چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۸

459: چهار نشانه

ساعت یک و ده دقیقه شب (صبح) است و من دوست دارم چراغ را روشن کنم که صفحه کلید را بهتر ببینم و برای تغییر زبان یا پیدا کردن کلیدهای خاص، چند ثانیه بهش خیره نشوم تا چشمم را که از نور مانیتور زده شده، به تاریکی خو بگیرد و کلیدها را پیدا کند، اما چراغ را روشن نمی کنم چون مثل خواب که از سر آدم بپرد، انسجام افکار را از سرم می پراند و یادم می رود چه می خواستم بنویسم.
1. اخیراً با یک شاعره (چقدر از این «ه» تأنیث عربی متنفرم) در توییتر بحثم شد و آخرش با هم دوست شدیم. قضیه این بود که من ایشان را دورادور از همان دوران دانشگاه و از طریق بچه هایی که آن موقع پای ثابت جلسات شعر بودند می شناختم. نه اینکه دیده باشمش یا مثلاً مجموعه شعری ازش خوانده باشم. فقط اسمش را از ح.ی رفیق دوست پسر آن موقعم ص.س شنیده بودم. آن هم نه حتی به ذکر خیر، که قشنگ یادم هست ح.ی می گفت که این خانم شاعر (که آن موقع معروف هم نبود گویا) خیلی ادعایش می شده و... از این حرف ها. اما من حرف های شاعران را درباره همدیگر جدی نمی گیرم، برای اینکه شاعر عادت به غلو و وارونه کردن واقعیت دارد. اگر ح.ی گفته بود که خانم شاعر اصلاً هم چیزی نیست و فقط ادعا دارد، لابد بهش حسودی می کرده یا خانم شاعر بهش پا نداده یا حالش را یک جایی گرفته بود. مخصوصاً حرف مردها را درباره یک زن نمی شود جدی گرفت.
حالا از ح و ص خبر ندارم. همچنین از هیچکدام بچه های جلسات شعر آن سال ها. چون که من اساساً شاعر نبودم بلکه داستان نویس بودم و معدود دوستانی که از آن سال ها دارم هم همین بچه های داستان هستند. تازه آن هم دو سه نفر. دقیق تر بگویم دو نفر. ر.م و ح.م. با بقیه یا رابطه مان سرد شده و از هم دورادور خبر داریم یا کلاً به هم زده ایم. یا آنقدر معروف شده اند که دیگر مرا تحویل نمی گیرند. و از سال 1384 به بعد من دیگر همان داستان نویس هم که فکر می کردم هستم، نیستم، چون که داستانی ننوشته ام.  فقط نوشته های پراکنده از نوع وبلاگ و روزنوشت.
داشتم می گفتم که با بانوی شاعر سر این بحث مان شد که من یک اشاره ای در یک توییت کرده ام که فلانی را تصادفاً توی توییتر دیدم و خواستم فالو کنم که دیدم فقط توییت سیاسی می نویسد. ای کاش هنوز همان شاعر می ماند... و به بانو برخورده بود. بعداً فهمیدم که اصولاً به این حرف که شاعر، بهتر است برود همان شعرش را بگوید حساس است چون دیگران هم این را بهش گوشزد کرده اند. از طرفداران جناح های سیاسی تا شوهر خودش. بعد کمی بحث کردیم و ایشان علیرغم تصور من زود کوتاه آمد و موضع خشن و دلخور اولیه اش را تغییر داد و بعد هم در چت خصوصی بحث را ادامه دادیم و معلوم شد از نظر فکری و اخلاقی بسیار شبیه هم هستیم و ایشان فایل کتاب های شعرش را برایم ایمیل کرد و من هم سه تا داستانِ خودم که مورد علاقه ام است را برایش ایمیل کردم. خوب توقعی ندارم این دوستی خیلی پا بگیرد یا نزدیک تر از اینی که هست بشود. من اصولاً برای شروع دوستی آدم سرگرم کننده ای هستم اما به محض شروع، تمام انرژی ام را برای ادامه از دست می دهم و به غلط کردن می افتم و دست و پایم را درون لاکم جمع می کنم.
2. بعدش یک اکانت داستان های «نیویورکر» در توییتر چند روز پیش با سرچ همین کلمه «داستان» که در متن توییت یا منشن های من بوده به من رسیده بود و فالو کرده و من هم فالوبک داده بودم. امروز یک داستان از مجموعه نیویورکر ترجمه شده به فارسی معرفی کرده بود به نام «سخنرانی در مورد مصر» که الان خواندمش. این داستان از نویسنده فرانسوی-آمریکایی کامیل بورداس 32 ساله هست. و چیزی که من را به شدت افسرده کرد این بود که این خانم هفت سال از من کوچیکتر است و ذهنش اینقدر عمیق و با تجربه و غنی هست. آنوقت من نمی توانم از اینهمه تجربه ی زندگیم، یه داستان به این عمق بیرون بکشم و بنویسم. فقط یه مشت توییت احمقانه که راحت فراموش می شوند و رزومه محسوب نمی شوند.
داستان درباره رازداری و افسردگی بود. پدر خانواده خودکشی می کند و مادر در یک تصمیم آنی برای اینکه دخترش را  از سایه ی افسردگی مصون نگه دارد، دلیل مرگ پدر را از کودک پنهان می کند. فقط به این امید که شاید افسردگی ژنتیک نبوده و تلقینی باشد و بتواند به این وسیله از دخترش در مقابل آن دفاع کند. اما دختر از همان کودکی دچار افسردگی و بدبینی نهفته است و مادر قادر به دیدن آن نیست. چیزی که شاید اگر مادر آن را می پذیرفت، بهتر می توانست درمانش کند و به دخترش کمک کند. اما به جای آن یک شکاف عمیق از دروغ و تظاهر میان خودش و دخترش ایجاد کرده که دختر را بیشتر به سمت تنهایی و افکار منفی سوق می دهد. تنهایی، چیزی که در پسزمینه ی داستان جریان دارد و آدم مستعد افسردگی را افسرده تر می کند. علی الخصوص آنجا که می فهمیم مادر هرگز آنقدر پدر را نشناخته که متوجه دلیل ناراحتی و نارضایتی اش بشود و خودش را چندان درگیر مشکل او نکرده. کاری که دوست پسر دختر با او می کند و به راحتی به او می گوید که او زیادی افسرده و غمگین است و دوستی اش را باهاش به هم می زند و با کس دیگری وارد رابطه شده و با او ازدواج می کند و دختر را تنها می گذارد. تنهایی. درک نشدن. بی تفاوتی دیگران. اینها کلید درک افسردگی و خودکشی است.
3. دیگر اینکه یک پسری طبقه ی بالا، واحد روبروی ما زندگی می کند که موزیسین است و دقیق نمی دانم در چه سطحی است ولی می دانم شاگرد می گیرد و خوش لباس و تمیز است و از فرق سر تا نوک پا با اهالی دیگر ساختمان فرق دارد. القصه من یک بار که با لباس فاطی کماندویی محل کارم به خانه رسیده بودم و خسته و عصبی بودم و احتمالاً به خاطر ظاهر خجالت آورم هم بدخلق و برج زهرمار بودم، ناراحتی ام را سر این بیچاره خالی کردم. یک لحظه توی پارکینگ دیدمش و ازش پرسیدم که آیا ایشان فیلتر سیگارش را پای راهپله می اندازد؟ آن بنده خدا هم سعی کرد از فرصت استفاده کند و به یک نفر از این ساختمان خراب شده بگوید که کیست و چکار می کند و چقدر دارد اینجا حیف می شود، بلکه برایش بیشتر احترام قائل شوند. گفت که دوست سیامک عباسی است و ایشان هم وقتی آمده بوده به خانه اش، از کثیفی و بی نظمی ساختمان تعجب کرده و... اینکه موزیسین است و شاگرد دارد و با این وجود اصلاً سر و صدا نمی کند و در عوض آن آقای عصبی و دیوانه ی طبقه ی بالایش، خیلی سر و صدا می کند و... من هم ایستادم و ایستادم تا حرف هایش تمام شد، بعد با قیافه ی پوکر فیس و «خب به من چه» ای برگشتم بهش گفتم: اوهوم. پس شما فیلتر سیگار نمیندازین و در پارکینگ رو باز نمی ذارین دیگه؟ و بدین ترتیب ریدم به سراپای آن طفلک و ذوقش را کور کردم.
خلاصه اینکه الأن چند وقت است که یک نفر زیر پنجره می ایستد و چند دقیقه صدای موسیقی ضبط ماشینش با صدای بلند پخش می شود و من اولش از این قضیه خیلی عصبانی می شدم و می خواستم سرم را بیرون کنم و فحشش بدهم و بهش بگویم که این نشانه ی بی فرهنگی است که آدم صدای ضبط ماشینش را با شیشه ی باز اینقدر بالا ببرد... که متوجه شدم این قضیه زیاد تکرار می شود و موزیک ها هم ... ای، بدک نیستند و حتی بعضی هایشان را دوست دارم. چند بار هم این بابا را در حالی که ماشینش را روی پل پارک کرده بود که داخل بیاورد یا بیرون ببرد دیده بودم و خلاصه امروز که دقت کردم مطمئن شدم که خودش است. چون دو دقیقه بعد از شنیدن صدای بلند موزیک ماشین، صدای باز کردن در پارکینگ آمد.
امروز به ذهنم رسید که چرا این آدم با این روحیه لطیف و ذوق هنری باید توی طویله ی این ساختمان نزدیک من زندگی کند و من مثل گاو بیایم و بروم و بهش نگویم که درکش می کنم و موزیک هایش را دوست دارم و ازش نخواهم که یک سلکشن خوب موزیک بهم بدهد؟ چرا آدم ها باید اینقدر تنها باشند و وانمود کنند همدیگر را درک نمی کنند و بعد مثل توییتر و فضاهای دیگر مجازی، یکهو بشنویم آدم پشت یک اکانت مجازی که سالهاست می شناختیمش، خودکشی کرده و دیگر نیست؟
بعد از صحبت با بانوی شاعر و خواندن داستان بورداس و تصمیم بر صحبت با پسره ی طبقه ی بالایی، احساس کردم اتفاقی دارد در من می افتد. آن انگیزه ی تغییر که منتظرش بودم انگار در تلاقی این اتفاقات، شکل گرفته و در من جرقه زده.
4. اتفاق زیبای دیگر، شروع شدن پاییز است. پاییز فصل من است. حتی بهار هم نه. با اینکه متولد اردیبهشت هستم، با بهار ارتباط برقرار نمی کنم. بهار زیادی عجول و لوس و همه پسند است. من پاییز را ترجیح می دهم. پاییزهای درکه و جمشیدیه. پاییزهای خیابان انقلاب. پاییزهای کلاس نقاشی و نوشتن. پاییز به من انگیزه ی هر جور شروعی را می دهد همیشه. شاید به خاطر همین است که امروز حس کردم دیگر تمام دلایل شروع یک فصل جدید از زندگی ام را دارم و باید دوباره شروع به تولید کنم. نقاشی. نوشتن. هر چیزی.
راستی فردا قرار است با برادر شوهرم برویم قزوین برای گردش و سفر یک روزه. و الان ساعت دو است و من باید بروم بخوابم که صبح بتوانم بلند شوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر