پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۲

327: ماكت



داستان فيلم «فهرست شيندلر» را برايش تعريف مي‌كنم. همين‌طوري با چشم‌هاي ريزش زل زده بهم و من به خيال اينكه براي اولين بار اينطور با شعور و با شخصيت نشسته و وسط حرف من نمي‌پرد و مي‌گذارد داستان فيلم را كامل برايش تعريف كنم و لابد اين نشانه‌ي خوبي است از شروع يك دوران تازه از عمرش كه در آن مقداري هم سكوت كند و به ديگران فرصت حرف زدن بدهد، خوشحالم و دل و جرأت پيدا كرده‌ام. حتي اميد! من اصلاً حواسم نيست كه چرا نشسته و دارد گوش مي‌دهد و گوش مي‌دهد؟ حواسم نيست كه كمين كرده كه خيلي زود حمله كند. اصلاً هم برايش مهم نيست من چه كـ.سشعري دارم مي‌گويم، فقط همان كلمه‌ي «يهـ.ودي» را از كل صحبت‌هايم مي‌شنود و بعد در جعبه را باز مي‌كند و تمام محتويات ثابت و قالب گرفته‌ي مغزش را در مي‌آورد و مي‌كوبد توي سر من.

اواخر صحبتم (اواخر داستان فيلم) تلفن‌اش زنگ مي‌خورد و پا مي‌شود مي‌رود توي اتاق. وقتي بيرون مي‌آيد از تعريف كردن آخر فيلم صرف‌نظر مي‌كنم و فقط مي‌گويم كه به نظر من اگر هر ملتي را در دنيا اينقدر آزار و اذيت كرده باشند، بايد جواب پس بدهند. اينقدر ظلم قابل قبول و چشمپوشي نيست.

شروع مي‌كند:

كه من دهن‌بين‌ام. كه سواد ندارم. كه از تاريخ اطلاعي ندارم. كه از دهن‌بيني به عموي وسطي‌ام رفته‌ام. و براي شاهد آوردن بر مدعايش كه «يهـ.ودي» كلاً بد است و هر تعداد ازشان پيدا كني بايد بكشي، مي‌گويد:

+تو بهتر مي‌دوني يا استاد شهريار؟؟؟

تا آخر حرفش را مي‌خوانم كه الأن مي‌خواهد بگويد كه به آن نشان كه استاد شهريار فرموده‌اند «جانان من اندوه لبـ.نان كشت ما را...» يعني تاريخ اثبات كرده كه يهـ.ودي بد است و مسلمان حق دارد او را بكشد و نابود كند.

بهش مي‌گويم كه استاد شهريار خر كي است و از كي تا حالا «شاعر» شده تاريخدان و سيا.ستمدار و دانشمند؟ شهريار به عنوان يك شاعر از اخبار روز غمگين شده و يك شعري سروده حالا، اين چه ربطي دارد به تاريخ قوم يهـ.ود؟

مي‌زند به صحراي كر.بلا. يك بار مي‌رود تا جنگ‌هاي صدر اسـ.لام... يك بار برمي‌گردد تا تئوري تو.طئه... يك بار مي‌رود سمت اينكه حساب يهو.دي از صهـ.يونيست جداست و حساب جمـ.هوري اسـ.لامي و طا.لبان از ا.سلام جداست... يك بار بر‌مي‌گردد سمت اينكه به هرحال يهـ.ودي با آن ويژگي‌هاي قومي و ثروت و ازدواج‌هاي درون قومي و اصو.لگرايي‌اش، قابل اصلاح نيست و بايد كشته شود... يك بار مي‌رود سمت اينكه دين يهو.د دستكاري و تحريف شده و دست روحا.نيون‌اش افتاده و منحرف شده... يك بار برمي‌گردد سمت اينكه ا.سلام هنوز عين گُل تر و تازه و شاداب مانده و تحريف نشده و حي و حاضر اينجا نشسته و مي‌شود بهش مراجعه كرد...

بهش مي‌گويم كه خودش دارد صحبت‌هاي خودش را نقض مي‌كند. چطور يهو.د تحريف شده و ا.سلام نشده؟ چطور اگر از بطن تو.رات، صهـ.يونيسم در آمده باشد، تورات مقصر است، ولي اگر از بطن ا.سلام، طالبان درآمده باشد، هر عيب كه هست از مسلماني ماست؟ چطور هر كتابي كه برعليه منافع اين حكومت حتي يك كلمه يا جمله داشته باشد، در وزارت ارشاد توقيف و منع انتشار مي‌شود و اثري از آثارش نمي‌ماند، اما قر.آن هر سال و هر سال دارد در تيراژ فراوان چاپ مي‌شود؟‌ آيا اين نشانه‌ي آن نيست كه قر.آن خودش مادر و تأييدكننده‌ي تمام اين سيستم است؟ آيا اگر در قرآن و كتب ديگر مرجع ا.سلامي يك مدرك در رد اين حكو.مت يافت مي‌شد، هنوز هم از قرآن توي هر خانه‌اي دست كم يه نسخه پيدا مي‌شد؟ آيا تمام اين‌ها نشانه‌ي اين نيست كه ايدئولوژي ما كلاً اسـ.تبدادزا و پيروان اد.يان ابراهيمي كلاً مستعد داشتن حكو.مت‌هاي مسـ.تبد و اصو.لگرا هستند؟ 

بهش مي‌گويم (و شما فكر نكنيد كه او هم ساكت است و دارد گوش مي‌دهد، بلكه وسط هر جمله‌ام مي‌پرد و پاي يك نفر و يك ايدئولوژي را وسط مي‌كشد) كه بهتر است عينك تئو.ري تو.طئه را از روي چشم‌هايش بردارد. كه به جاي پيوند زدن بند تنبان سرما.يه‌داري به يهو.د و... سران حكومت با سيا.ست‌هاي غلط و تخـ.مي‌شان (مثل ا.ن) كه كشور را به باد دادند، به يهو.دي بودن‌شان و... پيوند زدن چين و كمو.نيسم و هر چيز موفقي توي اين دنيا به يهو.ديت... بهتر است يك بار هم شده به طرز فكر خودش شك كند كه نكند يك عمر است دارم به همه برچسب مي‌زنم و اين من مسلمان ايراني جهاني سومي هستم كه از مسير درست منحرف شده‌ام و موفق نيستم، و اين به آن معني نيست كه همه‌ي اقوام ديگر در هر طريقي كه پيش گرفته‌اند غلط و ناصواب و منحرفند.

اصلاً و ابداً به حرف‌هايم گوش نمي‌دهد. مثال‌هاي خاص و جزئي مي‌زند و نتايج كلي مي‌گيرد. مي‌گويد اگر عمو و زن‌عمويت يك بار رفته‌اند پيش يك آخو.ند و زن عمو شكايت كرده كه شوهرش كلاً ضد ا.سلام است و براي همين او نمي‌تواند به عنوان يك زن مسلمان باهاش بسازد، و آخو.نده در آمده ر.يده توي دهان زن عموي ما كه: اگر شوهر به حق‌ا.لناس تجا.وز نمي‌كند و فلان و بهمان، پس يك جوري بالأخره مسلمان است و واجب الاطاعت!... پس ا.سلام خوب است و دين حق است.

بهش مي‌گويم كه اولاً كه مثال‌اش قرار است چه چيز را در اين بحث كلي اثبات كند؟ پس اگر شما يك تبريزي خسيس توي خيابان ديدي، مي‌تواني با استناد به خساست معروف اصفهاني‌ها، نتيجه بگيري كه تبريزي هم يك جور اصفهاني است! اين ديگر چه جور نتيجه‌گيري است كه بگويي هر كس «طرفدار حق» بود و «راستگو» و «درستكار» و «منصف» بود، همين كافي است و او مسلمان است و ا.سلام هم همين است؟ خيلي از اديان ديگر هم همين را مي‌گويند. پس آن‌ها هم ا.سلام هستند. و اصلاً از لنگه كفش تا هسته‌ي اتم تا فلان سياره در فلان منظومه‌ي غير شمسي، همه در ا.سلام موجود است و اصلاً زنبيلت و بردار و بيار؟

بهش مي‌گويم كه اگر هم زن‌عمو هر جور عيب و علت عجيب و غريبي از عمو ذكر مي‌كرد، باز هم جواب آخو.ند مزبور همان بود. چون ا.سلام مي‌گويد كه زن بايد از شوهرش اطاعت كند، حالا يارو هر جور گـ.هي كه هست فرقي نمي‌كند. براي تمامش از همين حكم كلي استفاده مي‌كند. و اين باز خودش دليلي بر اسـ.تبداد و زورگويي و طرفدار حق نبودن اين دين است كه شوهر را در هر شرايطي (حتي ظالم بودن) قيم و مالك زن مي‌داند و زن را مجبور به اطاعت از او.

تا مي‌آيم از شيوه‌ي حكو.مت ج.ا و طا.لبان براي اثبات مدعايم استفاده كنم، مثال‌هاي من مي‌شود «جزئي» و «خاص» و «نامربوط» و او هر چقدر بخواهد مي‌تواند از هر سگ صهـ.يونيستي كه در هر جاي دنيا پاچه‌ي يك مسلمان را گرفته، در جهت اثبات بد بودن يهو.د استفاده كند. 

متوجه مي‌شوم كه مسأله اين نيست كه چه مي‌گوييم. مسأله سوراخي است كه از آن داريم به دنيا نگاه مي‌كنيم. پس‌زمينه‌ي ذهن او تئوري تو.طئه و يهو.دي‌كشي است. پس زمينه‌ي ذهن من دين‌گريزي و انسانگرايي. معلوم است كه حرف هم را نمي‌فهميم.

باز هم مأيوسانه تلاش مي‌كنم شايد اتفاق كوچكي، جرقه‌اي در ذهن‌اش روشن شود. بيشتر عصبي مي‌شود و بنا مي‌كند از اين اتاق به آن اتاق رفتن و توهين به من و بي‌اعتنايي به حرف‌هايم با اين برچسب كه: «نادان» و «گمراه» و «اصلاح‌ناپذير» و «دهن‌بين» هستم و اميدي به هدايت‌ام نيست و بحث كردن با من فايده اي ندارد.

از توهين‌ها و برچسب زدن‌ها و وسط حرف‌ام پريدن‌هايش عصبي‌شده‌ام. از اينكه هر بار بحث‌مان به همين‌جا مي‌رسد و من هربار تمام تلاش‌ام را مي‌كنم كه فقط ازش بخواهم به دانسته‌هايش كمي شك كند و سعي كند از يك ديد ديگر دنيا را نگاه كند. دنيايي را كه از زماني كه از هفت هشت سالگي از دهات‌شان به تهران آمد و يكهو افتاد وسط سيلاب اخبار روز و عادت كردن به آنجور نگاه «يك جواني دهاتي تازه به دوران رسيده كه حالا بيشتر از پدر و مادرش مي‌فهمد»، تا امروز برايش تغييري نكرده است. هنوز هم فكر مي‌كند افكارش پيشرو و نگاهش خاص خودش و مطلقاً درست است. هنوز طرز فكر آن موقعش را كه از دوستان ارتشي‌اش به دست آورده بود، به همان صورت دست‌نخورده و بكر دارد. به نظرش هر كس جز او فكر كند غلط كرده و بي‌سواد و دانشجوي احمق فريب‌خورده (اين اصطلاح را از دوران خا.تمي ياد گرفته) است و فقط خودش است كه پس و پشت اخبار را مي‌شنود.

هرچه بيشتر نگاهش مي‌كنم بيشتر ازش مي‌ترسم. حالا ديگر دارم مطمئن مي‌شوم كه به يك بيماري رواني از جنس توهمات آن استاد دانشگاه بيمار توي فيلم «ذهن زيبا» دچار شده. همان نابغه‌اي كه يك عمري همه بهش گفته بودند نابغه، و حالا نمي‌توانست بپذيرد كه نابغه‌ها هم ممكن است بيمار شوند و توهم پيدا كنند و اشتباه كنند. همان آدمي كه توي اعداد تصادفي و آدم‌هاي تصادفي، روابط مشكوك و تو.طئه‌آميز مي‌ديد و نزديك بود بچه‌ي خودش را هم اشتباهي خفه كند.

سعي مي‌كنم... باز سعي مي‌كنم كه همين‌ها را هم بهش بگويم. هر دويمان عصباني هستيم و داريم به جاي بحث داد وهوار مي‌كنيم. من كه رسماً خروسك هم گرفته‌ام و علناً دارم جيغ جيغ مي‌كنم. 

بعد همان اتفاقات هميشگي يكي‌يكي تكرار مي‌شوند... اولش شروع مي‌كند به تظاهر به نشنيدن. وسط حرفم مي‌گويد كه بس كنم و من اصلاح‌پذير نيستم و او هم ديگر سعي نخواهد كرد مرا آدم كند. بعدش كيونش را بهم مي‌كند و به يك بهانه‌اي مي‌رود توالت يا اتاق خواب يا يك جاي ديگري كه صداي مرا نشنود. من هم چون بهم توهين شده و آخرش حرف‌هايم فهميده نشده و احمق و نادان هم شمرده شده‌ام، بيشتر سعي در دفاع از خودم و محكوم كردن طرز فكر او مي‌كنم. 

توجه كنيد: اواخر بحث ديگر همه چيز روي دور تند مي‌افتد. مثل كي گردونه كه هر دو تويش سوار باشيم و هي تند و تندتر بچرخد تا يكهو از كنترل خارج شود و هر دويمان را به بيرون پرت كند. ديگر اين دلايل نيستند كه مهم هستند. اصلاً موضوع بحث را كنار مي‌گذاريم و بنا مي‌كنيم به زير سوال بردن طرز فكر و برخورد هم. اولش مودبانه. بعدش توهين‌آميز.

اوايل (بچه تر كه بودم) هميشه او بود كه توهين مي‌كرد و من هم زورم نمي‌رسيد كه به توهين‌هايش جواب بدهم. حالا باز هم او شروع مي‌كند ولي من هم ساكت نمي‌نشينم. اگر بگويد كه من زبان‌نفهم و دانشگاه‌رفته‌ي احمق و بي سواد هستم، من هم بهش مي‌گويم كه او هم يك پيرمرد مغز آجري كپك‌زده‌ي خود.شيفته است.

آخرش مرا هل مي‌دهد توي اتاقم و بهش فحش مي‌دهد و در اتاقم را هم پشت سرم مي‌بندد در حالي كه من هم دارم بلند بلند بهش فحش مي‌دهم و بهش مي‌گويم كه تك‌تك ما ايراني‌ها «ديكتا.تور» هستيم و حكو.مت‌مان از ما جدا نيست. 

اگر يهو.دي= صهـ.يونيست

پس مسلما.ن= طا.لبان و ج.ا

اصلاً «دين» است كه زاينده‌ي تمام اين كثافتكاري‌هاست و زمانش هم ديگر به سر آمده...

از توي اتاق داد مي‌زنم... بهش مي‌گويم... بهش مي‌گويم كه بداند از پشت درهاي بسته هم نمي‌تواند صدايم را خفه كند... بهش مي‌گويم كه بداند خودش هم عين دين و حكو.مت‌اش است... بهش مي‌گويم كه بداند اگر به عنوان يك راننده تاكسي عادت كرده براي مسافرانش تحليل سيا.سي-اجتماعي-تاريخي ارائه بدهد و مغزشان را بخورد و آن‌ها هم محض بي‌حوصلگي يا ادب جوابش را نمي‌دهند، دليل نمي‌شود كه اينجا هم كسي جوابش را ندهد و مزخرفاتش خريدار داشته باشد... بهش مي‌گويم كه بداند هيچ صدايي را نمي‌شود خفه كرد. شايد يك روز،‌دو روز، يك ماه، يك سال،‌ چهار سال، سي و پنج سال... تا ابد نمي‌شود خفه‌اش كرد. حتي از پشت درهاي بسته‌ هم شنيده خواهد شد...بهش مي‌گويم كه بهشان بگويم... كه نمي‌توانم بهشان بگويم... نمي‌توانيم... اما از پشت درهاي بسته‌ي هم فرياد مي‌زنيم...

من از اين خانه مي‌روم. يك ماه ديگر. و بعد توي خانه‌ي خودم نخواهد توانست بهم توهين كند. بيرونش خواهم كرد. عين سگ بيرونش مي‌اندازم اگر بخواهد زير سقف خودم بهم توهين كند...

اما از اين مملكت كجا برويم؟ چند تايمان؟‌ چند صد هزارتايمان؟ چند ميليون‌مان؟ 

آدم هميشه نمي‌تواند يك خانه‌ي تازه براي خودش پيدا كند. حالا هي شما بگوييد ولي من مي‌گويم، براي ماندن و احقاق حق، با بحث و بدون خشونت، تغييري اتفاق نخواهد افتاد. بايد جنگيد و مالك خانه‌ي خود شد. جنگ فلسـ.طين و اسـ.رائيل از همين روست كه آشتي‌ناپذير است. مسأله در نوع نگاه طرفين است.


تجربه‌ي سي و سه‌ساله‌ي من است اين. 



پ.ن: يكي ديگر از شيوه‌هاي مقاومت زيرزميني، «وبلاگ نويسي» است!

۴ نظر:

  1. "آدم هميشه نمي‌تواند يك خانه‌ي تازه براي خودش پيدا كند. حالا هي شما بگوييد ولي من مي‌گويم، براي ماندن و احقاق حق، با بحث و بدون خشونت، تغييري اتفاق نخواهد افتاد." بايد بجنگيد و مالك خانه‌ي خود بشید.

    پاسخحذف