سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۰

173: بی بیب بیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب

نوشته شده در سه شنبه بیستم اردیبهشت 1390 ساعت 18:53 شماره پست: 212
س.ن: خاك بر سرم. ديديد چه شد؟ باز يادم رفته بود كامنتداني را ببندم. از دوستاني كه نظر گذاشتند و لطف داشتند خيلي خيلي معذرت ميخواهم كه مجبور شدم بخوانم و حذف كنم. به ياد همه تان هستم... ولي بي رابطه!!! باور كنيد خيلي براي اعصاب مفيد است. امتحان كنيد.
________________________________________
1.     به این نتیجه شایان توجه رسیده ام که:
                                                                        جان سگ دارم!
2.     و دیگر اینکه دچار دوگانگی شخصیت شده ام...
دوباره قرار شده بیایم این شرکت نیمه ورشکسته ی کاشی و سرامیک فلان، خدمت همان حاج آقای خپله ی معروف که قبلاً وصفش رفت. یعنی صبح می روم آرایشگاه و عصر می آیم اینجا تا بوق سگ.
خشن می نویسم. بد دهنم. بی شعورم. بی ادب هم هستم. هیچی از احساسات و عشق و این ها حالیم نمی شود. بی پدری هم که دیفالت سیستمم است. باز هم چیزی دارید که به کوله بار معنویاتم اضافه کنید. بابا جان! من همینم که هستم. خوشتان می آید بخوانید و حالش را ببرید. بدتان می آید تف کنید به سردرش و بروید یک جای معنوی تری را بخوانید. اصلاً کامنتدانی را به خاطر همین بستم که از سعادت شنیدن فحش و انتقادات کوبنده تان محروم بشوم و کمی آرامش اعصاب پیدا کنم. به خدا!
خبرهای خوب:
شوخی کردم. خیلی وقت است خبر خوبی ندارم. یعنی اگر شما دوست دارید می توانید به هشت صبح تا هشت شب کار کردن من به اضافه ی چهارساعت مسیر رفت و برگشتم تا خانه، با حقوق 300,000 تومان در ماه بگویید «خبر خوب». (البته از ساعت ۳ تا 8 عصرش در این شرکت خدمت می نماییم. بقیه را در آرایشگاه می باشیم. مفت و مجانی.)
حرف های مثبت و مودبانه:
باشد. فحش نمی دهم. منفی بافی هم نمیکنم. اما اگر خبر مرگ دوستتان را بهتان داده باشند و همه بیایند به شما تسلیت بگویند الا رئیسِ (بیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب)تان که تازه ازتان طلبکار هم بشود و کار هم بهتان بدهد و وقتی بالای سر مشتری گریه میکنید تازه شاکی هم بشود که مشتری آمده اینجا «فِرِش» بشود (خیلی به این واژه های خارجکی که معنایشان را هم نمی فهمد علاقمند است طفلک نازنین) و نه اینکه تو از غم و غصه ات بگویی بالای سرش و ناراحتش کنی...
اگر صبح تا شب سر کار باشید و شب که می رسید با پدرتان دست به یقه بشوید سر اینکه چرا توی خانه کار نمیکنی و تا می رسی خانه می نشینی پای کامپیوتر و می تپی میان اینترنت...
اگر زندگیتان شده باشد استرس و قرض و قسط و کار و دعوا و جدل و ناامیدی، آنهم در حالی که سی و یک سال تان است و نه پول دارید و نه شغل خوب و پر درآمد و نه خانواده ی به درد بخور و نه حتی به یکی از آرزوهایتان رسیده اید و نه حتی یک نقاش معروف یا نویسنده ی درست و حسابی یا یک (بیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب) دیگر شده اید...
می خواهم این شرایط را داشته باشید و کمی از هنر خونسردی و بی تفاوتی و (بیـــــــــــــــــــــــبِ) لق دنیا و طنازی تان به من هم یاد بدهید.
به جان خودم اگر بتوانید در این شرایط، مودب و خوشحال و خوش بین باشید شخصاً پیامبر خودم نیچه را انکار می کنم و به معجزات شما ایمان می آورم.
دوباره که می آیم اینجا توی این شرکتِ (بیــــــــــــــــــــــــــــــــــب) درست همان جلوی در قبل از اینکه چهار طبقه با آسانسور بیایم بالا، آقای پ کچل و آقای ع را جلوی در می بینم که با هم سر یک چیزی بحث می کنند و آقای پ کچل با آن نیم وجب قدش هی بالا پایین می پرد و عصبی است.
 وقتی وارد می شوم می بینم که همه عین سابق هستند با دو فرق:
1. آن موقع زمستان بود و لباس های زمستانی پوشیده بودند و حالا لباس های تابستانی پوشیده اند.
2. حالا از سه ماه پیش قاطی تر و بد اخلاق ترند.
یک منشی گنده به اندازه ی یک خرس قطبی آورده اند که عین گوریل راه می رود و صورت قشنگ و موهای ژولیده ی مسی رنگی دارد. قرمز-نارنجی موهایش در کنار پوست سفید و هیکل گنده اش از او خون آشامی غول پیکر و دوست داشتنی ساخته است (مثل نانی در کارتون قلعه ی هزار اردک می ماند). مخصوصاً که انگار از همان اول با من قرارداد نانوشته ای دارد که به تمام حرف های من می خندد و مدام می گوید: تو چقدر با مزه ای! انگار اینجا همه رو خوووووووووووووووب شناختی.
آقای ح که کارهای سرویس کامپیوترها را انجام می دهد سربسته بهم می گوید اینجا نمان. پرچم این شرکت یک سال دیگر پایین می آید. اوضاع خراب است.
هنوز درست پشت میز جا نگرفته ام و جایی برای کیفم پیدا نکرده ام که مجبور میشوم تلفن ها را جواب بدهم و فکس ها را ثبت کنم. خنده دار است که بایگانی ها همان مشکلات قبل را دارند و اصلاً قابل بازیابی نیستند و هیچ چیز انگار عوض نشده الا آبدارچی و جلسات تمام نشدنی همینجوری ادامه دارد.
آخر پدر (بیـــــــــــــــــــــب)ها من سه ماه است اینجا نبوده ام و سیستم بایگانی اینجا را یادم رفته. بگذارید دو روز بیایم بعد ارث پدرتان را ازم بخواهید. اینهمه صمیمی شدن و عادی بودن تان با حضور دوباره ی من بعد از سه ماه عین این می ماند که من همین دیروز عصر با شما خداحافظی کرده ام و امروز دوباره گفته ام سلام. انگار نه انگار که سه ماه است نبوده ام. جوری آدم ها را به جایگاه شغلی شان می دوزید که انگار در موقعیتی غیر از آن قابل تصور نیستند. اگر بمیرم و روحم جلوی تان ظاهر شود هم به گمانم اولین چیزی که بهم بگویید این است: خانم این ساعت سر کار اومدنه؟ تأخیر و کسر حقوق می خورید!
پایانه ی داستانی:
من اینجا می مانم. بعد از یک سال آرایشگر خوبی می شوم و توی این مدت قسط هایم هم تمام شده و می گویم (بیــــــــــــــــــــبِ) لق حاج آقا و می روم یک جایی با درصد در آمد بالا صندلی کرایه می کنم و با عشقم ازدواج می کنم و خوشبخت می شوم. و بعد از آن ساعاتی از روزم را به نوشتن و نقاشی اختصاص میدهم و کتاب ها چاپ می کنم و نوبل می گیرم و هی همینجوری پیشرفت می کنم الی آخر.
پایانه ی غیر داستانی:
شرکت بعد از یک سال ورشکسته می شود و حقوق های عقب افتاده ی مرا نمی دهد و می گوید (بیــــــــــــــــــــبِ) لق کارمندان و تخته می شود. و من همچنان این در و آن در می زنم برای یک قران و ده شاهی و پول ندارم که جایی را اجاره کنم و مشغول کار بشوم و سالن های درست و حسابی هم تجربه ی چند ساله می خواهند. و بنابراین ناراحتی اعصاب می گیرم و قسط هایم بالا می آید و خانه هم گران می شود و نمیتوانیم با عشقم بخریم و از خیر نویسنده شدن هم می گذرم و افسردگی ام حادتر می شود و بدبخت و بدبخت تر می شوم الی آخر.
________________________________________
پ.ن:
به قول میس پرسه اوس عزیز دلم: مردم به اندازه ی کافی بی ادب نیستند. متأسفانه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر