در عوض تو هم ميتواني
موي مرا رنگ كني و يك غلط ديگري براي من بكني كه جبران كني. پول كه نميتواند
رابطهي خواهري را تبيين كند.
نفهميد. ده سال است ازدواج
كرده و نفهميده. تا آخر عمرش هم نميفهمد. چون كه فاميل شوهرش شهرستاني هستند و
رفت و آمدي باهاشان ندارد كه رويش تأثيري بگذارند. با فاميل خودش هم كه رفت و آمدها
را قطع كرده و فقط ماندهاند پدر و مادرش كه آنها هم ليلي به لالايش ميگذارند و
لوساش ميكنند و واقعيت را بهش نميگويند كه يك وقت ناراحت نشود. چون كه آنها هم
ميدانند تنها كس و كار دخترشان هستند و اگر بروند تنها ميشود.
ده سال است رفتار توهينآميز
خودش و شوهرش را تحمل ميكنم. خواهر بزرگتر هستم و انگار كه نه انگار. نه احترامي
بهم ميگذارد و نه مراعاتي ميكند. ميآيد خانهي مادرم و زحماتاش را روي سر من
هوار ميكند و تازه بهم اُرد هم ميدهد كه اين كار را بكن و آن كار را بكن. چنان
مديرانه كه انگار اگر او نيامده بود و به من دستور نميداد، من و مادرم نميدانستيم
چطور از پس كار خانهمان بربياييم. غافل از اينكه كسي كه زبانزد فاميل شده از
شلختگي و كثيفي خانهاش و ندانستن آداب مهمانداري، اوست. كسي كه مرتب بايد «كمك» و
«پشتيبان» داشته باشد تا ولو نشود اوست. حالا هم چون بچهاش از آب و گل در
آمده و ديگر احتياج چنداني به مادرم ندارد
شروع به جفتكاندازي كرده و با اخلاقشان مشكل پيدا كرده و ميخواهد رفت و آمد را
قطع كند.
« با اخلاقشان مشكل پيدا كرده
و ميخواهد رفت و آمد را قطع كند»... اين دقيقاً عين
عبارتي است كه اخيراً چندين و چند بار حين صحبت ازش شنيدهام. حتي به من هم توصيه
ميكند كه رفت و آمدم را با خانواده و حتي خودش (!!!) قطع كنم. توهين از اين بدتر؟
خانم علناً دارد بهم ميگويد: زياد احساساتي نشو! تو خواهر من نيستي و من هيچ
تمايلي ندارم بيايي خانهام و بيايم خانهات، چون شوهرم و در ثاني خودم خوشمان نميآيد.
حرف از اين بزرگتر؟
سر هر جرياني و توي هر بحثي
(حالا كاري ندارم كه در مشاجره آخري كي مقصر بود) لنگ رستم و اسفنديار را وسط ميكشد.
آنهم حكاياتي كه من اصلاً يادم هم نميآيد. بس كن ديگر. اگر راستي راستي اينقدر از
من شاكي هستي، اين پول خيرات كردنهايت برايم چيست؟ بهانه براي منت گذاشتن؟ بي اجر
و مزد كردن زحمتهايي كه برايت كشيدم؟
تنها كاري كه بعد از تمام
اينها از دستم بر ميآيد اين است كه بروم كريستالهاي كادويياش را پرت كنم جلويش
و بهش بگويم: خواهري كه نه خانهام بيايد و نه خانهاش بروم و ته دلش ازم اينقدر متنفر
باشد، بهتر است كريستالهايش را هم ببرد سر قبر شوهرش بچيند و تويشان خرما و
حلواي نذري پر كند. من دوست و همدم ميخواهم، نه اسپانسر.
-----------------------------------------
پ.ن: مراجعه شود به اين پست
-----------------------------------------
پ.ن: مراجعه شود به اين پست