سریال
دکستر به اواخرش رسیده و من از همین الأن استرس گرفتهام که از حالا به بعد با چه
کوفتی خودم را سرگرم کنم؟
امشب
الکی استرس داشتم. حالم بد بود و یک قرص پرانول خوردم که آرامتر بشوم فقط. اما دلآشوبهام
تمامی نداشت. حتی نمیخواستم دکستر را ببینم. چون به جاهای بدیش رسیده و آنجور که
«دبرا» همش دارد زنجموره میکند، اعصابم را خرد میکند. اوکی خبر مرگات برادرت
قاتل سریالی است و همیشه از تو در راه هدفش استفاده کرده و به خاطرش حتی جنایت هم
کردهای. اما لامصب حق داری. خودم را که به جایت می گذارم فقط از نحوه چسناله کردنات
کلافه می شوم. وگرنه بقیهاش ایرادی ندارد.
بدترین
چیز در حال حاضر این است که دارم با صفحه کلید سیستم خانه تایپ می کنم که جای پ و
ژ و نیم فاصله و مدل کلیدهایش هر کدام ساز خودشان را میزنند. همین الأن به جد و
جهد بالأخره توانستم جای نیم فاصلهاش را مثل صفحه کلید محل کارم کنم که یک کم
کمتر آزار و اذیت بشوم.
نشستیم
دکستر را تا آنجا که دبرا میخواست هر دویشان را بکشد و نجات پیدا کردند، دیدیم.
همان جا بود که قسم خوردم که دیگر داستان فیلم و سریالها را جلو جلو در نت نخوانم. خیلی بد است که این فصل
آخر را میدانم. میدانم که دبرا خواهد مرد و دکستر بعد از انداختناش به آب، میگذارد
و میرود و بچهاش میماند و هانا. مسخره است. چرا اصلاً باید آخر و عاقبت کسی مثل
دکستر که اینقدر حساب شده و منطقی عمل کرده، اینطور خراب شود؟ البته. خوب معلوم
است. چون این یک سریال آمریکایی اخلاقگراست که قرار نیست از آن سرش یک قاتل موفق
و خوب و نازنازی در بیاید که به سزای اعمالاش نرسد. اما از حق نگذریم، دکستر در
کنار سریالهای دیگر، خیلی موذیانه توانسته از کنار اخلاقیات مسیحی لایی بکشد و
خودش را به عنوان یک سریال موفق در ژانر جنایی، به سلامت به آخر خط برساند. گند و
کثافتهای مالیده به سر و لباساش هم هزینهای است که بالأخره بایست پرداخت میکرده
تا اجازهی پخش بگیرد.
حالا به
جهنم. اصلاً دکستر کجای زندگی من است؟ این فقط یک سریال است مثل همهی سریالهای
دیگر که به محض تمام شدن، فقط یک داستان کلی از آن توی ذهن آدم میماند و جزئیاتش
کاملاً فراموش میشود. اما چیزی که واقعاً به
جا میماند، زندگی خودم است که عین یک سفره پر از گـ.ه جلوی چشمام پهن است
مدام. چیزی که هست. چیزی که واقعیت دارد.
واقعیت
چیست؟ واقعیت، چهار دستمال گردگیری آبی، زرد، صورتی و سبز است که مدام بین سفره و
میز و اجاق گاز و گرد و خاک و کثافتکاریهای دیگر در گردشاند و هی کثیف میشوند و
هی میشویم و همش هی باز کثیف میشوند و هی باز میشویمشان و هنوز خشک نشده، باز
کثیف میشوند.
واقعیت،
ظرفشویی همیشه پر از ظرف است که هنوز آخرین قاشق و چنگال را از کفاش جمع نکردهام
و نشستهام و توی جاقاشقی نگذاشتهام که یک استکان یا بشقاب کثیف دیگر به ظرفشویی
سرازیر میشود و جای قبلیها را پر میکند.
واقعیت،
یخچالی است که همیشه باید پر شود و هی خالی شود و هی باز جای خالی چیزها را پر کنی
و ماندهها را دور بریزی و مراقب باشی غذایی زیاد تویش نماند و اول کدامها را
بخوری.
واقعیت،
کابینت ارزاقی است که همیشه یک چیزیش تمام شده و مدام باید قلم و کاغذ یادداشت
کنار دستات باشد که رویش بنویسی: پودر ماشین لباسشویی، ریکا، فلفل سیاه، ماکارونی
رشتهای، نبات، خاکشیر...
واقعیت،
قبضهای پرداخت نشدهی نصب شده با آهنرباهای رنگی روی یخچال است که مدام فراموش
میشود.
واقعیت،
حرکت از «چی لازم داریم» به سمت «چی واجبتره» است.
واقعیت،
دستمال توالت است که همیشه تمام شده و بطری خالی شیر است و جاتخممرغی خالی یخچال
و پلاستیک زبالهی خشک که یک روز در میان پر میشود.
واقعیت،
سطل زبالهای است که اگر دو روز در میان پلاستیک داخلاش را گره نزنی و جلوی در
نگذاری، بوی گندش تمام زندگیات را برمیدارد.
واقعیت،
یک چیز تکراری از جنس همین چیزهای مصرفی و خراب شدنی و گندیدنی و الکی گران روزمره
است.
شاید
واقعیت زندگی یک قاتل سریالی در آمریکا، برقراری موازنهای بین نقش پدر یا برادر
خوب و قاتل بیرحم بودن است. اما اینجا...
بله.
البته. اینجا نوع دیگری از موازنه برای من برقرار است: موازنه بین همسر یا عروس
ایدهآل بودن و زنی که همیشه خواسته بودم باشم. موازنهای که خیلی ساده به نفع طرف
اول تغییر کرده است، طوری که حالا مدتهاست حتی خبری از طرف دوم نیست.
اما
زندگی اصلاً کی به من و شما قول «عادلانگی» داده است؟
______________________________________________
پ.ن1: خواهرم
این هفته اثاثکشی دارد.
پ.ن2:
بچهی برادرم مریض است و کل خانواده نگراناند.
پ.ن3:
مامانبزرگ، ده دوازده روز است بیمارستان خوابیده. اوضاع قلب و ریهاش خطرناک است.
پ.ن4: در
محل کارم دارد یک سری تغییر و تحولات اداری صورت میگیرد که وضعیت همه را متزلزل
کرده و هر کس به نوعی دغدغه آیندهی شغلیاش را دارد.
پ.ن5: همکار
هماتاقیام دارد منتقل میشود به یک بخش دیگر و من دارد هی کارم زیادتر میشود و
معلوم نیست که اصلاً میخواهند کسی را جایگزیناش کنند یا نه.
پ.ن6:
شوهرم نمیداند چطور طلبهایش را از مشتریهایش بگیرد و همه دارند میپیچانندش و
روز به روز بیشتر بدهکار میشود و برای پاس شدن چکهایش مدام استرس دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر