نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1390 ساعت 21:54 شماره پست: 215
دربارهي گذشته راحتتر ميشود حرف زد تا امروز. براي اينكه گذشته هر چه هست گذشته و به ما فرصت قضاوت را داده. اينكه بنشينيم و هي توي ذهنمان تحليلاش كنيم و آخرش يك برچسب روي هر تكهاش بزنيم و بايگانياش كنيم.
اما زمان حال روبرويمان ايستاده و رويمان نميشود توي چشمش زل بزنيم و بهش بگوييم كه به نظرمان كجاها دارد گند ميزند و كجاها كارش درست است.
اصلاً بحث زمانها نيست. سوژه خود ما هستيم. ما بايد خودمان را در عملكرد حالايمان قضاوت كنيم و اگر حالا از دستمان نرفته باشد و هنوز امكان تغييرش را داشته باشيم و بدانيم چه چيز درست است و بايد چكار كنيم كه هميشه راه درست را انتخاب ميكنيم و هرگز هيچ اشتباهي نميكنيم.
اما مسأله اين است كه ما حتي وقتي مدتها بعد از يك حادثه هم دربارهاش فكر ميكنيم باز هم نميتوانيم به نتيجهي واحدي دربارهاش برسيم و آخرش فقط بيخيالش ميشويم و خودمان را با يك برچسب زدن راحت ميكنيم كه مثلاً: سر فلان جريان تقصير فلاني بود كه من فلان كردم و فلان شد!
***
وقتي قسمت اول پست «داستان من و گولي» را مينوشتم، همه چيز را در حالت آنلاين و يكسره بدون توقف و ويرايش نوشتم. طوري كه بعد از پايان پست تازه يادم افتاد چه چيزهاي ديگري هم بود كه قرار بود بگويم و يادم رفت... و وارد كردن دوبارهي آن در متن فقط همهي نوشته را مصنوعي و سكتهاي ميكند... و بيخيالش شدم. اگرچه نگفتن همانها باعث شد يك عده از دوستان گودري عاشق گولي شدند و كلاً در رابطهي من و گولي به اين نتيجه رسيدند كه من چه آدم عني هستم و چه ظلمها كه به او روا داشتهام و او چه آدم صبور و دوستداشتني و جوركِشي است!
عيبي ندارد. رابطهي ما عين زن و شوهرهايي شده كه وقتي از يكيشان تعريف ميكني، ديگري قند توي دلش آب ميشود و افتخار ميكند به انتخابش. ديگر مسألهي من يا اويي نيست. اگر حرفهاي من باعث بشود كه خيال كنيد كلاً حق با اوست و من آدم بدي هستم هم چندان بهم بر نميخورد. باز هم يك چيزي است در رابطه با «خودم» و «خودش»... كه حضور و قضاوت و حرف ديگران خرابش نخواهد كرد.
و اما امشب كه خواستم قسمت دوم پست را بنويسم، شوخي-جدي به گولي اولتيماتوم دادم كه توي اين قسمت ميفروشمش و تمام حقايق را بر ملا ميكنم و نخواهم گذاشت قضاوتها بر ضد من شكل بگيرند... ولي درست از وقتي كه به طور جدي پاي كيبورد نشستم، ديدم هيچ كدام از مسائلمان را نميتوانم بگويم.
شايد فقط بتوانم به بعضيهايش اشاره كنم و روي با جنبه بودن گولي حساب كنم... اما خيلي از چيزها گفتني نيست و بسيار شخصي است و عنوان كردنش در وبلاگي كه گولي و بعضي از دوستان عالم واقعيام آن را ميخوانند فقط باعث دلخوري ميشود.
پنج سال پيش كه من و گولي شروع كرديم وضعيت اجتماعيمان اينطوري بود:
من: ليسانسه و شاغل. پدرم هم يك آموزشگاه رانندگي داشت و اوضاع مالي هم روبراه بود. و چند ميليوني هم پسانداز داشتم. و از همه مهمتر من بيست و شش سالم بود...
گولي: يك پسر ديپلمه. وضعيت شغلي كج دار و مريز و درآمد كم. و وضع مالي نه چندان روبراه بدون هيچ پشتوانه و پساندازي. و از همه مهمتر او يك پسر بيست و چهار ساله بود...
بعد اوضاع كمكم وارونه شد. آموزشگاه رانندگي پدرم را تعطيل كردند و ورشكسته شد. اوضاع مالي ما به هم ريخت. كار من شد صبح تا شب دويدن پي پول براي پر كردن چالههايي كه پدر كنده بود و موقتاً از خير كارشناسي ارشد جامعهشناسي و نقاشي و داستان نوشتن و طرح برجستهي سفال و همهي حوزههاي مورد علاقهام گذشتم... و گولي با پاس كردن واحدهاي ماندهي دوران پيش دانشگاهياش، رشتهي حقوق قبول شد و حالا بعد از چند سال، دو ماه ديگر يك ليسانسهي حقوق است و وضع درآمدش هم بد نيست و پساندازش هم حالا چيزي در حد من است.
اگر بخواهم منصفانه قضاوت كنم پسري را كه من پنج سال پيش انتخاب كردم، ابداً شرايط مساعدي نداشت و من هم نه پول و نه تحصيلات و نه هيچ فاكتور ظاهري ديگري را در انتخابش دخيل نكرده بودم و تمام اين مدت صبر كردم و اصرار چنداني هم به ازدواج نكردم (عليرغم فشار شديد خانوادهام و دعواها و اعصاب خرديهايشان)تا شرايطش مهيا شد و اين آدمي شد كه حالا هست و ميشود رويش حساب كرد.
توي اين پنج سالهي دوم بارها ازم پرسيد: چرا منو انتخاب كردي؟ من چي داشتم مگه؟
و من هر بار بهش جواب دادم:خانوادهي خوب. پدر روشنفكر. تربيت درست. سواد و اطلاعات كافي در حوزههاي مورد علاقهي من (ادبيات و تاريخ و فلسفه) و از همه مهمتر سمتگيريهاي مذهبي و سنتي عيناً از نوع من. (قبلاً گفتهام كه نگاه من به دين و سنت چجور نگاهي است و نميتوانم يك عمر با يك آدم خشكه مذهب و سنتي زير يك سقف زندگي كنم.)
اما جواب من به دوستان صميميام هيچ كدام اينها نيست. (و اين جواب به هرحال گولي را پررو ميكند اما ميگويم). وقتي دوستان صميميام ازم ميپرسند كه چرا گولي را انتخاب كردي... اولين چيزي كه در جوابشان ميگويم اين است:
چون بهتر از هر كس ديگهاي منو تحمل ميكنه! من كسي نيستم كه هر كس بتونه با اخلاقم جور دربياد...
و اين چيزي است كه در مخفيترين لايهي درونم بهش اعتقاد دارم.
من آدم كم تجربهاي نيستم و اين هم يك رابطهي سطحي و عاشقانه نبوده و نيست و خيلي خوب ميدانم دارم چكار ميكنم و اين آدم برايم كيست و كجاي زندگيم است و چه تعاريفي دارد. بنابراين خيلي خوب ميدانم كه: وقتي از عشق حرف ميزنم دارم از چي حرف ميزنم؟
مهمترين معيار من در انتخاب گولي «روشنفكر واقعي» بودنش است. من تا دلتان بخواهد آدم روشنفكر-نما ديدهام كه ايدههاي آزادي جنـ.سي و ساختار شكني سنتي و فلان و بهمان ميدادهاند و وقتي به پاي ازدواج رسيدهاند دست گذاشتهاند روي دخترهاي آفتاب و مهتاب نديده و كدبانو. اما گولي بدون اينكه شعاري بدهد، در عمل تمام معيارهاي روشنفكرانه را پياده ميكند، چنانكه خود من خيلي وقتها در مقابلش كم ميآورم. مثلاً اگر ميگويد به حجاب اعتقادي ندارد، هيچجا و در هيچ شرايطي اعتقاد ندارد. اگر ميگويد به دين اعتقادي ندارد، نه در محرم جوگير سياهپوشيدن و زنجير زدن و گل ماليدن به سر و لباس و ماشين ميشود و نه در رمضان به قول بعضيها «رژيم» ميگيرد.
شايد گولي توي آن يك هفتهاي كه مرا قال گذاشته بود داشت به تمام گذشتهي من كه برايش مو به مو تعريف كردهبودم و ازش خبر داشت فكر ميكرد... شايد داشت به اخلاق گند من فكر ميكرد و اينكه آيا ميتواند يك عمر با اين اخلاق دمدمي بسازد يا نه؟... شايد داشت به سختيهاي زندگي با يك زن نويسنده فكر ميكرد و با خودش اتمام حجت ميكرد... چه ميدانم...
به هر حال در رابطهي من و گولي مسائل خيلي شخصيتري هم دخيلاند كه من در آنها حق را صد در صد به خودم ميدهم و آنها را جزء معايب گولي طبقهبندي ميكنم كه... بماند. (به خودمان مربوط است!)
شايد اگر گولي هم ميتوانست به راحتي من كلمات را پست سر هم قطار كند و وبلاگ بنويسد و خودش را تحليل كند... ميتوانست كمي هم از من انتقاد كند و دلش را خنك كند. اما به نظر من بخش مهمتر قضيه اين بود كه قبل از من، خودش را در معرض قضاوت و تحليل قرار ميداد: كاري كه من در دو سال گذشته كردهام و باعث شده كه خيليها بيايند و بگويند كه تو ديگر چجور خودشيفتهاي هستي كه از خودت بدگويي ميكني و به خودت فحش ميدهي؟
وبلاگنويسي از نوع من، قبل از هركسي خودش را تحليل ميكند و معايب خودش را در نوشتههايش در معرض نگاه خواننده قرار ميدهد و نقطهضعفهايش را لو ميدهد. حالا اين وسط چه باك كه كمي هم به ديگران بريـ.ند و دلش را خنك كند؟
خلاصه اينجوريهاست كه نميشود اين پنجسالهي دوم را خيلي موشكافانه بررسي كرد و فقط بگويم كه... بعله. خوبيم و خوشيم. دعوا نداريم. به هم عادت كردهايم. فقط گاهي حرف كم ميآوريم و حوصلهمان سر ميرود كه آنهم انشاءالله به زودي زود مرتفع ميگردد.
اما هنوز هم كماكان نظرم اين است كه ازدواج سختترين و هولناكترين تصميم دنياست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر