جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۰

172: و جهان از هر سلامي خاليست...


 نوشته شده در جمعه شانزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 0:31 شماره پست: 211
تمام بدنم ضعف كرده. خيلي طول مي‌كشد تا جان به تنم برگردد و رمق اين را پيدا كنم كه بتوانم دفترچه يادداشت و روان‌نويس سبزم را از كيفم در آورم و اينها را بنويسم...
به فكر اينم كه نام‌ها براي آدم‌ها چه معنايي دارند؟
وقتي يكي مي‌ميرد و مي‌گويند مثلاً: «امير» مرد... يعني چه؟ آيا توي ذهن آدم‌ها حقيقتاً انساني مي‌ميرد... يا فقط يك نام حذف مي‌شود. حتي فقط يكي از نام‌ها... يكي از مثلاً «امير»هاي دنيا؟
شنيدن خبر مرگ كسي براي ما چه معنايي دارد؟
به فكر اينم كه چقدر خوب است مداد قهوه‌اي چشم. كه بالاي چشم‌ها را تيره كني. آن پف پلك‌هاي يك شبانه‌روز گريسته را. چقدر خوب است ريمل. عينك. لبخند.
چقدر خوب است مريم دير بيايد و تو نيم ساعت روي سكوي در مترو نشسته باشي و بقيه‌ي بيسكوييتي را كه ديروز ح از بوفه‌ي پارك قيطريه خريد بخوري و اتوبان را نگاه كني. 24 تا پرچم وسطش را كه دارند توي باد پرپر مي‌زنند و شش تايشان سياه است. به عزاي چه كسي ايستاده‌اند اين‌ها؟ فاطمه‌ي زهرا؟ نمي‌شناسمش. نديده‌امش. اما او را ديده بودم. مي‌شناختمش. نامش برايم منطبق بود بر تصويرش، چهره‌اش، صدايش، نگاه بي‌رنگ و محزونش... سياه او را پوشيده باشيد براي من بامعناتر است دست كم. گيريم اينطور باشد. گيريم نه. گيريم هيچ معنايي در هيچ پرچمي اصلاً نباشد... به جهنم...
به اتوبان نگاه مي‌كنم و يادم مي‌افتد «عليرضا هنوز مرده». و جهان از ديروز ديگر جهان بي‌عليرضايي شده. و من هنوز هر بار اين را يادم مي‌افتد مي‌خواهم گريه كنم. حتي اگر يك شبانه‌روز گريه براي يك دوست نه چندان صميمي كافي باشد. حتي اگر همه هي بگويند كه «خدا بيامرزدش» و «برايش ياسين جمعي مي‌خوانيم» و «مرگ حق است» و «بايد به تصميمش احترام گذاشت»... حتي اگر تمام اين‌ها در نهايت بي‌معنا باشد...
به صداي ماشين‌ها در جهان بي‌عليرضا گوش مي‌دهم. به درختان پارك آنطرف اتوبان نگاه مي‌كنم... بي‌فايده است. گندش بزنند. جهان بي‌عليرضايي شده. بايد شاشيد تويش.
و با مداد چشم و ريمل و رژگونه  از خودم دلقك خنداني مي‌سازم.
به فكر اينم كه كي هستيد شما؟ ديگر نمي‌شناسم‌تان. انگار زماني بوده كه مي‌شناخته‌ام‌تان. زماني بوده كه مي‌دانسته‌ام «كلمات» چه معنايي دارند. «ليوان» يعني چه؟ «آدم» يعني چه؟ «مرگ» يعني چه؟ اما حالا نه شما را مي‌شناسم و نه حرف‌هاي‌تان را درباره‌ي مرگ او مي‌فهمم...
كي‌هستيد شما كه فقط به مرگ عزيزان‌تان گريه مي‌كنيد؟
عزيز شما كيست؟
چرا مي گوييد مي‌خواست بميرد و بايد مي‌گذاشتيم بميرد؟
چرا مي‌گوييد «بايد» مي‌شد؟
كي هستيد شما كه اينطور وقت‌ها اينقدر عاقل و منطقي مي‌شويد؟
چه جور آدم‌هايي هستيد كه كسي را وادار مي‌كنيد با چشم‌هايي خون گرفته و شانه‌هايي لرزان به موهاي مشتري گـه بمالد و از موهاي مشتري گـ ه را بشويد و گـه را از روي موهايش خشك كند و موهاي گـه‌مالي‌شده‌اش را براشينگ كند؟
كي هستيد شما كه فقط درد خودتان را مي‌فهميد و ديگران برايتان يك مشت اسم فاقد معنا هستند؟
چي هستيد شما؟
چرا ديگر نمي‌شناسم‌تان.
ذهنم دارد تكه‌پاره مي‌شود. و هر تكه‌اش به سمتي پرت مي‌شود. دارم از هم مي‌گسلم و شما نگاهم مي‌كنيد و چيزي نمي‌فهميد. من برايتان كي هستم؟ عليرضا براي شما چيست جز يك نام معلق در فضا؟
ورطه‌اي ميان من و شما افتاده درست بعد مرگش. درست از لحظه‌ي ديدن اس‌ام‌اس مهدي. درست به محض اينكه توانستم آن جمله را در مغزم حل كنم: عليرضا مرد...
ورطه‌اي ميان ما افتاده كه لحظه به لحظه دارد عميق‌تر و گشادتر مي‌شود. عين شكاف ميان پسـتان‌هاي مادر جهان... و من نمي توانم كه هيأت شما را ديگر تصور كنم.
داريد توي دالان‌هاي حافظه‌ي تخريب‌شده‌ام گم و گور مي‌شويد.
دارم به عليرضا نزديك‌تر مي‌شوم و از شما دورتر.
گـه بگيرند جهان‌تان را.
جهاني را كه مرگ يك نفر، جمله‌اي خبري باشد و تويش خبري هم نباشد. آنوقت سرنوشت بازيگران زن و مرد سريال‌هاي پي‌ام‌سي و فارسي‌وان، برايتان مهم‌تر باشد از مرگ يك آدم آشنا... يك آدم واقعي... كه حالا ديگر واقعيت ندارد... حتي گرم هم نيست...
چرا من آن‌هايي را كه «آگاهانه» مي‌روند اينقدر خوب مي‌شناسم و شما را نه؟
كي هستيد شما كه لغتي براي توصيف‌تان به ذهنم نمي‌رسد؟ لغتي به غايت تاريك و پلشت؟ لغتي به نهايت آغشته به گند و گـه؟
آخ... مغزم دارد عين مغز شيوا مي‌تركد. تا من هم بشوم يك زن جوان سكته‌اي كه نيمي از بدنش فلج شده. نيميش هست و نيميش نيست... رفته... به رفتگان نزديك‌ترم حالا. به رهسپاران. به آنان كه مثل شيوا هنوز در سفر رفتنند...
و همه چيز درد است.
جهان، درد است.
بايد امروز به مريم بگويم خودش تنها برگردد. چونكه مي‌خواهم برگشتني خيابان وليعصر را تا پايين قدم بزنم در سايه‌ي برگ‌هاي جوان چنارهاي پير بر پياده‌رو. و با او درباره‌ي اين موضوع حرف بزنم. با عليرضا. كه سبك‌تر از سايه‌ي برگ‌هاي چناران وليعصر، ملايمتر از باد بهاري اين روزها، كم‌حرف‌تر از تمام آدم‌هايي كه ديگر نمي‌شناسم‌شان، پا به پايم قدم خواهد زد و با هم درباره‌ي تمام اين چيزها حرف خواهيم زد.
بلكه شايد يكي‌مان آخرش فهميد كه كي هستيد شما... و چرا جهان‌تان سراسر درد است؟
________________________________________
پ.ن: از ديروز هي ياد كاريكاتوري كه يك نفر توي گودر گذاشته بود مي‌افتم:
مراسم تشييع جنازه‌ي يك كرم خاكي بود. سطح خاك مبناي صفر حساب شده بود و كرم‌ها زير خاك،‌ به طور وارونه نسبت به جهان ما، سنگ قبري برپا كرده بودند و كرمي را زيرش به خاك سپرده بودند و برايش ختم و عزا گرفته بودند. زير سنگ گذاشته‌ بودندش. يعني آن طرف جهان خودشان. يعني توي جهان ما. يعني كرم مرده را گذاشته بودند روي سطح خاك ما!!!
ما مرده‌هاي‌مان را پرت مي‌كنيم در جهان كرم‌هاي خاكي تا ديگر نبينيم‌شان و فراموششان كنيم. مي‌دهيم‌شان تا تجزيه‌شان كنند.
كرم‌ها شايد مرده‌هاي‌شان را پرت مي‌كنند توي جهان ما تا ديگر نبينندشان و فراموششان كنند. تا ما تجزيه‌شان كنيم...
ما كرم‌هاي خاكي لاشه‌هاي سرد مردمان يك جهان زنده‌ي ديگريم... شايد...
شايد خودمان يك نوع لاشه‌خواريم كه اينقدر به فراموشي مردگان عادت كرده‌ايم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر