نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم اردیبهشت 1390 ساعت 23:58 شماره پست: 216
توي تاكسي بعد از سه روز:
يكي بود... بعد يكهو نبود.
آغاز و پايان قصه همين بوده، تا بوده. و همين گريهام را درميآورد.
چشمهايش كمرنگ بود. عسلي نه. كمرنگ. و پوستش، و موهايش، همه كمرنگ بودند. انگار به اندازهي كافي جان براي زندگي كردن توي تنش نبود. و نگاهش حالت مات و حيراني داشت.
درست زماني كه فكر ميكنم ديگر دارم فراموشش ميكنم... توي تاكسي... صورتش ميايد جلوي چشمم. واي... واي... واي... انگار همينجا روبرويم ايستاده و ناگهان دود ميشود و ميرود هوا.
هست. بعد يكهو نيست. و گريهام ميگيرد. آرام. بعد زياد. شديد. نهرهاي باريك اشك راه ميافتند روي گونههايم و از چانهام ميغلتند زير گلويم و ميرسند به هم و ميروند تا ميان خط سينهام و گم ميشوند.
راست ميگويم كه بعد از او ورطهاي ميان من و دنيا افتاده كه پر نميشود.
نشستهام و با چشمهايي قرمز و پيشانياي سنگين، مات و مبهوت دور و برم را نگاه ميكنم. به اين فكر ميكنم كه چطور يك نفر ميتواند اينقدر بوده باشد، بعد يكهو نباشد. انگار هيچوقت نبوده اصلاً.
يك نفر كه روي اين زمين راه ميرفته، ناگهان زير زمين باشد.
چطور ميتوانم فاسد شدن بدنش را نگاه كنم و متلاشي شدنش را و تبديل شدنش را به خاك... كسي را كه اينقدر بوده. حضور داشته؟
درد ميگيرد. بدتر از درد زايمان. همهچيز سخت ميشود. چقدر خوب كاري ميكردند مصريان باستان كه عزيزانشان را موميايي ميكردند. حداقل چيزي ازشان ميماند. چيزي از آن بدن كم خون. آن موها و ابروها و مژهها و چشمهاي كمرنگ. كمي... حتي كمي از عليرضايي را كه بوده...
توي تاكسي بعد از ده روز (همان مسير):
فكر نميكردم آخرش خيام-لازم بشوم. يعني اينجوري كه هركه هرچه گفت بگويم كيون لق دنيا و بزن به در خوشي و اين حرفها...
توي تاكسي، راننده، سيدي دامبولي خسك گذاشته و من خوابم گرفته و خيلي خستهام از كار صبح آرايشگاه و توي راه شيفت دوم كاري هستم.
ميدانم پايم كه به آن ديوانهخانه (شركت سراميك) برسد همه ازم طلبكارند و همهي تلفنها دارند زنگ ميخورند و هركس دارد به سمتي ميدود و هنوز باسنم به صندلي نرسيده كه بايد فلان نامهاي را كه هيچي ازش نميدانم براي فلاني پيدا كنم و اصلاحيهي خرچنگ قورباغهي حاج آقا را رويش پياده كنم. و يا فلان فكسي را كه روحم ازش خبر ندارد از بين يك كوه كاغذ بايگاني نشده پيدا كنم.
ميدانم كه يك بمب وسط ميز تركيده و از در و ديوارش كاغذهاي بيربط آويزان است كه معلوم نيست مربوط به چه جرياني و چه كسي است و كجا بايد بايگاني شود.
ميدانم كه تا ديروقت نگهم ميدارند و تازه ازم طلبكار هم ميشوند كه چرا دير ميآيم و ميخواهم زود هم بروم...
و با دانستن تمام اينها به خودم ميگويم سرت را به همين صندلي ماشين تكيه بده و بگذار پلكهايت با آهنگهاي دامبولي خسك گرم بشود و آقاي بغلدستي به خيالات داغ خويش پايش را به پايت بچسباند... ميان دو هشياري... ميان دو جنگ... ميان دو روشنايي كور كننده... كمي بياساي. بگذار تمام جهان براي دقايقي با تو ديسي بشود... و تو استند باي...
ترافيك است. چشمهايم ميرود و برميگردد. توي آينه قيافهي اخمالوي زهرمار راننده را ميبينم. يك ربع وقت دارم كه بخوابم. اين «سعيد آسايش» نميگذارد. بينوا انگار سردرگمي جنـسي دارد. صدايش روي مغز و اعصابم رفته. مردك لوس خُنك... بعد... كمكم هشيار ميشوم و حتي... بعله! رقصم ميگيرد. با سعيد آسايش!!!
نوميدانه سعي ميكنم به شاهـين نجـفي نقب بزنم. به فرهاد و فروغي و اصلاني و آدم حسابيها. به اسكورپيونز (عقربها) و كويين (فردي مركوري)... ولي سعيد آسايش نميگذارد. و من رقصم گرفته. خنده دار است ولي سعيد آسايش به درونيترين لايهي حواس من نفوذ كرده و من به شدت سرخوشم. و آرامم. و چقدر خوشبختم. و دنيا به نظرم زيبا ميآيد حالا. انگار نه انگار كه ظهر پنجشنبه است و من ميان اينهمه آدمي كه خودشان ترافيك سنگيناند توي خيابان و دارند فرار ميكنند سمت خانههايشان، ميروم كه تازه شيفت دوم كاريام را شروع كنم.
و تمام اينها به خاطر سعيد آسايش است. كه جفنگ ميگويد و آدم را به خنده و قر و قميش مياندازد. كلماتش را اصلاً نبايد گوش داد يا تحليلشان كرد. فقط بايد با آهنگ لوس خنكشان بالا و پايين پريدو با يك عده ديوانه،سرخوش بود. كسـخلهايي كه خيلي زود شايد نباشند. شايد عليرضاهايي باشندكه اولش هستند و بعد يكهو نيست ميشوند و ميروند زير زمين تا قاطي چرخهي محيط زيستشان هضم شوند.
... ولي مكالمه يك روز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شكوه شاهپركهاي انتشار حواس
سپيد خواهد كرد
براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند...
(سپهري-شعر مسافر)
همينجاست كه ناگهان ميفهمم به روزگار خيام دچار شدهام. روزگار گريز از عقلانيت. روزگار فرار از فرزانگي و با سر پريدن به آغوش مستي. (كتاب در ستايش ديوانگي- اراسموس)
ما حالمان بد است آقا. ما فاكتور شاهـ.ين نجـ.في و نيچه و كوندراي خونمان بالا رفته. ما زيادي فكر ميكنيم و فكرهايي ميكنيم كه از سر ما زياد است.
بعدش هي ميرويم سر كار از صبح تا شب و توي تاكسي و مترو و اتوبوس چرت ميزنيم و وقت نميكنيم فريضهي نوشتن و خواندن را به جا بياوريم و ميشويم از اين آدمهاي نكبت عامي جهانسومي. بعدش آنقدر بدهكار خودمان و غمها و نداشتهها و نشدههايمان ميشويم كه ميرويم مثل عليرضا يك مشت قرص ميخوريم و خودمانرا براي كرمها سفرهآرايي ميكنيم.
ما حالمان زيادي بد است تازگي و آنقدر فلسفيدهايم و گريه كردهايم كه نه مغز برايمان مانده و نه چشم و... چينهدانمان پر شده از اندوه و... ورم آوردهايم اين هوا!
براي همين سعيد آسايش عين موم اپيلاسيون بهمان ميچسبد و رقصمان ميآيد و حرف حساب توي مخمان نميرود ديگر.
براي همين بايد بدهيد برايمان يك سيدي سعيد آسايش و تتلو و حسين تهي و زانيار و از اين کسشعرها بزنند و هي برايمان پخش كنيد با وولوم بالا و برايتان بزنيم و برقصيم و چوپي بگيريم.
پايانهي داستاني: من هيچوقت عليرضا را فراموش نميكنم. به خاطر اينكه مرگش خيلي بامعنا بود و خودكشي كلاً چيز بامعنايي است و كلي پيام معنوي و فلسفي تويش هست و تازه آدم نبايد دوستانش را با مرگشان فراموش كند. مخصوصاً كه اينقدر به خاطرشان گريه كرده باشد. و شايد داستان عشق پنهاني ميان من و عليرضا در جريان بوده كه كسي ازش خبر ندارد و حالا با مرگش من ميشوم شكسپير و هي هملت و اتلو و مكبث مينويسم...
پايانهي غير داستاني: عليرضا هم مثل خيلي از مردههاي ديگر فراموش ميشود. «و فراموشي كيمياست». هيچ داستان عاشقانهاي بين من و او در كار نبوده. و دوران تراژديهاي بزرگ در ادبيات گذشته. و من هي همينطوري ميروم سر كار و ميآيم و توي ماشينها چرت ميزنم و به جاي شاهكارهاي ادبي، وبلاگ مينويسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر