دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۸

460: زنانی که ما بودیم

شوهرم می گوید اگر من آزمون وکالت را قبول بشوم، آنوقت یکی دو سال نمی توانم سر کار بروم و باید کارآموزی وکالت کنم تا پرونده گیرم بیاید و کارم روی دور بیفتد. توی آن مدت خرج خانه را چکار کنیم؟
توی این چند سال چند بار این را ازم پرسیده. وقتی سر کار می رفتم، خیلی راحت جوابش را می دادم که خوب مدتی با درآمد من زندگی می کنیم تا کارت روی روال بیفتد و به درآمد برسی. می پرسید قسط های دو تا وام مسکن را که می شود یک میلیون و هفتصد هزار تومان چه کسی می دهد؟ می گفتم موقتاً من می دهم. ماشین را چه کسی می خرد؟ من می خرم. خانه را چه کسی می خرد؟ من می خرم...
اما من تعدیل نیرو شدم و حالا در حوالی چهل سالگی بیکار توی خانه نشسته ام و راستش تصمیم هم ندارم دیگر بروم سر کار. چون هرچه پس انداز داریم تماماً پول من است که قرار است با آن خانه بخریم. یعنی دو سال پول را بانک مسکن خواباندم و حالا که وام ها درآمده، یکهو خانه گران شد و بازار مسکن به هم ریخت و قیمت ها مثل اسب رم کرده از کنترل خارج شد و ما هم اینقدر دست دست کردیم که کم کم شرایط به جایی رسید که در آن اوضاع دیگر خانه خریدن احمقانه بود و باید دست نگه می داشتیم تا قیمت ها یا ثابت شود و یا پایین بیاید و کمی منطقی تر شود. مثلاً قضیه اینطوری شده بود که من می توانستم آپارتمان قدیمی ساز 50 متری بی پارکینگ و انباری ام را بفروشم و با پولش یک آپارتمان 70 متری قدیمی بی پارکینگ و انباری در همین کوچه خودمان به دو برابر قیمت بخرم. یعنی منطقی اش اینطور بود که باید می شد یک خانه 100 یا 110 متری با این شرایط بخرم، اما خانه ی خودم را ارزان می خریدند و خانه های خودشان را گران می فروختند. مثل پروسه ی فروختن طلای دست دوم که وقتی حتی شما طلای دست دوم قرار است بخری، طلافروش یک چیزی این وسط را حق دلالی خودش فرض می کند و می کشد روی هر گرم طلا. این داستان کثافت، حتی شامل خرید و فروش سکه هم شده تازگی!!! یعنی شما سکه را می خری، دو سال بعد که می خواهی به مغازه دار جاکش بفروشی، ازت 10% ارزانتر از قیمت بازار می خرد. اصلاً هم دلیل خاصی ندارد. زورش می رسد و تو هم مجبوری و او از احتیاجت سوءاستفاده می کند.
خلاصه تا همین هشت ماه پیش هم هر وقت شوهرم ازم قول می گرفت که در زمینه ای ساپورتش کنم، راحت بهش قول می دادم. اما ورق برگشت و 50 میلیون دادند دستم و از کار بیرونم کردند.
مدتی بود که کم کم داشتم متوجه می شدم که کار کردن من، همانطور که مادر دوستم (که بازنشسته ی آموزش پرورش بود) و چند زن دیگر (بعد از 30-20 سال کار) بهم گفته بودند، باعث تنبلی شوهرم شده بود و داشت طوری می شد که انگیزه ی هیچ کار و تلاش اضافه در هیچ جهتی نداشت. مثل کارگزاران بیمه، سر جایش می نشست و فاکتورها را جلویش می چیدم و نصفش را تأیید نمی کرد که بخواهد هزینه اش را متقبل شود. یعنی راحت می گفت که «من نیازی بهش نمی بینم» و به راحتی نصف مخارج خانه را بی دلیل و اضافی تشخیص می داد و توقع داشت که خودم از حقوقم آن ها را پرداخت کنم. و توی این «خرج های الکی» رسماً تمامی مخارج شخصی من هم می گنجید. و تمام وسایل ریز و درشتی که قرار بود به خانه اضافه شود.  لپتاپ، پاور بانک، هارد اکسترنال، گوشی مبایل، ماشین، طلا، ظروف و وسایل برقی خانه و هر چیزی که قرار بود خرج روی دستش بگذارد، کاملاً اضافی و نالازم تشخیص می داد. حتی هزینه های درمانی خودم را باید از حقوق خودم می دادم. حتی ازم توقع داشت که بیمه تکمیلی اش هم بکنم و هزینه های درمانی او را هم من بدهم. مسافرت های سالیانه را من باید توسط مزایای رفاهی و اقامتی سازمان محل کارم جور می کردم. حتی با 37 سال سن و با گذشتن 8 سال از زندگی مشترکمان هنوز گواهینامه رانندگی اش را نگرفته و می گوید خودت با پول خودت ماشین بخر و خودت هم رانندگی اش را بکن و مرا اینطرف آنطرف ببرد. حتی در این 8 سال یک بار هم آزمون وکالت یا قضاوت را شرکت نکرده و نه درس می خواند و نه به شغل دومش اهمیتی می دهد و وقتی روی آن می گذارد و نه هیچ چیز دیگر. هر روز ساعت 4 می آید خانه و تا ساعت 12 شب ( 8 ساعت تمام به جز یک ساعت که صرف غذا و دستشویی رفتن و تلفن زدن می کند) روی مبل سه نفره دراز می کشد و توی توییتر جولان می دهد. 8 ساعت خودش یک شیفت کامل کاری است و می توانست لااقل تا 8 شب یعنی 4 ساعتش را توی دفتر پدرش صرف کار لیتوگرافی و یا اصلاً مسافرکشی یا هر کار کوفتی دیگری بکند و درآمدش را از 3 میلیون در ماه (برای زندگی دو نفره توی تهران باید لااقل 5 میلیون درآمد داشته باشی)، کمی بیشتر کند که یک پولی هم برای قسط و پس انداز و ماشین خریدن بماند. اما اصلاً دلش برای آینده مان نمی سوزد و هیچ چیز به تخمش نیست و ترجیح می دهد قسمتی از بار هزینه های زندگی را در کنار وظایف خانه داری به دوش من بیندازد.
خوب چه اشکالی دارد هان؟ این چیزیست که به ذهن شمای برابری طلب می رسد. اشکالش را بهتان می گویم. دخترعموی من ازدواج نکرده. آقا بالاسر ندارد. هرچه می خواهد می پوشد و خانه مجردی دارد و هر کجا دلش می خواهد می رود و از شوهر و فامیل شوهر هم پذیرایی نمی کند و دم به دم دوست پسر عوض می کند و خرج زندگی اش هم فوقش بشود ماهی یک میلیون یا بیشتر. خوب؟ خوب اگر بنده هم قرار بود خودم خرج خودم را بدهم و خودم خانه و ماشین بخرم و خودم کارهای خانه ام را بکنم (کارهای خانه ی یک آدم مجرد، یک سوم کارهای خانه ی آدم متأهل است. چون مهمان و فامیل شوهر هم ندارد که به خاطرشان بشور بساب کند)، و اگر قرار بود وظایف و خرج خانه را نصف به نصف به دوش بگیرم، پس اصلاً چرا شوهر کردم؟ فقط دنبال یکی می گشتم که جوراب هایش را از دور خانه جمع کنم و مدام توی سر خودم بزنم که برود حمام که ملحفه ها و بالش و تخت و پتو بوی گند نگیرد و مجبور نشوم هی بشویم شان و هی لیوان ها و ظرف های کثیفش را از دور خانه جمع کنم و زر زر مادرش را تحمل کنم که چرا بچه نمی خواهم و عیددیدنی فامیلش بروم که بهشان برنخورد؟
ریدم توی این زندگی متأهلی که من دارم. با این حساب بُرد با دخترعمویم است که از اول خودش را درگیر این بدبختی نکرده و خانم خودش است و به کسی هم جواب پس نمی دهد.
من حتی در خانه ی پدری هم هفته ای فوقش یک بار ظرف می شستم و اصلاً بلد نبودم ماشین لباسشویی را روشن کنم. غذا پختن را که اصلاً و ابداً بلد نبودم. حالا بیا ببین چه خرحمالی ای می کنم در خانه ی خودم! فقط روزی 10 بار کانتر آشپزخانه را دستمال می کشم. تازه بعد هم باید بروم سرکار و نصف خرج زندگی را هم بدهم؟ به ازای چه؟ اینکه شوهرم هم هفته ای یک بار در شستن ظرف کمکم کند یا ماهی یک بار توالت را به اسم شستن، کثافتمال کند؟ که مثلاً مهمان که می آید توی پذیرایی کمکم کند و بشقاب های میوه خوری را بچیند و چاقو را یادش برود و وقتی هم جلوی مردم بهش چشم غره می روم که چرا یادت رفت، همین مادر و خواهر خودم بگویند آخ آخ طفلک شوهرت. مرد که توی خانه کار نمی کند! این بیچاره همین قدرش را هم لطف می کند، پس بهش سخت نگیر و ازش مدام تشکر کن!
من نمی خواهم قاطی این بازی کثافت که دو سر باخت است بشوم. مدتی هست که به این نتیجه رسیده ام که کار کردنم بیرون از خانه، تماماً به ضررم است و شوهرم را روز به روز تن پرورتر و بی مسئولیت تر و خوش به حال تر می کند. پس من چه؟ باید دو شیفت تا 12 شب و حتی روزهای تعطیل مثل سگ، بیرون و درون خانه کار کنم و آخرش شوهرم بگوید درآمدم همین است که هست و بیشتر ندارم و می خواستی زن یک آدم پولدارتر بشوی. حتی سعی هم نمی کند که درآمدش بیشتر بشود. یعنی راحت با توجه به شغل فعلی اش، زمینه ی کاری امور حقوقی و قضایی را دارد و فقط کافی است به جای خایه مالی آدم های بی ربط، آدم مرتبطش را پیدا کند و ازش راهنمایی و کمک بگیرد و کمی هم درس بخواند و وکیل بشود و از این شغل و زندگی کثافت کارمندی نجات پیدا کنیم. اما به جایش آویزان من شده که دوره های بورس را بروم و باز دستش را به پول برسانم. انگار به این نتیجه رسیده که نمی تواند از پس هزینه های یک زندگی دونفره بر بیاید، حالا چه برسد به اینکه تصمیم می گرفتم یکی دو تا هم بچه بیاورم (که کاملاٌ هم حق داشتم و صغیر و کبیر ازم حمایت می کردند و خواسته ام یک چیز منطقی و حق طبیعی یک زن تلقی می شد و هیچ کاری هم از دستش بر نمی آمد که بتواند منصرفم کند). بعد این مرد حتی نمی تواند خرج خودمان دو تا را هم بدون آویزان شدن به این و آن بدهد. نمی دانم چرا اصلاً فکر کرد می تواند از پس تأهل بربیاید؟ آیا تا همین چند سال پیش وظیفه مردها تأمین هزینه های زندگی نبود؟ پس چطور شده که حالا هر مردی به خودش اجازه می دهد اعتراف کند که نمی تواند هزینه ی زندگی اش را بدهد؟ پس چرا می روید خواستگاری دختر مردم؟ پس چرا قوانین، هنوز قوانین 1400 پیش هستند و مردها همه جوره نسبت به زن اختیار دارند. اگر «اختیارات» هست، پس «مسئولیت» که ناشی از آن است چه می شود؟
توی سریال «ستایش 3» که همین روزها دارد از تلویزیون پخش می شود، می بینیم که دخترهای نره خر بیست و چند ساله، چون پدرشان مرده، باید بروند از پدربزرگی که اصلاً کاری برایشان نکرده و می خواهد سر به تنشان هم نباشد، اجازه ازدواج بگیرند. یا مثلاً پدربزرگی که خودش خانه ندارد و ورشکست شده و افتاده زندان، یکهو از وسط آسمان میفتد روی زندگی نوه های دختر و ادعای حضانت شان را می کند و می خواهد ببردشان پیش خودش! توجه کنید: دو تا زن بالغ بیست و چند ساله را! نه حتی دختر 9 ساله ای را که شما بهش مجوز ازدواج می دهید و او را واجد عقل و قدرت و اختیار و ازدواج و سکس می دانید.
بی فایده است. چیزی توی این جامعه و آن قانون تغییر نکرده و قرار هم نیست حالا حالاها تغییر کند. هنوز زن حق دوچرخه سوار شدن هم ندارد. هنوز سیگار کشیدن زن توی خیابان ممنوع است. هنوز مرد می تواند ادعا کند که زنش فرمانبردار نیست و خوب نیاز جنسی اش را برآورده نمی کند و حق دارد دوباره و چند باره ازدواج و صیغه و زنبازی و هرزگی کند.
هنوز از 1400 سال پیش چیزی برای زن ها عوض نشده. فقط ما نسل سوخته ای هستیم که این وسط، در حالی که هنوز برابری را به دست نیاورده ایم، جلوجلو باید هزینه اش را بدهیم.


چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۸

459: چهار نشانه

ساعت یک و ده دقیقه شب (صبح) است و من دوست دارم چراغ را روشن کنم که صفحه کلید را بهتر ببینم و برای تغییر زبان یا پیدا کردن کلیدهای خاص، چند ثانیه بهش خیره نشوم تا چشمم را که از نور مانیتور زده شده، به تاریکی خو بگیرد و کلیدها را پیدا کند، اما چراغ را روشن نمی کنم چون مثل خواب که از سر آدم بپرد، انسجام افکار را از سرم می پراند و یادم می رود چه می خواستم بنویسم.
1. اخیراً با یک شاعره (چقدر از این «ه» تأنیث عربی متنفرم) در توییتر بحثم شد و آخرش با هم دوست شدیم. قضیه این بود که من ایشان را دورادور از همان دوران دانشگاه و از طریق بچه هایی که آن موقع پای ثابت جلسات شعر بودند می شناختم. نه اینکه دیده باشمش یا مثلاً مجموعه شعری ازش خوانده باشم. فقط اسمش را از ح.ی رفیق دوست پسر آن موقعم ص.س شنیده بودم. آن هم نه حتی به ذکر خیر، که قشنگ یادم هست ح.ی می گفت که این خانم شاعر (که آن موقع معروف هم نبود گویا) خیلی ادعایش می شده و... از این حرف ها. اما من حرف های شاعران را درباره همدیگر جدی نمی گیرم، برای اینکه شاعر عادت به غلو و وارونه کردن واقعیت دارد. اگر ح.ی گفته بود که خانم شاعر اصلاً هم چیزی نیست و فقط ادعا دارد، لابد بهش حسودی می کرده یا خانم شاعر بهش پا نداده یا حالش را یک جایی گرفته بود. مخصوصاً حرف مردها را درباره یک زن نمی شود جدی گرفت.
حالا از ح و ص خبر ندارم. همچنین از هیچکدام بچه های جلسات شعر آن سال ها. چون که من اساساً شاعر نبودم بلکه داستان نویس بودم و معدود دوستانی که از آن سال ها دارم هم همین بچه های داستان هستند. تازه آن هم دو سه نفر. دقیق تر بگویم دو نفر. ر.م و ح.م. با بقیه یا رابطه مان سرد شده و از هم دورادور خبر داریم یا کلاً به هم زده ایم. یا آنقدر معروف شده اند که دیگر مرا تحویل نمی گیرند. و از سال 1384 به بعد من دیگر همان داستان نویس هم که فکر می کردم هستم، نیستم، چون که داستانی ننوشته ام.  فقط نوشته های پراکنده از نوع وبلاگ و روزنوشت.
داشتم می گفتم که با بانوی شاعر سر این بحث مان شد که من یک اشاره ای در یک توییت کرده ام که فلانی را تصادفاً توی توییتر دیدم و خواستم فالو کنم که دیدم فقط توییت سیاسی می نویسد. ای کاش هنوز همان شاعر می ماند... و به بانو برخورده بود. بعداً فهمیدم که اصولاً به این حرف که شاعر، بهتر است برود همان شعرش را بگوید حساس است چون دیگران هم این را بهش گوشزد کرده اند. از طرفداران جناح های سیاسی تا شوهر خودش. بعد کمی بحث کردیم و ایشان علیرغم تصور من زود کوتاه آمد و موضع خشن و دلخور اولیه اش را تغییر داد و بعد هم در چت خصوصی بحث را ادامه دادیم و معلوم شد از نظر فکری و اخلاقی بسیار شبیه هم هستیم و ایشان فایل کتاب های شعرش را برایم ایمیل کرد و من هم سه تا داستانِ خودم که مورد علاقه ام است را برایش ایمیل کردم. خوب توقعی ندارم این دوستی خیلی پا بگیرد یا نزدیک تر از اینی که هست بشود. من اصولاً برای شروع دوستی آدم سرگرم کننده ای هستم اما به محض شروع، تمام انرژی ام را برای ادامه از دست می دهم و به غلط کردن می افتم و دست و پایم را درون لاکم جمع می کنم.
2. بعدش یک اکانت داستان های «نیویورکر» در توییتر چند روز پیش با سرچ همین کلمه «داستان» که در متن توییت یا منشن های من بوده به من رسیده بود و فالو کرده و من هم فالوبک داده بودم. امروز یک داستان از مجموعه نیویورکر ترجمه شده به فارسی معرفی کرده بود به نام «سخنرانی در مورد مصر» که الان خواندمش. این داستان از نویسنده فرانسوی-آمریکایی کامیل بورداس 32 ساله هست. و چیزی که من را به شدت افسرده کرد این بود که این خانم هفت سال از من کوچیکتر است و ذهنش اینقدر عمیق و با تجربه و غنی هست. آنوقت من نمی توانم از اینهمه تجربه ی زندگیم، یه داستان به این عمق بیرون بکشم و بنویسم. فقط یه مشت توییت احمقانه که راحت فراموش می شوند و رزومه محسوب نمی شوند.
داستان درباره رازداری و افسردگی بود. پدر خانواده خودکشی می کند و مادر در یک تصمیم آنی برای اینکه دخترش را  از سایه ی افسردگی مصون نگه دارد، دلیل مرگ پدر را از کودک پنهان می کند. فقط به این امید که شاید افسردگی ژنتیک نبوده و تلقینی باشد و بتواند به این وسیله از دخترش در مقابل آن دفاع کند. اما دختر از همان کودکی دچار افسردگی و بدبینی نهفته است و مادر قادر به دیدن آن نیست. چیزی که شاید اگر مادر آن را می پذیرفت، بهتر می توانست درمانش کند و به دخترش کمک کند. اما به جای آن یک شکاف عمیق از دروغ و تظاهر میان خودش و دخترش ایجاد کرده که دختر را بیشتر به سمت تنهایی و افکار منفی سوق می دهد. تنهایی، چیزی که در پسزمینه ی داستان جریان دارد و آدم مستعد افسردگی را افسرده تر می کند. علی الخصوص آنجا که می فهمیم مادر هرگز آنقدر پدر را نشناخته که متوجه دلیل ناراحتی و نارضایتی اش بشود و خودش را چندان درگیر مشکل او نکرده. کاری که دوست پسر دختر با او می کند و به راحتی به او می گوید که او زیادی افسرده و غمگین است و دوستی اش را باهاش به هم می زند و با کس دیگری وارد رابطه شده و با او ازدواج می کند و دختر را تنها می گذارد. تنهایی. درک نشدن. بی تفاوتی دیگران. اینها کلید درک افسردگی و خودکشی است.
3. دیگر اینکه یک پسری طبقه ی بالا، واحد روبروی ما زندگی می کند که موزیسین است و دقیق نمی دانم در چه سطحی است ولی می دانم شاگرد می گیرد و خوش لباس و تمیز است و از فرق سر تا نوک پا با اهالی دیگر ساختمان فرق دارد. القصه من یک بار که با لباس فاطی کماندویی محل کارم به خانه رسیده بودم و خسته و عصبی بودم و احتمالاً به خاطر ظاهر خجالت آورم هم بدخلق و برج زهرمار بودم، ناراحتی ام را سر این بیچاره خالی کردم. یک لحظه توی پارکینگ دیدمش و ازش پرسیدم که آیا ایشان فیلتر سیگارش را پای راهپله می اندازد؟ آن بنده خدا هم سعی کرد از فرصت استفاده کند و به یک نفر از این ساختمان خراب شده بگوید که کیست و چکار می کند و چقدر دارد اینجا حیف می شود، بلکه برایش بیشتر احترام قائل شوند. گفت که دوست سیامک عباسی است و ایشان هم وقتی آمده بوده به خانه اش، از کثیفی و بی نظمی ساختمان تعجب کرده و... اینکه موزیسین است و شاگرد دارد و با این وجود اصلاً سر و صدا نمی کند و در عوض آن آقای عصبی و دیوانه ی طبقه ی بالایش، خیلی سر و صدا می کند و... من هم ایستادم و ایستادم تا حرف هایش تمام شد، بعد با قیافه ی پوکر فیس و «خب به من چه» ای برگشتم بهش گفتم: اوهوم. پس شما فیلتر سیگار نمیندازین و در پارکینگ رو باز نمی ذارین دیگه؟ و بدین ترتیب ریدم به سراپای آن طفلک و ذوقش را کور کردم.
خلاصه اینکه الأن چند وقت است که یک نفر زیر پنجره می ایستد و چند دقیقه صدای موسیقی ضبط ماشینش با صدای بلند پخش می شود و من اولش از این قضیه خیلی عصبانی می شدم و می خواستم سرم را بیرون کنم و فحشش بدهم و بهش بگویم که این نشانه ی بی فرهنگی است که آدم صدای ضبط ماشینش را با شیشه ی باز اینقدر بالا ببرد... که متوجه شدم این قضیه زیاد تکرار می شود و موزیک ها هم ... ای، بدک نیستند و حتی بعضی هایشان را دوست دارم. چند بار هم این بابا را در حالی که ماشینش را روی پل پارک کرده بود که داخل بیاورد یا بیرون ببرد دیده بودم و خلاصه امروز که دقت کردم مطمئن شدم که خودش است. چون دو دقیقه بعد از شنیدن صدای بلند موزیک ماشین، صدای باز کردن در پارکینگ آمد.
امروز به ذهنم رسید که چرا این آدم با این روحیه لطیف و ذوق هنری باید توی طویله ی این ساختمان نزدیک من زندگی کند و من مثل گاو بیایم و بروم و بهش نگویم که درکش می کنم و موزیک هایش را دوست دارم و ازش نخواهم که یک سلکشن خوب موزیک بهم بدهد؟ چرا آدم ها باید اینقدر تنها باشند و وانمود کنند همدیگر را درک نمی کنند و بعد مثل توییتر و فضاهای دیگر مجازی، یکهو بشنویم آدم پشت یک اکانت مجازی که سالهاست می شناختیمش، خودکشی کرده و دیگر نیست؟
بعد از صحبت با بانوی شاعر و خواندن داستان بورداس و تصمیم بر صحبت با پسره ی طبقه ی بالایی، احساس کردم اتفاقی دارد در من می افتد. آن انگیزه ی تغییر که منتظرش بودم انگار در تلاقی این اتفاقات، شکل گرفته و در من جرقه زده.
4. اتفاق زیبای دیگر، شروع شدن پاییز است. پاییز فصل من است. حتی بهار هم نه. با اینکه متولد اردیبهشت هستم، با بهار ارتباط برقرار نمی کنم. بهار زیادی عجول و لوس و همه پسند است. من پاییز را ترجیح می دهم. پاییزهای درکه و جمشیدیه. پاییزهای خیابان انقلاب. پاییزهای کلاس نقاشی و نوشتن. پاییز به من انگیزه ی هر جور شروعی را می دهد همیشه. شاید به خاطر همین است که امروز حس کردم دیگر تمام دلایل شروع یک فصل جدید از زندگی ام را دارم و باید دوباره شروع به تولید کنم. نقاشی. نوشتن. هر چیزی.
راستی فردا قرار است با برادر شوهرم برویم قزوین برای گردش و سفر یک روزه. و الان ساعت دو است و من باید بروم بخوابم که صبح بتوانم بلند شوم.

458:مصائب وارد کردن فایل بکاپ وبلاگ های قبلی


ساعت یک صبح است و از خانه ی مادرشوهرم آمده ایم. معده ی بی صاحبم یک هفته است درد می کند و امشب دیگر دارد خیلی اذیت می کند. احساس می کنم برعکس هرشب این ساعت، خوابم می آید اما دلم نمی خواهد بخوابم. چون که شب حیف است برای خوابیدن. روز این شوهر همش بیخ گوش من حرف می زند و غذا می خواهد و مزاحم می شود و هی الکی صدایم می کند. بعد کارهای خانه هم هستند. شب کسی کاری به کار آدم ندارد. چند ساعت بدون سر خر برای خودت با تمرکز کامل کار می کنی. فایل های قدیمی روی کامپیوتر را به این لپتاپ منتقل کرده ام و حالا باید مرتب و فولدربندی شان کنم. تازه کار عکس ها تقریباً تمام شده. حالا نوبت منتقل کردن آرشیو وبلاگ قدیمی ام به یک وبلاگ مخفی جدید است. این کار را برای چه می کنم؟ چون که فقط یک جا باشد که این نوشته ها حفظ شوند و یک روزی برگردم و بخوانم و ببینم «که بودیم و که هستیم»؟ بعد این داستان منتقل کردن فایل بک آپ بلاگفا به بلاگر پدر مرا در آورد. چون که سیستم تخماتیک سرویس های ایرانی اینقدر مسخره است که یک فایل xml درست و حسابی بهت نمی دهد که قابل انتقال به هر سرویس دیگری باشد. یک فایل متنی می دهد که فقط توی همان بلاگفا یا مثلاً پرشین بلاگ قابل خواندن باشد. بعد تازه برای من که چند سال پیش وبلاگ را حذف کرده ام، حتی سیستم بلاگفا فایل های قدیمی خودش را هم نمی خواند! یعنی آرشیو قدیمی من قابل برگرداندن به همان بلاگفای گه مصب با همان سیستم ناقصی که حتی قابلیت مخفی کردن یا محدود کردن خواننده ها را هم ندارد، نیست. خلاصه اینکه بعد از چند روز زیر و رو کردن کل نت، به این نتیجه رسیدم که تنها و تنها راه باقیمانده، همان کپی کردن دانه به دانه ی پست ها بدون انتقال کامنت ها و باقی چیزها، و با تغییر دادن تاریخ هر پست به صورت دستی و دوباره تنظیم کردن فونت و باقی چیزها، می باشد، و راه دیگری غیر از این بدبختی نیست.
خلاصه اینکه برای خودم  خوشحال بودم که از 208 پست اولین بک آپ، الساعه با شب بیداری های دو سه هفته ای، توانسته ام 160 تا را به رنج بسیار انجام بدهم، و فقط مانده حدود 50 پست. اما زهی خیال باطل. تازه متوجه شدم وبلاگ جدیدم در واقع فقط از پست 270 به بعد را دارد. در واقع تعداد پستی که من باید با این مصیبت وارد کنم،  270تا است و الساعه 120تایش مانده!
الان باز دارم می گردم ببینم می توانم فایل بک آپ این سرویس آخری یعنی وردپرس را که خودش خارجی و درست درمان هست وارد این بلاگر کنم یا نه. اگر بشود به گمانم لااقل یک بخش بزرگی را می توانم بدون بدبختی منتقل کنم. ولی اینطور که به نظر می آید امکان ندارد. چون این بیلبیلک انتظار ایمپورت همینجوری دارد می چرخد و اصلا به نظر نمی آید تصمیم داشته باشد تغییری کند یا چیزی را ایمپورت کند. نخیر. آخرش دست خودم را می بوسد.
دیگر دارد به خرخره ام می رسد از دست  این سیستم های دیجیتال. کارشان فقط پراندن فایل ها و دیلیت کردن بدون بازگشت و سوختن هارد و ویروسی شدن و کوفت و زهرمار است. حالا اگر این مزخرفات را توی یک دفتر نوشته بودم، تا ابدالدهر عین سریش بهم چسبیده بودند و از بین هم نمی رفتند.