یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۲

329: به يك پترس فداكار نيازمنديم

ديگر فايده ندارد. معده‌ام احتمالاً سوراخ شده. بايد همين الأن درش بياورم بگذارم روي ميز كامپيوتر تا ديگر اذيت‌ام نكند و بگذارد به كارهايم برسم.
يك هفته مانده بروم سر خانه و زندگي‌ام. هنوز هيچ كاري در جهت انتخاب و وقت گرفتن از آرايشگاه و آتليه عكس نكرده‌ام. لباس نخريده‌ام. تازه هفته اول شهريور هم عقدكنان دخترعمويم است و بايد براي آن هم فكر آرايشگاه و لباس و اين كوفت و زهرمارها باشم. هنوز كابينت براي آشپزخانه نخريده‌ام. هنوز سرويس چوب جهيزيه‌ام را به اضافه تشك تخت و روتختي و پارچه پرده‌اي نخريده‌ام كه بدهم مامان بدوزد. هنوز خرده ريزهاي حمام و دستشويي و آشپزخانه را نخريده‌ام. حتي هنوز اندازه‌ي پنجره‌ها را هم نگرفته‌ام. چون كه زنيكه‌ي مستأجر، جواب تلفن‌هايم را نمي‌دهد و اصلاً به كل دايورت‌مان كرده روي يك جايي‌اش و اصلاً معلوم نيست كدام گوري هست كه هفته‌ي ديگر اثاث‌كشي دارد و به جاي اينكه در حال جمع‌كردن و بسته‌بندي اثاثيه‌اش باشد، دارد ول مي‌گردد و نه مبايل و نه تلفن ثابت‌اش را جواب نمي‌دهد.
همين‌جوري اعصابم خراب است و وضع معده‌ام دارد به زخم معده مي‌كشد... آنوقت اين وسط زده و از اين مريضي‌هاي جديد (آنفولانزا يا نمي‌دانم چه كوفتي) هم از پدرشوهرم و شوهرم گرفته‌ام و ديگر معده و روده‌ام داغان شده رفته.
همين الأن كه دارم اين‌ها را تايپ مي‌كنم يك درد مليحي عين روبان دور معده‌ام پيچيده و در قسمت جلوي معده پاپيون شده و كاملاً آماده‌ام كه اين بسته‌ي درد را از توي بدنم بيرون بكشم و به اولين كسي كه تولدش باشد هديه كنم.
آنفولانزا يا وبا چه فرقي مي‌كند. مهم اين است كه اوايل چند سال يك بار از اين مريضي‌ها مي‌گرفتم، بعد شد سالي يك بار، زمستان پيش دو بار و حالا ديگر تابستان و زمستان هم نمي‌شناسد. شايد من ضعيف شده‌ام. شايد به خاطر فشارهاي رواني است.
خيلي چيزها هست. خيلي چيزها هست كه نمي‌توانم اينجا بنويسم. من نه آدم دخالت كردن توي زندگي كسي هستم. نه زياد به پر و پاي ديگران مي‌پيچم. نه حرف ببر و بياري مي‌كنم. نه زياد زبان‌بازي مي‌كنم و نه زياد تكه و كنايه بار كسي مي‌كنم و كسي را مي‌چزانم. اصلاً توي عالم خودم هستم و سال به سال سرم را هم بالا نمي‌كنم ببينم خاله زنيكه‌هاي فاميل در چه كارند. آنوقت هر كس با هر كس دعوايش مي‌شود، مي‌گردد ببيند دق دلش را سر كي‌ مي‌تواند خالي كند و يقه‌ي كي را مي‌تواند بگيرد و مرا پيدا مي‌كند.
آخر لامصب‌ها اين يك وبلاگ است. قرار نيست كه  در آن اتفاقي بيفتد يا افشاگري‌اي شود يا آبرويي از كسي برود يا پاپوشي براي كسي درست شود. قرار نيست كه زندگي زناشويي كسي توي خطر از هم پاشيدگي بيفتد. قرار نيست كه قاضي دادگاه خانواده بيايد به وبلاگ من استناد كند و شما را برنده و طرف مقابل را بازنده اعلام كند كه شما جا.كش‌ها كارتان شده بياييد اين‌ها را سيو كنيد و پرينت بگيريد و دوره بيفتيد براي رو كردن دست من و جار زدن افكار و نظريات من درباره موضوعات مختلف (از جمله خودتان) پيش سايرين. فكر كرده‌ايد با اين نوشته‌هاي صد من يك غاز مي‌شود از كسي مهريه گرفت يا احقاق حقي كرد؟ برويد مشكل‌تان را با همديگر حل كنيد و از ما بـ.كشيد بيرون.
اين فقط يك دفتر خاطرات است. نه بيشتر.
آقا ما فرهنگ نداريم. چقدر بگويم؟ چقدر بگويند؟‌ چقدر گفته‌اند؟ بعد شما هي از رو.حاني تشكر مي‌كني؟ بابت چي؟ مردم ما دارند همديگر را پاره مي‌كنند و مي‌خورند. هر كجا دست‌شان برسد به هم رحم نمي‌كنند. زن و شوهر عين كاسب‌ها با هم برخورد مي‌كنند. زنيكه شوهر مي‌كند كه مهريه بگيرد. مرديكه زن مي‌گيرد كه يك توله‌سگي را پس بيندازد و به هم بگويد زن و بچه دارم و فلان‌جا استخدام شود و فلان وام را بهش بدهند و توي فلان مؤسسه اعتبارش افزايش پيدا كند و فلان خانم بهش اعتماد كند و پا بدهد. دكترها را به صورت نيم‌وقت مي‌فرستند بيمارستان‌هاي دولتي كه مردم فقير را ويزيت كنند، آنوقت اين‌ها آنجا لابي مي‌كنند و كلاً دو ساعت مي‌آيند و مريض‌هايي را كه يك روز كامل توي راهرو منتظر بوده‌اند هر كدام سي ثانيه ويزيت مي‌كنند و فقط بلدند آزمايش بنويسند و نتيجه آزمايش را بخوانند. براي يك درد كوچك، دوازده جلسه مي‌برند و مي‌آورندت و آخرش هم خسته مي‌شوي و وا مي‌دهي و بيخيال ادامه درمان مي‌شوي. اين وسط فقط براي مطب‌هاي خصوصي‌شان تبليغات مي‌كنند و هيچ كار مفيدي برايت نمي‌كنند. سوگندنامه بقراط؟ زكي!
«هيوسين»... «كوتريماكسازول»... «فاموتيدين»... «شربت معده»... «متوكلوپراميد»... «كلر ديازپوكسايد»... همين‌طور خودم را به قرص و شربت بسته‌ام. به كته ماست. فايده ندارد. معده‌ام مثل يك بسته‌ي درد، مثل يك تكه سنگ، سفت و منقبض شده است و وقتي سعي مي‌كنم اين وضعيت را از پشت تلفن براي شوهرم كه خودش هم كمابيش همين بيماري را با علائم متغير ديگري گرفته توضيح بدهم، او «سفتي و جمع شدن معده‌ام» را به يبوست برداشت مي‌كند و برايم داروهاي ملين تجويز مي‌كند! وقتي شوهر آدم هم نمي‌تواند در شرايط برابر، دركت كند، ديگر چه اميدي به دكترهاي دزد و بي‌اخلاق و بي‌شعور است (به صنف پزشكان توهين نشود)؟
آخر شب مي‌روم دوش بگيرم (چون كه خانه‌ي ما فقط صبح زود و عصر كه همه خوابند و آخر شب‌ها فشار آب خوبي براي حمام كردن دارد). برعكس هميشه كه هي آب داغ را كم و آب سرد را زياد مي‌كردم (چون گرمايي هستم) اين بار به خاطر ضعف جسمي، هرچه آب را داغ مي‌كنم باز حس مي‌كنم مغز استخوانم يخ زده و گرم نمي‌شود. جوري مي‌شود كه حتي پوست زمخت نون انگشتان و كف دستم هم به سوزش مي‌افتد ولي باز سردم است. پيشاني‌ام را به ديوار تكيه مي دهم و مي‌گذارم آب داغ روي شانه‌هايم جاري شود. خودم را بغل مي‌كنم بلكه گرم شوم. ضعف مي‌كنم و بدنم شل مي‌شود. دلم مي‌خواهد بنشينم... نه. اين‌ها ديگر طبيعي نيست. اينقدرها هم ضعيف نشده‌ام. به خاطر گرماي آب است كه ولو شده‌ام و نشـ.ئه كرده‌ام. مثل جوجه‌هايي كه بچگي‌مان مي‌شستيم و با سشوار خشك مي‌كرديم و تا حرارت سشوار بهشان مي‌خورد، كف دستمان يكوري ولو مي‌شدند و انگار آفتاب مي‌گرفتند. خودم را جمع مي‌كنم و شامپو را كف دستم مي‌ريزم و شستشو را شروع مي‌كنم.
تجربه‌ي بودن زير آب داغ را قبلاً داشته‌ام. يك بار به خودم آمدم و ديدم كه يك ساعت است صندلي حمام را گذاشته‌ام زير شير آب داغ و با سري خميده زير آبشار گرم، مسخ شده‌ام و زمان را از ياد برده‌ام. در اين وضعيت انگار به خواب مي‌روي و چيزي حس نمي‌كني. يك حالت كاملاً نيمه‌هشيار است كه لذت زيادي به آدم مي‌دهد اما نتيجه‌اش فقط هدر رفتن يك عالمه آب و از دست دادن زمان است. اگر اين دو تا عيب را نداشت خيلي زود اعـ.تياد به اين نوع مخـ.در بيش از اعتياد به الكل و مواد مخـ.در و هر كوفت ديگري رواج پيدا مي‌كرد.
شما كه نمي‌دانيد چه حالي مي‌دهد. امتحانش كنيد.

(فقط آب را كم كم گرم كنيد كه يكهو آب‌پز نشويد!)

۱ نظر:

  1. ای بابا تو هم که وضع و اوضاعت مثل خودمه
    من بالاخره آپ کردم.

    پاسخحذف