توقف. ایستادن و به دور و بر نگاه کردن و گم شدن در دودها. رنگهای در هم. ایستایی مناظر. عبور یک پرنده و گمشدنش در افق بیابانی. انگار که مسافر، در شانهی خاکیِ جاده، بزند بغل و پیاده شود، به ماشین تکیه بدهد و سیگاری بگیراند.
هر بار که وبلاگی را میبندم و به وبلاگی دیگر سفر میکنم، این اتفاق برایم میافتد.
مخاطب داشتن، مسألهی اصلی است. مینویسیم که کسی بخواند. حتی اگر آن کس، خودمان و فقط خودمان در آینده باشیم. اما مخاطب داشتن، به کار نظم میدهد. وادارت میکند به ادامه دادن. به قطع نکردن و ناامید نشدن. اگرنه که نوشتن، یک بیماری مادامالعمر است. آرام میشود. گاهی کمی کوتاه میآید. اما هرگز ول نمیکند.
یک قدم تا تغییر همهچیز... تا بریدن آخرین بند... تا رفتن و پشت کردن به همهچیز... تا فراموشی فاصله دارم.
خودم را میبینم که تمام دفترهای اینسالها را (پانزده سالگی تا حالا) را ریختهام توی یک جعبه و با خودم کشیدهام بردهام توی کوه (درکه، دربند، شاید هم دارآباد). رفتهام آن بالاها. آن دورها. آنجاها که آدم کم است. همه را کوت کردهام روبرویم. یک دست سیگاری و دست دیگر فندکی. ماندهام با این شعله کدام را بگیرانم؟
یک بار دیگر هم 20 سالگیام وسط حیاط خانه این کار را کرده بودم. وقتی که پدرم عادت داشت، هر وقت که دستش میرسید به دفترهای خاطراتم پاتک بزند و بعدها جمله به جملهاش را برای آزارم استفاده کند.
یک سری از دفترهایم را ورق ورق از بیخ کنده بودم و ریخته بودم توی یک قابلمهی روحی (رویی؟ رویین؟) وسط حیاط و آتش زده بودم.
باز هم آتش زده بودم... کشوی مدارک پدرم را... چون که زیاد سر به سرم گذاشته بود. دیوانهام کرده بود. تابلوی طرح برجستهی عبور قایقران از رودخانهی مرگ (کمدی الهی) را که دو ماه سرش زحمت کشیده بودم، شکسته بود.
یک بار هم خودم را کشته بودم. که نمردم. که متأسفم که نمردم. حالا که نگاه میکنم کار احمقانهای بود البته. اما میگویم آدم اگر یک بار برای هر کاری (ولو احمقانه) زحمتاش را کشید و تا وسطش رفت، باید تماماش کند. کار ناتمام، فقط برای آدم هزینه دارد، ولی سود نهایی را ندارد. یعنی من الساعه روی مچهایم و گردنام جای یک عالمه بخیه دارم، بالطبع باید برای مردم توضیح هم بدهم بابتاش، ولی فایدهای را هم که قرار بوده داشته باشد، نداشت.
چند بار پیش آمده توی زندگیام که تا بریدن رشتهی آخر پیش رفته باشم و برگشته باشم. حس خوبی است (اگر میخواهید بدانید) ولی برگشتن ازش، هیچوقت خوب نیست. برگشتن، فقط یک عالمه حسرت و اندوه و کاشکی برای شما باقی میگذارد و البته کمی لذت از تجربهی حسِ ایستادن بر لبهی پرتگاه.
از خودم میپرسم چرا بعد از دیاکتیو کردن گوگل پلاس برگشتم؟ با این صفحهی خالی چه میخواهم بکنم؟ کجا رفت آن چند سال و آن همه نوت و...؟ کجا رفت آن لحظههایی که یک بار برای همیشه ثبت شد و حالا فراموش خواهد شد؟ من چه میدانم خاطراتی که در دفاتر سوزانده وسط حیاط، دود شد و به آسمان رفت، چه بودند؟ برای من فقط بوی سوختن ناخنهای بلندم مانده بود که تا مدتها در دهلیزهای مغزم جا خوش کرده بود. من حالا و اینجا، از کجا بدانم حس آن لحظههایی که ثبت شده بودند، همان وقتی که تجربه شدهاند، چه بوده؟ تا چند روز بعد ناخنام را کوتاه نکردم. هر بار که نوک انگشتهایم را بو میکردم، حس دوباره و دوباره سوزاندن همهچیز را، حس انهدام و فراموشی و رهایی را تجربه میکردم. اما ناخن را چقدر میشود کوتاه نکرد؟ قابلمهی سوخته را چقدر میشود نسابید؟ چقدر میشود دوام آورد و دوباره «نوشتن» را شروع نکرد؟
وبلاگهای پاک شده. آدرسهای خالی. فیدهای بیصاحب. عین همانها که در فیدخوان خودم نگهشان داشتهام شاید که یک روز صاحبانشان برگردند. بعد هم یک سال میگذرد و... ناامید میشوم و حذفشان میکنم.
خوب البته دنیای دیجیتال همیشه امکاناش را در اختیارت قرار میدهد که فایلها را یک جایی آپلود کنی که فقط خودت بهشان دسترسی داشته باشی. یعنی یک صندوق امانات آنلاین. ولی همینقدر هم بیاعتبار و کشکی، میتواند همهچیزت را در آنی غیب کند. بدون اینکه توضیحی برایت بدهد یا بتوانی یقهی کسی را بگیری.
شوهرم میگوید: میخواهی وبلاگ قبلیات را برایت در قالب کتاب چاپ کنم؟
همینام مانده سند کتبی بدهم دست ملت! همانهایی که میتوانند با فضولی کردن توی کامپیوتر شخصیام، به وبلاگام دسترسی پیدا کنند، خیلی آسانتر میتوانند به نسخه چاپیاش دست پیدا کنند.
شاید هم یک روز، یک روز خیلی بعد از این روزها، آن وقتی که همهی آدمهای اطرافام یا مرده باشند و یا مشغول بزرگ کردن و زن و شوهر دادن تولههایشان و سیسمونی نوههایشان باشند و کسی اصلاً حواساش به من بیبچهی به درد نخور نباشد و زندگی کوفتیام دیگر توجه کسی را جلب نکند و رازهایم به درد عمهام بخورد... شاید آن روز چاپاش کنم و بنشینم توی ایوان کلبهی ویلاییام، قاطی گلدانها و ماهیها و جک و جانورهایم، روی صندلی گهوارهایم ورق به ورق از نو بخوانماش. باهاش بخندم. باهاش گریه کنم. بعد چرتام بگیرد و ... شاید دیگر بیدار نشوم. شاید جنازهی بوگرفتهام چند روز بعد توی همان خانه پیدا شود در حالی که روی صندلی گهوارهای... با کتابی روی زانوها... و گربهها که ماهیها و پرندهها را... و گلدانها که... ولش کن. باقیاش چندان زیبا نیست که بخواهی تجسم کنی. بگذار تصویر، روی همان لبخند و کتاب گشوده روی زانوان ثابت بماند. و صداها و بوها و آفتاب عصر ایوان، همانطور از گوشه و کنار تصویر سرک بکشند.
من اینها را مینویسم برای آن تصویر.
همین را یادم بماند، دوام میآورم. آخرین رشته را نمیبُرم. از لبهی خط، برمیگردم و... باز مینویسم.
ممنون از دعوتت، خوشحال باشی
پاسخحذفبا احترام
خواهش میشه.
حذف:)