شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۴

396: تو فقط یک «معلم» بودی

*
سلام دکتر! یا اگر دوست‌‌تر داری، سلام استاد!
یادم هست از هر دویش بدت می‌آمد. اصرار داشتی که نه دکتر هستی و نه استاد. کتاب هم ننوشتی هیچوقت. ترجمه؟ نمی‌دانم. پی‌اش هم نیستم که بدانم. دیگر نیستم. دیدنت؟ تماس باهات؟ سعی در فهماندن خودم به خودت؟ دیگر نه. نیستم. خسته‌ام دکتر. خسته. شاید قاعدتاً آدم‌ها (آن‌هایی که تو می‌شناسی) توی ٣٥ سالگی نباید اینقدر خسته باشند، ولی من هستم. تأثیر توست؟ نه. با اطمینان بگویم، نه. خیال‌ات راحت. من محصول پدر و مادری دیپلمه از طبقه متوسط و زندگی‌ای کارگری و خانه‌ای در پایین شهر هستم. محصولات تو الساعه در بلاد کفر تشریف دارند و یکی از یکی بهتر. حرف‌هایی که تو با ما زدی راه‌هایی که تو ما را به آن‌ها تشویق کردی چیزهایی که تو نشان‌مان دادی مدت‌هاست به دردمان نخورده و از صرافت‌اش افتاده‌ایم.
شاید از بین ما، فقط مهدی، آبروی تو را خریده باشد. با فیلمنامه نویسی‌اش. با جایزه‌ای که برای فیلمنامه‌اش گرفت. با مسیر آرام و لجوجانه و ناگزیرش (گویا) به سمت موفقیت. به سمت نویسنده‌ی معروف شدن. اما برای همین مهدی، تو چکار کرده‌ای؟ کجا معرفی‌اش کردی؟ کجا برای پیدا کردن یک لقمه نان، ضامن‌اش شدی؟ کدام پول را بهش قرض دادی؟ کدام اتاق خانه‌ات (حتی انباری‌ات) را مفت و مجانی در اختیارش گذاشتی که بنشیند و بنویسد؟ مهدی یک بچه شهرستانی (دقیق‌اش را بخواهی روستایی) بود که با یک سر پر شور و یک عالمه ذوق و استعداد نوشتن، پا شده بوده آمده بود دانشگاه علامه و ساعت‌ها نشسته بود پای بحث‌ها و کلاس‌های فلسفه‌ی تو. همه‌مان. همه‌مان، هرچه وقت اضافی داشتیم، هرچه آنتراکت بین کلاس‌هایمان داشتیم را زیر چانه‌ی تو می‌گذراندیم. در حالی که مفیدترین نصیحت به مای آن وقت‌ها، می‌توانست این باشد که: به جای نشستن پای منبر فلاسفه، یک کار نیمه‌وقت دانشجویی پیدا کن که معنی «پول» و «روابط اقتصادی» را از همین حالا بفهمی و فردا توی این جامعه گه‌گیجه نگیری.
و تو؟
منصفانه‌اش از چشم من این است که بگویم تو هم تمام وقت‌های اضافه‌ات را برای ما (نه فقط من و مهدی و «ح» و چند تای دیگر. که در واقع برای همه‌ی دانشجویان‌ات) می‌گذاشتی. اما انگیزه‌ی تو چه بود؟ چه می‌خواستی؟ پی چه بودی که هی اصرار داشتی و داری که به خواسته‌ات نرسیدی و ناامیدت کردیم؟ ما چه باید می‌کردیم که آبروی تو را خریده باشیم و جواب زحمات‌ات باشد؟ باید جایزه‌ی نوبل یا مثلاً چند جایزه‌ی گلشیری و جمال‌زاده و هدایت و جوایز جشنواره‌ای دیگری می‌گرفتیم و چند کتاب‌مان چاپ می‌شد و توی تلویزیون راه به راه باهامان مصاحبه می‌کردند که تو راضی بشوی؟ باید مثل خانم «آ» کارگردان معروف جشنواره‌ها، به مدد روابط و جنسیت و دروغ و خا.یه‌مالی، خودمان را به «صحنه» می‌رساندیم و می‌گذاشتیم نورافکن‌ها بر ما بیفتد و صورت‌مان را روشن کند که تو نشسته بین تماشاگران بتوانی ما را ببینی و تشخیص بدهی که «بلی این یکی از شاگردان من بود» و همراه دیگران برایمان کف بزنی؟ آیا چیزی که تو از ما می‌خواستی، صرفاً موفقیت بود؟ و این موفقیت، نه به نام ما، که در تصور تو، به نام خودت ثبت می‌شد؟
بلی. نظر مرا، حالا در ٣٥ سالگی‌ام، بخواهی بلی! خواسته‌ی تو دقیقاً «چند شاگرد موفق و معروف» بود که بتوانی با آن‌ها پیش همکاران و خانواده‌ات پز بدهی و حاصل چهل سال معلمی‌ات را به رخ بکشی.
تو «معلم» بودی.
همین.
توقع ما از تو زیادی بود. بیخودی، زیادی. ما تو را درون قاب «پیر و مرشد نکته‌دان و فرزانه» می‌دیدیم و تو فقط یک معلم ساده بودی که می‌خواستی شاگردان موفق و متفاوتی داشته باشی.
فکر می‌کردی در بیست و چند سالگی، می‌توانی ما را بدون هزینه و بدون کمک و صرفاً با چهار تا کلاس و سخنرانی، متحول کنی و سُر بدهی در مسیر پیشرفت و خلاقیت. امیدت این بود که ما چه و چه‌ها بشویم و تقدیرنامه‌های ما، بشوند سند عمر به هدر نرفته‌ی تو و اشتباهات نکرده‌ی تو. چرا که در پنجاه تا شصت سالگی، دوست داشتی که خودت را با احساس آرامش و به ثمر رسیدن عمرت، بازنشست کنی. دوست داشتی که فکر کنی، روش تدریس تو، بهترین روش تدریس بوده و شاگردان‌ات بهترین سند اثبات این مدعا هستند که آموزش و پرورش ایران، قدر تو را ندانسته و باید به تو بیشتر میدان می‌دادند تا فلک را سقف بشکافی و طرحی نو دراندازی.
تو اشتباه می‌کردی دکتر.
پانزده سال طول کشید تا از زیر سایه‌ی کاریزمای تو خلاص بشوم و بتوانم بدون عشق و ستایش و هاله‌ی نور قدیسین و بال‌های فرشتگان، تو را ببینم و قضاوت کنم.
من که هستم که تو را قضاوت کنم؟
من دختری هستم که تو چند سال از عمرش را حرام اراجیفی کردی که هیچوقت به دردش نخورد.
پس اجازه دارم که تو را قضاوت کنم و بگویم، چرت می‌گفتی. که آن چرندیات افلاطونی ایده‌آلیستی که برای ما ردیف می‌کردی، که آن ارزش‌هایی که ازش دم می‌زدی، نه خودت در عمل به آن‌ها وفادار بودی و نه ارزش‌های این جامعه‌ای بود که ما را به درون‌اش پرت کردی. آن‌ها مال یک دنیای دیگر بودند. لباس‌های نازک و گلدار تابستانی بودند و تو ما را با آن‌ها، پرت کردی وسط برف‌های آلاسکا و خودت پشت شیشه‌های اتاق گرم‌ات دست به سینه ایستادی و سگ‌لرز زدن‌مان را تماشا کردی. عین گوسفندان ما را فرستادی به میان گرگ‌ها*.
حالا از چه چیز فرار می‌کنی؟
به چه چیز چنگ می‌اندازی؟
نمی‌دانم. نمی‌خواهم بدانم هم. بحران پیری‌ات لابد سر رسیده و با چراهای خودت سرگرمی. به اینکه چه می‌خواستی و چه شد. مثل ما که با بحران میانسالی‌مان دست به گریبان‌ایم.
آدم است و بحران دیگر. تو با خودت و ما با خودمان. همش کشاکش. همش دادگاه و محاکمه و سیخ و سلابه. خودمان‌ایم. کسی که نیست. طرفِ آدم، در نهایت خودش است و خودش. اگرنه ما دیگر کجا تو را گیر بیاوریم که یقه‌ات را بگیریم و تو لال بشوی و از خودت دفاع نکنی و وسط حرف ما نپری، که حرف‌هایمان را بهت بزنیم و خالی بشویم؟ توی فیس بوک مثلاً؟ زکی! توی فیس‌بوک می‌شود پای پست‌های هزاران آدم کـ.سشعر نوشت و بلاک‌شان کرد. آدم‌های فیس‌بوکی. آدم‌های فرندی و آن-فرندی. آدم‌های عکس پروفایل و لایک و پوک و کامیونیتی.
ولش کن. سرت را درد نیاورم. من و تو درون قاب فضای مجازی، تعریفی برای رابطه‌مان نداریم. حتی در چت. حتی پشت تلفن. من و تو باید می‌نشستیم یک شب تا صبح سرِ هم فریاد می‌زدیم و همدیگر را می‌زدیم و دماغ هم را خونین و مالین می‌کردیم تا ناگفته‌ای بین‌مان نمانده باشد و به سلامت برویم ردِ کارمان. که خوب هیچوقت پیش نیامد. و حالا دیگر من هم از صرافت‌اش افتاده‌ام و ترجیح می‌دهم همین‌جا، فقط برای دل خودم، یک بار بگویم و بگذرم.
می‌دانی؟ این وبلاگ را کسی نمی‌خواند. لااقل از آن‌هایی که باید می‌خواندند، کسی این دور و بر نیست. آن‌ها هم که هستند و بعد از سقوط وبلاگ‌نویسی و صعود وایبر و تلگرام و اینستاگرام و لاین و غیره، هنوز هم مؤمنانه این نوشته‌ها را دنبال می‌کنند، همه غریبه‌اند. اصلاً حتی تصوری هم از ریخت و قیافه‌ی نویسنده‌ی این وبلاگ ندارند. من و تو و هرکه اینجا نامی ازش آورده‌ام یا اشاره‌ای بهش کرده‌ام، به تـ.خم‌شان هم نیستیم. چون که این‌ها فقط «خواننده»اند. فقط «فالوئر»اند. مثل تو که فقط «معلم» بودی. نه دوست. نه همراه. نه حامی. نه حتی «واقعی». همه‌ی این‌ها به اندازه‌ی تو «مجازی» و «تخیلی» و دورند.
پس راحت باش و کفش‌ها را بکَن و پاهایت را همین وسط دراز کن.
عین خودم. عین من که الساعه با فرض حرف زدن با دیوار، دارم تمام این‌ها را بدون سانـ.سور اینجا ثبت می‌کنم که یک وقتی که باز هوس کردم به تو زنگ بزنم و روز «معلم» را تبریک بگویم و خبرِ یک چیزی را بهت بدهم یا دعوت‌ات کنم خانه‌ام، برگردم و این نوشته را بخوانم و یادم بیفتد که دوباره خر نشوم. یادم بیفتد که هیچوقت، هیچوقت قرار نبوده تو حرف‌های من را بفهمی یا برای‌شان تره خرد کنی یا اصلاً به تخـ.م‌ات باشد که سرنوشت من چه می‌شود. که تو را هم مثل خانم «بیدمشکی» معلم علوم راهنمایی و خانم «نوری» معلم ادبیات دبیرستان و آقای «دکتر سعید جلالی» استاد تاریخ تمدن و تاریخ ایران و تاریخ ادیان دانشگاه، برای خودم تمام کنم و ازت عبور کنم.
پس چی؟ لابد فکر می‌کردی اولین معلم تأثیرگذار زندگی من بوده‌ای؟ یا اولین کسی بوده‌ای که زنگ‌های تفریح و آنتراکت‌هایت را برای شاگردان‌ات می‌گذاشته‌ای؟ یا اولین معلمی بوده‌ای که شاگردت را به خانه‌ات راه داده‌ای؟ محض اطلاع‌ات بگویم که این قسم فداکاری‌ها، شاگرد را نابغه، خلاق، موفق یا معروف و مشهور نمی‌کند.
تو، تمام سیستم آموزش و پرورش نیستی.
تو، تمام خانواده و اطرافیان یک آدم نیستی.
تو، اصلاح کننده‌ی نظام طبقاتی و پر کننده‌ی چاله چوله‌های زندگی نکبت‌بار یک آدم نیستی.
تو، فقط می‌توانستی دوست باشی. مرهم. مُسکن. راهنما. به شرطی که خودت یک نمونه‌ی عالی موفقیت و آینه‌ی تمام قد اجرای دستورالعمل‌هایت باشی. نه اینکه به ما بگویی خبر مرگ‌تان بتمرگید توی همین مملکت و میهن خویش را کنید آباد، و خودت سه تا بچه‌ات را به سلامتی بفرستی آن‌ور آب! نه اینکه بگویی پول و طبقه مهم نیست، و اصلاً نفهمی شاگردی که یک ساعت در صف تلفن کارتی سرکوچه‌شان می‌ایستاد تا بتواند چند کلمه با تو حرف بزند، چقدر دوست‌ات داشته و چقدر تو برایش مهم بوده‌ای و به بهانه «من برم شام بخورم» نپیچانی‌اش و نسپاری به زن‌ات که تلفن را جواب بدهد و بگوید تو نیستی و خوابی و ...
این چیزها را آدم هرچقدر جوان و خام باشد می‌فهمد. فرق کسی را که شعار می‌دهد با کسی که تا پای جان به حرف‌هایش پابند است، می‌شناسد.
بی‌شوخی می‌خواستی از ما چه در بیاوری دکتر؟ سفینه‌ی فضایی؟ اورا.نیوم غـ.نی شده؟ همه‌مان باید عین مهدی کیون‌مان پاره می‌شد و پدرمان در می‌آمد و یک لگد زیر آسایش و رفاه و پول و مادیات حواله می‌کردیم و می‌افتادیم پی اثبات «من نویسنده‌ام»؟ باید زندگی‌مان را زهر می‌کردیم و حرف همه‌ی خلق خدا را می‌شنیدیم و بسی رنج می‌کشیدیم در این سال سی، آنهم بدون حمایت خانواده و ارثیه و طبقه و روابط و هیچ سکوی پرتابی، که فقط خوش به حال تو بشود و بتوانی با نام‌مان برای کس و کارت پز بدهی و ثابت کنی که عبث نرفته‌ای؟
فکر نمی‌کنی این دلخوشی کوچک و ناقابل تو، برای ما به بهای عمر و جوانی و زندگی‌مان تمام می‌شد؟
بگویم که «علیرضا» را تو کُشتی؟ پای حرف‌های تو نشست که افسرده شد و با همه‌ی زندگی‌اش مشکل پیدا کرد و از همه چیز بدش آمد و ناامید شد و قرص برنج خورد و والسلام.
بود. بعد دیگر نبود.
اگر مقصر مرگ علیرضا تو نبودی... اگر مقصر خود درگیری‌ها و ارزش پول را دیر فهمیدن‌ها و توی زندگی عقب افتادن‌های ما تو نبودی، اگر مقصر اینکه من هنوز با پذیرش «زندگی مشترک» و «بچه‌دار شدن» و تمام نقش‌های عادی اجتماعی‌ام مشکل دارم تو نبودی، پس موفقیت‌های ما را هم به پای خودت ننویس.
چطور می‌توانی به شنیدن نام «مهدی» در اخبار جشنواره‌ها افتخار کنی و صورت تکیده‌ی «علیرضا»، در آن عصر زمستانی درکه (روبروی کافه هفت حوض) پیش چشم‌ات نیاید؟
تو باعث هیچ‌چیز نبودی دکتر.
تو مانع هیچ‌چیز نشدی دکتر.
تو هیچ‌چیز نبودی دکتر.
در مسیر ما. در مسیر زندگی نکبت ما. در مسیر مصائب ما بچه‌های کلاس‌های فلسفه‌ی دانشکده روانشناسی چهارراه لشکر.
کوتاه بیا دکتر.
خودت را زیاد جدی نگیر.
اصلاً «بیا بریم تا مِی خوریم
شراب مُلک رِی خوریم
حالا نخوریم و کِی خوریم»*
______________________________________
پ.ن: انجیل عیسی: من شما را مانند گوسفندان به میان گرگ ها می فرستم.
پ.ن٢: بوف کور هدایت

۲ نظر:

  1. یه بار که خیلی تعریف کرده بودی ازش

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. همین دیگه. اینا حرفایی بود که میخواستم بهش بزنم یه وقتی. اون هاله تقدس باید کنار میرفت که نقدش کنم.

      حذف