دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۴

404: ترشیدگی

هشدار: اگر به کلمه‌ی «ترشیده» حساسیت دارید، این متن را نخوانید.
اول بگویم که از یک چیزهایی عصبانی هستم (طبق معمول). و اگر من عصبانی نباشم، مگر می‌آیم اینجا چیز بنویسم که شما سرگرم بشوید؟
مثلاً اینکه مسئول آی تی اداره نمی‌گذارد فیلم دانلود کنم. و تازه سرعت اینترنت هم خود به خود خیلی کم شده و فیلمی را که پنج دقیقه‌ای دانلود می‌کردم، حالا باید 20 دقیقه‌ای دانلود کنم. من فیلم حسابی می‌خواهم. یک عالمه فیلم 2015 هست که ندیده‌ام. کلی از فیلم‌هایم هم دوبله و زیرنویس‌شان آمده و باید سر فرصت بگردم برایشان پیدا کنم و جور کنم. همین دیشب یکی دو ساعت داشتم با فیلم‌هایم سر و کله می‌زدم و متوجه شدم که همه‌شان چپرچلاق هستند. یعنی خوب‌هایش را دیده‌ام، مشکل‌دارهایش و زیرنویس خراب‌هایش و بی‌زیرنویس‌هایش و قدیمی‌هایش (بین 1930 تا 1990) مانده‌اند. البته بعضی فیلم‌های قدیمی هم خوب هستند و آدم حتماً باید سینمای کلاسیک را دوره کرده باشد و فیلم‌هایی هست که حتماً باید دیده باشید تا متوجه شوید که فیلم‌‌ها و اصولاً سینمای امروز، فقط تقلیدهایی از دوران طلایی سینما و بازیگران بزرگ هستند. اما روی هم رفته، رفتار آدم‌ها و داستان‌های غلو‌ شده و نکات مورد توجه کارگردان و نویسنده و اصولاً جزئیات کوچک داستان و بازی‌ها، می‌رود روی مخم.
مثل آن بار که یک سری جدول قدیمی را در حراج دکه‌ی روزنامه فروشی خریده بودم که متعلق به سه نسل (دهه هفتاد به اینطرف) بودند و قدیمی‌هایش یک عالمه طراحی‌های عجیب و غریب و شوخی‌های لوس و چیستان‌های بچگانه داشتند و از خوانندگان توقع اطلاعات بسیار فراگیر و همه‌جانبه داشتند و اصولاً راهنما یا ایندکس هم نمی‌دادند که اگر توی گل ماندی یک غلطی بکنی و آخرش جدول را حل کنی. اصلاً قصدشان این بود که تو جدول را حل نکنی. اصلاً یک نسل مچ‌گیر و بیکار و میخی بودند که توی همه‌چیز کلید می‌کردند و عـ.ن‌اش را در می‌آوردند. همه، ایده‌آل. همه، آخرش. همه تنگ. پدر جان! آدم آمده یک جدولی حل کند و برود. لااقل مثل بازی‌های کامپیوتری امروز، یک امکانی بگذار که تا هر مرحله‌ای جلو آمده‌ای را ثبت کند، که اگر باختی از همان‌جا ادامه بدهی. هی ری‌استارت نشوی و بروی از اول. چه فایده دارد که یک دفترچه جدول نیمه‌کاره داشته باشی؟ لذت معما، به حل کردن‌اش است. حتی اگر توهم باشد.
بعد، قضیه‌ی رئیس‌ام است که دیگر خیلی دارد روی اعصاب‌ام پیاده‌روی می‌کند. یک زنیکه‌ی عوضی ترشیده‌ی عقده‌ای بی‌معرفت هست که هرچه برایش کار کنی، باز بهت گیر می‌دهد و هرچه کارش را راه بندازی، باز ناراضی است. الأن دو سال است که دارم باهاش کار می‌کنم. قبل از من یک عـ.نی عین خودش برایش کار می‌کرد. یک زن 45 ساله‌ی چادری مجرد یک چشمی پاچه‌خوار که خودش را وقف کارش کرده بود و برای ارتقاء شغلی، همه‌ی مدیران را دستمال می‌کرد. اصلاً حالا خودمانیم، این محیط‌های کاری، فقط به درد زن‌های مجرد می‌خورد. چون همه‌ی زندگی‌شان را در کارشان خلاصه کرده‌اند و هرچه سن‌شان بالاتر می‌رود و جذابیت جـ.نسی‌شان کمتر می‌شود، بیشتر خودشان را در کار غرق می‌کنند. این چیزی نیست که من بگویم، چیزی است که همه می‌دانند. به خودشان هم بگویی، می‌گویند همه نالایق و گشاد و کار نکن و دودره باز هستند و فقط ما شایسته و باهوش و خلاق هستیم. ولی کافی است شما با یکی از این حضرات کار کنید یا خدای نکرده، کارمند زیردست این‌ها باشید، ببینید با شما چکار می‌کنند.
تازه من فکر می‌کردم، این زنک فقط با من به خاطر اینکه زن هستم اینطور می‌کند، و داشتم برای یکی از همکاران آقا درددل می‌کردم، که دیدم او دلش از من پرتر است و عین چیزی که گفت این بود: ولش کن. عقده‌‌ایه. با مردا لجه چون باهاش ازدواج نکردن. با زنا هم لجه، چون ازدواج کردن!
حالا من نمی‌گویم که اینطور است. دست کم خودآگاه نیست. ولی باور کنید به طور ناخودآگاه رفتار پیر دخترها در محیط کار و دانشگاه و حتی جمع خانواده، غیرقابل تحمل است(اگر دوست دارید مرا به خاطر این حرف‌ها بلاک کنید و نخوانید، اما من از حرف‌ام برنمی‌گردم، چون تجربه‌ام است و دروغ هم نیست. حرف حق، همیشه تلخ است، اما قابل انکار نیست.). یک دختر ترشیده می‌تواند هنرمندی توانا، صنعتگری زبردست، دکتری متخصص، یا هر چیز خوب دیگری که در تصور می‌گنجد باشد، اما رفتار فردی‌اش از نزدیک، افتضاح است، که البته آن هم دلایل اجتماعی، روانی و منطقی خودش را دارد. فشارهایی که یک زن در چنین شرایطی باید از خانواده و اجتماع تحمل کند، فراتر از حد تحمل هر مردی است و این چیزهاست که آدم را در نهایت دیوانه می‌کند و تعادل روانی‌اش را به هم می‌زند.
حالا خلاصه من اخیراً متوجه شده‌ام که هرچه برای این خانم رئیس، جان می‌کنم و هرجور برایش مایه می‌گذارم و کارش را راه می‌اندازم و هرچه هم که برایش خوب هستم، این دنبال بی‌ارزش جلوه دادن کارهای من و تحقیر و سختگیری و دو دوزه بازی است. اضافه‌کاری مرا از همه کمتر رد می‌‌کند. هیچ‌کجا پشت من در نمی‌آید و از من حمایت نمی‌کند (از هیچ‌کدام کارمندان‌اش حمایت نمی‌کند. برای همه بی‌معرفت است.) هیچ‌کجا ذره‌ای به من حال نمی‌دهد. اگر یک بار و یک ذره از کارش انجام نشده بماند، عین پلنگ بالای سر من ظاهر می‌شود و پاره‌ام می‌کند و بنای هوچی‌گری را می‌گذارد و توبیخ‌ام می‌کند. هرکس هر کاری بفرستد، این روی‌اش را زمین نمی‌اندازد. محال است که بهش بگوید نه. از من مایه می‌گذارد و همه‌ی کارهای حتی بی‌ربط دیگران را قبول می‌کند. بعد هم ارجاع می‌دهد به من. در روز کارمند، به جای من (که در رتبه‌ی بعد از او قرار دارم و حتی وقتی نیست همه به من مراجعه می‌کنند و مرا به جای او می‌شناسند)، پیک موتوری‌اش را به عنوان کارمند نمونه معرفی‌ کرد! «پیک موتوری»! یعنی متخصص‌تر و مهم‌تر و نمونه‌تر از یک پیک موتوری، در یک واحد اداری پیدا نمی‌شده؟
قبلاً هم سال ٨٨ تجربه‌ی کار کردن زیر دست یک پیردختر را داشتم. اینقدر اذیت‌ام کرد و به پر و پای‌ام پیچید و زیرآبم را زد که ظرف ٦ ماه اخراج شدم.
دیگر خسته شده‌ام. نمی‌خواهم استاد دانشگاه‌ام و رئیس‌ام یک زن باشند. نمی‌دانم چرا اکثر زن‌ها، وقتی در پست‌های بالا قرار می‌گیرند، اینقدر عقده‌ای بازی در می‌آورند و نسبت به زیردستان‌شان سختگیر و ریزبین و گیر و کلید هستند. انگار مسئول حلال کردن هر لقمه نانی هستند که از گلوی زیردستان‌شان پایین می‌رود.
یکی نیست بگوید: شل کن خانم جان! تو قرار نیست مدیر نمونه‌ی کشوری شوی. پُر پُرش، بابت این دهانی که از کارمندان زیردستت سرویس می‌کنی، رؤسای بالادست‌ات ازت راضی می‌شوند و همه‌اش نانِ‌ قَرضی است.
نمی‌دانم چطور است که جلوی رؤسا و همکاران همطرازت نیش‌ات تا بناگوش باز است و صدای هره و کره‌ات تا ته راهرو می‌رود و تا چشم‌ات به ما می‌افتد، قیافه مادر فولاد زره را می‌گیری، انگار که ارث پدرت را از آدم می‌خواهی؟
اینها هست... و چیزهای دیگر...
مثل غذای افتضاح اداره که پدر معده‌ام را درآورده و به ورم معده مبتلا شده‌ام.
مثل اوضاع خانه... صاحبخانه‌ی آپارتمان روبرویی که خانه را به سه تا جوان لات مجرد اجاره داده... مدیریت زوری ساختمان و پول‌های شارژ و قسط های فاضلابی که نمی‌دهند... ساختمان بی‌در و پیکر و کثیفی که کلاً شش واحد دارد که دو واحدش معتادند و زن‌هایشان ول کرده‌اند و رفته‌اند و خودشان هم یا نیستند یا اگر باشند، در را باز نمی‌کنند و پاسخگو نیستند. یک واحد خالی افتاده و تازه عروس‌اش آنطور که شنیده‌ام خودکشی کرده. یک واحد پیرزنی از کار افتاده و سکته‌ای با پسر مجردش زندگی می‌کند که او هم هیچ رقمه در قبال هیچ چیز پاسخگو نیست. یک واحد هم که تازگی سه جوان مجرد آمده‌اند که آن‌ها هم در بند هیچ‌چیز نیستند و هر شب دختر می‌آورند و می‌برند و ساعتی ده بار در ساختمان و پارکینگ و آپارتمان را به هم می‌زنند...
این ساختمان، دیگر جای زندگی نیست...
مثل این شهر...
مثل این کشور...
اما گیر افتاده‌ام. می‌بینید که. 

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۴

403: غیر منتظره

زیر دوش حمام افکار تاریکی به ذهن آدم می‌رسد. احساسات مختلفی را تجربه می‌کند. خیانت. قتل. خودکشی. امیال جنـ.سی. یا مثلاً تجربه‌ی بودن در کف یک رودخانه، در حالی که توی یک خانه‌ی قوطی کبریتی وسط یک شهر کثافت هستی. اینطور که بازوها را بالا می‌بری و دست‌ها را پشت سر قلاب می‌کنی و داخل بازوها را روی گوش‌ها می‌خوابانی. حالا به صدای آب که روی سرت می‌ریزد و به پایین سرازیر می‌شود گوش می‌دهی. دقیقاً شبیه بودن زیر آب یک رودخانه است.

تجربه‌های عجیبی همین‌جا، همین دور و بر، درست جاهایی که فکرش را نمی‌کنی، عین جایزه‌ها و امتیازات یک بازی مرحله‌ای کامپیوتری، در انتظارت نشسته‌اند. مثلاً خاطره‌ای که به قول مارسل پروست، یک روز صبح، ناغافل، با خوردن یک کلوچه‌ی زنجبیلی با چای برایت زنده می‌شود.

آدم چطور می‌تواند خودش را پیش‌بینی کند در مواجهه با این تجربه‌ها. مثلاً بعد از سال‌ها متأهلی، یک لحظه، یک جا، یک تجربه مثل طعم کلوچه‌ی زنجبیلی با چای، چنان زیر زبان‌ات مزه کند که به خاطرش تمام زندگی متأهلی‌ات را ول کنی و بروی. کجا؟ با کی؟ هرکجا با هرکی. چه فرقی می‌کند. مسأله این است که تو شکننده و آسیب‌پذیری، مقابل تجربه‌ها و ضعف‌ها و نوستالژی‌های درون‌ات. اصلاً هم بحث اعتقادات و عقل و منطق و این چیزها نیست. بحث علاقه و تعهد به طرف مقابل‌ات هم نیست.

می‌دانی مردم چرا مستی را دوست دارند؟ طوری که بعضی‌هایشان اینقدر می‌خورند و می‌خورند تا اصلاً دائم‌الخمر می‌شوند. به نظرت پی چه می‌گردند توی مستی؟ به نظر من دنبال «بی‌منطقی» و «بی‌خیالی» و «بی‌قانونی» و «بی‌مرزی» هستند. دنبال تجربه‌ی حس چند دقیقه که به ادب و رفتار اجتماعی و مناسبات پابند نباشند و هرچیزی به زبان‌شان آمد بگویند و هر کار احمقانه‌ای انجام بدهند. 

آدمیزاد زیر باز اینهمه منطق خرد می‌شود. آدم دوام نمی‌آورد. چطور می‌شود عمری روی خطوط راه رفت. آخرش مگر قرار است به چه برسیم؟ 

وقتی وارد «شهرک آزمایش» (شهرکی که تمام کارهای اداری مربوط به گواهینامه را در خود متمرکز کرده) می‌شوی، از همان جلوی در، بعد از عبور از بازرسی، سه خط رنگی مقابل پایت گذاشته‌اند که برای رسیدن به ساختمان‌های مورد نظرت، باید آن‌ها دنبال کنی. اما دنبال کردن خطوط در جایی مثل شهرک آزمایش، لااقل این سود را برایت دارد که وقت‌ات را تلف نکند و یک‌راست به مقصد برساندت. 

بعضی‌ها عادت کرده‌اند زندگی را به عنوان مسیری برای رسیدن به هدفی خاص نگاه کنند. این‌ها آدم‌های اصول‌گرایی هستند که آمده‌اند فقط زندگی را بگذرانند و تهش به چیز دیگری برسند.

بعضی‌ها هم مثل من، هدفی در انتهای مسیر زندگی متصور نیستند. برای آدم‌هایی مثل من، زندگی فقط یک پیکنیک کوتاه است، که می‌توانی ازش لذت ببری و می‌توانی هم کوفت خودت کنی و مدام تویش دنبال اصول و قواعد و مسیر درست و ماندن بر سر حرف اول باشی. 

چه کسی می‌داند؟ چه کسی می‌‌تواند تعیین کند که زندگی کدام این‌هاست؟

زندگی را هر طور بگیری (سخت و آسان) فرقی ندارد، چون به هرحال سریع می‌گذرد. یک روز آن اواخرش هست که برمی‌گردی و به خودت می‌گویی: حیف! به اندازه کافی زندگی نکردم.



آدم چطور می‌تواند درباره کل بشریت قانون صادر کند، وقتی هنوز خودش را هم آنقدر نمی‌شناسد که بداند  یک کلوچه‌ی زنجبیلی با چای، در ساعت 8 یک روز صبح در اواسط عمرش، با او چه خواهد کرد؟

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۴

402:داستانی که فقط یک داستان نبود

دوباره خواب تو را دیدم.
نمی‌دانم بار چندم است از آخرین باری که... که چی؟ که در دانشگاه بودم؟ که سال هشتاد و هشت، تصادفی توی درکه با علیرضا و بچه‌های دیگر دیدمت؟ که چند ماه پیش بعد از چند سال، باهات تلفنی حرف زدم و الکی دعوت‌ات کردم خانه‌ام و تو الکی قبول کردی و الکی بهانه آوردی که فعلاً شلوغی و انشاءالله به محض خلوت شدن‌ات خواهی آمد؟ اتفاقی که خودم و خودت می‌دانیم که هیچ‌وقت نخواهد افتاد. چون که تو برای خودت مشغول دست و پا زدنی و من برای خودم. تا گلو توی گـ.ه زندگی‌مان فرو رفته‌ایم و حتی نمی‌توانیم سرمان را به سمت هم بگردانیم و صورت‌های هم را نگاه کنیم.
دوباره خوابت را دیدم، و مثل هربار، مثل همیشه، به محض دیدن‌ات تمام آن دیگرانی را که همراهم بودند رها کردم و بدون هیچ توضیحی دنبال‌ات راه افتادم و آمدم. مثل آن صبحی که توی دانشگاه قرارم را با معشوق آن زمان‌ام به تخـ.مم حساب کردم و آمدم اتاق تو و دو ساعت نشستم باهات حرف زدم و ساعت 11 بود که تازه یاد قرارم افتادم و جالب‌تر اینکه طرفم هم می‌دانست که من وقتی به دیدن تو بیایم، حساب زمان از دست‌ام در می‌رود و خود به خود دو ساعت دیرتر آمده بود که زیاد معطل‌اش نگذارم!
کی‌ها با من بودند؟ چهار نفر بودیم و یکی طبق معمول همیشه، خواهرم بود. دو تای دیگر، اولش همکاران‌ام بودند و بعد زن‌برادرهایم شدند. داشتیم توی خیابان قدم می‌زدیم و انگار خرید می‌کردیم که رسیدیم به یک پارکی که پله داشت. به همکارم گفتم من عاشق پله‌های اینجا هستم. چقدر خاطره دارم از این پله‌ها. گفت: اِاِاِ؟ خب پس بیا بریم ببینم چطوریه چون من تا حالا اینجا رو ندیدم... رفتیم داخل و از یک جایی به بعد، همکارهایم شدند زن‌داداش‌هایم. حرف مهمی هم نمی‌زدند. فقط بودند.
بعد تو را دیدم که مثل همیشه توی خودت بودی و سربه‌زیر و متفکر می‌گذشتی. مثل همان ژست‌ات که کت نخی‌ات را پس می‌زدی و دست در جیب و سیگار به لب، یک چشم‌ات را می‌بستی و با سری که اندکی به پهلو خمیده، به دوردست نگاه می‌کردی. انگار نقاشی که چند قدم از نقاشی‌اش فاصله می‌گیرد و از دور، نمای کلی‌اش را بررسی‌ می‌کند.
هیجان زده شانه به شانه‌ات راه افتادم و متوجه شدم که تو از دیدن‌ام خوشحال که نشدی هیچ، انگار از این بدشانسی‌ات داری توی دل، خودت را هم نفرین می‌کنی. گفتم که بمان. گفتی عجله داری و باید به جلسه‌ای برسی و خیلی دیرت شده. پس چاره‌ای نبود. من باید بیشتر با تو حرف می‌زدم و تو هم که نمی‌توانستی بمانی، پس به ناچار این من بودم که مثل همیشه باید از وقت‌ام، از دوستان‌ام، از خانواده‌ام و از علائق‌ام، به نفع تو مایه می‌گذاشتم.
با صدایی هیجان‌زده از دیدارت، بهت گفتم: نذار همونطوری که توی خواب دیدمت، سیاه و اخمو باشی و خوابم تعبیر بشه.
نمی‌دانم کدام خواب، اما وقتی این را می‌گفتم، یادم هست که تصویر آن خواب، به روشنی جلوی چشم‌ام بود و مطمئن بودم که در خواب من آنطور بوده‌ای و خوابم تعبیر شده. متوجه شدم که رنگ‌ات واقعاً تیره‌تر شده. نه آفتابسوخته، بلکه آنطور که رنگ آدم‌های مریض با فشار خون بالا یا سیگاری‌ها تیره می‌شود. نگران‌ات بودم. می‌دیدم که ناراحتی و می‌خواستم که خوشحال باشی.
توجهی به حرف‌ام نکردی. حوصله‌ام را نداشتی. در افکار خودت غرق بودی.
با تو آمدم. با تو تا انتهای راه آمدم و سوار ماشینی شدیم که به میدانی می‌رفت و وسط راه تازه یادم افتاد که نه پولی و نه کیفی و نه تلفنی همراهم هست و همه‌چیز را پیش همراهانم که رهایشان کرده‌ام جا گذاشته‌ام. که حتی آنها هم الأن نگران‌ام هستند. که من اینجا چه می‌کنم؟ توی یک تاکسی... رو به سمتی نامعلوم. بعد متوجه شدم توی خیابان‌هایی هستم که حتی نمی‌شناسم‌شان. خواستم وسط راه پیاده شوم اما تو گفتی که خیابان یک‌طرفه است و نمی‌توانم با ماشین برگردم و بهتر است تا آخر مسیر صبر کنم و از آنجا دوباره با ماشین برگردم. پول همراهم نبود. غرورم را شکستم و با شرمندگی ازت خواستم که به اندازه‌ی کرایه‌ی برگشت را بهم قرض بدهی و... می‌بینی؟ من حتی به خاطرم نیست که تا انتهای خوابم، تو همین کار کوچک را هم برایم کرده باشی!
از راننده پرسیدم: کرایه چقدر می‌شود؟
گفت: هزار و چهارصد و...
بقیه‌ی صدایش را نشنیدم یا یادم نیست. این عدد چه معنایی دارد؟
آیا کنایه از سال مرگ توست؟
سال به مقصد رسیدن‌ات و آوارگی من در جایی که تو مرده‌ای؟
در انتهای یک مسیر یک‌طرفه؟
بدون داشتن وسیله‌ای، پولی برای بازگشت؟
یادم هست که ماندم وسط خیابان و تو رفتی.
من یک بار دیگر پی تو افتادم و گمراه شدم.
نامه‌هایی که آدم به آدم‌های رفته می‌نویسد، به آنهایی که دیگر هرگز نمی‌بیند یا هرگز حتی ندیده است، نامه‌هایی که نوشته می‌شوند که فرستاده نشوند، نامه‌هایی خطاب به خودت هستند. به گذشته‌ات. به حسرت‌ها و آرزوهایت. حرف‌های نگفته‌ات هستند که زمان گفتن‌شان گذشته و بر دل مانده‌اند.
مکاشفه:
دریافتم که تصویر تو، صدایت، فکرت که مدام به ذهن من می‌آید و می‌رود، مثل صدایی است که از یک بلندگوی مخفی در سلول انفرادی یک زندانی پخش می‌شود. صدایی که نمی‌‌توانم خفه‌اش کنم در جایی که نمی‌توانم از آن فرار کنم.
تکرارها. حضور و عدم حضور. عبورت از گوشه و کنار زندگی‌ام. انگار که تصویر شوم‌ات بخواهد چیزی را به من یادآوری کند. ناقوس‌وار. ناقوس‌وار. آنطور که سیه‌چرده و غمگین و سربه‌زیر می‌آیی و می‌روی. در بستر یک کابوس به وسعت زندگی من. کابوسی که تو پیرمرد خنزرپنزری‌‌اش باشی و زن اثیری‌اش...؟ شاید «پردیس» باشد که هرگز نتوانستم نوشتن داستان‌اش را تمام کنم یا «شیوا» که زیبا بود و حرام شد.
شیوا...
آن وقت‌ها به رابطه‌ی تو و شیوا حسودی‌ام می‌شد. شیوا خیلی زیبا بود و تمام استادان مرد دانشکده روانشناسی برایش می‌مردند. و آنگاه تو... تو با آنهمه ادعایت... با برچسب‌هایی که روی آن‌ها می‌چسباندی... با شعار وفاداری‌ات به زن و زندگی و چشم‌پاکی‌ات... با ادای بی‌نیازی و بی‌میلی‌ات... مقابل این دختر کم آوردی. می‌دیدم که دست خودت نیست. که از خودت می‌رانی‌اش. که سعی می‌کنی سرسخت جلوه کنی. که دست و پا می‌زنی و نخی نامرئی از درون می‌کشد و می‌بردت به سوی این زیبایی. من تماشایت می‌کردم. حسودی که نه... یه زخم درونی بود که با ناخن می‌خراشیدم‌اش. بازی همیشگی زیبایی و خرَد را تماشا می‌کردم. که چطور آنهمه ادعا و شعار، در مقابل زیبایی یک زن، تبدیل به زر مفت می‌شود.
تو اسطوره‌ام بودی. پیر فرزانه‌ام بودی. و شیوا تو را افسون می‌کرد. اگر حالا این‌ها را بهت بگویم، حاشا می‌کنی و هرگز هیچوقت نخواهی پذیرفت که تو در مقابل این دختر، فلج شده بودی. که شیوا تمام زندگی و اخلاقیات تو را به چالش کشیده بود. من درگیری درونی‌ات را با خودت می‌دیدم. درست است. هیچوقت تسلیم نشدی و شاید اگر سال‌های سال در حوالی این زیبایی زندگی می‌کردی، باز هم مقاومت می‌کردی. موضوع مقاومت ظاهری نیست، من درباره‌ی چالش درونی حرف می‌زنم. من درباره‌ی زمزمه‌هایی که در تاریک‌ترین اعماق چاه درون، رد و بدل می‌شوند، حرف می‌زنم.
حالا که نگاه می‌کنم، در این کابوسی که من در آن زندگی می‌کنم، تصویر تو و شیوا و پردیس، و لکه‌ی نم دیوار سیمانی زیرزمین خانه‌ی مادربزرگم که از کودکی همیشه می‌دیدمش، تصاویر کابوس‌واری هستند که مدام در قالب‌های جدید تکرار می‌‌شوند. تصاویری اسطوره‌ای. از نوع اسطوره‌های جمعی یونگ.
تصویر پیر فرزانه و پیرمرد خنزرپنزی.
تصویر زن زیبا و زیبایی زوال‌پذیر.
بوف کور، کتاب عجیبی است. کتابی که یک بار برای همیشه نوشته شده. بی‌توضیح. بی‌فلسفه. بی‌تراش. و در این یک بار، مردی، کابوس‌اش را شرح داده. کابوسی به وسعت سراسر یک زندگی. کابوسی که هرگز از آن بیدار نمی‌شوی تا بازگویی و تعبیری در کار باشد. همین است که هست.
دوباره خواب تو را دیدم و برای اولین بار به الگوی تکرارهای کابوس‌وار زندگی‌ام پی بردم. چرا زودتر متوجه نشده بودم که این فقط یک کابوس است. همین. همه‌ی چیزی که هست. و این کابوس، بر محور الگوهای اسطوره‌ای خودش می‌چرخد. برای اولین بار طرز کار این ماشین را کشف کردم. ربطی به من نداشت. من کاره‌ای نبودم. من فقط داشتم داستان کوچک بوف‌کور را دوباره زندگی می‌کردم.
تمام‌اش همین بود:
پیرمرد خنزرپنزری و زن اثیری...





شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۴

401: دیازپام یا لورازپام؟ مسأله این است.

امروز روزی است که باید گزارش کار ماهانه‌ام را جمع‌بندی کنم و تحویل رئیس‌ام بدهم.
امروز روزی است که شب قبل‌اش اصلاً نخوابیده‌ام (و خدا می‌داند شب‌هایی که نمی‌خوابی، چقدر کش می‌آیند.)
امروز روزی است که صبح‌اش افکار منفی و تاریکی داشته‌ام و الساعه مثل سگ هار می‌مانم.
همان اول شب اگر خوابم برد، برد. اگر نبرد، دیگر تا صبح بیدارم. شوهرم خرخر می‌کرد گاهی. با اینکه امیدی به خوابیدن‌ام نبود اما همچنان اصرار داشتم که شاید اگر او خرخر نکند، بتوانم آن یکی دو ساعت باقیمانده را کمی بخوابم. شانه‌اش را تکان دادم. بیدار شد و بی‌حرف غلت زد و آنطرفی خوابید. گمانم خودش دیگر می‌داند که فقط به یک دلیل ممکن است نصفه‌شب تکان‌اش بدهم و آنهم این که خرخر کند.
زمان نمی‌گذشت. چند بار دیگه شانه به شانه شدم و باز ساعت را نگاه کردم. 45 دقیقه مانده بود... بعد 15 دقیقه... بعد گوشی‌ام زنگ بیدارباش زد... و تمام.
سگ هار بودم. صبح شده بود و من اصلاً نخوابیده بودم. اگر می‌شد و روز تعطیل بود، تا ساعت دوازده، یک، دو می‌خوابیدم. هرچقدر که دلم می‌خواست می‌خوابیدم. اصلاً فایده‌ی زندگی به چیست اگر آدم نتواند آنقدر که حق‌اش است بخوابد؟
بعد در حال حاضر شدن، به چیزهای بد فکر کردم. به مسائل‌ام با آدم‌ها. کادوی عروسی فلانی را بپیچانم یا بدهم؟ او که عروسی من نیامد اصلاً. خواهرش چه که یک زمانی با هم خیلی صمیمی بودیم؟ من بهش زنگ نزدم بعد از عروسی‌ام. حالا مگر او زنگ زد؟ من متأهل‌ام و او مجرد. اگر کسی بتواند ادعا کند وقت ندارد، منم، نه او. در ضمن حالا دیگر من چه وجه مشترکی با دختری دارم که می‌خواهد درباره دوست‌پسرهایش و آخرین مد لباس و این چیزها برایم حرف بزند؟ چه دغدغه‌ی مشترکی داریم؟ اصلاً خانواده‌ی ما و اینها، الآن نزدیک چهل سال است که اختلاف دارند. سرچی؟ همه‌چیز. هر بار که با هم جایی رفته‌ایم، مادرهای‌مان با هم سر یک لیوان یا قاشق و چنگال و چه کسی وظیفه داشته چکار کند و نکرده دعوای‌شان شده. توی تمام عروسی‌های ما (4 تا بچه بودیم که تمام‌مان عروسی کرده‌ایم) پدرشان کادوهای ناچیزی داده و حالا ما باید به بچه‌هایش (7 تا بوده‌اند و سومی تازه عروس شده و هنوز 4 تای دیگر توی خانه‌اند) کادوهای حسابی بدهیم. عروسی مرا نیامدند (فقط پدرشان آمد) به این بهانه که مادرهای‌مان با هم دعوای‌شان شده بود (یکی از هزاران دعوای این چهل ساله که آخرش هم خیلی زود با هم آشتی می‌کردند). بعد هم آمدند خانه‌ام و کادوی ناچیزی دادند که اصلاً در سطح توقع‌ام ازشان نبود. خلاصه اینکه به این فکر کردم که چرا بهانه‌ی قهر همیشگی را خودم دست‌شان ندهم. با همین کادو ندادن. بگذار قطع بشود این رفت و آمد کوفتی فامیلی که تویش جز مصیبت نیست. مگر این‌ها نبودند که تر زدند به تنها مسافرت خوبی که می‌توانستم داشته باشم؟ مگر تا حالا یک بار شده که از رفت و آمد باهاشان بهمان خوش گذشته باشد یا مثلاً خبر مرگ‌مان به نسبت قوم و خویشی‌مان با این‌ها افتخار کنیم؟ غیر از این بوده که همه‌جا آبروی‌مان را برده‌اند و پیش عروس‌ها و دامادهای‌مان مدام ماله‌کشی کرده‌ایم و گندکاری‌های این‌ها را درز گرفته‌ایم؟ غیر از این است که همیشه از خریت ما سوء استفاده کرده‌اند و ....
صبح توی راه به هر آدم زرنگی که جای مرا روی صندلی اتوبوس گرفت، توی دلم فحش دادم.
رسیدم اداره، سیستم را روشن کردم و پلاس بالا آمد و ... به تم جدید پلاس فحش دادم.
از پست صکسی یک نفر عصبانی شدم.
از اینکه یکی از همکاران سریش‌ام درست وقتی که زنگ زده بودم یک جمله از خواهرم بپرسم، آویزان دستگیره در اتاق‌ام شده بود و ول کن نبود و حتی حاضر نبود برود چند دقیقه دیگر بیاید، سگ شدم.
از اینکه رفتم اتاق رئیس‌ام و دیدم طبق معمول همکار هم‌اتاقی سابق‌ام که وقتی پیش‌ام بود خیلی اظهار صمیمیت می‌کرد و از وقتی رفته، هر بار که می‌آید طبقه‌ی ما، یک‌راست فقط می‌تپد توی اتاق رئیس‌ام و با او خوش‌وبش و هره‌کره می‌کند، عصبانی شدم و مثل همیشه سعی نکردم یک دقیقه محض ادب توقف کنم و الکی باهاش بگویم و بخندم و ظاهر را حفظ کنم. به کف پایم حواله‌اش دادم و یک سلام و والسلام.
نه اینکه اینها دلیل منطقی برای عصبانی شدن نبودند و نباید از دست‌شان کفری می‌شدم. من هر روز در لایه‌های زیرین روح و روان‌ام از این چیزها عصبی می‌شوم، اما زود فراموش می‌کنم و سخت نمی‌گیرم. یعنی در واقع هر روز «جنبه‌»ام از امروز بیشتر است. اما روزهایی مثل امروز که شب قبل‌اش اصلاً نخوابیده‌ام، حتی ظهر حوصله‌ی همکاران‌ام را توی غذاخوری ندارم و عمداً دیرتر می‌روم که نبینم‌شان و توی حال خودم باشم.
روزهایی مثل این، حوصله‌ی کـ.سکش بازی هیچ‌کس و هیچ‌چیز را ندارم. اما همانطور که می‌دانید، نظم تمام امور دنیا به این صورت است که همه‌چیز از صبح تا شب قصد در آوردن کـ.سکش بازی سر آدم را دارد. موذیانه. نامحسوس. چاپلوسانه. زیرپوستی. حتی به شوخی. اما هست. همیشه این انگیزه‌ی نهانی در ذهن مادر فا.کیده‌ی طبیعت هست که بخواهد آدم را بچزاند. القصه من هم اذیت‌خورم خوب است. یعنی این دیوث خوب کسی را پیدا کرده که سر به سرش بگذارد. کم‌جنبه. عصبی. از همه خورده و از شانس ناامید. فکر کن اگر من خالق یک چنین مخلوق بدبختی بودم، محض دست‌گرمی هم که شده چه بازی‌هایی سرش پیاده نمی‌کردم. خودمان‌ایم. خنده‌دار است دیگر. وگرنه شما اگر یک تیپا زیر کیون فیل بزنی که از جایش هم تکان نخورد که حال نمی‌دهد. باید بزنی زیر کیون سگ که یک متر پرت شود هوا و پاشود وغ‌وغ کند که بهت خوش بگذرد. سادیسم است دیگر.
دختری که  عروسی‌اش بوده، حق‌اش نیست بهش کادو بدهم، اما در روزهای دیگری غیر از امروز، همه‌چیز را بیخیال می‌شوم و می‌گویم آخرش که چی؟ هرچه هستند فامیل‌اند. رابطه‌ی خونی را آدم چکار کند؟
اینکه توی اتوبوس، صندلی خالی گیرت بیاید یا نه، شانسی است. و خوب، من بدشانس‌ام. این را دیگر پذیرفته‌ام.
گوگل‌پلاس مدام تم عوض می‌کند و خوب، گاهی بدک هم نیستند این تغییرات.
مردم مدام سلایق کـ.سشر صکـ.سی‌شان را با دیگران به اشتراک می‌گذارند و ارزش‌های مزخرف‌شان را با این کار توی مخ دیگران فرو می‌کنند، که چاره‌ای نیست و همین است که هست. فوق فوق‌اش در روزهایی مثل این، آدم بی‌حرف و پیوسته، آدم‌های روی مخ‌اش را بلاک می‌کند. دعوا که نداریم. همه‌چیز در زندگی مدرن قرار است بی‌خشونت حل شود.
همکاران یک اداره‌ی دولتی، بهتر از این نمی‌شوند. دهاتی. بی‌کفایت. آویزان. بی‌شعور. بی‌معرفت. می‌آیند و می‌روند. حالا بیایی به خاطر نفهمی‌شان غصه هم بخوری؟ تو هم مثل خودشان باش. به تخـ.م‌ات نگیرشان. لبخند بزن و بگذر.
حالا عصر می‌روم خانه، تلفن و مبایل را خاموش می‌کنم. می‌گیرم تخت می‌خوابم تا شوهرم بیاید. حتی جلوتر بهش زنگ می‌زنم و می‌سپارم که وقتی آمد خانه، نیاید با کیون بپرد وسط خواب من و با قصد و نیت خیرش، سعی کند بیدارم کند که بتواند توی اتاق بنشیند پای کامپیوتر قارقارو و گوگل‌پلاس!
بعد فردا صبح احتمالاً حالم خیلی بهتر است و جنبه‌ام بالاتر است و بی‌خیال‌تر هستم و توقع‌ام از دنیا و زندگی و شانس پایین‌تر است و تمام این حرص و جوش‌های امروز به نظرم مسخره می‌آید و می‌آیم این نوشته‌ها را شیفت+دیلیت می‌کنم...
اما قبلش من این‌ها را گذاشته‌ام روی وبلاگ و راه برگشت برای خودم نخواهم گذاشت.

برای اینکه شما بدانید، هملت، در واقع مشکل کم‌خوابی داشته. اگرنه دلیلی نداشت که بودن یا نبودن مسئله‌اش باشد. می‌رفت با اُفلیا (صد البته که دور از چشم بابای دیوث‌اش) خوش می‌گذراند و یللی تللی‌اش را می‌کرد. 

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۴

400: در سرزمین کورها

هشدار: این پست بسیار طولانی است و قرار بود به دو پست تبدیل شود، اما موضوع‌اش آنقدر به هم پیوسته و مرتبط بود، که بهتر دیدم در قالب یک پست منتشرش کنم:

خیلی دردم آمد، گفتم بیایم برایتان بنویسم این‌ها را که بعد از تماشای فیلم «شیکاگو» به ذهنم رسید.

1*
اینکه صمیمی‌ترین دوست مذکرت، معتقد باشد که همه‌ی زن‌ها یک فاحـ.شه‌ی درونی دارند (نگاه صادق هدایتی). آن هم به واسطه‌‌ی اینکه زن زیبای جاه‌طلب موبلوند توی فیلم، شوهرش را خسته‌کننده یافته و از زندگی با او راضی نیست و رویای شهرت در سر می‌پروراند.
روی دیگر مسأله البته این است که مرد، در مجموع آدم خوبی است و زن خطاکارش را بخشیده و به او کمک هم می‌کند که خودش را از غائله نجات دهد. زنی که بهش خیانت کرده و برای دوتا یکی کردن پله‌های ترقی، به مرد دیگری پا داده و بعد از نرسیدن به خواسته‌اش (که معرفی به صاحب کاباره و رسیدن به شهرت است)، وقتی دیده که مرد  او را فقط برای سوءاستفاده می‌خواسته، او را کشته است. بعد شوهر، در نقش قهرمان،  با فروختن زار و زندگی‌اش و قرض و قوله، بهترین وکیل را برای زن می‌گیرد و او را از اعدام نجات می‌دهد. اما زن در عوض چه می‌کند؟ بعد از سوء استفاده از سادگی مرد و نجات یافتن، باز هم حاضر به بازگشتن بر سر آن خانه و زندگی و کوتاه آمدن از رویاهایش نیست.
حالا اصلاً کاری ندارم به شخصیت مرد، که چه جور احمق ساده‌لوح سردمزاج (از نظر جنسی) بی‌کفایتی است که برای جادادن آنهمه آرزو و خواسته‌ی زن، ظرف کوچکی است.
دینگ دنگ! حقیقت دقیقاً همین است. همین نکته‌ی پایانی فیلم. که زن خسته و وامانده و شکست‌خورده و تحقیرشده و نجات یافته، در حالی که تمام دلایل موجود را برای برگشتن به لانه‌ی امن‌اش دارد، باز هم پی این در و آن در زدن برای رفتن روی صحنه و رسیدن به شهرت است. شهرتی که در نهایت، با کمک آن زن شکست‌خورده‌ی دیگر، به دست‌اش می‌آورد.
حقیقت، این «جاه‌طلبی» است. این آرزویی که از درون می‌خوردت. شاید بهش نرسی. شاید عاقلانه نباشد رفتن به دنبال‌اش. شاید زیر دِین خیلی‌ها بروی و خیلی‌ها را زیر پا لگدمال کنی... اما آرزو، آرزوست. و به نظر من ارزش‌اش را دارد که آدم در این یک بار فرصتِ زندگیِ تخـ.می‌اش، دست کم تلاش‌اش را بکند.
یاد خانم نویسنده و کارگردانی می‌افتم که می‌شناختم و از مسیری غیر اخلاقی، عاقبت به شهرت و ثروتی که می‌خواست رسید. خیلی فحش‌اش دادم (خودم. دیگران را کاری ندارم. آن‌ها هم به سهم خود.). خیلی ازش شاکی بودم که قلب دوستی را که می‌شناختم شکسته و ازش سوء استفاده احساسی و مالی و فیزیکی کرده و پا روی سر چندین نفر گذاشته تا به نوک قله برسد. که تمام روابط عاشقانه‌اش، تمام ظاهرسازی‌هایش، چادر و نماز و عشوه‌گری‌هایش... حرکات هوشمندانه‌ی یک شطرنج‌باز بوده که از همان اولِ بازی، آخرش را می‌دیده. کاملاً برنامه‌ریزی شده و هدفمند... اما حالا دیگر آن‌طور فکر نمی‌کنم. دیگر نمی‌توانم ازش متنفر باشم. هرچه هست شجاعتِ «بد بودن» را داشت. اینکه «بخواهد» و از هر راهی که شد، «به دست بیاورد».
ما چه هستیم؟ بدبخت‌های ترسوی اخلاق‌گرا. آدم‌های حیفِ نان. گربه‌های نحیف و پشم‌ریخته‌ای که توی زباله‌ها دنبال غذا می‌گردند.
خودمان‌ایم، اینکه افتخار ندارد.
بعد از دیدن فیلم و ته‌نشین شدن تمام عصبانیت و سرخوردگی‌ام از اینکه می‌بینم صمیمی‌ترین دوستان مذکرم که در طی تمام آن سال‌های داستان‌نویسی و جلسات ادبی و بحث‌های روشنفکرانه، دوش به دوش در کنارم ایستاده‌اند، تا این حد ضدزن و سنتی و سطحی هستند... تازه یادم می‌افتد که همین مردان که از نظرشان چنین زنی فاحـ.شه است، در نهایت زنان اینچنینی را می‌پرستند و عین آهنربا بهشان جذب می‌شوند.
چرا؟ چرا ما باید در شعار یک چیز بگوییم و ارزش‌های اخلاقی‌ای را تبلیغ کنیم و توی بلندگو همه‌جا جار بزنیم که خودمان هم بهش اعتقادی نداریم و در عمل ازش تبعیت نمی‌کنیم و حتی آدم‌های بی‌اخلاق و جاه‌طلب را ته قلب‌مان تحسین هم می‌کنیم؟

2*
قبل از شروع، دو سؤال مطرح می‌کنم که هم یادم نرود چه می‌خواستم بگویم، و هم بحث‌ام را به همین دو سؤال محدود کنم و از آن خارج نشوم:
سؤال اول: یک زن جهان‌سومی (الأن بگویم مسلمان یا ایرانی، همین شماها می‌آیید کیونم را پاره می‌کنید)، چطور باید در این جامعه پیشرفت کند وقتی در هر صورت فقط یک کانال در مقابل‌اش قرار داد و آن‌هم «جنسیت» است؟
سؤال دوم: اگر شوهر یک زن جهان‌سومی، در بعضی حوزه‌ها کمی روشنفکر باشد، جامعه با آن زن چه رفتاری در پیش می‌گیرد؟
در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که دور و برمان پر از زن‌هایی است که با عشوه‌گری و طنازی و لنگ و پاچه نشان دادن (حتی توی همین دنیای مجازی با عکس‌های آواتار آنچنانی) سعی در جلب‌توجه و امتیازگیری و سریع‌تر پیمودن پله‌های ترقی و از راه میان‌بُر به نتیجه رسیدن هستند.
نگویید از این‌جور زن‌ها کم‌دیده‌اید یا ندیده‌اید. من و شما خودمان اگر جزء این دسته نباشیم و نخواهیم بیخودی طرفداری‌شان را بکنیم و جانماز آب بکشیم و کارمان را توجیه کنیم و پیراهن گل‌گلی اخلاقی تن‌اش کنیم، باید اذعان کنیم که این ساده‌ترین روش پیشرفت یک زن در این جامعه است.
اما راه دوم: دوش به دوش مردان، با ظاهری ساده و غیر سـ.کسی و صدایی که به عمد نازک و عشوه‌ای نشده و صورت بی‌آرایش و مغز پر از سؤال و اگر و اما و زبان دراز، به میدان برویم... که پیشاپیش بازنده‌ایم. مثل فمینیست‌ها که جنسیت را انکار می‌کنند. مثل خود من که سال‌هاست با موچین و انبر به جان خودم افتاده‌ام و خودم را جنسیت‌زدایی کرده‌‌ام و حالا می‌بینم که جایی که من منفور مردان و حتی زنان (کلاً جامعه) هستم، زنان عشوه‌گر با دو تا ناز و غمزه چطور کارشان پیش می‌رود و از من جلو می‌افتند و کسی برای حرف من تره هم خرد نمی‌کند و همه ازم رو می‌گردانند. چون من زبان تندی دارم و سرم درد می‌کند برای گیر دادن و بحث و همیشه شاکی‌ام و همیشه دارم غر می‌زنم و از قوانین رایج در بین زنان تبعیت نمی‌کنم و تخـ.م‌های شوهرم را لیس نمی‌زنم که همه بگویند چه زن خوبی.
این جنگ مردانه‌ای نیست. جوانمردانه هم نیست. سلیقه‌ی مرد این جامعه می‌خواهد به زور تو را در قالب جنسیت‌ات فرو کند. زن این جامعه (اکثر زنانی که اطرافت می‌بینی و باهاشان طرفی) هم به تأسی از همین نگاه و تربیت غلط، بار آمده زیر سایه‌ی سنگین همین مرد، سلایق مردانه را پذیرفته و حالا نصایح خیرخواهانه‌اش را چپ و راست توی گوش‌ات می‌تپاند. نصایح. خیرخواهی‌های مادرانه و خواهرانه و دوستانه. نسخه پیچیدن‌ها که: اگر چنان نکنی، شوهرت ول‌ات می‌کند و می‌رود دنبال فلان زنک که برایش چنان می‌کند... من صلاح‌ات را می‌خواهم... و کـ.سشعرهایی که حتی از تکرارشان در این پست استفراغ‌ام می‌گیرد.
زنی که با شوهرت روی هم می‌ریزد به عشوه‌گری زنانه اعتقاد دارد.
شوهرت که تو را به خاطر یک زن عشوه‌گر رها می‌کند و بهت خیانت می‌کند، به عشوه‌گری زنانه اعتقاد دارد.
مادر شوهرت که این وسط دل‌اش خنک می‌شود و حتی پسرش را گاهاً علیه تو می‌شوراند و ارزش‌های جنسیتی را که بلد است به پسرش دیکته می‌کند، به عشوه‌گری زنانه اعتقاد دارد.
مادر و خواهر و دوست‌ات که از روی خیرخواهی، سعی دارند عشوه‌گری زنانه را به تو یاد بدهند، به عشوه‌گری زنانه اعتقاد دارند.
جامعه‌ای که بعد از خیانت دیدن‌ات و رها شدن‌ات، می‌گوید: حق‌اش بود. تقصیر خودش بود... به عشوه‌گری زنانه اعتقاد دارد.
و نهایتاً خودت که بعد از مدتی، در اثر سرخوردگی و تنهایی و رانده‌شدگی، به سمت ارزش‌های جامعه‌ات برمی‌گردی و خودت را بابت اینکه نخواسته‌ای به آن‌ها تن بدهی و فقط یک تنِ زنانه باشی سرزنش می‌کنی، به عشوه‌گری زنانه اعتقاد داری.
جامعه‌ی جنسیت زده این‌طور عمل می‌کند که تو را در یک سیکل ثابت هل می‌دهد. توسط اطرافیان‌ات این سیکل را تقویت می‌کند. اگر نافرمانی کنی، مجازات‌ات می‌کند. و در میانسالی عاقبت موفق می‌شود که ارزش‌هایش را در مغز تو فرو کند و به زانو درت بیاورد.
بعد دو راه پیش پای توی آسیب‌دیده از زنان عشوه‌گر، هست: یا مثل آن‌ها و صد بدتر از آن‌ها بشوی. یا منزوی بشوی و کنجی بنشینی و بدون تبدیل شدن به آن‌ها، به عنوان یک لوزر بدبخت، از دور تحسین‌شان کنی.
در هر دو صورت «تو تسلیم جنسیت شده‌ای». والسلام.
وقتی یک زن کارمند یا کارگر هستی، جامعه و شوهرت ازت قدردانی که نمی‌کنند، هیچ، ازت باج هم می‌خواهند. چرا؟ چون شوهرت می‌توانسته تو را توی خانه محبوس کند و بهت حق کار کردن هم ندهد و یک لقمه نان بخور و نمیر به عنوان خرجی بهت بدهد و از ساده‌ترین حقوق‌ات هم محروم‌ات کند.
صبح توی اتوبوس بی‌آرتی با مردانی که به سمت زنانه‌ی اتوبوس هجوم آورده‌اند و تن‌شان را بهت چسبانده‌اند، دهن به دهن می‌گذاری و یکی‌شان در می‌آید آن وسط بلند می‌گوید: خاک تو سر شوهرای شماها کنن که باید این موقع صبح برین سر کار که جای ما رو هم تنگ کنین و برای همه دردسر درست کنین!
سر کار، حقوق‌ات کمتر از یک مرد هم‌رتبه‌ات است و کارت بیشتر از او. طرف نصف تو کار می‌کند و یک روز در میان هم مرخصی است و نوبت کارت هدیه مناسبتی و عیدی و حقوق و مزایا و حق مسکن و حق اولاد هم که می‌شود، به او می‌دهند و به تو نه. چرا؟ چون او نان‌آور یک خانواده است و تو نه. از کجا معلوم که تو نان‌آور نباشی؟ باید ثابت کنی و صدها نامه به این و آن بزنی و تخـ.م‌های نصف مدیران اداره را ماساژ بدهی که یکی‌شان بهت رحم بیاورد و چون بیوه‌ای یا مطلقه‌ای و لابد گوشه‌ی چشمی هم بهت دارد که شاید در آینده راه داشته باشد که بهش پایی هم بدهی، به کارت رسیدگی کند و حقوق و مزایایت را کمی بالاتر بکشد. فقط کمی. باز هم نه همطراز مردان. چرا؟ چون زن هستی. و جای زن توی خانه‌ است و لابد تو فقط سر کار می‌آیی که پول چسان فسان‌ات را بدهی  جای مردان شریفی را که می‌خواهند خرج زن و بچه‌شان را در بیاورند تنگ کنی.
و توی خانه:
حتی اگر خانه‌ات تمیزتر از زنان خانه‌دار باشد. حتی اگر شوهرت کمتر از شوهر زنان خانه‌دار توی خانه کار کند. حتی اگر همه‌چیزت ردیف و بی‌عیب باشد... باز هم تو بدهکاری. چون شوهرت می‌توانسته نگذارد تو سر کار بروی و پول در بیاوری. پس الزاماً آن پول را شریک‌اید (فاز مهر و محبت و چسناله‌های عاشقانه‌ی زندگی مشترک برای من برندارید. این کامنتدانی جای این حرفا و این آدمی که دارید می‌خوانید، اهل باور کردن این قصه‌ها نیست).
شوهرت دیگر زیاد برای درآوردن خرج زندگی به خودش فشار نمی‌آورد. چون یک پول دیگر هم دارد می‌رسد. کم‌کم تنبل و تن‌پرور می‌شود و وظیفه‌ی خودش نمی‌داند که خرج تو را کاملاً بدهد. اولش از حذف خرج‌های اضافی شروع می‌شود و آخرش به حذف خرج‌های لازم هم می‌رسد. مبلمان داغان است؟ خوب، به درک. خودت که پول داری. برو بخر. قبض تلفن پرداخت نشده و قطع شده؟ من که نیازی به تلفن ندارم. خودم با مبایلم حرف می‌زنم و پول‌اش را هم می‌دهم. تو به فکر خودت باش. لباس می‌خواهی؟ مگه لباس‌های ده سال پیش که برایت تنگ شده و از مد افتاده و پاره شده و توی کمد تلنبار شده چه اشکالی دارند؟ خودت را لاغر کن. لباس‌ها را رفو کن. برو از خواهرت قرض کن. آبرو؟ من که یک کت و شلوار دارم که هر سال دارم همان را می‌پوشم، تو فکر خودت باش. بیمه؟ خودت، خودت را بیمه کن. خرجی؟ هرچه را لازم بدانم می‌خرم. کادو؟ تو به فامیل خودت بده. من به فامیل خودم... و همین‌طور ریز به ریز در تمام مسائل با شوهرت درگیر می‌شوی. کم‌کم حس می‌کنی خودت داری خرج خودت را می‌دهی و فقط یک آقابالاسر داری که عصر به عصر که از سر کار می‌آیی باید زیر کیونش را جارو بکشی و غذا توی حلق‌اش بریزی و به اعصاب‌ات بریند. آه! پس که اینطور! اوکی. بای.
طلاق می‌گیری و می‌روی. بعد هم طلاق و تبعات‌اش. طلاق و هزار درد بی‌درمان‌اش. که باز هم انگار فقط به ضرر توست.
پس باجی که تو می‌دهی، به خاطر این نیست که سرکار می‌روی، یا اینکه توی خانه نشسته‌ای، یا اینکه چاقی یا اینکه به اندازه کافی عشوه‌گر یا داف نیستی، یا خدمات پس از فروش به شوهرت ارائه نکرده‌ای، یا اینکه سایه‌ی یک مرد به عنوان شوهر بالای سر توست که جامعه پاره‌پاره‌ات نکند... تو فقط و فقط به خاطر این داری باج می‌دهی که «زن» هستی.
جنسیت.
باز هم جنسیت.
هی با سر می‌روی توی دیوار جنسیت.
و اگر شوهرت فقط 20% معیارهای روشنفکری را داشته باشد و فقط از 20% حقوق قانونی جامعه‌ی اسلامی-ایرانی-جهان‌سومی‌اش، علیه تو استفاده نکند و فقط 20% بیش از زنان دیگر به تو آزادی بدهد... همین کافی‌است که از چشم ملت همیشه در صحنه، یک «قهرمان» تلقی شود. قهرمانی که تو باز هم باید به خاطر رعایت 20% از حقوق انسانی خودت، بهش مدام باج بدهی.
به خاطر اینکه روی حجاب‌ات خیلی سخت نمی‌گیرد، روی سیگار کشیدن‌اش سخت نگیری. به خاطر اینکه گذاشته سر کار بروی، خرج خودت را بدهی و ازش توقع سعی و تلاش و درآمد بیشتر نداشته باشی. به خاطر اینکه کتک‌ات نمی‌زند و با خانواده‌ات خوب تا می‌کند، به خانواده‌اش اجازه‌ی هرگونه دخالت و بی‌حرمتی‌ای را بدهی. به خاطر اینکه معتاد نیست و مرد زندگی است و کسی ازش داد و هوار و خشونت ندیده، ولش کنی که توی خانه دست به سیاه و سفید نزند و ریخت و پاش کند و بخورد و بخوابد. به خاطر اینکه هیزی و خیانت نمی‌کند، راه بروی و قربان صدقه‌اش بروی و جلویش سجده کنی و ماساژ تایـ.لندی‌اش بدهی و برایش روی میز پذیرایی عربی برقصی.
هرکس بهت می‌رسد، به خودش حق می‌دهد بهت یادآوری کند که «شوهر خوبی داری». خدا نکند جلوی مردم به شوهرت بگویی بالای چشم‌ات ابروست. آن‌وقت تو یزید می‌شوی و او حسین مظلوم. همه‌ی زن‌ها بهت حسودی می‌کنند و یا سعی دارند شوهرت را از چنگ‌ات در بیاورند یا سعی دارند شوهر تو را بزنند توی سر شوهرهای خودشان و تکه بار تو کنند که یادت نرود از کیون شانس آورده‌ای و یک وقت پررو بشوی و شکایتی از شوهرت بکنی. مادر شوهرت هی افسوس می‌خورد که پسر دسته‌گل‌اش را دست مار هفت‌سر داده و چه دخترهای ملوسی توی همین فامیل، هنوز که هنوز است برای پسرش له‌له نمی‌زنند. خانواده‌ات چهار دست و پا مراقب‌اند که به پر قبای شوهرت بر نخورد و هی همین‌طور توی جمع قربان او می‌روند و تو را شماتت می‌کنند که به داماد نمونه‌شان حرفی زده‌ای و ازش چیزی خواسته‌ای. چون که اگر این داماد نمونه از دست‌شان در برود، کجا می‌توانند دیگر چنین شاخ‌شمشادی پیدا کنند و باز هم یک لقمه نانی را که جلوی‌ات می‌گذاشتند، گردن او بیندازند؟
هیچ‌کجا نمی‌توانی از شوهرت شاکی بشوی. پیش هیچ‌کس. فرقی هم نمی‌کند که موضوع درد‌دل‌ات چه باشد. همیشه تو متوقع و پررو هستی و شوهرت آدم خیلی خوب و متمدن و با شعور و با کلاسی است که چنان حقوقی را به تو داده و بهت گیر نمی‌دهد.
تو داری باج می‌دهی خانم جان.
اسم‌اش را هرچه هم که بگذاری، هرجور کلاهی هم که سرش بکشی، هرجور هم که توجیه‌اش کنی، باز هم تو داری باج می‌دهی... چون؟ چون زن هستی. و اینجا زن باید برای ساده‌ترین حقوق‌اش هم باج بدهد.
شما فرض بگیر در یک کشور آفریقایی، آدم‌ها اجازه دارند بچه‌هایشان را بخورند، بکـ.نند، شکنجه کنند، و یا ازشان سوء استفاده جنـ.سی کنند. آنوقت این وسط یک بابایی باشد که فقط بچه‌اش را نخورده باشد. ولی باقی حقوق‌اش را بی‌کم و کاست روی بچه‌هه پیاده کرده باشد. این آدم فقط چون بچه‌خور نیست، حتی اگر متجا.وز و شکنجه‌گر و چیزهای دیگری باشد، در آن کشور یک قهرمان و روشنفکر محسوب می‌شود و خود همان بچه‌هایش هم ازش تشکر می‌کنند و خدایشان را شکر می‌کنند که چنین پدر و مادری نصیب‌شان کرده... چه برسد به باقی مردم!
در سرزمین کورها، یک‌چشم، پادشاه است!

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۴

399: درگیری با دشمن فرضی

فرض کن در یکی از همین جابجایی‌ها کل آرشیو گذشته‌ام به فنا برود. یعنی غفلتاً (چقدر گذشتگان به این قید علاقمند بودند) دکمه دیلیت را بزنم و بعد هم مثلاً راهی نباشد که برش گردانم. پووووووووووووووف! دود شود برود هوا. تا اینجا را داشته باشید. خوب؟
خوب حالا چه؟
من دیگر دفتر خاطرات توی جعبه‌ای تهِ کمددیواری نداشته باشم. من آرشیو دیجیتال 6 سال وبلاگ‌نویسی نداشته باشم. من نسخه‌ی تایپ‌شده‌ی داستان‌هایم را نداشته باشم. حتی همان پرینت‌هایش را هم نداشته باشم.
اوکی؟
خوب که چی؟
من همچنان همین خواهم بود: 35 ساله. با همین اندازه عمر رفته و همین اندازه عمر نیامده. با همین تجربیات. با همان دوستان رفته و آدم‌های مانده. با همان آرزوهای ناکام و آرزوهای همچنان باقی. با همین شغل و همین خانواده و همین محدودیت‌ها.
پس از بخواهم بنویسم، چیزی را از دست نداده‌ام. و اگر بخواهم حسرت بخورم و هی به گذشته نگاه کنم... بلی! عامل حسرت‌زا و یادآور گذشته را کلاً از دست داده‌ام. پس می‌توانم از نو شروع کنم. هرطور که بخواهم. بدون وفاداری به سبک و سیاق گذشته. به آدم‌هایی که خوانده‌اند یا تأیید کرده‌اند یا دوست داشته‌اند. به آدمی، اکانتی، پروفایلی که من بوده‌ام. به حتی یک نام و عکس ساده که داشته‌ام.
اما توی واقعیت؟ آدم‌ها به سختی رفتنی‌اند. می‌مانند و هی عین آدامس کش‌می‌آیند و به اینجا و آنجای زندگی‌ات می‌چسبند و با نفت هم پاک نمی‌شوند.
این جابجایی وبلاگ، این دعوتنامه‌ها. این انتقال‌ها از بلاگ اسپات به وردپرس و بالعکس، خیلی مرا اذیت کرد. تا جایی که از شما چه پنهان به سرم زد کلاً همه چیز را پاک کنم و از صفر، یک جور دیگر، با یک خواننده‌های دیگر و با یک فضای دیگر شروع کنم. چه می‌دانم. بروم توی فیس‌بوک بنویسم. فقط هم آدم‌هایی را که می‌شناسم اد کنم و اجازه ورود بدهم.
فیس بوک. فیس بوک. فیس بوک. نفرینی است که هرچه از دستش فرار میکنی، باز هم هست و باز هم دنبالت می‌آید، عین سایه. گوگل پلاس محیط خودمانی‌ای است. به همان اندازه هم خطرناک. یعنی من آدم‌هایی را دور و برم دارم که «تقریباً» می‌شناسم‌شان. در واقع امیدوارم که بشناسم‌شان. یعنی همان باشند که من فکر می‌کنم. حقیقت‌اش را بخواهید همه‌شان فقط اعتبار یک نام و مدت حضورشان را در اطراف من به یدک می‌کشند. مثلاً شناسنامه‌ی فلانی از دید من این است: یک آدمی است که خوب می‌نویسد. 7-6 سال است می‌شناسمش، از دوران گودر (یعنی قدیمی است). پلاس‌‌خورش بالاست (یعنی خیلی‌ها می‌شناسندش و خوب می‌نویسد و اعتباری دارد برای خودش). سلیقه‌ی خوبی دارد در ریشر کردن و نوت گذاشتن (یعنی اهل فکر و آدم حسابی است).
خوب! تمام این‌ها یعنی نزدیک شدن یک آدم مجازی، به یک هویت واقعی. شما بهش صفت می‌دهید. تاریخچه می‌دهید. حتی برایش مرام و اخلاق قائل می‌شوید (فلانی کامنت کـ.سشعر برای کسی نمی‌گذارد و توی کامنتدانی دیگران دعوا راه نمی‌اندازد و نوت تو را با یک نوت افزوده‌ی توهین‌آمیز ریشر نمی‌کند و تو را توی خصوصی‌ترین حلقه‌اش راه داده). اخلاقیات مجازی اینطور تعریف می‌شود. شخصیت مجازی اینطور شکل می‌گیرد. جالب است نه؟ اینکه ما از هم هیچ نمی‌دانیم و اینطور به هم فضائل و کرامات نسبت می‌دهیم؟ از کجا می‌دانیم که این پروفایل فیک (تقلبی، دروغی) نیست؟ از کجا می‌دانیم این آدم ادا در نمی‌آورد؟ بلی. به ویژگی‌ها و نقص‌های انسانی تکیه می‌کنیم. به شناخت حیوانی و غریزی‌مان از هم: هیچ‌کس اینقدر حوصله ندارد که سال‌های سال چرت و پرت تفت بدهد که فقط اعتمادها را جلب کند. به چه انگیزه‌ای؟ زدن مخ ما؟ رسوخ کردن به دایره‌ی آدم‌های معتمد ما؟ پی بردن به رازهای خصوصی ما و در موقع لزوم استفاده از آن بر علیه ما؟ کدام دیوانه‌ای اینقدر انگیزه دارد که بخواهد چنین وقت و انرژی‌ای برای ما بگذارد. پس بی‌خیال!
این کاری است که ما می‌کنیم: به نقص‌های انسانی هم اعتماد می‌کنیم و درهای درون‌مان را رو به هم باز می‌کنیم. به تنبلی... به خستگی... به فراموشکاری... به ناامیدی...
مگر ما که هستیم و کجای زندگیِ دیگرانیم که کسی بخواهد با ما دشمنی کند و شخصاً اینقدر وقت بگذارد که آزارمان بدهد؟
خوب البته استثنائاتی هم هست. مثلاً آدمی مثل زن داداش بنده که تمام زندگی و عمر و جوانی‌اش را گذاشته و 18 تا 25 سالگی‌اش را فقط وقف وراجی پشت سر من و آسیب‌رسانی به من کرده. انگار که من مقصر شکست زندگی مشترک آنها بوده‌ام. انگار که من مقصر تربیت غلط برادرم و هرز پریدن‌هایش و اخلاق گندش، یا خانواده‌ی داغان زن برادرم و حماقت‌های فردی‌اش در زندگی مشترک‌شان بوده‌ام. وقتی آمد فقط 18 سالش بود. من و خواهرم هم موافق ازدواج الابختکی برادرم نبودیم و اوایل خیلی هم با زن‌اش خوب بودیم... تا اینکه دهن‌لقی‌ها و زیراب‌زنی‌ها و دوبه‌هم‌زنی‌ها و پدرسوختگی‌هایش در رابطه با مادرم که آنهمه در حق‌اش خوبی کرده بود، باعث شد ازش فاصله بگیریم و دیگر تحویل‌اش نگیریم. بدبختانه من هم وقتی از کسی بدم بیاید و از چشم‌ام بیفتد، دیگر نمی‌توانم به رویش بخندم و وانمود کنم خیلی با هم خوبیم. شاید تقصیر من هم بود که ظاهرسازی نکردم و گذاشتم بفهمد که چقدر از نظرم محقر و احمق و پست‌فطرت است. بعد هم قضیه‌ی وبلاگ. این زنیکه آنقدر توی کامپیوتر شخصی من فضولی کرد که آدرس وبلاگم را گیر آورد و به یکی دو پست برخورد کرد که تویش به او هم اشاره کرده بودم و... همین شد که شد.
گفتم کدام دشمن؟ بله. همین دشمن. همین آدمی که فکر می‌کند می‌تواند انتقام زندگی به گند کشیده شده‌اش را با برادرم، از من بگیرد. در حالی که بنده شخصاً در زندگی مشترک‌ام اصلاً از آن نوع مشکلات ندارم: نه کتک‌کاری می‌کنیم. نه خیلی به خانواده‌ی هم گیر می‌‌دهیم. نه به هم خیانت می‌کنیم. عجالتاً تنها مشکل‌مان پول است. من اگر مثل برادرم باشم، خوب باید همان مشکلات را در زندگی‌ام داشته باشم. اصلاً من هم مثل برادرم. جفت‌مان یک جور الاغ بیشعور. خوب؟ لابد شوهر من خوب است که ما مشکلی نداریم دیگر. هان؟ در ضمن خواهر من هم در زندگی‌اش، مشکلی از این نوع با شوهرش ندارد. این هم شانسی بوده؟ خوب اگر یک همسر خوب، که طرف مقابل ماجراست، می‌تواند زندگی مشترک را تا این حد نجات بدهد و به تعادل برساند، پس ایشان باید در هر صورت از دست خودش شاکی می‌شده که یک طرف ماجرا بوده و به سهم خودش نتوانسته این زندگی مشترک را نجات بدهد.
من حسرت 25 سالگی‌ام را می‌خورم که چقدر امکان مقابل رویم بود برای انتخاب و زندگی، و این زن، 25 سالگی‌اش را وقف حرص و حسرت خوردن بابت گذشته ( چهارسال است از برادرم طلاق گرفته) و چسبیدن به دخترهای عموی من که با ما دشمنی زیرپوستی دارند و جاسوسی از طریق آن‌ها و آسیب زدن به ما کرده (بهتر است بگویم آسیب زدن به من! چون فی‌الحال فقط زورش به وبلاگ من رسیده و دستش به تخم هیچ‌کس دیگر بند نیست). آدم، اینقدر بدبخت؟
بله! این آدم یکجور «دشمن بالقوه» محسوب می‌شود و از هر راهی که پیدا کند، زهرش را می‌ریزد. رفتارش در این چند سال هم نشان داده که کاملاً روانی و سادیست است و هر کاری ازش برمی‌آید.
حالا این از من... فرض بگیر «عاشق‌های شکست خورده» را. فرض بگیر «شوهرها یا زن‌های مطلقه» را که به خوشی طرف‌شان بعد از طلاق حسودی می‌کنند و پی انتقام هستند. فرض بگیر «خواستگاران رد شده» را. همه‌ی آدم‌های روانی و کینه‌ای و عقده‌ای که کمبود محبت و توجه دارند و موفقیتی در زمان حال و آینده برای خودشان متصور نیستند و دودستی به گذشته چسبیده‌اند.
پ.ن: اینقدر از نوشتن این پست گذشت و اینقدر در فواصل نوشتن‌اش زمان افتاد و به قدری تکه‌پاره شد که دیگر برایم سخت است برگردم از اول بخوانم و تمرکز کنم روی اینکه چه می‌خواستم بگویم و چطور تمام‌اش کنم.
همین‌جوری (حتی اگر شده لنگ در هوا) می‌گذارمش. می‌خواهم از ذهنم بیرون‌اش کنم و بروم سروقت یک پست دیگر.

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۴

398: جان سگ دارم

توقف. ایستادن و به دور و بر نگاه کردن و گم شدن در دودها. رنگ‌های در هم. ایستایی مناظر. عبور یک پرنده و گم‌شدنش در افق بیابانی. انگار که مسافر، در شانه‌ی خاکیِ جاده، بزند بغل و پیاده شود، به ماشین تکیه بدهد و سیگاری بگیراند.
هر بار که وبلاگی را می‌بندم و به وبلاگی دیگر سفر می‌کنم، این اتفاق برایم می‌افتد.
مخاطب داشتن، مسأله‌ی اصلی است. می‌نویسیم که کسی بخواند. حتی اگر آن کس، خودمان و فقط خودمان در آینده باشیم. اما مخاطب داشتن، به کار نظم می‌دهد. وادارت می‌کند به ادامه دادن. به قطع نکردن و ناامید نشدن. اگرنه که نوشتن، یک بیماری مادام‌العمر است. آرام می‌شود. گاهی کمی کوتاه می‌آید. اما هرگز ول نمی‌کند.
یک قدم تا تغییر همه‌چیز... تا بریدن آخرین بند... تا رفتن و پشت کردن به همه‌چیز... تا فراموشی فاصله دارم.
خودم را می‌بینم که تمام دفترهای این‌سال‌ها را (پانزده سالگی تا حالا) را ریخته‌ام توی یک جعبه‌ و با خودم کشیده‌ام برده‌ام توی کوه (درکه، دربند، شاید هم دارآباد). رفته‌ام آن بالاها. آن دورها. آن‌جاها که آدم کم است. همه را کوت کرده‌ام روبرویم. یک دست سیگاری و دست دیگر فندکی. مانده‌ام با این شعله کدام را بگیرانم؟
یک بار دیگر هم 20 سالگی‌ام وسط حیاط خانه این کار را کرده بودم. وقتی که پدرم عادت داشت، هر وقت که دستش می‌رسید به دفترهای خاطراتم پاتک بزند و بعدها جمله به جمله‌اش را برای آزارم استفاده کند.
یک سری از دفترهایم را ورق ورق از بیخ کنده بودم و ریخته بودم توی یک قابلمه‌ی روحی (رویی؟ رویین؟) وسط حیاط و آتش زده بودم.
باز هم آتش زده بودم... کشوی مدارک پدرم را... چون که زیاد سر به سرم گذاشته بود. دیوانه‌ام کرده بود. تابلوی طرح برجسته‌ی عبور قایقران از رودخانه‌ی مرگ (کمدی الهی) را که دو ماه سرش زحمت کشیده بودم، شکسته بود.
یک بار هم خودم را کشته بودم. که نمردم. که متأسفم که نمردم. حالا که نگاه می‌کنم کار احمقانه‌ای بود البته. اما می‌گویم آدم اگر یک بار برای هر کاری (ولو احمقانه) زحمت‌اش را کشید و تا وسطش رفت، باید تمام‌اش کند. کار ناتمام، فقط برای آدم هزینه دارد، ولی سود نهایی را ندارد. یعنی من الساعه روی مچ‌هایم و گردن‌ام جای یک عالمه بخیه دارم، بالطبع باید برای مردم توضیح هم بدهم بابت‌اش، ولی  فایده‌ای را هم که قرار بوده داشته باشد، نداشت.
چند بار پیش آمده توی زندگی‌ام که تا بریدن رشته‌ی آخر پیش رفته باشم و برگشته باشم. حس خوبی است (اگر می‌خواهید بدانید) ولی برگشتن ازش، هیچوقت خوب نیست. برگشتن، فقط یک عالمه حسرت و اندوه و کاشکی برای شما باقی می‌گذارد و البته کمی لذت از تجربه‌ی حسِ ایستادن بر لبه‌ی پرتگاه.
از خودم می‌پرسم چرا بعد از دی‌اکتیو کردن گوگل پلاس برگشتم؟ با این صفحه‌ی خالی چه می‌خواهم بکنم؟ کجا رفت آن چند سال و آن همه نوت و...؟ کجا رفت آن لحظه‌هایی که یک بار برای همیشه ثبت شد و حالا فراموش خواهد شد؟ من چه می‌دانم خاطراتی که در دفاتر سوزانده وسط حیاط، دود شد و به آسمان رفت، چه بودند؟ برای من فقط بوی سوختن ناخن‌های بلندم مانده بود که تا مدت‌ها در دهلیزهای مغزم جا خوش کرده بود. من حالا و اینجا، از کجا بدانم حس آن لحظه‌هایی که ثبت شده بودند، همان وقتی که تجربه شده‌اند، چه بوده؟ تا چند روز بعد ناخن‌ام را کوتاه نکردم. هر بار که نوک انگشت‌هایم را بو می‌کردم، حس دوباره و دوباره سوزاندن همه‌چیز را، حس انهدام و فراموشی و رهایی را تجربه می‌کردم. اما ناخن را چقدر می‌شود کوتاه نکرد؟ قابلمه‌ی سوخته را چقدر می‌شود نسابید؟ چقدر می‌شود دوام آورد و دوباره «نوشتن» را شروع نکرد؟
وبلاگ‌های پاک شده. آدرس‌های خالی. فیدهای بی‌صاحب. عین همان‌ها که در فیدخوان خودم نگه‌شان داشته‌ام شاید که یک روز صاحبان‌شان برگردند. بعد هم یک سال می‌گذرد و... ناامید می‌شوم و حذف‌شان می‌کنم.
خوب البته دنیای دیجیتال همیشه امکان‌‌اش را در اختیارت قرار می‌دهد که فایل‌ها را یک جایی آپلود کنی که فقط خودت بهشان دسترسی داشته باشی. یعنی یک صندوق امانات آنلاین. ولی همین‌قدر هم بی‌اعتبار و کشکی، می‌تواند همه‌چیزت را در آنی غیب کند. بدون اینکه توضیحی برایت بدهد یا بتوانی یقه‌ی کسی را بگیری.
شوهرم می‌گوید: می‌خواهی وبلاگ قبلی‌ات را برایت در قالب کتاب چاپ کنم؟
همین‌ام مانده سند کتبی بدهم دست ملت! همان‌هایی که می‌توانند با فضولی کردن توی کامپیوتر شخصی‌ام، به وبلاگ‌ام دسترسی پیدا کنند، خیلی آسان‌تر می‌توانند به نسخه چاپی‌اش دست پیدا کنند.
شاید هم یک روز، یک روز خیلی بعد از این روزها، آن وقتی که همه‌ی آدم‌های اطراف‌ام یا مرده باشند و یا مشغول بزرگ کردن و زن و شوهر دادن توله‌هایشان و سیسمونی نوه‌هایشان باشند و کسی اصلاً حواس‌اش به من بی‌بچه‌ی به درد نخور نباشد و زندگی کوفتی‌ام دیگر توجه کسی را جلب نکند و رازهایم به درد عمه‌ام بخورد... شاید آن روز چاپ‌اش کنم و بنشینم توی ایوان کلبه‌ی ویلایی‌ام، قاطی گلدان‌ها و ماهی‌ها و جک و جانورهایم، روی صندلی گهواره‌ایم ورق به ورق از نو بخوانم‌اش. باهاش بخندم. باهاش گریه کنم. بعد چرت‌ام بگیرد و ... شاید دیگر بیدار نشوم. شاید جنازه‌ی بوگرفته‌ام چند روز بعد توی همان خانه پیدا شود در حالی که روی صندلی گهواره‌ای... با کتابی روی زانوها... و گربه‌ها که ماهی‌ها و پرنده‌ها را... و گلدان‌ها که... ولش کن. باقی‌اش چندان زیبا نیست که بخواهی تجسم کنی. بگذار تصویر، روی همان لبخند و کتاب گشوده روی زانوان ثابت بماند. و صداها و بوها و آفتاب عصر ایوان، همان‌طور از گوشه و کنار تصویر سرک بکشند.
من اینها را می‌نویسم برای آن تصویر.
همین را یادم بماند، دوام می‌آورم. آخرین رشته را نمی‌بُرم. از لبه‌ی خط، برمی‌گردم و... باز می‌نویسم.

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۴

397: کاش به جای این دو برادر، هشت تا خواهر کور و کچل داشتم

متأسفانه در برهه‌ای به سر می‌برم که باید میان وبلاگم (و اکانت گوگل‌پلاسم) یا خانواده‌ام یکی را انتخاب کنم.
اگر واقعیت‌اش را بخواهید خانواده‌ام اصلاً لیاقت انتخاب شدن را ندارند. چون من اگر بخواهم چنین کاری بکنم، به این معناست که از خودم و علائق‌ام به نفع خانواده‌ای گذشته‌ام که سر اولین پیچ، مرا به مفت می‌فروشند و هیچ‌کجا در هیچ‌کدام از مشکلات روحی و اقتصادی و غیره، پشت‌ام نیستند و پسر پرست‌اند و فقط مشکلات خودشان و پسرهای‌شان است که دامان من و خواهرم را می‌گیرد و هنوز یکی‌اش ول‌نکرده، یکی دیگرش دامان‌مان را می‌گیرد.
من همین دیروز (و چرا دقیقاً دیروز؟) داشتم توی نت دنبال کلاس نقاشی می‌گشتم که به شرق تهران نزدیک‌تر باشد و شهریه‌اش مناسب باشد و فقط مرا دوباره بیندازد توی خط. که دوباره به «خودم» نزدیک‌تر بشوم و از این حال خراب افسردگی در بیایم. آن‌وقت دیشب، و دقیقاً دیشب (باورتان می‌شود؟) دوباره در دوراهی انتخاب علائق‌ام یا خانواده‌ام گیر می‌کنم. این انصاف است؟
من دیشب صادقانه می‌خواستم (و هنوز کماکان به عنوان یک انتخاب اصلح بهش فکر می‌کنم) که خانواده‌ام را برای همیشه دور بیندازم و به معنای واقعی، زندگی کنم. دیگر بابت نوشته‌هایم به همه‌کس جواب پس ندهم. دیگر به خاطر یک وبلاگ زپرتی با حداکثر شصت هفتاد تا خواننده، به صغیر و کبیر جواب پس ندهم.
خدایی‌اش الأن مسأله من این نیست که اگر من در اینجا را تخته کنم و بگذارم بروم چه اتفاقی می‌افتد. خوب هیچی. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. شما که اینجا را می‌خوانید و حتی کامنت هم نمی‌گذارید (چون حال رد شدن از فیلـ.ترینگ را ندارید) می‌روید فیدهای دیگر فیدخوان‌هایتان را می‌خوانید. تا بخواهی وبلاگ خوب هست هنوز و «این جداییا قصه‌ی روزگاره» و «زندگی هنوز خوشگلیاش و داره». به تـ.خم‌تان.
مسأله من ربطی به طرز فکر شما و ارزش این وبلاگ برای شما ندارد. الساعه مسأله‌ی من، خودم و علاقه‌ام به وبلاگ‌نویسی (و نه حتی همین وبلاگ) است. من سه وبلاگ عوض کرده‌ام و اگر قرار بود در مقابل مزاحم وبلاگی و آدم مریض و بحث‌های آنچنانی و جنگ‌های اینچنینی جبهه را خالی کنم، هنوز در حال نوشتن نبودم. من عاشق نوشتن‌ام. عاشق نقاشی کشیدن‌ام. عاشق کار با گِل و خاک و مجسمه‌سازی‌ام. این‌ها ربطی به مخاطب ندارد. خودم‌ام و خودم.
حالا آن طرف ماجرا را تصور کن چه جنگی در جریان است:
دو تا برادر دارم که کیون‌شان می‌خارد و نتوانستند ازدواج‌های درستی بکنند و با زن‌های نادرست‌شان زندگی‌های سرهم‌بندی‌شده و کوتاه‌آمدنی و بساز و بمیری در پیش بگیرند. البته در این سیر، قطعاً دیکتاتوری پدرم و بی‌زبانی و جهالت مادرم، در انتخاب‌های این‌ها نقش اساسی داشته‌اند و نمی‌شود بگوییم این دوتا از توی قنداق همین گاوهای بی‌شعوری که حالا هستند، بوده‌اند. زن‌های سلیطه و بی آبرویی انتخاب کردند که حالا باید تاوان‌اش را بدهند. چطوری؟ آن یکی می‌رود زن‌اش را طلاق می‌دهد و برای اینکه قضیه را مسالمت‌آمیز تمام کرده باشد یک پولی می‌دهد دستش که طلاق توافقی بگیرد. بعد زنیکه یک مدتی فکر می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که سرش کلاه رفته و می‌شده پول بیشتری گرفت و حالا بهتر است برگردد و با دخترعموها و عروس عموها و هر کسی از فامیل پسره که دستش می‌رسد و خبر دارد که با این خانواده دشمنی و مشکلی دارند، طرح دوستی دوباره بریزد و از زیر زبان‌شان حرف بکشد و برای باجگیری ازش استفاده کند. از این طرف عروس کوچکه که او هم با برنامه‌ی پنج ساله‌ی توسعه‌ی «صاحب شدن تمام خانه و ماشین و زندگی» پسره آمده بوده و هرچه تیر در کمان داشته انداخته و به نتیجه نرسیده، می‌رود با همان دخترعموها و عروس‌عموهای زخم‌خورده و عروس مطلقه‌ی اولی دست به یکی می‌کند و تا می‌‌تواند سند و مدرک جمع می‌کند برای روز مبادا.
این وسط یک خواهرشوهر خوار و ذلیلی هم هست که تنها گناه‌اش این است که یک وبلاگ کوفتی دارد که عروس اولی در اثر گـ.ه‌خوری پای کامپیوترش به آن دست یافته و همینطور گـ.ه‌خوری را ادامه داده و کل آرشیو چهار سال وبلاگ را از محل کارش پرینت گرفته و نشسته با جان و دل چهارصد صفحه را خوانده و به دو پست که در آن‌ها به خودش اشاره‌ای شده بوده برخورد کرده و آن‌ها را کرده بهانه‌ی دشمنی مادام‌العمر و هنوز که هنوز است بعد از چهارسال از طلاق‌اش دست بردار نیست و پرینتِ وبلاگ‌ به دست، دور دنیا در سفر است. القصه در این سفر از دکان عروس کوچکتر و دخترعموها و عروس‌عموها هم گذشته (یادم باشد قصه‌ی دشمنی پدر ما با مادر این‌ها و دشمنی مادر ما با پدر این‌ها را هم در یک فرصت دیگر برای‌تان بگویم) و حالا دیگر لابد خواجه حافظ شیرازی است که از قضیه وبلاگ من و محتویات مجرمانه‌اش خبر ندارد.
بعد هر بار این زنیکه‌ها و یک زنیکه‌ی دیگری که قصد دارد خودش را به برادر اولی بیندازد و برادر اولی به هر دلیلی حاضر به ازدواج باهاش نیست و حتی قصد به هم زدن باهاش را هم دارد، با هم توی یک ظرف جمع شده و معجون عجیبی ساخته: زن‌ها با هم دست‌ به یکی کرده‌اند و هرچه آتو از خانواده‌ی ما داشته‌اند و از هر طریقی که به دست آورده‌اند (وبلاگ روزنوشت من و حرف‌های خانواده‌ی عمو و مشاهدات مستقیم‌شان) روی هم ریخته‌اند و به عنوان اهرم فشار علیه برادرها استفاده می‌کنند: بزرگه برای ازدواج، کوچکه برای تصاحب اموال. خانواده‌ی عمو هم تنها نفعی که این وسط می‌برند همدستی با عروس‌های ناسازگار و چموش ما و زدن پشت سر ما و خالی کردن دق‌دلشان است. وگرنه کو؟ بیا بگرد.
حالا تمام این‌ها چه ربطی به من دارد؟
هیچی. مدام باید تن و بدن‌ام را بلرزانند. هر وقت هر کدام با طرف‌شان دعوای‌شان می‌شود (که هفته‌ای دو بار هم به صورت تقسیم روزهای زوج و فرد و نوبتی دعوای‌شان می‌شود) پای من و خواهرم هم وسط می‌آید. زنگ می‌زنند به خواهرم (چون می‌دانند من چه سگی هستم و اعصاب ندارم) که از زیر زبان من حرف بکشد که من توی وبلاگ‌ام چنین و چنان را هم نوشته‌ام یا نه؟ چطور؟ خوب برای اینکه زن این‌ یکی وسط دعوا برگشته گفته: نذار دهنم و وا کنم و بگم که چیا درباره فلان موضوع می‌دونم!
برادرهای بنده برای اینکه روی زن‌هایشان را کم کنند، پا می‌گذارند روی دُم آن‌ها و از خانواده‌هایشان آتو می‌گیرند که زبان این‌ها را ببُرند. بعد زن‌هایشان هم مقابله به مثل می‌کنند و از این دهن‌لق‌های بالفطره تمام حرف‌های خصوصی خانوادگی را بیرون می‌کشند و سر بزنگاه تحویل خودشان می‌دهند و آن‌ها را با چیزهایی که درباره خانواده‌شان می‌دانند و اگر رو کنند زندگی زناشویی خواهرهایشان به هم خواهد ریخت یا آبرویشان توی فامیل خواهد رفت، تهدید می‌کنند.
این شده قصه‌ی ما و این‌ها.
من وبلاگ می‌نویسم فقط. من آزارم به کسی نرسیده. به من چه که برادرهایم با چه جـ.نده‌هایی ازدواج کرده یا می‌کنند. هر غلطی که در گذشته و در آینده مرتکب شده و بشوند، به من هیچ ارتباطی ندارد. حالا چرا باید نوشته‌های من و علائقم و زندگی زناشویی‌ام ربطی به آن‌ها داشته باشد و به عبارت دیگر در دستان آن‌ها باشد؟
چون برادر من، از خواهرزن‌اش آتو دارد، و زن‌اش می‌خواهد آتوی او را خنثی کند؟
چرا نمی‌توانند مثل آدم زندگی کنند؟ بچه‌شان اوتیسم دارد و دکتر گفته نباید جلوی بچه دعوا کنند و سر و صدا و فضای متشنج درست کنند تا بهتر که هیچ، بدتر نشود، آنوقت این‌ها برای جنگ جهانی سوم صف‌آرایی کرده‌اند!
دلم می‌گوید قید همه‌شان را بزنم و بروم به راه خودم. رابطه‌ی فامیلی‌ای که توی آن نوشتن یک وبلاگ گمنام با نام مستعار از شخصی‌ترین احساسات و خاطرات، به همه‌ی فامیل مربوط باشد و همه بتوانند درباره‌اش تصمیم بگیرند و نظر بدهند، چه جور رابطه‌ی خونی‌ای می‌تواند باشد؟
من ریـ.دم توی این رابطه‌ی خونی. تعارف که نداریم.
شما که برای یک وام کوفتی از آدم ضمانت نمی‌کنید...
شما که با هر تلفن‌تان فقط به آدم استرس وارد می‌کنید...
شما که اگر بیایید خانه‌ی آدم، پشت‌بندش حرف و حدیث و خاله‌زنکی تا ماه‌ها به گوش آدم می‌رسد و بچه‌تان می‌ریـ.ند به کل زندگی و جلوی‌اش را نمی‌گیرید...
شما که بودن‌تان فقط اعصاب‌خردی و درگیری و فضولی توی زندگی آدم و نبودن‌تان آرامش و آسایش است...
شما که نمی‌توانید مثل آدم و سر به زیر و بی حرف و حدیث و آشوب زندگی کنید و هر دم از باغ‌تان بَری می‌رسد...
من شماها را کجای دلم بگذارم؟
چقدر مراعات‌تان را بکنم؟
مگر این زندگی کوفتی، اصلاً چند سال‌اش مانده؟

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۴

396: تو فقط یک «معلم» بودی

*
سلام دکتر! یا اگر دوست‌‌تر داری، سلام استاد!
یادم هست از هر دویش بدت می‌آمد. اصرار داشتی که نه دکتر هستی و نه استاد. کتاب هم ننوشتی هیچوقت. ترجمه؟ نمی‌دانم. پی‌اش هم نیستم که بدانم. دیگر نیستم. دیدنت؟ تماس باهات؟ سعی در فهماندن خودم به خودت؟ دیگر نه. نیستم. خسته‌ام دکتر. خسته. شاید قاعدتاً آدم‌ها (آن‌هایی که تو می‌شناسی) توی ٣٥ سالگی نباید اینقدر خسته باشند، ولی من هستم. تأثیر توست؟ نه. با اطمینان بگویم، نه. خیال‌ات راحت. من محصول پدر و مادری دیپلمه از طبقه متوسط و زندگی‌ای کارگری و خانه‌ای در پایین شهر هستم. محصولات تو الساعه در بلاد کفر تشریف دارند و یکی از یکی بهتر. حرف‌هایی که تو با ما زدی راه‌هایی که تو ما را به آن‌ها تشویق کردی چیزهایی که تو نشان‌مان دادی مدت‌هاست به دردمان نخورده و از صرافت‌اش افتاده‌ایم.
شاید از بین ما، فقط مهدی، آبروی تو را خریده باشد. با فیلمنامه نویسی‌اش. با جایزه‌ای که برای فیلمنامه‌اش گرفت. با مسیر آرام و لجوجانه و ناگزیرش (گویا) به سمت موفقیت. به سمت نویسنده‌ی معروف شدن. اما برای همین مهدی، تو چکار کرده‌ای؟ کجا معرفی‌اش کردی؟ کجا برای پیدا کردن یک لقمه نان، ضامن‌اش شدی؟ کدام پول را بهش قرض دادی؟ کدام اتاق خانه‌ات (حتی انباری‌ات) را مفت و مجانی در اختیارش گذاشتی که بنشیند و بنویسد؟ مهدی یک بچه شهرستانی (دقیق‌اش را بخواهی روستایی) بود که با یک سر پر شور و یک عالمه ذوق و استعداد نوشتن، پا شده بوده آمده بود دانشگاه علامه و ساعت‌ها نشسته بود پای بحث‌ها و کلاس‌های فلسفه‌ی تو. همه‌مان. همه‌مان، هرچه وقت اضافی داشتیم، هرچه آنتراکت بین کلاس‌هایمان داشتیم را زیر چانه‌ی تو می‌گذراندیم. در حالی که مفیدترین نصیحت به مای آن وقت‌ها، می‌توانست این باشد که: به جای نشستن پای منبر فلاسفه، یک کار نیمه‌وقت دانشجویی پیدا کن که معنی «پول» و «روابط اقتصادی» را از همین حالا بفهمی و فردا توی این جامعه گه‌گیجه نگیری.
و تو؟
منصفانه‌اش از چشم من این است که بگویم تو هم تمام وقت‌های اضافه‌ات را برای ما (نه فقط من و مهدی و «ح» و چند تای دیگر. که در واقع برای همه‌ی دانشجویان‌ات) می‌گذاشتی. اما انگیزه‌ی تو چه بود؟ چه می‌خواستی؟ پی چه بودی که هی اصرار داشتی و داری که به خواسته‌ات نرسیدی و ناامیدت کردیم؟ ما چه باید می‌کردیم که آبروی تو را خریده باشیم و جواب زحمات‌ات باشد؟ باید جایزه‌ی نوبل یا مثلاً چند جایزه‌ی گلشیری و جمال‌زاده و هدایت و جوایز جشنواره‌ای دیگری می‌گرفتیم و چند کتاب‌مان چاپ می‌شد و توی تلویزیون راه به راه باهامان مصاحبه می‌کردند که تو راضی بشوی؟ باید مثل خانم «آ» کارگردان معروف جشنواره‌ها، به مدد روابط و جنسیت و دروغ و خا.یه‌مالی، خودمان را به «صحنه» می‌رساندیم و می‌گذاشتیم نورافکن‌ها بر ما بیفتد و صورت‌مان را روشن کند که تو نشسته بین تماشاگران بتوانی ما را ببینی و تشخیص بدهی که «بلی این یکی از شاگردان من بود» و همراه دیگران برایمان کف بزنی؟ آیا چیزی که تو از ما می‌خواستی، صرفاً موفقیت بود؟ و این موفقیت، نه به نام ما، که در تصور تو، به نام خودت ثبت می‌شد؟
بلی. نظر مرا، حالا در ٣٥ سالگی‌ام، بخواهی بلی! خواسته‌ی تو دقیقاً «چند شاگرد موفق و معروف» بود که بتوانی با آن‌ها پیش همکاران و خانواده‌ات پز بدهی و حاصل چهل سال معلمی‌ات را به رخ بکشی.
تو «معلم» بودی.
همین.
توقع ما از تو زیادی بود. بیخودی، زیادی. ما تو را درون قاب «پیر و مرشد نکته‌دان و فرزانه» می‌دیدیم و تو فقط یک معلم ساده بودی که می‌خواستی شاگردان موفق و متفاوتی داشته باشی.
فکر می‌کردی در بیست و چند سالگی، می‌توانی ما را بدون هزینه و بدون کمک و صرفاً با چهار تا کلاس و سخنرانی، متحول کنی و سُر بدهی در مسیر پیشرفت و خلاقیت. امیدت این بود که ما چه و چه‌ها بشویم و تقدیرنامه‌های ما، بشوند سند عمر به هدر نرفته‌ی تو و اشتباهات نکرده‌ی تو. چرا که در پنجاه تا شصت سالگی، دوست داشتی که خودت را با احساس آرامش و به ثمر رسیدن عمرت، بازنشست کنی. دوست داشتی که فکر کنی، روش تدریس تو، بهترین روش تدریس بوده و شاگردان‌ات بهترین سند اثبات این مدعا هستند که آموزش و پرورش ایران، قدر تو را ندانسته و باید به تو بیشتر میدان می‌دادند تا فلک را سقف بشکافی و طرحی نو دراندازی.
تو اشتباه می‌کردی دکتر.
پانزده سال طول کشید تا از زیر سایه‌ی کاریزمای تو خلاص بشوم و بتوانم بدون عشق و ستایش و هاله‌ی نور قدیسین و بال‌های فرشتگان، تو را ببینم و قضاوت کنم.
من که هستم که تو را قضاوت کنم؟
من دختری هستم که تو چند سال از عمرش را حرام اراجیفی کردی که هیچوقت به دردش نخورد.
پس اجازه دارم که تو را قضاوت کنم و بگویم، چرت می‌گفتی. که آن چرندیات افلاطونی ایده‌آلیستی که برای ما ردیف می‌کردی، که آن ارزش‌هایی که ازش دم می‌زدی، نه خودت در عمل به آن‌ها وفادار بودی و نه ارزش‌های این جامعه‌ای بود که ما را به درون‌اش پرت کردی. آن‌ها مال یک دنیای دیگر بودند. لباس‌های نازک و گلدار تابستانی بودند و تو ما را با آن‌ها، پرت کردی وسط برف‌های آلاسکا و خودت پشت شیشه‌های اتاق گرم‌ات دست به سینه ایستادی و سگ‌لرز زدن‌مان را تماشا کردی. عین گوسفندان ما را فرستادی به میان گرگ‌ها*.
حالا از چه چیز فرار می‌کنی؟
به چه چیز چنگ می‌اندازی؟
نمی‌دانم. نمی‌خواهم بدانم هم. بحران پیری‌ات لابد سر رسیده و با چراهای خودت سرگرمی. به اینکه چه می‌خواستی و چه شد. مثل ما که با بحران میانسالی‌مان دست به گریبان‌ایم.
آدم است و بحران دیگر. تو با خودت و ما با خودمان. همش کشاکش. همش دادگاه و محاکمه و سیخ و سلابه. خودمان‌ایم. کسی که نیست. طرفِ آدم، در نهایت خودش است و خودش. اگرنه ما دیگر کجا تو را گیر بیاوریم که یقه‌ات را بگیریم و تو لال بشوی و از خودت دفاع نکنی و وسط حرف ما نپری، که حرف‌هایمان را بهت بزنیم و خالی بشویم؟ توی فیس بوک مثلاً؟ زکی! توی فیس‌بوک می‌شود پای پست‌های هزاران آدم کـ.سشعر نوشت و بلاک‌شان کرد. آدم‌های فیس‌بوکی. آدم‌های فرندی و آن-فرندی. آدم‌های عکس پروفایل و لایک و پوک و کامیونیتی.
ولش کن. سرت را درد نیاورم. من و تو درون قاب فضای مجازی، تعریفی برای رابطه‌مان نداریم. حتی در چت. حتی پشت تلفن. من و تو باید می‌نشستیم یک شب تا صبح سرِ هم فریاد می‌زدیم و همدیگر را می‌زدیم و دماغ هم را خونین و مالین می‌کردیم تا ناگفته‌ای بین‌مان نمانده باشد و به سلامت برویم ردِ کارمان. که خوب هیچوقت پیش نیامد. و حالا دیگر من هم از صرافت‌اش افتاده‌ام و ترجیح می‌دهم همین‌جا، فقط برای دل خودم، یک بار بگویم و بگذرم.
می‌دانی؟ این وبلاگ را کسی نمی‌خواند. لااقل از آن‌هایی که باید می‌خواندند، کسی این دور و بر نیست. آن‌ها هم که هستند و بعد از سقوط وبلاگ‌نویسی و صعود وایبر و تلگرام و اینستاگرام و لاین و غیره، هنوز هم مؤمنانه این نوشته‌ها را دنبال می‌کنند، همه غریبه‌اند. اصلاً حتی تصوری هم از ریخت و قیافه‌ی نویسنده‌ی این وبلاگ ندارند. من و تو و هرکه اینجا نامی ازش آورده‌ام یا اشاره‌ای بهش کرده‌ام، به تـ.خم‌شان هم نیستیم. چون که این‌ها فقط «خواننده»اند. فقط «فالوئر»اند. مثل تو که فقط «معلم» بودی. نه دوست. نه همراه. نه حامی. نه حتی «واقعی». همه‌ی این‌ها به اندازه‌ی تو «مجازی» و «تخیلی» و دورند.
پس راحت باش و کفش‌ها را بکَن و پاهایت را همین وسط دراز کن.
عین خودم. عین من که الساعه با فرض حرف زدن با دیوار، دارم تمام این‌ها را بدون سانـ.سور اینجا ثبت می‌کنم که یک وقتی که باز هوس کردم به تو زنگ بزنم و روز «معلم» را تبریک بگویم و خبرِ یک چیزی را بهت بدهم یا دعوت‌ات کنم خانه‌ام، برگردم و این نوشته را بخوانم و یادم بیفتد که دوباره خر نشوم. یادم بیفتد که هیچوقت، هیچوقت قرار نبوده تو حرف‌های من را بفهمی یا برای‌شان تره خرد کنی یا اصلاً به تخـ.م‌ات باشد که سرنوشت من چه می‌شود. که تو را هم مثل خانم «بیدمشکی» معلم علوم راهنمایی و خانم «نوری» معلم ادبیات دبیرستان و آقای «دکتر سعید جلالی» استاد تاریخ تمدن و تاریخ ایران و تاریخ ادیان دانشگاه، برای خودم تمام کنم و ازت عبور کنم.
پس چی؟ لابد فکر می‌کردی اولین معلم تأثیرگذار زندگی من بوده‌ای؟ یا اولین کسی بوده‌ای که زنگ‌های تفریح و آنتراکت‌هایت را برای شاگردان‌ات می‌گذاشته‌ای؟ یا اولین معلمی بوده‌ای که شاگردت را به خانه‌ات راه داده‌ای؟ محض اطلاع‌ات بگویم که این قسم فداکاری‌ها، شاگرد را نابغه، خلاق، موفق یا معروف و مشهور نمی‌کند.
تو، تمام سیستم آموزش و پرورش نیستی.
تو، تمام خانواده و اطرافیان یک آدم نیستی.
تو، اصلاح کننده‌ی نظام طبقاتی و پر کننده‌ی چاله چوله‌های زندگی نکبت‌بار یک آدم نیستی.
تو، فقط می‌توانستی دوست باشی. مرهم. مُسکن. راهنما. به شرطی که خودت یک نمونه‌ی عالی موفقیت و آینه‌ی تمام قد اجرای دستورالعمل‌هایت باشی. نه اینکه به ما بگویی خبر مرگ‌تان بتمرگید توی همین مملکت و میهن خویش را کنید آباد، و خودت سه تا بچه‌ات را به سلامتی بفرستی آن‌ور آب! نه اینکه بگویی پول و طبقه مهم نیست، و اصلاً نفهمی شاگردی که یک ساعت در صف تلفن کارتی سرکوچه‌شان می‌ایستاد تا بتواند چند کلمه با تو حرف بزند، چقدر دوست‌ات داشته و چقدر تو برایش مهم بوده‌ای و به بهانه «من برم شام بخورم» نپیچانی‌اش و نسپاری به زن‌ات که تلفن را جواب بدهد و بگوید تو نیستی و خوابی و ...
این چیزها را آدم هرچقدر جوان و خام باشد می‌فهمد. فرق کسی را که شعار می‌دهد با کسی که تا پای جان به حرف‌هایش پابند است، می‌شناسد.
بی‌شوخی می‌خواستی از ما چه در بیاوری دکتر؟ سفینه‌ی فضایی؟ اورا.نیوم غـ.نی شده؟ همه‌مان باید عین مهدی کیون‌مان پاره می‌شد و پدرمان در می‌آمد و یک لگد زیر آسایش و رفاه و پول و مادیات حواله می‌کردیم و می‌افتادیم پی اثبات «من نویسنده‌ام»؟ باید زندگی‌مان را زهر می‌کردیم و حرف همه‌ی خلق خدا را می‌شنیدیم و بسی رنج می‌کشیدیم در این سال سی، آنهم بدون حمایت خانواده و ارثیه و طبقه و روابط و هیچ سکوی پرتابی، که فقط خوش به حال تو بشود و بتوانی با نام‌مان برای کس و کارت پز بدهی و ثابت کنی که عبث نرفته‌ای؟
فکر نمی‌کنی این دلخوشی کوچک و ناقابل تو، برای ما به بهای عمر و جوانی و زندگی‌مان تمام می‌شد؟
بگویم که «علیرضا» را تو کُشتی؟ پای حرف‌های تو نشست که افسرده شد و با همه‌ی زندگی‌اش مشکل پیدا کرد و از همه چیز بدش آمد و ناامید شد و قرص برنج خورد و والسلام.
بود. بعد دیگر نبود.
اگر مقصر مرگ علیرضا تو نبودی... اگر مقصر خود درگیری‌ها و ارزش پول را دیر فهمیدن‌ها و توی زندگی عقب افتادن‌های ما تو نبودی، اگر مقصر اینکه من هنوز با پذیرش «زندگی مشترک» و «بچه‌دار شدن» و تمام نقش‌های عادی اجتماعی‌ام مشکل دارم تو نبودی، پس موفقیت‌های ما را هم به پای خودت ننویس.
چطور می‌توانی به شنیدن نام «مهدی» در اخبار جشنواره‌ها افتخار کنی و صورت تکیده‌ی «علیرضا»، در آن عصر زمستانی درکه (روبروی کافه هفت حوض) پیش چشم‌ات نیاید؟
تو باعث هیچ‌چیز نبودی دکتر.
تو مانع هیچ‌چیز نشدی دکتر.
تو هیچ‌چیز نبودی دکتر.
در مسیر ما. در مسیر زندگی نکبت ما. در مسیر مصائب ما بچه‌های کلاس‌های فلسفه‌ی دانشکده روانشناسی چهارراه لشکر.
کوتاه بیا دکتر.
خودت را زیاد جدی نگیر.
اصلاً «بیا بریم تا مِی خوریم
شراب مُلک رِی خوریم
حالا نخوریم و کِی خوریم»*
______________________________________
پ.ن: انجیل عیسی: من شما را مانند گوسفندان به میان گرگ ها می فرستم.
پ.ن٢: بوف کور هدایت