سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۰

179: دچار

نوشته شده در سه شنبه دهم خرداد 1390 ساعت 1:3 شماره پست: 219
سین رفت.
توي فرودگاه، روي نيمكت هاي انتظار... توي راه برگشت... توي اتاق خودم، تنها مواجه با فقدان... و صبح فردايش در حال آرايش كردن و لباس پوشيدن براي رفتن سر كار... به خاصيت غم فكر مي‌كنم، كه خاصيت واقعيت است شايد اصلاً.
يك چيز اينجوري است مثلاً

يا يك چيز اينجوري احياناً

و من مقابل اين غم يك موجود اينجوري هستم دقيقاً

 •شرح تصاوير:
تصوير1. لخته‌هاي خاك رس يا لجن يا خون در يك مايع مثل آب
تصوير2. حباب هاي چسبيده به ساقه‌هاي خزه‌ها و علف‌هاي زير آب
تصوير3. يك ماهي هاج و واج و گنگ و ترسيده و وارفته. ماهي‌اي با 9 ثانيه حافظه. با چشم‌هاي دريده و دهان گشاد وامانده

مجموع من و غم‌هايم، مجموع من و واقعيت مي‌شود يك چيز اينجوري... (چه قيدي براي اين مثال مناسب است؟ ....اً)

 •لخته‌ لخته‌هاي غم. تصاوير گسسته. جاده. مزارع گندم و جو. زرد و سبز مواج. ماشين‌هاي پارك شده كنار مزارع و مسافراني كه مي‌خواهند تا روشناي روز هست شام‌شان را كنار يك سبزي كه هزينه‌اي ندارد كوفت كنند.
توي ماشين اكبر آقا هستم. با عمه و آرش. بين راه مي‌روم ماشين بهاره و فرزان، پيش سین. كنارش نشسته‌ام و حرفي ندارم كه بگويم. مناظر حاشيه جاده را نگاه مي كنم و توي اين فكرم كه يك‌جوري بايد اين لحظات را ثبت كنم. مثلاً با فيلم يا عكس گرفتن. نمي‌شود. كسي حوصله‌اش نمي‌كشد و توي اين يك وجب جا هم كادربندي خيلي جالبي ا ز كار در نمي‌آيد... يا ضبط كردن صداي حرف زدن‌شان بدون اينكه متوجه باشند. بي خيال. صحبت‌شاي‌شان اصولاً فاقد معناست. يك مشت دري‌وري گسسته‌ي روزمره... يا با نوشتن مثلاً. مسخره است. تپيده‌ايم تنگ هم و سرشان توي دست و بالم است. نمي‌شود حتي يك كلمه توي اين وضعيت نوشت...
پس همچنان مناظر حاشيه جاده را نگاه مي‌كنم و به رفتن سین فكر مي‌كنم. افكار ديگري توي ذهنم مي‌ريزد. باز برمي‌گردد... و ياد سین مي‌افتم... ياد نبودن سین...

•توي سالن انتظار فرودگاه امام خميني آواره‌ايم و نيمكت براي نشستن نيست و سین رفته چمدان‌هايش را تحويل بدهد و مداركش را بدهد چك كنند. باران چهارساله (برادرزاده‌اش) هي از پله‌برقي مي‌رود پايين و هي مي‌آيد بالا و خلقي را انگشت به ماتـ.حت كرده و حريفش نمي‌شوند. براي عمه يك جايي پيدا مي‌كنيم و مي‌نشانيم‌اش، چون يك جاي سالم توي تنش ندارد كه زير تيغ جراحي نرفته باشد.
همه منتظرند. كماكان ساكتند. كسلند. معطل يك چيزي هستند. توي فكرند. حتي نمي‌دانند بايد ناراحت باشند يا خوشحال. مردد و بي‌تصميم‌اند بين احساسات مختلف.
اين لعنتي چرا همه‌چيزش به مراسم تشييع جنازه مي‌ماند؟ تشييع جنازه‌ي اين شهدايي كه به اقوام و خانواده‌شان اطمينان داده‌اند كه يارو را تا دروازه‌هاي بهشت بدرقه مي‌كنند و خودشان تحويل دربان مي‌دهندش كه غفلتاً از جاي ديگري سر در نياورد. و آن اقوام طفلكي هم نمي‌توانند تصميم بگيرند كه آيا بهشت رفتن في‌النفسه چيز خوبي‌ست يا غم‌انگيز است... كه بعدش بايد به حال يارو گريه كرد يا خنديد؟

•توي رستوران سالن انتظار طبقه‌ي پايين دوازده نفري، سه تا ميز را به هم چسبانده‌ايم و تنگ هم تپيده‌ايم و سعي مي‌كنيم آدم باشيم و حالمان خوب باشد و شوخي كنيم و شام بخوريم و بخنديم...
بعد يكهو خسرو در مي‌آيد بي‌مقدمه مي‌گويد: سین! شدي عين مسيح توي شام آخرش. اينام حواريون‌اند دور و برت...
شام آخر... لخته‌هاي غم فرود مي‌آيند و ته‌نشين مي‌شوند... ساكت مي‌شويم من و خسرو... مي‌گويم: چه تشبيهي! خسرو مي‌فهمد. نگاهم مي‌كند ساكت...
شب درد و شب درد و شب درد
واي از اين روز و شباي هرزه گرد...
•دوره‌اش كرده‌ايم. وقت خداحافظي است. سعي مي‌كنيم گريه نكنيم. عمه دستور داده كسي گريه نكند كه سین توي هواپيما سردرد نگيرد. هنوز مردديم كه بايد چه احساسي داشته باشيم. هنوز به آنطرف ماجرا (بهشت و اين‌ها) فكر مي‌كنيم. و گرنه اين سمتش كه فقط رفتن و دل كندن و نبودن است. اين طرف مرگ است. مرگ خاطرات. مكان‌ها. مزه‌ها. حرف‌ها. آدم‌هاي آشنا... آن‌طرف زندگي پس از مرگ است. پس از عبور. زندگي‌اي كه احتمال بودنش را داده‌اند. و مي‌گويند از اين‌طرف خيلي بهتر است. اما چه كسي ديده جز آن‌هايي كه رفته‌اند؟
يكي‌يكي بغلش مي‌كنيم. براي اولين بار بغض را در چهره‌ي خسرو مي‌بينم و لرزيدن چانه‌اش را و نگاهش را كه مي‌دزدد و به زمين مي‌دوزد. يكي‌يكي... تا من...
بار اول در آغوش گرفتنش فقط بغض است و دو قطره اشك...
بعد مي‌رسد به باران. بچه نمي‌فهمد. ساكت كز كرده و سر به زير به حرف‌هاي سین در توجيه رفتنش و ديگر عمه‌ي او نبودنش و جايي كه فقط بزرگترها را راه مي‌دهند، گوش مي‌دهد...
رويم را برمي‌گردانم... تمام سالن انتظار... تمام انتظار... تمام نورها و صداها و آدم‌ها... تمام هستي بعد از اين... بغضم مي‌تركد. شانه‌هايم جمع مي‌شود و مچاله مي‌شوم. گريه مي‌كنم. سین صدايم مي‌كند و مي‌خواهد بگويد كه گريه نكنم كه خودش هم گريه‌اش مي‌گيرد و همديگر را بغل مي‌كنيم. اين‌بار محكم‌تر. و سرم را فشار مي‌دهم كنار گردنش: مراقب خودت باش. چت تصويري مي‌كنيم. ايميل بزن بهم. باهام در تماس باش. زود بيا. خب؟ مراقب خودت باش.
و بعد... همه به ناگاه مي‌توانند بين غم و شادي يكي را انتخاب كنند: و غمگين مي‌شوند. گريه مي‌كنند. همانطور كه من و سین در آغوش هم گريه مي‌كنيم.
اندوه كسي كه براي هميشه مي‌رود، مثل حبابي از كنار ساقه‌هاي چسبناك ما، خود را رها مي‌كند و به سمت سطح آب بالا مي خزد.
... ما مي‌رويم و
آيا پس از ما
يادي از درها خواهد گذشت؟...
•توي جاده برگشتني: خسرو و ستاره دارند پيرامون جر و بحث ديشب‌شان با عمه سر قضيه‌ي شيطنت باران حرف مي‌زنند. خسرو رفته منبر و خطابه‌ي طولاني‌اي در تبرئه‌ي خودش به عنوان فرزندي ناسپاس و پدري سهل‌انگار، ايراد مي‌كند. ستاره در ميانه‌ي جملات لاينقطع‌اش اشارات كوچكي مي‌كند. باران سرش را روي پاي من گذاشته و سعي مي‌كند مغز مرا به كار بگيرد.
ضبط صوت ترانه‌ي سنگيني پخش مي‌كند. شايد هم اين فقط منم كه دنيا روي دوشش سنگيني مي‌كند، حالا... به مناظر جاده نگاه مي‌كنم و يكهو صورت سین مي‌آيد پيش چشمم: تصوير آن آغوش آخر و حلقه‌ي تنگاتنگ بازو‌هاي‌مان دور شانه‌هاي هم. تنم مي‌لرزد. اشك پيش مي‌آيد. پايين را نگاه مي‌كنم. باران دارد نگاهم مي‌كند. چشم‌هايش توي تاريكي عين دو تا نگين سياه و براق انگشترند. بچه اندوه را مي‌فهمد. خر كه نيست. ازش خجالت نمي‌كشم. از اينكه من هم بچه‌ام و گريه‌ مي‌كنم و لابد دلم براي عمه‌ سین ام تنگ مي‌شود.
بعد گريه مي‌كنم و مي‌كنم تا بيني‌ام كيپ مي‌شود و نفسم به شماره مي‌افتد و هق‌هقم بلند مي‌شود تا جايي كه حتي صداي ترانه هم نمي‌پوشاندش... خسرو سرش را برمي‌گرداند و مبهوت مي‌گويد: اِ....... تو داري گريه مي‌كني؟
بعدش تمام تلاشش را مي‌كند كه بريـند توي گريه‌ام و موفق هم مي‌شود. شوخي مي‌كند. دستم مي‌اندازد. مي خنداندم... تا گريه‌ام بند مي‌آيد.
و بعد... همه‌چيز يكهو بي‌معنا مي‌شود برايم. و وجودم غم را پس مي‌زند. مثل كسي كه نيمه‌شب توي خواب، از گرما پتو را پس مي‌زند... و نفس عميقي مي‌كشم.

•صبح وسط اتاق مي‌ايستم و به اشياء نگاه مي‌كنم و ... به خودم مي‌گويم:
سین رفته.
خب؟
________________________________________
پ.ن: دچار يعني عاشق
و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك
دچار آبيِ درياي بيكران باشد...
سهراب سپهري

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۰

178: به رودهای جهان می سپارمت سارا

نوشته شده در جمعه ششم خرداد 1390 ساعت 15:53 شماره پست: 218

سین دختر عمه ام، شنبه شب برای همیشه می رود کانادا.
این چند روزه درگیر کارهای سین و خانه شان هستم. خریدهایش. دید و بازدیدهایش. تلفن هایش. مهمانی هایش...
با سین خیلی خاطره دارم. پایه ی هم بودیم. اگرچه هیچ چیزمان به هم نرفته بود، ولی عجیب همدیگر را دوست داشتیم. من تخس و لجوج و رک و بی سیاست و منطقی و یغور و خودرأی و بی عشوه. سین نازنازی و با سیاست و عشوه ای زن-گونه و بی منطق. سین اجتماعی و فعال و با اراده و عملگرا. من غیر اجتماعی و غیر فعال و بی اراده و ایده آلیست...
و با همه ی این ها پریشب توی آژانسی که به مقصد خانه ی دوستش گرفته بودیم برای یک مهمانی دورهمی خداحافظی، با یادآوری رفتنش و دلتنگی ام... گریه ام گرفت و اصلاً نمی توانستم مانع اشک هایم بشوم و آرام و منطقی و بی خیال نشان بدهم.
واقعیت این است که سین برای همیشه می رود و حلقه ی ارتباطی من با او و دوستانش گسسته می شود.
واقعیت این است که پ (برادرش) و زنش هم پارسال رفتند و کلی از خاطراتم را با خودشان بردند.
واقعیت این است که آ (برادر کوچکترش) هم دو سال دیگر می رود و کل کل ها و شوخی هایم را می برد.
واقعیت این است که ه (دختر عمویم) هم شش ماه دیگر می رود...
واقعیت این است که... من دارم خیلی تنها می شوم. واقعیتی که نمی توانم انکارش کنم.
________________________________________
پ.ن: فعلاً خانه ی عمه هستم و نمی توانم پست درست و حسابی بنویسم. شلوغ است. برگشتم یک چیزهایی می نویسم... شاید از رفتن سین و گریه هایم توی فرودگاه... شاید هم رستگار شوم و فراموشی کیمیا باشد و چند روز دیگر دوباره روبراه باشم و خندان و بی فکر.
پ.ن2: اگر قتل پیگرد قانونی نداشت شخصا سه چهار نفر آدم عوضی را به درک واصل می کردم. بدون احساس عذاب وجدان یا پشیمانی. (کاری که هر کدام شما هم در صورت عدم وجود مجازات و مکافات قادر به انجامش بودید. برای من قیافه ی مسیح وار نگیرید!)
پ.ن3: عنوان از شعرِ

به ابرها زده ام تا ببارمت سارا
به رود های جهان می سپارمت سارا

و چشمه ها سبلان را سبک نکردند آه

دوباره آمده ام تا ببارمت سارا

پر از شکوفه و باران شود خیالم اگر

میان گریه به خاطر بیارمت سارا

منم عروس ارس!...من شبان دلداده

هنوز هم به خدا دوست دارمت سارا

قسم به عشق تو یکشب به آب خواهم زد

مرا مباد که تنها گذارمت سارا

غزاله سبلان ای عروس دریا ها

به رود های جهان می سپارمت سارا

*حسن صادقی پناه 

دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۰

177: دانسته‌هايتان كيلويي چند؟

 نوشته شده در دوشنبه دوم خرداد 1390 ساعت 0:54 شماره پست: 217
فقط يك بار توي زندگيم اين اتفاق برايم افتاد كه نتوانستم بين «خاطره‌ي واقعي» و «تخيل» فرق بگذارم. يعني پانزده مرتبه به راننده‌ تاكسي آدرس خانه‌ام را داده‌بودم و باز شك مي‌كردم كه واقعاً اين كار را كرده‌ام و يا فقط تصميم گرفته‌ام اين كار را بكنم و بهش فكر كرده‌ام. اصلاً به حافظه‌ام اعتماد نداشتم. به كارهايي كه ممكن است بكنم. به رفتارم. كاملاً كنترلم را از دست داده‌بودم. افتضاح بود.

و همان يك بار آنقدر ترسيدم كه نزديك بود قبضه روح بشوم.

ديفالت سيستم آدميزاد اين است كه مي‌داند چه كاري را واقعاً انجام داده و چه كاري را در فكرش انجام داده. يعني اگر نداند كه به چاه بيماري رواني سقوط مي‌كند. فقط بيماران رواني دچار چنين همساني‌اي و عدم تمايزي بين خيال و واقعيت مي‌شوند.

واقعاً بيماري رواني چيست؟

واقعيت كدام است؟

اتفاق افتادن به چه مي‌گوييم؟

آيا نرمال بودن و در همه‌ي طيف‌ها، متوسط و ميانه را انتخاب كردن «ارزش» محسوب مي‌شود؟

مثل اينهايي كه همش موهاي‌شان را يك قهوه‌اي متوسطي مي‌كنند و قاطي آدم‌هاي ديگر گم مي‌شوند از بس كه معمولي هستند.

وقتي به مرده‌ها فكر مي‌كنم مي‌فهمم چه چيزي در رابطه با آن‌هاست كه مرا مي‌ترساندو نمي‌توانم بپذيرمش.

خاطرات ما از يك مرده، خيلي زود تبديل به چيزهايي شبيه تخيلات مي‌شوند. جوري كه حتي يادت نمي‌آيد و نمي‌تواني تصور كني كه طرف يك روز واقعاً زندگي مي‌كرده يا نه؟

انگار كه فكر دم خواب شبي از زندگيت بوده و يا خوابي به شدت واقعي.

خواب‌هاي واقعي چه هستند؟ آيا واقعاً خواب هستند؟
________________________________________

پ.ن: چيزهايي كه ديگران بهش مي‌گويند «سوال»، براي من خيلي وقت است جواب پيدا كرده (مثل عشق و خدا و متافيزيك و ژست‌هاي روشنفكرانه و علم بهتر است يا ثروت و...). عوضش چيزهايي كه براي ديگران مسائل حل شده و دم دستي و ساده به نظر مي‌رسد، براي من روز به روز پيچيده‌تر مي‌شود (مثل شوهر كردن، مادر يك بچه بودن، زن بودن، تعارفات روزمره، اعتقاد داشتن به چيزها، دوستي و...)

پ.ن2: دوران مدرسه هم سر كلاس هميشه همه فكر مي‌كردند من خنگم، از بس كه سؤالات عجيب و غريب مي‌پرسيدم و همه‌ي چيزهاي به نظر آن‌ها «ساده و حفظ كردني»، به نظر من نفهميدني و لاينحل بود. بعدش ترم كه تمام مي‌شد من نمره مي‌آوردم و آن‌ها مي‌افتادند. و بخاطر همين‌چيزها اسمم را گذاشته بودند «نخوانده ملاّ»! هيچوقت هيچ‌چيزم به آدميزاد نرفته بود.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۰

176: رستگاري در روز دهم

نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم اردیبهشت 1390 ساعت 23:58 شماره پست: 216
توي تاكسي بعد از سه روز:
يكي بود... بعد يكهو نبود.
آغاز و پايان قصه همين بوده،‌ تا بوده. و همين گريه‌ام را درمي‌آورد.
چشم‌هايش كمرنگ بود. عسلي نه. كمرنگ. و پوستش، و موهايش، همه كمرنگ بودند. انگار به اندازه‌ي كافي جان براي زندگي كردن توي تنش نبود. و نگاهش حالت مات و حيراني داشت.
درست زماني كه فكر مي‌كنم ديگر دارم فراموشش مي‌كنم... توي تاكسي... صورتش مي‌ايد جلوي چشمم. واي... واي... واي... انگار همين‌جا روبرويم ايستاده و ناگهان دود مي‌شود و مي‌رود هوا.
هست. بعد يكهو نيست. و گريه‌ام مي‌گيرد. آرام. بعد زياد. شديد. نهرهاي باريك اشك راه مي‌افتند روي گونه‌هايم و از چانه‌ام مي‌غلتند زير گلويم و مي‌رسند به هم و مي‌روند تا ميان خط سينه‌ام و گم مي‌شوند.
راست مي‌گويم كه بعد از او ورطه‌اي ميان من و دنيا افتاده كه پر نمي‌شود.
نشسته‌ام و با چشم‌هايي قرمز و پيشاني‌اي سنگين، مات و مبهوت دور و برم را نگاه مي‌كنم. به اين فكر مي‌كنم كه چطور يك نفر مي‌تواند اينقدر بوده باشد، بعد يكهو نباشد. انگار هيچوقت نبوده اصلاً.
يك نفر كه روي اين زمين راه مي‌رفته، ناگهان زير زمين باشد.
چطور مي‌توانم فاسد شدن بدنش را نگاه كنم و متلاشي شدنش را و تبديل شدنش را به خاك... كسي را كه اينقدر بوده. حضور داشته؟
درد مي‌گيرد. بدتر از درد زايمان. همه‌چيز سخت مي‌شود. چقدر خوب كاري مي‌كردند مصريان باستان كه عزيزان‌شان را موميايي مي‌كردند. حداقل چيزي ازشان مي‌ماند. چيزي از آن بدن كم خون. آن موها و ابروها و مژه‌ها و چشم‌هاي كمرنگ. كمي... حتي كمي از عليرضايي را كه بوده...

توي تاكسي بعد از ده روز (همان مسير):
فكر نمي‌كردم آخرش خيام-لازم بشوم. يعني اينجوري كه هركه هرچه گفت بگويم كيون لق دنيا و بزن به در خوشي و اين حرف‌ها...
توي تاكسي، راننده، سي‌دي دامبولي خسك گذاشته و من خوابم گرفته و خيلي خسته‌ام از كار صبح آرايشگاه و توي راه شيفت دوم كاري هستم.
مي‌دانم پايم كه به آن ديوانه‌خانه (شركت سراميك) برسد همه ازم طلبكارند و همه‌ي تلفن‌ها دارند زنگ مي‌خورند و هركس دارد به سمتي مي‌دود و هنوز باسنم به صندلي نرسيده كه بايد فلان نامه‌اي را كه هيچي ازش نمي‌دانم براي فلاني پيدا كنم و اصلاحيه‌ي خرچنگ قورباغه‌ي حاج آقا را رويش پياده كنم. و يا فلان فكسي را كه روحم ازش خبر ندارد از بين يك كوه كاغذ بايگاني نشده پيدا كنم.
مي‌دانم كه يك بمب وسط ميز تركيده و از در و ديوارش كاغذهاي بي‌ربط آويزان است كه معلوم نيست مربوط به چه جرياني و چه كسي است و كجا بايد بايگاني شود.
مي‌دانم كه تا ديروقت نگهم مي‌دارند و تازه ازم طلبكار هم مي‌شوند كه چرا دير مي‌آيم و مي‌خواهم زود هم بروم...
و با دانستن تمام اين‌ها به خودم مي‌گويم سرت را به همين صندلي ماشين تكيه بده و بگذار پلك‌هايت با آهنگ‌هاي دامبولي خسك گرم بشود و آقاي بغل‌دستي به خيالات داغ خويش پايش را به پايت بچسباند... ميان دو هشياري... ميان دو جنگ... ميان دو روشنايي كور كننده... كمي بياساي. بگذار تمام جهان براي دقايقي با تو دي‌سي بشود... و تو استند باي...
ترافيك است. چشم‌هايم مي‌رود و برمي‌گردد. توي آينه قيافه‌ي اخمالوي زهرمار راننده را مي‌بينم. يك ربع وقت دارم كه بخوابم. اين «سعيد آسايش» نمي‌گذارد. بينوا انگار سردرگمي جنـسي دارد. صدايش روي مغز و اعصابم رفته. مردك لوس خُنك... بعد... كم‌كم هشيار مي‌شوم و حتي... بعله! رقصم مي‌گيرد. با سعيد آسايش!!!
نوميدانه سعي مي‌كنم به شاهـين نجـفي نقب بزنم. به فرهاد و فروغي و اصلاني و آدم حسابي‌ها. به اسكورپيونز (عقرب‌ها) و كويين (فردي مركوري)... ولي سعيد آسايش نمي‌گذارد. و من رقصم گرفته. خنده دار است ولي سعيد آسايش به دروني‌ترين لايه‌ي حواس من نفوذ كرده و من به شدت سرخوشم. و آرامم. و چقدر خوشبختم. و دنيا به نظرم زيبا مي‌آيد حالا. انگار نه انگار كه ظهر پنجشنبه است و من ميان اينهمه آدمي كه خودشان ترافيك سنگين‌اند توي خيابان و دارند فرار مي‌كنند سمت خانه‌هاي‌شان، مي‌روم كه تازه شيفت دوم كاري‌ام را شروع كنم.
و تمام اين‌ها به خاطر سعيد آسايش است. كه جفنگ مي‌گويد و آدم را به خنده و قر و قميش مي‌اندازد. كلماتش را اصلاً نبايد گوش داد يا تحليل‌شان كرد. فقط بايد با آهنگ لوس خنك‌شان بالا و پايين پريدو با يك عده ديوانه،‌سرخوش بود. كسـخل‌هايي كه خيلي زود شايد نباشند. شايد عليرضاهايي باشندكه اولش هستند و بعد يكهو نيست مي‌شوند و مي‌روند زير زمين تا قاطي چرخه‌ي محيط زيست‌شان هضم شوند.
... ولي مكالمه يك روز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شكوه شاهپرك‌هاي انتشار حواس
سپيد خواهد كرد
براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند...
(سپهري-شعر مسافر)
همين‌جاست كه ناگهان مي‌فهمم به روزگار خيام دچار شده‌ام. روزگار گريز از عقلانيت. روزگار فرار از فرزانگي و با سر پريدن به آغوش مستي. (كتاب در ستايش ديوانگي- اراسموس)
ما حالمان بد است آقا. ما فاكتور شاهـ.ين نجـ.في و نيچه و كوندراي خون‌مان بالا رفته. ما زيادي فكر مي‌كنيم و فكر‌هايي مي‌كنيم كه از سر ما زياد است.
بعدش هي مي‌رويم سر كار از صبح تا شب و توي تاكسي و مترو و اتوبوس چرت مي‌زنيم و وقت نمي‌كنيم فريضه‌ي نوشتن و خواندن را به جا بياوريم و مي‌شويم از اين آدم‌هاي نكبت عامي جهان‌سومي. بعدش آنقدر بدهكار خودمان و غم‌ها و نداشته‌ها و نشده‌هاي‌مان مي‌شويم كه مي‌رويم مثل عليرضا يك مشت قرص مي‌خوريم و خودمانرا براي كرم‌ها سفره‌آرايي مي‌كنيم.
ما حالمان زيادي بد است تازگي و آنقدر فلسفيده‌ايم و گريه كرده‌ايم كه نه مغز برايمان مانده و نه چشم و... چينه‌دان‌مان پر شده از اندوه و... ورم آورده‌ايم اين هوا!
براي همين سعيد آسايش عين موم اپيلاسيون بهمان مي‌چسبد و رقص‌مان مي‌آيد و حرف حساب توي مخ‌مان نمي‌رود ديگر.
براي همين بايد بدهيد براي‌مان يك سي‌دي سعيد آسايش و تتلو و حسين تهي و زانيار و از اين کسشعرها بزنند و هي براي‌مان پخش كنيد با وولوم بالا و برايتان بزنيم و برقصيم و چوپي بگيريم.

پايانه‌ي داستاني: من هيچوقت عليرضا را فراموش نمي‌كنم. به خاطر اينكه مرگش خيلي بامعنا بود و خودكشي كلاً چيز بامعنايي است و كلي پيام معنوي و فلسفي تويش هست و تازه آدم نبايد دوستانش را با مرگشان فراموش كند. مخصوصاً كه اينقدر به خاطرشان گريه كرده باشد. و شايد داستان عشق پنهاني ميان من و عليرضا در جريان بوده كه كسي ازش خبر ندارد و حالا با مرگش من مي‌شوم شكسپير و هي هملت و اتلو و مكبث مي‌نويسم...

پايانه‌ي غير داستاني: عليرضا هم مثل خيلي از مرده‌هاي ديگر فراموش مي‌شود. «و فراموشي كيمياست». هيچ داستان عاشقانه‌اي بين من و او در كار نبوده. و دوران تراژدي‌هاي بزرگ در ادبيات گذشته. و من هي همين‌طوري مي‌روم سر كار و مي‌آيم و توي ماشين‌ها چرت مي‌زنم و به جاي شاهكارهاي ادبي، وبلاگ مي‌نويسم.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۰

175: داستان من و گولي 2

نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1390 ساعت 21:54 شماره پست: 215
درباره‌ي گذشته راحت‌تر مي‌شود حرف زد تا امروز. براي اينكه گذشته هر چه هست گذشته و به ما فرصت قضاوت را داده. اينكه بنشينيم و هي توي ذهنمان تحليل‌اش كنيم و آخرش يك برچسب روي هر تكه‌اش بزنيم و بايگاني‌اش كنيم.

اما زمان حال روبروي‌مان ايستاده و روي‌مان نمي‌شود توي چشمش زل بزنيم و بهش بگوييم كه به نظرمان كجاها دارد گند مي‌زند و كجاها كارش درست است.

اصلاً‌ بحث زمان‌ها نيست. سوژه خود ما هستيم. ما بايد خودمان را در عملكرد حالايمان قضاوت كنيم و اگر حالا از دست‌مان نرفته باشد و هنوز امكان تغييرش را داشته باشيم و بدانيم چه چيز درست است و بايد چكار كنيم كه هميشه راه درست را انتخاب مي‌كنيم و هرگز هيچ اشتباهي نمي‌كنيم.

اما مسأله اين  است كه ما حتي وقتي مدت‌ها بعد از يك حادثه هم درباره‌اش فكر مي‌كنيم باز هم نمي‌توانيم به نتيجه‌ي واحدي درباره‌اش برسيم و آخرش فقط بي‌خيالش مي‌شويم و خودمان را با يك برچسب زدن راحت مي‌كنيم كه مثلاً: سر فلان جريان تقصير فلاني بود كه من فلان كردم و فلان شد!

***

وقتي قسمت اول پست «داستان من و گولي» را مي‌نوشتم، همه چيز را در حالت آن‌لاين و يكسره بدون توقف و ويرايش نوشتم. طوري كه بعد از پايان پست تازه يادم افتاد چه چيزهاي ديگري هم بود كه قرار بود بگويم و يادم رفت... و وارد كردن دوباره‌ي آن در متن فقط همه‌ي نوشته را مصنوعي و سكته‌اي مي‌كند... و بي‌خيالش شدم. اگرچه نگفتن همان‌ها باعث شد يك عده از دوستان گودري عاشق گولي شدند و كلاً در رابطه‌ي من و گولي به اين نتيجه رسيدند كه من چه آدم عني هستم و چه ظلم‌ها كه به او روا داشته‌ام و او چه آدم صبور و دوست‌داشتني و جوركِشي است!

عيبي ندارد. رابطه‌ي ما عين زن و شوهرهايي شده كه وقتي از يكي‌شان تعريف مي‌كني، ديگري قند توي دلش آب مي‌شود و افتخار مي‌كند به انتخابش. ديگر مسأله‌ي من يا اويي نيست. اگر حرف‌هاي من باعث بشود كه خيال كنيد كلاً حق با اوست و من آدم بدي هستم هم چندان بهم بر نمي‌خورد. باز هم يك چيزي است در رابطه با «خودم» و «خودش»... كه حضور و قضاوت و حرف ديگران خرابش نخواهد كرد.

و اما امشب كه خواستم قسمت دوم پست را بنويسم، شوخي-جدي به گولي اولتيماتوم دادم كه توي اين قسمت مي‌فروشمش و تمام حقايق را بر ملا مي‌كنم و نخواهم گذاشت قضاوت‌ها بر ضد من شكل بگيرند... ولي درست از وقتي كه به طور جدي پاي كيبورد نشستم، ديدم هيچ كدام از مسائل‌مان را نمي‌توانم بگويم.

شايد فقط بتوانم به بعضي‌هايش اشاره كنم و روي با جنبه بودن گولي حساب كنم... اما خيلي از چيزها گفتني نيست و بسيار شخصي است و عنوان كردنش در وبلاگي كه گولي و بعضي از دوستان عالم واقعي‌ام آن را مي‌خوانند فقط باعث دلخوري مي‌شود.

پنج سال پيش كه من و گولي شروع كرديم وضعيت اجتماعي‌مان اينطوري بود:

من: ليسانسه و شاغل. پدرم هم يك آموزشگاه رانندگي داشت و اوضاع مالي هم روبراه بود. و چند ميليوني هم پس‌انداز داشتم. و از همه مهمتر من بيست و شش سالم بود...

گولي: يك پسر ديپلمه. وضعيت شغلي كج دار و مريز و درآمد كم. و وضع مالي نه چندان روبراه بدون هيچ پشتوانه و پس‌اندازي. و از همه مهمتر او يك پسر بيست و چهار ساله بود...

بعد اوضاع كم‌كم وارونه شد. آموزشگاه رانندگي پدرم را تعطيل كردند و ورشكسته شد. اوضاع مالي ما به هم ريخت. كار من شد صبح تا شب دويدن پي پول براي پر كردن چاله‌هايي كه پدر كنده بود و موقتاً از خير كارشناسي ارشد جامعه‌شناسي و نقاشي و داستان نوشتن و طرح برجسته‌ي سفال و همه‌ي حوزه‌هاي مورد علاقه‌ام گذشتم... و گولي با پاس كردن واحد‌هاي مانده‌ي دوران پيش دانشگاهي‌اش، رشته‌ي حقوق قبول شد و حالا بعد از چند سال، دو ماه ديگر يك ليسانسه‌ي حقوق است و وضع درآمدش هم بد نيست و پس‌اندازش هم حالا چيزي در حد من است.

اگر بخواهم منصفانه قضاوت كنم پسري را كه من پنج سال پيش انتخاب كردم، ابداً شرايط مساعدي نداشت و من هم نه پول و نه تحصيلات و نه هيچ فاكتور ظاهري ديگري را در انتخابش دخيل نكرده بودم و تمام اين مدت صبر كردم و اصرار چنداني هم به ازدواج نكردم (عليرغم فشار شديد خانواده‌ام و دعواها و اعصاب خردي‌هاي‌شان)تا شرايطش مهيا شد و اين آدمي شد كه حالا هست و مي‌شود رويش حساب كرد.

توي اين پنج ساله‌ي دوم بارها ازم پرسيد: چرا منو انتخاب كردي؟ من چي داشتم مگه؟

و من هر بار بهش جواب دادم:‌خانواده‌ي خوب. پدر روشنفكر. تربيت درست. سواد و اطلاعات كافي در حوزه‌هاي مورد علاقه‌ي من (ادبيات و تاريخ و فلسفه) و از همه مهمتر سمت‌گيري‌هاي مذهبي و سنتي عيناً از نوع من. (قبلاً گفته‌ام كه نگاه من به دين و سنت چجور نگاهي است و نمي‌توانم يك عمر با يك آدم خشكه مذهب و سنتي زير يك سقف زندگي كنم.)

اما جواب من به دوستان صميمي‌ام هيچ كدام اين‌ها نيست. (و اين جواب به هرحال گولي را پررو مي‌كند اما مي‌گويم). وقتي دوستان صميمي‌ام ازم مي‌پرسند كه چرا گولي را انتخاب كردي... اولين چيزي كه در جواب‌شان مي‌گويم اين  است:

چون بهتر از هر كس ديگه‌اي منو تحمل مي‌كنه! من كسي نيستم كه هر كس بتونه با اخلاقم جور دربياد...

و اين چيزي است كه در مخفي‌ترين لايه‌ي درونم بهش اعتقاد دارم.

من آدم كم تجربه‌اي نيستم و اين هم يك رابطه‌ي سطحي و عاشقانه نبوده و نيست و خيلي خوب مي‌دانم دارم چكار مي‌كنم و اين آدم برايم كيست و كجاي زندگيم است و چه تعاريفي دارد. بنابراين خيلي خوب مي‌دانم كه: وقتي از عشق حرف مي‌زنم دارم از چي حرف مي‌زنم؟

مهمترين معيار من در انتخاب گولي «روشنفكر واقعي» بودنش است. من تا دل‌تان بخواهد آدم روشنفكر-نما ديده‌ام كه ايده‌هاي آزادي جنـ.سي و ساختار شكني سنتي و فلان و بهمان مي‌داده‌اند و وقتي به پاي ازدواج رسيده‌اند دست گذاشته‌اند روي دخترهاي آفتاب و مهتاب نديده و كدبانو. اما گولي بدون اينكه شعاري بدهد، در عمل تمام معيارهاي روشنفكرانه را پياده مي‌كند، چنانكه خود من خيلي وقت‌ها در مقابلش كم مي‌آورم. مثلاً اگر مي‌گويد به حجاب اعتقادي ندارد، هيچ‌جا و در هيچ شرايطي اعتقاد ندارد. اگر مي‌گويد به دين اعتقادي ندارد، نه در محرم جوگير سياه‌پوشيدن و زنجير زدن و گل ماليدن به سر و لباس و ماشين مي‌شود و نه در رمضان به قول بعضي‌ها «رژيم» مي‌گيرد.

شايد گولي توي آن يك هفته‌اي كه مرا قال گذاشته بود داشت به تمام گذشته‌ي من كه برايش مو به مو تعريف كرده‌بودم و ازش خبر داشت فكر مي‌كرد... شايد داشت به اخلاق گند من فكر مي‌كرد و اينكه آيا مي‌تواند يك عمر با اين اخلاق دم‌دمي بسازد يا نه؟... شايد داشت به سختي‌هاي زندگي با يك زن نويسنده فكر مي‌كرد و با خودش اتمام حجت مي‌كرد... چه مي‌دانم...

به هر حال در رابطه‌ي من و گولي مسائل خيلي شخصي‌تري هم دخيل‌اند كه من در آن‌ها حق را صد در صد به خودم مي‌دهم و آن‌ها را جزء معايب گولي طبقه‌بندي مي‌كنم كه... بماند. (به خودمان مربوط است!)

شايد اگر گولي هم مي‌توانست به راحتي من كلمات را پست سر هم قطار كند و وبلاگ بنويسد و خودش را تحليل كند... مي‌توانست كمي هم از من انتقاد كند و دلش را خنك كند. اما به نظر من بخش مهمتر قضيه اين بود كه قبل از من، خودش را در معرض قضاوت و تحليل قرار مي‌داد: كاري كه من در دو سال گذشته كرده‌ام و باعث شده كه خيلي‌ها بيايند و بگويند كه تو ديگر چجور خودشيفته‌اي هستي كه از خودت بدگويي مي‌كني و به خودت فحش مي‌دهي؟

وبلاگ‌نويسي از نوع من، قبل از هركسي خودش را تحليل مي‌كند و معايب خودش را در نوشته‌هايش در معرض نگاه خواننده قرار مي‌دهد و نقطه‌ضعف‌هايش را لو مي‌دهد. حالا اين وسط چه باك كه كمي هم به ديگران بريـ.ند و دلش را خنك كند؟

خلاصه اينجوري‌هاست كه نمي‌شود اين پنج‌ساله‌ي دوم را خيلي موشكافانه بررسي كرد و فقط بگويم كه... بعله. خوبيم و خوشيم. دعوا نداريم. به هم عادت كرده‌ايم. فقط گاهي حرف كم مي‌آوريم و حوصله‌مان سر مي‌رود كه آنهم انشاءالله به زودي زود مرتفع مي‌گردد.

اما هنوز هم كماكان نظرم اين است كه ازدواج سخت‌ترين و هولناك‌ترين تصميم دنياست.

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

174: داستان من و گولي

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1390 ساعت 0:41 شماره پست: 214
خوب البته كه واضح و مبرهن است كه به همگان هيچ ربطي ندارد كه من و گولي در طول دوران رابطه‌ي ده ساله‌مان فراز و نشيب‌ها و قهر و آشتي‌هايي داشته‌ايم و حتي يك بار چند ماهي رابطه‌مان در حالت معلق به سر ‌برد تا دوباره به وضعيت سبز برگشت.
اما اگر بخواهم درباره‌ي گولي حرف بزنم (و انگار لازم است كه اين بار به طور جدي درباره‌اش حرف بزنم)، حتماً بايد اشاره‌اي هم به آدم‌هاي قبل از گولي بكنم تا روشن شود كه اگر من توانسته‌ام پنج سال با مردي دوست باشم و پنج سال دوست دخترش باشم و عليرغم تمام مشكلاتي كه داريم و انكارناپذيرند، باز هم قصد دارم در كنارش بمانم، اين شايد هيچ ربطي به شخص من نداشته،‌ و كاملاً مربوط به مرديست كه مي‌خواهم درباره‌اش بنويسم.
من آدم (حالا نگويم كاملاً) تقريباً طبيعي‌اي هستم از نظر جنسي. يعني نه دو-جنسه‌ام. نه هم‌جنسـ.گرا. و نه ماز.وخيست و سا.ديست و از اين فرقه‌ها. و اين را مي‌گويم كه در ذهن‌تان روشن باشد در سن سي و يك سالگي قصد ندارم ادعاي مريم مقدس بودن بكنم و مثل خيلي از دخترهاي ديگر به آخرين دوست‌پسرم تلقين كنم كه تنها مورد زندگيم بوده و قبل از او من به نماز شب و نماز غفيله و دعاي سحر مشغول بوده‌ام و آفتاب و مهتاب موفق به زيارت رويم نشده‌اند هرگز.
بله. من هم مثل خيلي از شما مواردي را در زندگيم داشته‌ام. در واقع از شش سالگي دچار عشق افلاطوني بوده‌ام تا بيست سالگي و بعد از آن هم در اثر يك ضربه‌ي مهلك هشت ريشتري،‌ يكهو تصميم گرفتم از اين رو به آن رو بشوم و ديگر آدم درونگراي عني نباشم و با ورود به دانشگاه يكسره تبديل به آدم برونگرايي شدم و روابط دوستانه‌اي را با جنس مخالفم تجربه كردم. دوستي‌هايي در طيف زماني چند ماهه تا چند ساله. كه آخرينش يك سال قبل از جدي شدن رابطه‌ام با گولي به پايان رسيد و خود گولي چون در تمام اين مدت دوست عادي‌ام بود (و دوستان عادي‌ام مي‌دانند كه من تا چه حد آدم نخود در دهان خيس نخوري هستم و هميشه از سير تا پياز را پيش‌شان گفته‌ام)، در جريان همه‌ي جزئيات آن دوستي‌ها هست. چون مدت زيادي مغزش را با تعريف قهر و آشتي‌هايم با آن آدم‌ها مي‌خوردم.
آخرين و طولاني‌ترين رابطه‌ام قبل از گولي، مربوط به يك دوستي چهارساله بود كه دقيقاً هر سالش شش ماه قهر و شش  ماه آشتي بوديم. سير رابطه‌ام با آن آدم اينطوري بود: شش ماه اول عاشقانه در حد بنز. بعد پنج ماه دعوا. بعد چهار ماه قهر. بعد دو ماه آشتي. بعد شش ماه قهر. بعد دو ماه آشتي و... همينطور تا چهار سال. اواخر يك طوري شده بود كه مي‌دانستم قصد ندارم باهاش بمانم و هيچ تعهدي هم به هم نداشتيم و همديگر را آزاد گذاشته بوديم كه در حضور هم هر جور رابطه‌اي را با هر كسي شروع كنيم. و فقط به اين دليل افتان و خيزان با هم مانده بوديم كه شده بوديم سرطان روح هم. از هم خلاصي نداشتيم. يعني فقط نمي‌توانستيم تمامش كنيم. همين. تا سال هشتاد و چهار كه آن آدم كاري كرد كه ديگر عنش را درآورد و رسماً ازش متنفر شدم و برايم تمام شد.
خلاصه سال 84 يك استراحت يك ساله‌ي احساسي به خودم دادم. چون يك شكست عشقي خورده بودم و ديگر تمام انرژي‌ام ته كشيده‌بود و فكر مي‌كردم كه تا ابد نخواهم توانست كسي را به زندگيم راه بدهم. آن روزها خيلي آدم افسرده‌ي بدبختي شده‌بودم و همه‌اش فكر مي‌كردم:‌ تمام شد. زندگي عشقي من در همين‌جا و با همين آدم تمام شد و از حالا به بعد بايد غصه بخورم تا بميرم!
يك سال هي تنهايي مي‌رفتم دارآباد و هي مي‌نشستم لب دره و هي آه مي‌كشيدم و براي خودم  «پشت اين پنجره‌ها دل مي‌گيره» و «دل هيچكي مث من غربت اينجا رو نداره» و «اي كه بي تو خودمو، تك و تنها مي‌بينم» را مي‌خواندم... و هي همينطوري دست رد مي‌زدم تخت سينه‌ي آدم‌هاي تنهايي كه خودشان را بهم مي‌چسباندند و پيشنهادات بيشرمانه مي‌دادند... تا فقط ثابت كنم كه غريق درياي تنهايي‌ام و خاكي بر سرم شده كه تكاندني نيست.
تا اينكه يك روز در محل كارم (يك انتشاراتي بود و من مدير داخلي‌اش بودم) متوجه شدم كه همه‌ي دخترها از صبح تا شب دست كم چهل تا تلفن عشقولانه دارند و من حتي يك نفر را توي اين دنيا ندارم كه به طور مستمر بهم تلفن كند و منتظر تماسش باشم! نه. واقعاً آدم چقدر مي‌تواند خاك بر سر باشد كه يك دوست‌پسر هم توي اين دنيا نداشته باشد؟ اين شد كه به تمام دوستانم زنگ زدم و عاجزانه ازشان خواستم كه روزي حداقل يك بار به من زنگ بزنند و حالم را بپرسند تا از تنهايي دق نكنم.
و كسي كه در اين دوران بيشتر از همه به فكر من بود و بيشتر از همه تلفن كرد و سعي كرد كه احساس خاك بر سري مرا تسكين بدهد همين گولي خودمان بود.
ارديبهشت 85 بود. همين وقت‌ها. تولدم رفتيم كافه نادري كه پنج دقيقه پياده از محل كارم فاصله داشت. مدت‌ها بود حس مي‌كردم دوستم دارد و رابطه‌مان ديگر از حالت يك دوستي ساده به حالت «تعهد عاشقانه» در آمده ولي گولي رويش نمي‌شود كه پيشنهادي بهم بدهد. (و براي اين شرمش دليلي داشت كه من دركش مي‌كنم) از همان روز مي‌دانستم كه رابطه‌مان ديگر به طور ناگفته‌اي تبديل به رابطه‌ي عاشقانه شده. فقط يك اعتراف نياز داشت. تا مرداد كه تولد گولي بود تمام سعي‌ام را كردم كه ازش اعتراف بگيرم و نشد. روز تولدش باز هم كافه نادري بوديم و من بهش كادو دادم و بعدش سعي كردم وضعيت‌مان را روشن كنم.
كف يك دستم نوشتم «رابطه دوستانه» و دست ديگر «رابطه‌ عاشقانه»... و ازش خواستم يكيش را انتخاب كند و با هر كدام از دست‌هايم كه دست بدهد من تا آخرش به همان منوال خواهم بود... ولي اين رابطه‌ي يك بام و دو هوا را نمي‌توانم تحمل كنم. اينكه هر روز عصر پسري كه دوست عادي‌ام است بيايد دنبالم و با هم برويم كافي‌شاپ و هي بهم كادو بدهد و هي كلي خرجم كند و هي آنجوري نگاهم كند و آخرش هم ندانم چه نسبتي با هم داريم چه توقعي به چه عنواني بايد ازش داشته باشم و چه توقعي را نه.
اين هم يكي ديگر از ويژگي‌هاي گولي است كه خيلي آرام و پيوسته پيش مي‌آيد ولي آخرش تو بايد پيشنهاد بدهي وگرنه دق‌مرگت مي‌كند.
و فكر مي‌كنيد واكنش گولي چه بود؟ شرط مي‌بندم كه هر كدام شما بوديد اولاً كه چند سال صبر نمي‌كرديد كه به دختري پيشنهاد دوستي بدهيد، و بعد هم كه خودش پيشنهاد داد رويش را زمين نمي‌انداختيد و زرتي با همان دستي كه نوشته بود «رابطه‌ي عاشقانه» دست مي‌داديد و قال قضيه را مي‌كنديد... ولي گولي كاري كرد كه من هنوز ازش شوكه‌ام: اصلاً هيچ كاري نكرد!!! گفت بايد فكرهايش را بكند. (مثل همين حالا كه براي خواستگاري آمدن جان مرا بالا آورده. از بس كه وسواس دارد براي هر انتخابي و هر اقدامي. خودش مي‌گويد: توي خانه‌ي ما از يك تصميم تا عملي شدنش حداقل دو سال زمان لازم است.)
البته من خيلي سنگين و متين برخورد كردم و اصلاً به روي خودم نياوردم كه چقدر ضايع شده‌ام و همين‌طور سرم را بالا گرفتم و گفتم: هرجور راحتي! ولي اگر بدانيد در هفته‌ي بعد از آن عصر نكبتي بر من چه رفت و چقدر به خودم فحش و فضيحت دادم بابت اينكه خودم را اينطور به گـ.ه كشيده‌ام...
هميشه معتقد بوده‌ام كه آن يك هفته يك سياه‌چاله بود در رابطه‌ي ما. چيزي كه ضعف او را و جهالتش را در نقش يك مرد به من نشان داد و اهمالي كه هرگز از نظر من بخشودني نبود و نيست. توجيهات فراواني بوده و هست... ولي آن يك هفته گسل عميقي بود كه با هيچ توجيهي پر نمي‌شود.
به هرحال اين گذشت.
و من از آن روزها و آن آدم‌هاي قبل از ارديبهشت 85 فقط يك چيز را يادم مانده: دوراني بود و گذشت و در تمام اين مدت يك سايه‌ي آرام و مهربان هميشه در كنارم بود و به چسناله‌هاي عاشقانه‌ي هجراني‌ام صبورانه گوش مي‌داد و هميشه به تمام حماقت‌هايم لبخند مي‌زد و بهتر از هركسي مرا شناخت. چون آنقدر آرام و بي‌ادعا و صبور به من نگاه كرد تا عاقبت يك راز را درباره‌ي من كشف كرد:
با تمام ديوانگي‌هايم در من هيچ شرارتي از هيچ نوعي نيست. و چه خوب و چه بد، من فقط بسيار صادقم.
اين تاريخچه‌ي پنج ساله‌ي اول رابطه‌ي من و گولي بود...

و ادامه دارد...............................


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۰

173: بی بیب بیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب

نوشته شده در سه شنبه بیستم اردیبهشت 1390 ساعت 18:53 شماره پست: 212
س.ن: خاك بر سرم. ديديد چه شد؟ باز يادم رفته بود كامنتداني را ببندم. از دوستاني كه نظر گذاشتند و لطف داشتند خيلي خيلي معذرت ميخواهم كه مجبور شدم بخوانم و حذف كنم. به ياد همه تان هستم... ولي بي رابطه!!! باور كنيد خيلي براي اعصاب مفيد است. امتحان كنيد.
________________________________________
1.     به این نتیجه شایان توجه رسیده ام که:
                                                                        جان سگ دارم!
2.     و دیگر اینکه دچار دوگانگی شخصیت شده ام...
دوباره قرار شده بیایم این شرکت نیمه ورشکسته ی کاشی و سرامیک فلان، خدمت همان حاج آقای خپله ی معروف که قبلاً وصفش رفت. یعنی صبح می روم آرایشگاه و عصر می آیم اینجا تا بوق سگ.
خشن می نویسم. بد دهنم. بی شعورم. بی ادب هم هستم. هیچی از احساسات و عشق و این ها حالیم نمی شود. بی پدری هم که دیفالت سیستمم است. باز هم چیزی دارید که به کوله بار معنویاتم اضافه کنید. بابا جان! من همینم که هستم. خوشتان می آید بخوانید و حالش را ببرید. بدتان می آید تف کنید به سردرش و بروید یک جای معنوی تری را بخوانید. اصلاً کامنتدانی را به خاطر همین بستم که از سعادت شنیدن فحش و انتقادات کوبنده تان محروم بشوم و کمی آرامش اعصاب پیدا کنم. به خدا!
خبرهای خوب:
شوخی کردم. خیلی وقت است خبر خوبی ندارم. یعنی اگر شما دوست دارید می توانید به هشت صبح تا هشت شب کار کردن من به اضافه ی چهارساعت مسیر رفت و برگشتم تا خانه، با حقوق 300,000 تومان در ماه بگویید «خبر خوب». (البته از ساعت ۳ تا 8 عصرش در این شرکت خدمت می نماییم. بقیه را در آرایشگاه می باشیم. مفت و مجانی.)
حرف های مثبت و مودبانه:
باشد. فحش نمی دهم. منفی بافی هم نمیکنم. اما اگر خبر مرگ دوستتان را بهتان داده باشند و همه بیایند به شما تسلیت بگویند الا رئیسِ (بیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب)تان که تازه ازتان طلبکار هم بشود و کار هم بهتان بدهد و وقتی بالای سر مشتری گریه میکنید تازه شاکی هم بشود که مشتری آمده اینجا «فِرِش» بشود (خیلی به این واژه های خارجکی که معنایشان را هم نمی فهمد علاقمند است طفلک نازنین) و نه اینکه تو از غم و غصه ات بگویی بالای سرش و ناراحتش کنی...
اگر صبح تا شب سر کار باشید و شب که می رسید با پدرتان دست به یقه بشوید سر اینکه چرا توی خانه کار نمیکنی و تا می رسی خانه می نشینی پای کامپیوتر و می تپی میان اینترنت...
اگر زندگیتان شده باشد استرس و قرض و قسط و کار و دعوا و جدل و ناامیدی، آنهم در حالی که سی و یک سال تان است و نه پول دارید و نه شغل خوب و پر درآمد و نه خانواده ی به درد بخور و نه حتی به یکی از آرزوهایتان رسیده اید و نه حتی یک نقاش معروف یا نویسنده ی درست و حسابی یا یک (بیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب) دیگر شده اید...
می خواهم این شرایط را داشته باشید و کمی از هنر خونسردی و بی تفاوتی و (بیـــــــــــــــــــــــبِ) لق دنیا و طنازی تان به من هم یاد بدهید.
به جان خودم اگر بتوانید در این شرایط، مودب و خوشحال و خوش بین باشید شخصاً پیامبر خودم نیچه را انکار می کنم و به معجزات شما ایمان می آورم.
دوباره که می آیم اینجا توی این شرکتِ (بیــــــــــــــــــــــــــــــــــب) درست همان جلوی در قبل از اینکه چهار طبقه با آسانسور بیایم بالا، آقای پ کچل و آقای ع را جلوی در می بینم که با هم سر یک چیزی بحث می کنند و آقای پ کچل با آن نیم وجب قدش هی بالا پایین می پرد و عصبی است.
 وقتی وارد می شوم می بینم که همه عین سابق هستند با دو فرق:
1. آن موقع زمستان بود و لباس های زمستانی پوشیده بودند و حالا لباس های تابستانی پوشیده اند.
2. حالا از سه ماه پیش قاطی تر و بد اخلاق ترند.
یک منشی گنده به اندازه ی یک خرس قطبی آورده اند که عین گوریل راه می رود و صورت قشنگ و موهای ژولیده ی مسی رنگی دارد. قرمز-نارنجی موهایش در کنار پوست سفید و هیکل گنده اش از او خون آشامی غول پیکر و دوست داشتنی ساخته است (مثل نانی در کارتون قلعه ی هزار اردک می ماند). مخصوصاً که انگار از همان اول با من قرارداد نانوشته ای دارد که به تمام حرف های من می خندد و مدام می گوید: تو چقدر با مزه ای! انگار اینجا همه رو خوووووووووووووووب شناختی.
آقای ح که کارهای سرویس کامپیوترها را انجام می دهد سربسته بهم می گوید اینجا نمان. پرچم این شرکت یک سال دیگر پایین می آید. اوضاع خراب است.
هنوز درست پشت میز جا نگرفته ام و جایی برای کیفم پیدا نکرده ام که مجبور میشوم تلفن ها را جواب بدهم و فکس ها را ثبت کنم. خنده دار است که بایگانی ها همان مشکلات قبل را دارند و اصلاً قابل بازیابی نیستند و هیچ چیز انگار عوض نشده الا آبدارچی و جلسات تمام نشدنی همینجوری ادامه دارد.
آخر پدر (بیـــــــــــــــــــــب)ها من سه ماه است اینجا نبوده ام و سیستم بایگانی اینجا را یادم رفته. بگذارید دو روز بیایم بعد ارث پدرتان را ازم بخواهید. اینهمه صمیمی شدن و عادی بودن تان با حضور دوباره ی من بعد از سه ماه عین این می ماند که من همین دیروز عصر با شما خداحافظی کرده ام و امروز دوباره گفته ام سلام. انگار نه انگار که سه ماه است نبوده ام. جوری آدم ها را به جایگاه شغلی شان می دوزید که انگار در موقعیتی غیر از آن قابل تصور نیستند. اگر بمیرم و روحم جلوی تان ظاهر شود هم به گمانم اولین چیزی که بهم بگویید این است: خانم این ساعت سر کار اومدنه؟ تأخیر و کسر حقوق می خورید!
پایانه ی داستانی:
من اینجا می مانم. بعد از یک سال آرایشگر خوبی می شوم و توی این مدت قسط هایم هم تمام شده و می گویم (بیــــــــــــــــــــبِ) لق حاج آقا و می روم یک جایی با درصد در آمد بالا صندلی کرایه می کنم و با عشقم ازدواج می کنم و خوشبخت می شوم. و بعد از آن ساعاتی از روزم را به نوشتن و نقاشی اختصاص میدهم و کتاب ها چاپ می کنم و نوبل می گیرم و هی همینجوری پیشرفت می کنم الی آخر.
پایانه ی غیر داستانی:
شرکت بعد از یک سال ورشکسته می شود و حقوق های عقب افتاده ی مرا نمی دهد و می گوید (بیــــــــــــــــــــبِ) لق کارمندان و تخته می شود. و من همچنان این در و آن در می زنم برای یک قران و ده شاهی و پول ندارم که جایی را اجاره کنم و مشغول کار بشوم و سالن های درست و حسابی هم تجربه ی چند ساله می خواهند. و بنابراین ناراحتی اعصاب می گیرم و قسط هایم بالا می آید و خانه هم گران می شود و نمیتوانیم با عشقم بخریم و از خیر نویسنده شدن هم می گذرم و افسردگی ام حادتر می شود و بدبخت و بدبخت تر می شوم الی آخر.
________________________________________
پ.ن:
به قول میس پرسه اوس عزیز دلم: مردم به اندازه ی کافی بی ادب نیستند. متأسفانه.

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۰

172: و جهان از هر سلامي خاليست...


 نوشته شده در جمعه شانزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 0:31 شماره پست: 211
تمام بدنم ضعف كرده. خيلي طول مي‌كشد تا جان به تنم برگردد و رمق اين را پيدا كنم كه بتوانم دفترچه يادداشت و روان‌نويس سبزم را از كيفم در آورم و اينها را بنويسم...
به فكر اينم كه نام‌ها براي آدم‌ها چه معنايي دارند؟
وقتي يكي مي‌ميرد و مي‌گويند مثلاً: «امير» مرد... يعني چه؟ آيا توي ذهن آدم‌ها حقيقتاً انساني مي‌ميرد... يا فقط يك نام حذف مي‌شود. حتي فقط يكي از نام‌ها... يكي از مثلاً «امير»هاي دنيا؟
شنيدن خبر مرگ كسي براي ما چه معنايي دارد؟
به فكر اينم كه چقدر خوب است مداد قهوه‌اي چشم. كه بالاي چشم‌ها را تيره كني. آن پف پلك‌هاي يك شبانه‌روز گريسته را. چقدر خوب است ريمل. عينك. لبخند.
چقدر خوب است مريم دير بيايد و تو نيم ساعت روي سكوي در مترو نشسته باشي و بقيه‌ي بيسكوييتي را كه ديروز ح از بوفه‌ي پارك قيطريه خريد بخوري و اتوبان را نگاه كني. 24 تا پرچم وسطش را كه دارند توي باد پرپر مي‌زنند و شش تايشان سياه است. به عزاي چه كسي ايستاده‌اند اين‌ها؟ فاطمه‌ي زهرا؟ نمي‌شناسمش. نديده‌امش. اما او را ديده بودم. مي‌شناختمش. نامش برايم منطبق بود بر تصويرش، چهره‌اش، صدايش، نگاه بي‌رنگ و محزونش... سياه او را پوشيده باشيد براي من بامعناتر است دست كم. گيريم اينطور باشد. گيريم نه. گيريم هيچ معنايي در هيچ پرچمي اصلاً نباشد... به جهنم...
به اتوبان نگاه مي‌كنم و يادم مي‌افتد «عليرضا هنوز مرده». و جهان از ديروز ديگر جهان بي‌عليرضايي شده. و من هنوز هر بار اين را يادم مي‌افتد مي‌خواهم گريه كنم. حتي اگر يك شبانه‌روز گريه براي يك دوست نه چندان صميمي كافي باشد. حتي اگر همه هي بگويند كه «خدا بيامرزدش» و «برايش ياسين جمعي مي‌خوانيم» و «مرگ حق است» و «بايد به تصميمش احترام گذاشت»... حتي اگر تمام اين‌ها در نهايت بي‌معنا باشد...
به صداي ماشين‌ها در جهان بي‌عليرضا گوش مي‌دهم. به درختان پارك آنطرف اتوبان نگاه مي‌كنم... بي‌فايده است. گندش بزنند. جهان بي‌عليرضايي شده. بايد شاشيد تويش.
و با مداد چشم و ريمل و رژگونه  از خودم دلقك خنداني مي‌سازم.
به فكر اينم كه كي هستيد شما؟ ديگر نمي‌شناسم‌تان. انگار زماني بوده كه مي‌شناخته‌ام‌تان. زماني بوده كه مي‌دانسته‌ام «كلمات» چه معنايي دارند. «ليوان» يعني چه؟ «آدم» يعني چه؟ «مرگ» يعني چه؟ اما حالا نه شما را مي‌شناسم و نه حرف‌هاي‌تان را درباره‌ي مرگ او مي‌فهمم...
كي‌هستيد شما كه فقط به مرگ عزيزان‌تان گريه مي‌كنيد؟
عزيز شما كيست؟
چرا مي گوييد مي‌خواست بميرد و بايد مي‌گذاشتيم بميرد؟
چرا مي‌گوييد «بايد» مي‌شد؟
كي هستيد شما كه اينطور وقت‌ها اينقدر عاقل و منطقي مي‌شويد؟
چه جور آدم‌هايي هستيد كه كسي را وادار مي‌كنيد با چشم‌هايي خون گرفته و شانه‌هايي لرزان به موهاي مشتري گـه بمالد و از موهاي مشتري گـ ه را بشويد و گـه را از روي موهايش خشك كند و موهاي گـه‌مالي‌شده‌اش را براشينگ كند؟
كي هستيد شما كه فقط درد خودتان را مي‌فهميد و ديگران برايتان يك مشت اسم فاقد معنا هستند؟
چي هستيد شما؟
چرا ديگر نمي‌شناسم‌تان.
ذهنم دارد تكه‌پاره مي‌شود. و هر تكه‌اش به سمتي پرت مي‌شود. دارم از هم مي‌گسلم و شما نگاهم مي‌كنيد و چيزي نمي‌فهميد. من برايتان كي هستم؟ عليرضا براي شما چيست جز يك نام معلق در فضا؟
ورطه‌اي ميان من و شما افتاده درست بعد مرگش. درست از لحظه‌ي ديدن اس‌ام‌اس مهدي. درست به محض اينكه توانستم آن جمله را در مغزم حل كنم: عليرضا مرد...
ورطه‌اي ميان ما افتاده كه لحظه به لحظه دارد عميق‌تر و گشادتر مي‌شود. عين شكاف ميان پسـتان‌هاي مادر جهان... و من نمي توانم كه هيأت شما را ديگر تصور كنم.
داريد توي دالان‌هاي حافظه‌ي تخريب‌شده‌ام گم و گور مي‌شويد.
دارم به عليرضا نزديك‌تر مي‌شوم و از شما دورتر.
گـه بگيرند جهان‌تان را.
جهاني را كه مرگ يك نفر، جمله‌اي خبري باشد و تويش خبري هم نباشد. آنوقت سرنوشت بازيگران زن و مرد سريال‌هاي پي‌ام‌سي و فارسي‌وان، برايتان مهم‌تر باشد از مرگ يك آدم آشنا... يك آدم واقعي... كه حالا ديگر واقعيت ندارد... حتي گرم هم نيست...
چرا من آن‌هايي را كه «آگاهانه» مي‌روند اينقدر خوب مي‌شناسم و شما را نه؟
كي هستيد شما كه لغتي براي توصيف‌تان به ذهنم نمي‌رسد؟ لغتي به غايت تاريك و پلشت؟ لغتي به نهايت آغشته به گند و گـه؟
آخ... مغزم دارد عين مغز شيوا مي‌تركد. تا من هم بشوم يك زن جوان سكته‌اي كه نيمي از بدنش فلج شده. نيميش هست و نيميش نيست... رفته... به رفتگان نزديك‌ترم حالا. به رهسپاران. به آنان كه مثل شيوا هنوز در سفر رفتنند...
و همه چيز درد است.
جهان، درد است.
بايد امروز به مريم بگويم خودش تنها برگردد. چونكه مي‌خواهم برگشتني خيابان وليعصر را تا پايين قدم بزنم در سايه‌ي برگ‌هاي جوان چنارهاي پير بر پياده‌رو. و با او درباره‌ي اين موضوع حرف بزنم. با عليرضا. كه سبك‌تر از سايه‌ي برگ‌هاي چناران وليعصر، ملايمتر از باد بهاري اين روزها، كم‌حرف‌تر از تمام آدم‌هايي كه ديگر نمي‌شناسم‌شان، پا به پايم قدم خواهد زد و با هم درباره‌ي تمام اين چيزها حرف خواهيم زد.
بلكه شايد يكي‌مان آخرش فهميد كه كي هستيد شما... و چرا جهان‌تان سراسر درد است؟
________________________________________
پ.ن: از ديروز هي ياد كاريكاتوري كه يك نفر توي گودر گذاشته بود مي‌افتم:
مراسم تشييع جنازه‌ي يك كرم خاكي بود. سطح خاك مبناي صفر حساب شده بود و كرم‌ها زير خاك،‌ به طور وارونه نسبت به جهان ما، سنگ قبري برپا كرده بودند و كرمي را زيرش به خاك سپرده بودند و برايش ختم و عزا گرفته بودند. زير سنگ گذاشته‌ بودندش. يعني آن طرف جهان خودشان. يعني توي جهان ما. يعني كرم مرده را گذاشته بودند روي سطح خاك ما!!!
ما مرده‌هاي‌مان را پرت مي‌كنيم در جهان كرم‌هاي خاكي تا ديگر نبينيم‌شان و فراموششان كنيم. مي‌دهيم‌شان تا تجزيه‌شان كنند.
كرم‌ها شايد مرده‌هاي‌شان را پرت مي‌كنند توي جهان ما تا ديگر نبينندشان و فراموششان كنند. تا ما تجزيه‌شان كنيم...
ما كرم‌هاي خاكي لاشه‌هاي سرد مردمان يك جهان زنده‌ي ديگريم... شايد...
شايد خودمان يك نوع لاشه‌خواريم كه اينقدر به فراموشي مردگان عادت كرده‌ايم...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۰

171: A midnight kiss

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 0:13 شماره پست: 210
خانم «ف» غير از اينكه يك مطلقه‌ي پنجاه ساله‌ي خوش‌تيپ و خوش هيكل است و زن سابق يك كارگردان يا نمي‌دانم تهيه‌كننده‌ي معروف است و كلي هم پولدار، مزاياي ديگري هم دارد!
م.ن: من اصلاً و ابداً حافظه‌ي روبراهي در به ياد سپردن نام‌ها، علي‌الخصوص نام اهالي سينما ندارم. گير ندهيد.
خانم ف مدير بسيار قابلي است. يعني اگر يك مرد بتواند بيست زن را مديريت كند و سر هفته گيس هم را نكنند و زمين نريزند و سر ماه زندگي‌هاي هم را از بن و اساس منفجر نكنند و سر سال كار به دادگاه و قتل و جنايت نكشد... هنر كرده است. اما خانم ف اين توانايي را داشته و براي همين است كه دوستش دارم.
دو ماه است اينجا هستم و از همان روز اول ازش بدم مي‌آمد. از آدم‌هاي ديكتـاتور و مستـبد بدم مي‌آيد. آدم‌هاي از خود متشكر و چاپلوس. آدم‌هاي دورو و لبخند‌هاي دروغي‌شان. آدم‌هاي ريزبين كه دنبال يك چيزي مي‌گردند كه بهش كليد كنند و اعصابت را خرد كنند. و اين آدم تمام اين ويژگي‌ها را يكجا در خود جمع كرده... و براي همين است كه توان جمع و جور كردن يك سالن آرايش با 20 پرسنل زن را دارد.
هميشه وقتي دوستاني را مي‌ديدم كه توي خانه‌هاي‌شان زن سالاري بود و مدام مي‌ناليدند و من هم پيش‌شان از مردسالاري خانه‌مان مي‌ناليدم... دست آخر پيش‌شان كم مي‌آوردم و اذعان مي‌كردم زن‌سالاري توي يك خانه جداً وحشتناك‌تر و وخيم‌تر است. براي اينكه وقتي يك مادر عفريته داري كه از ريز و درشت كارهايت سر در مي‌آورد و مثل پدره نمي‌شود گاهي خرش كرد و سرش شيره ماليد و مثل پدره طبع بزرگ و بيخيالي ندارد و ريزبين هم هست و دستت را هم زرت و زرت مي‌خواند، كارت با كرام الكاتبين است.
زن سالاري جداً از خيلي زوايا خطرناك‌تر است. فكر كنيد اگر يك زن، رئيس جمهور كشور بشود به گمانم صبح تا شب كارش گير دادن و رسيدگي به امور جزئي نظير نظافت و دكوراسيون و فضاهاي شهري است و دفاع از حقوق سگ‌ها و گربه‌ها و احقاق حقوق زنان از همه لحاظ. بنابراين كلاً سياست‌هاي خارجي را مي‌بوسد و مي‌گذارد كنار و امور كلي را هم به وزرا محول مي‌كند و خودش هم مي‌شود رفيق گرمابه و گلستان خانم‌هاي وزرا و صاحب‌منصبان كشوري.
البته قصدم توهين به زن و مديريت زنانه نيست. ولي مشت نمونه‌ي خروار است و هر كدام ما چقدر از اين مشت‌هاي نمونه اينجا و آنجا ديده‌ايم.
به نظر من تنها مزيت مديريت زنانه به مردانه پايبندي دقيق زنان به «نظم» و «قانون» است. كاري كه مردان جداً از پسش بر نمي‌آيند و توي كت‌شان نمي‌رود.
حالا اين بحث‌ها بماند براي آدم‌هاي گنده‌تر و مدعي‌تر... داشتم از خانم ف مي‌گفتم... بله. خانم ف... كه دختر چاق و زشتي دارد كه ناخن‌هايش شبيه ناخن‌هاي آن غوله در داستان جك و لوبياي سحرآميز است و دستانش شبيه زن‌هاي رخشتشوي دهاتي. و اين دختر به تبعيت از مادر وحشي و غربتي‌اش كه چهارتا چشم دارد و شش تا گوش، كارش ول گشتن در سالن و گير دادن به صغير و كبير است. كه اين استكان چرا روي اين ميز است و اين لكه چرا روي اين ديوار است و اين بيسكوييت را كي گاز زده و اثر انگشت كي روي اين آينه مانده؟
مادر و دختر عين همند و كافيست يك روز سر كيف باشند و بخواهند خودي نشان بدهند. ديگر كار پرسنل در آمده. از همان دم در شروع مي‌كنند و همه را از دم تيغ مي‌گذرانند.
تصور شما از آرايشگاه زنانه بي‌شك چيزيست شبيه استخر يا سالن بدنسازي زنانه يا هرجاي زنانه‌ي ديگر كه تويش فقط صداي قلقل يكنواختي شبيه صداي بوقلمون توي فضا پيچيده و همه در حال زيراب‌زني و خاله‌زنك بازي هستند و كلاً اگر ده دقيقه آنجا باشي سردرد مي‌گيري از وراجي‌هاي بي‌خاصيت‌شان... نخير اشتباه مي‌كنيد. در سالن خانم ف از اين خبرها نيست. آنجا بيست تا زن در سكوت مطلق و خيلي جدي به كارشان مشغولند بدون اينكه كسي جرأت كند با صداي بلند كسي را صدا كند يا بالاي سر مشتري حرفي بزند. سكوت مطلق. و همه‌ي رفتارها حساب شده است و در جهت جذب مشتري.
فضاي اينجا بيشتر شبيه فضاي يك شركت خصوصي است. آنهم از آن خفن‌هايش. كاملاً كاري و منضبط و خشك. آن چيزي كه توي ذهن تمام شماست يك طرف... آنچه اينجا مي‌بينيد يك طرف.
روزهاي اول، «قانون» اينجا كاملاً توي مخم بود. غذاي بودار براي نهار ممنوع (مثلاً‌ قرمه سبزي). صبحانه ممنوع. حرف زدن بالاي سر مشتري ممنوع. زنگ تلفن ممنوع. تأخير ممنوع. مرخصي ممنوع. و خيلي چيزهاي ديگر كه توي آن فشار كاري قبل از عيد مزيد بر علت شده بود و فضا را غير قابل تحمل مي‌كرد. خرده فرمايشات تخـمي. ريزه‌كاري‌هاي قانوني به درد نخور. الزامات بي‌دليل.
در اولين و تنها صحبت دو نفره‌ام با خانم ف متوجه شدم كه مغزش را اصولاً از گچ ساخته‌اند و گوش‌هايش را با سيمان پر كرده‌اند و اصلاً انگار نمي‌شنود تو چه مي‌گويي و فقط دارد درباره‌ي منافع خودش حرف مي‌زند...
اما بعدتر وقتي سخنراني دو ساعته‌ي روان‌فرسايش را در جمع كارمندان شنيدم... ناگهان كشف كردم كه چقدر اين زن را دوست دارم.
نه آن وقتي كه با آن سن و سالش موهاي آسيب ديده‌اش را هر روز عين دخترهاي چهارده ساله پيچ و واپيچ و سيخ سيخي مي‌كند و لباس‌هاي رنگ وارنگ مي‌پوشد و بدليجات قلنبه و زمخت دخترانه مي‌اندازد و خودش را برنز مي‌كند.
نه آن وقتي كه لطيفه‌هاي بي‌مزه مي‌گويد و خايه مالان گرداگردش غش و ريسه‌هاي الكي مي‌روند.
نه آن وقتي كه وسط يك جلسه‌ي سخنراني ماهانه در ميان پرسنل براي زدن يك مثال ساده يكهو سن و سال و موقعيت و شخصيت‌اش را فراموش مي‌كند و عين ميمون مي‌پرد وسط و صدايش را به سرش مي‌اندازد و ادا اطوار در مي‌آورد و همه هي پوزخند‌هاي شرم‌آگين مي‌زنند و به هم نگاه مي‌كنند و مي‌مانند چه عكس‌العملي نشان بدهند.
خانم ف را وقت‌هايي دوست دارم كه عين مردها محكم و مقتدر، سكان مديريتش را به دست مي‌گيرد و حرف ناحساب توي كتش نمي‌رود. وقت‌هايي كه امر مي‌كند كه تمام پرسنل و حتي خودش و دخترش لباس‌هاي سنگين و ساده و پوشيده‌اي بپوشند و هيچ‌جايشان را بيرون نيندازند براي هم.
خانم ف را وقت‌هايي دوست دارم كه درباره‌ي سرطان سينه و شيمي‌درماني و نجاتش از مرگ مي‌گويد. از تجربه‌ي رفتن تا لب مرگ و برگشتن. وقت‌هايي كه براي سونامي ژاپن بغض مي‌كند يا از درد دل يك مشتري اشك توي چشمش جمع مي‌شود.
خانم ف، زن جالبي است. و من عجيب برايش احترام قائلم...

اما كماكان هنوز هم خيلي وقت‌ها ازش متنفرم، و وقتي از جلويم رد مي‌شود، مثل بقيه‌ي پرسنل توي دلم فحش‌هاي كاف‌دار و جيم‌دار بهش مي‌دهم و دلم را خنك مي‌كنم!

خانم ف هيولاي عجيبي است كه گاهي «بوسه‌ي نيم شبي» طلسمش را مي‌شكند و تبديلش مي‌كند به شاهزاده‌اي زيبا. 
شايد هم اينطور است كه همه‌ي آدم‌ها هيولاهايي عجيبند و بوسه‌اي براي شكستن طلسم‌شان از ما گدايي مي‌كنند. بوسه‌اي در زمان مناسب.