متأسفانه در
برههای به سر میبرم که باید میان وبلاگم (و اکانت گوگلپلاسم) یا خانوادهام یکی
را انتخاب کنم.
اگر واقعیتاش را
بخواهید خانوادهام اصلاً لیاقت انتخاب شدن را ندارند. چون من اگر بخواهم چنین
کاری بکنم، به این معناست که از خودم و علائقام به نفع خانوادهای گذشتهام که سر
اولین پیچ، مرا به مفت میفروشند و هیچکجا در هیچکدام از مشکلات روحی و اقتصادی
و غیره، پشتام نیستند و پسر پرستاند و فقط مشکلات خودشان و پسرهایشان است که دامان
من و خواهرم را میگیرد و هنوز یکیاش ولنکرده، یکی دیگرش دامانمان را میگیرد.
من همین دیروز (و چرا
دقیقاً دیروز؟) داشتم توی نت دنبال کلاس نقاشی میگشتم که به شرق تهران نزدیکتر
باشد و شهریهاش مناسب باشد و فقط مرا دوباره بیندازد توی خط. که دوباره به «خودم»
نزدیکتر بشوم و از این حال خراب افسردگی در بیایم. آنوقت دیشب، و دقیقاً دیشب
(باورتان میشود؟) دوباره در دوراهی انتخاب علائقام یا خانوادهام گیر میکنم.
این انصاف است؟
من دیشب صادقانه میخواستم
(و هنوز کماکان به عنوان یک انتخاب اصلح بهش فکر میکنم) که خانوادهام را برای
همیشه دور بیندازم و به معنای واقعی، زندگی کنم. دیگر بابت نوشتههایم به همهکس
جواب پس ندهم. دیگر به خاطر یک وبلاگ زپرتی با حداکثر شصت هفتاد تا خواننده، به
صغیر و کبیر جواب پس ندهم.
خداییاش الأن مسأله
من این نیست که اگر من در اینجا را تخته کنم و بگذارم بروم چه اتفاقی میافتد. خوب
هیچی. هیچ اتفاقی نمیافتد. شما که اینجا را میخوانید و حتی کامنت هم نمیگذارید (چون
حال رد شدن از فیلـ.ترینگ را ندارید) میروید فیدهای دیگر فیدخوانهایتان را میخوانید.
تا بخواهی وبلاگ خوب هست هنوز و «این جداییا قصهی روزگاره» و «زندگی هنوز
خوشگلیاش و داره». به تـ.خمتان.
مسأله من ربطی به طرز
فکر شما و ارزش این وبلاگ برای شما ندارد. الساعه مسألهی من، خودم و علاقهام به وبلاگنویسی
(و نه حتی همین وبلاگ) است. من سه وبلاگ عوض کردهام و اگر قرار بود در مقابل
مزاحم وبلاگی و آدم مریض و بحثهای آنچنانی و جنگهای اینچنینی جبهه را خالی کنم،
هنوز در حال نوشتن نبودم. من عاشق نوشتنام. عاشق نقاشی کشیدنام. عاشق کار با گِل
و خاک و مجسمهسازیام. اینها ربطی به مخاطب ندارد. خودمام و خودم.
حالا آن طرف ماجرا را
تصور کن چه جنگی در جریان است:
دو تا برادر دارم که
کیونشان میخارد و نتوانستند ازدواجهای درستی بکنند و با زنهای نادرستشان
زندگیهای سرهمبندیشده و کوتاهآمدنی و بساز و بمیری در پیش بگیرند. البته در
این سیر، قطعاً دیکتاتوری پدرم و بیزبانی و جهالت مادرم، در انتخابهای اینها نقش
اساسی داشتهاند و نمیشود بگوییم این دوتا از توی قنداق همین گاوهای بیشعوری که
حالا هستند، بودهاند. زنهای سلیطه و بی آبرویی انتخاب کردند که حالا باید
تاواناش را بدهند. چطوری؟ آن یکی میرود زناش را طلاق میدهد و برای اینکه قضیه
را مسالمتآمیز تمام کرده باشد یک پولی میدهد دستش که طلاق توافقی بگیرد. بعد زنیکه
یک مدتی فکر میکند و به این نتیجه میرسد که سرش کلاه رفته و میشده پول بیشتری
گرفت و حالا بهتر است برگردد و با دخترعموها و عروس عموها و هر کسی از فامیل پسره
که دستش میرسد و خبر دارد که با این خانواده دشمنی و مشکلی دارند، طرح دوستی
دوباره بریزد و از زیر زبانشان حرف بکشد و برای باجگیری ازش استفاده کند. از این
طرف عروس کوچکه که او هم با برنامهی پنج سالهی توسعهی «صاحب شدن تمام خانه و
ماشین و زندگی» پسره آمده بوده و هرچه تیر در کمان داشته انداخته و به نتیجه
نرسیده، میرود با همان دخترعموها و عروسعموهای زخمخورده و عروس مطلقهی اولی
دست به یکی میکند و تا میتواند سند و مدرک جمع میکند برای روز مبادا.
این وسط یک خواهرشوهر
خوار و ذلیلی هم هست که تنها گناهاش این است که یک وبلاگ کوفتی دارد که عروس اولی
در اثر گـ.هخوری پای کامپیوترش به آن دست یافته و همینطور گـ.هخوری را ادامه
داده و کل آرشیو چهار سال وبلاگ را از محل کارش پرینت گرفته و نشسته با جان و دل
چهارصد صفحه را خوانده و به دو پست که در آنها به خودش اشارهای شده بوده برخورد
کرده و آنها را کرده بهانهی دشمنی مادامالعمر و هنوز که هنوز است بعد از
چهارسال از طلاقاش دست بردار نیست و پرینتِ وبلاگ به دست، دور دنیا در سفر است.
القصه در این سفر از دکان عروس کوچکتر و دخترعموها و عروسعموها هم گذشته (یادم
باشد قصهی دشمنی پدر ما با مادر اینها و دشمنی مادر ما با پدر اینها را هم در یک
فرصت دیگر برایتان بگویم) و حالا دیگر لابد خواجه حافظ شیرازی است که از قضیه
وبلاگ من و محتویات مجرمانهاش خبر ندارد.
بعد هر بار این زنیکهها
و یک زنیکهی دیگری که قصد دارد خودش را به برادر اولی بیندازد و برادر اولی به هر
دلیلی حاضر به ازدواج باهاش نیست و حتی قصد به هم زدن باهاش را هم دارد، با هم توی
یک ظرف جمع شده و معجون عجیبی ساخته: زنها با هم دست به یکی کردهاند و هرچه آتو
از خانوادهی ما داشتهاند و از هر طریقی که به دست آوردهاند (وبلاگ روزنوشت من و
حرفهای خانوادهی عمو و مشاهدات مستقیمشان) روی هم ریختهاند و به عنوان اهرم
فشار علیه برادرها استفاده میکنند: بزرگه برای ازدواج، کوچکه برای تصاحب اموال.
خانوادهی عمو هم تنها نفعی که این وسط میبرند همدستی با عروسهای ناسازگار و
چموش ما و زدن پشت سر ما و خالی کردن دقدلشان است. وگرنه کو؟ بیا بگرد.
حالا تمام اینها چه
ربطی به من دارد؟
هیچی. مدام باید تن و
بدنام را بلرزانند. هر وقت هر کدام با طرفشان دعوایشان میشود (که هفتهای دو
بار هم به صورت تقسیم روزهای زوج و فرد و نوبتی دعوایشان میشود) پای من و خواهرم
هم وسط میآید. زنگ میزنند به خواهرم (چون میدانند من چه سگی هستم و اعصاب
ندارم) که از زیر زبان من حرف بکشد که من توی وبلاگام چنین و چنان را هم نوشتهام
یا نه؟ چطور؟ خوب برای اینکه زن این یکی وسط دعوا برگشته گفته: نذار دهنم و وا
کنم و بگم که چیا درباره فلان موضوع میدونم!
برادرهای بنده برای
اینکه روی زنهایشان را کم کنند، پا میگذارند روی دُم آنها و از خانوادههایشان
آتو میگیرند که زبان اینها را ببُرند. بعد زنهایشان هم مقابله به مثل میکنند و
از این دهنلقهای بالفطره تمام حرفهای خصوصی خانوادگی را بیرون میکشند و سر
بزنگاه تحویل خودشان میدهند و آنها را با چیزهایی که درباره خانوادهشان میدانند
و اگر رو کنند زندگی زناشویی خواهرهایشان به هم خواهد ریخت یا آبرویشان توی فامیل
خواهد رفت، تهدید میکنند.
این شده قصهی ما و
اینها.
من وبلاگ مینویسم
فقط. من آزارم به کسی نرسیده. به من چه که برادرهایم با چه جـ.ندههایی ازدواج
کرده یا میکنند. هر غلطی که در گذشته و در آینده مرتکب شده و بشوند، به من هیچ
ارتباطی ندارد. حالا چرا باید نوشتههای من و علائقم و زندگی زناشوییام ربطی به
آنها داشته باشد و به عبارت دیگر در دستان آنها باشد؟
چون برادر من، از
خواهرزناش آتو دارد، و زناش میخواهد آتوی او را خنثی کند؟
چرا نمیتوانند مثل
آدم زندگی کنند؟ بچهشان اوتیسم دارد و دکتر گفته نباید جلوی بچه دعوا کنند و سر و
صدا و فضای متشنج درست کنند تا بهتر که هیچ، بدتر نشود، آنوقت اینها برای جنگ
جهانی سوم صفآرایی کردهاند!
دلم میگوید قید همهشان
را بزنم و بروم به راه خودم. رابطهی فامیلیای که توی آن نوشتن یک وبلاگ گمنام با
نام مستعار از شخصیترین احساسات و خاطرات، به همهی فامیل مربوط باشد و همه
بتوانند دربارهاش تصمیم بگیرند و نظر بدهند، چه جور رابطهی خونیای میتواند
باشد؟
من ریـ.دم توی این
رابطهی خونی. تعارف که نداریم.
شما که برای یک وام
کوفتی از آدم ضمانت نمیکنید...
شما که با هر تلفنتان
فقط به آدم استرس وارد میکنید...
شما که اگر بیایید
خانهی آدم، پشتبندش حرف و حدیث و خالهزنکی تا ماهها به گوش آدم میرسد و بچهتان
میریـ.ند به کل زندگی و جلویاش را نمیگیرید...
شما که بودنتان فقط
اعصابخردی و درگیری و فضولی توی زندگی آدم و نبودنتان آرامش و آسایش است...
شما که نمیتوانید
مثل آدم و سر به زیر و بی حرف و حدیث و آشوب زندگی کنید و هر دم از باغتان بَری
میرسد...
من شماها را کجای دلم
بگذارم؟
چقدر مراعاتتان را
بکنم؟
مگر این زندگی کوفتی،
اصلاً چند سالاش مانده؟
سلام
پاسخحذفوالا ما هی میخوایم نظر بذاریم نمیشه
من برام سوال شده عروس شما چه جوری وبلاگتون رو کشف کرده؟ دنبالش گشته یا اتفاقی شده
وقتی من مجرد بودم و خونه پدرم بودم، اینا خیلی وقتا میومدن خونه پدرم که من نبودم و برادرم کامپیوتر و روشن میکرد و میرفت پی یللی تللی و این مینشست پشت سیستم.
حذفاول ؛ آدم از تک تک موجودات بی وجود حرص می خورد.داد میزند.عصبانی می شود.اما بعد از مدتی(حتما تجربه کرده ای) آن ها کوچک می شوند.قابل ترحم.نه در عالم بیرون.؛ در فکر و ذهن انسان
پاسخحذفهمین حالاشم دلم براشون میسوزه. اما ضمناً آزار و اذیت هم میکنن. آبرو هم میبرن. پی کنکاش و فضولی توی زندگی آدم هم هستن.
حذفمثل یه مار کوچولوکه ازش غفلت کنی، گزیدتت.