شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۹

471: بشاش توی دوستی های بیست ساله!

ده روز پیش دوست دخترِ دوستِ دوستم مرا شام دعوت کرد (توضیح جهت هنگ نکردن مغز خواننده:یعنی من یک دوست مذکر دارم که او هم یک دوست مذکر دارد که دوست دختر این دومی مرا تنها شام دعوت کرده). اصلاً نفهمیدم انگیزه اش چیست. احساس خطر کردم. همیشه از این نوع صمیمیت های بی دلیل ضربه خورده ام. هر وقت کسی بی دلیل باهام فاز صمیمیت برداشته، آخرش یک جوری بهم ریده. حس کردم می خواهد پشت سر دوست پسرش یا درباره ی یک چیز دیگر که آخرش داستان می شود برایم ور بزند. یک جوری سعی کردم قضیه را به یک قرار پیاده روی بیرون خانه با یک دوست مونث دیگر تخفیف بدهم. هرچه گفتم قبول نکرد. آخرش خودش شماره ی دوست دیگر را گرفت و بدون اینکه دیده باشدش برداشت زنگ زد بهش و با کلی تعارف و تکلف دعوتش کرد.

آن شب نشست کلی درباره مسافرت چند ماه پیش مان به شمال بدگویی و گلایه کرد و از دوست پسرش بد گفت و گفت که اصلا و ابدا قرار نیست باهاش ازدواج کند و پسره بی ادب و بی کلاس و الاف و بیکار است و نه پول دارد و نه حتی ادب و رفتار درست. طوری که این تا حالا دوست پسرش را نشان هیچ کدام از دوست هایش نداده که آبرویش نرود.

خلاصه شب خوبی بود و ما هم برای نشان دادن حسن نیت حرف های این را تأیید کردیم و از خریت مان دو کلمه هم خودمان اضافه حرف زدیم که کاش نمی زدیم. دوستم برگشت گفت که دوست پسر تو از من خوشش نمی آید (و انگیزه اش این بود که مثلا بعدا اگر این رابطه ادامه پیدا کرد توقع نداشته باش من او را دعوت کنم یا جایی که او هست من هم بیایم) و این حرف جرقه ای توی این آدم حسود زد که سر در بیاورد دوست پسرش توی مستی چه غلطی کرده و نکند با ما لاس زده و قضیه چیست. این یک جمله همانا و ده روز بعد از آن هی دوست مذکرم (که واسطه آشنایی ما با این دوتا بود) جواب تلفن ها و تماس های من را نمی دهد. تا اینکه معلوم شد دختره رفته تمام حرف های خودش را همان فردای آن شب از قول ما به دوست پسرش گفته و دو تا کلام حرفی که من پشت سر این دوستم زدم را هم گذاشته کف دستش و سه تایی به این نتیجه رسیده اند که من آدم بدذاتی هستم که آن شب با برنامه ریزی قبلی پاشدم رفتم خانه ی اینها که پشت سر دوست پسر آن جنده حرف بزنم و رابطه ی اینها را به هم بزنم و کلی هم پشت سر دوست خودم بدگویی کردم و دوستم حالا تازه بعد 20 سال مرا شناخته و من لیاقت دوستی باهاش را ندارم!

این ماجرا چند روز اعصابم را به هم ریخت و آخرش هم دختره مهمانی ای را که دوستم در جواب مهمانی او دعوتش کرده بود همانطور که حدس می زدم به بهانه اینکه علائم کرونا دارد پیچاند و نیامد که روبرو بشویم و برینم به هیکلش. بعد هم قضیه همینطور لنگ در هوا ماند و فقط من آدم بد این ماجرا شدم و حتی بهم فرصت داده نشد که از خودم دفاع کنم. قضیه با چهارتا پیغام و وویس روی واتس اپ تمام شد و اینجور که پیداست دوستی 20 ساله ما هم به هم خورد که خورد.

در همین اوضاع و احوال برادرم هم عین بختک افتاده بود روی تلفن من که بیا 700 تومان پول به من قرض بده بروم یک زمین بخرم و خانه ی خودم را هم بفروشم و پولت را به صورت همان سکه و دلار که الان هست پس بدهم. من هم اینور با شوهرم دعوا که برادرهایت فقط وقتی به آدم احتیاج دارند زنگ می زنند و برادرت کلاهبردار است و هر معامله ای باهاش بکنی، توی پاچه ی آدم می کند و... تا هم پشت تلفن به مادرم و برادرم می گفتم من سر این پول با شوهرم دعوا دارم و راضی نیست، این برای خودشیرینی از این طرف صدایش را بالا می برد که بشنوند و می گفت به من مربوط نیست، پول خودت است! اینها هم باز با من بحث و بحث که بیا پول را بده.

آخرش اینقدر روی اعصابم فشار آمد که معده ام ریخت به هم و چند روز مداوم معده درد داشتم و دیدم دیگر دارم دیوانه می شوم و پاشدم با شوهرم وقت روانپزشکی که قبلا گرفته بود را رفتم و چند تا قرص گرفتم و الان هم به زور قرص ها سرپا هستم وگرنه از دست اینها یک کاری دست خودم می دادم.

پریشب خانه ی یک دوست بودیم که باز برادرم بنا کرد زنگ زدن روی گوشی ام. جواب ندادم. تلفن آن یکی برادرم افتاد روی گوشی. جواب دادم دیدم پدرم است. حالا اصرار که همین الان بلند شو برویم یک خانه ی کلنگی برادرت در ناکجا آباد افسریه پیدا کرده که تو یک واحد از سه واحدش را بخر. هی می گویم که من اینقدر پول ندارم. می گوید من یک مقدار دارم "باهات شریک می شوم!". جالب اینکه دو سه سال پیش که از من قرض می گرفتند برای خانه خریدنشان، حرفی از شراکت نزدند. وقتی هم خواستند بعد از چهار ماه پولم را پس بدهند، حساب کردند سود روزانه اش 1.200 می شود. در حالی که دلار و ماشین و همه چیز در همان مدت سه برابر شده بود و من عملا به خاک سیاه نشسته بودم.

القصه اینقدر شاش به تنبان شده بودند که همان نصف شبی می خواستند بروند با پول من بیعانه بدهند و خانه را بخرند که من گفتم نه و فردا صحبت می کنیم. بعدش هم شوهرم گفت این دوتا "گربه نره و روباه مکار" برای برادرت نقشه دارند که باز دوباره با پول ما تجارت کنند و بروند خانه را بخرند و بدهند برادرت که تا حالا یک خانه هم نساخته و اینکاره نیست، با پول ما ریسک کند و به عنوان ناظر پروژه هم برجی ده میلیون بگیرد، آن هم نه کنتراتی. یعنی تا مادامی که کار طول بکشد ضررش را ما بدهیم و حضرت آقا بدون استرس حقوق سر ماهش را بگیرد و ول بچرخد و ما عین سیر و سرکه بجوشیم و پولمان روی هوا باشد. من الکی دفاع کردم که زبان شوهرم درازتر نشود و گفتم نه و برای ما دل می سوزانند و به نفع ماست و ...

باز صبحش پدرم زنگ زد و برعکس دیشب خیلی علی السویه و از سر سیری برخورد کرد و تند تند حساب و کتاب کرد و به این نتیجه رسید که ما که کم داریم و خودش هم فقط 90 میلیون پول دارد. در حالی که دیشب داشت می گفت 100 تومن دارم و حتی لازم بشود بیشتر هم دارم! انگار باز یک زد و بندهایی با برادره کرده بود و به این نتیجه رسیده بودند که خودشان با هم و لابد با پسرعمه ی عزیزتر از جان قضیه را دست بگیرند و مرا قاطی نکنند. خوب به سلامتی. بوس بوس. خداحافظ.

باز امروز صبح زنگ زده و طبق معمول گه خوری دیر بیدار شدن و ساعت خواب مرا قبل از هر چیزی کرده و بعد هم دوباره آویزان شده که بیا من و تو و برادرت سه تایی با هم پول بگذاریم و خانه را بخریم. اینطوری که تو 800 می گذاری. 100 رهن می رود. من و برادرت هم نفری 100 می گذاریم. که چی؟ که بدهیم برادرم بسازد!

دیگر دیدم باید آب پاکی را بریزم روی دستش که از ما بکشد بیرون. بهش گفتم که من خانه نمی دهم برادرم بسازد. والسلام. اینکاره نیست و پولم را به گا می دهد. هیچ کس به بسازبفروشی که تجربه ی اولش است اعتماد نمی کند. این تنها سرمایه زندگی من است و این ریسک را نمی کنم. هی از او اصرار و از من انکار. بهش گفتم برادرم فقط آهنگری و کمی کارهای دکوراسیون بلد است و کمی هم کابینت سازی. این ربطی به ساخت خانه ندارد. مثل آن موقع که جنابعالی مربی رانندگی بودی و یکهو به سرت زد آموزشگاه رانندگی بزنی و همه مان را به گای سگ دادی و همه سرمایه ات بر باد رفت. حالا هم اگر پول خودت و یا پول ما را دست این مردک بدهی، همان بلا به سرمان می آید. یکهو پاشنه ی دهانش را کشید و شروع کرد هوار هوار کردن که تو سر فلان بار که با این خانه پیش خرید کردید فلان گفتی و... و من فقط داشتم داد می کشید: به تو چه؟ به تو چه؟ به تو چه ربطی داره؟... و بعد گوشی را قطع کردم.

از عصبانیت شروع کردم دور خانه راه رفتن و کار خانه را تند تند انجام دادن که ذهنم درگیر بشود. داشتم فکر می کردم الان به کی زنگ بزنم بگویم که چقدر بدبختم؟ که این از شوهرم و این از خانواده ام؟ خواهرم خانه نبود. برادرهایم که خودشان یک پای ماجرا بودند. برای دوست هم بگویی تف سربالاست و سر موقع از حرف هایت ضد خودت استفاده می کند. به کی بگویم؟ بروم توییت بزنم؟ مگر در دو سه پاراگراف آدم می تواند اینهمه خفت و بدبختی و نکبت را توضیح بدهد؟ آخرش بعد از ماه ها آمدم که گرد و خاک این وبلاگ را بگیرم و اینجا بنویسم بلکه سبک تر بشوم.

گاهی اینجا نوشتن تأثیرش از قرص اعصاب بیشتر است.