پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۸

445: مابعد التعدیل نیرو و خانه نشینی

من چهار ماه است بیکار شده‌ام و در این مدت نتوانسته‌ام شوهرم را وادار کنم یک لپ‌تاپ بخرد و یا برادرش را وادار کنم که به این کامپیوتر خانه‌مان یک سر و سامانی بدهد در حدی که بتواند فقط بلاگر را باز کند و دو خط توی وبلاگم تایپ کنم. آنوقت چطور توقع دارید افسردگی نگیرم و از همه‌چیز و همه‌کس متنفر نشوم؟
همین الان بالاخره توانستم با بدبختی و کورمال کورمال با فیلترشکنی که بلاگر را نصفه نیمه باز کرده و عکس‌هایش را نشان نمی‌دهد و وقتی کلیک می‌کنم معلوم نیست روی چه کلیک کرده‌ام و باید منتظر چه باشم, وارد سیستم شده‌ام و به طرزی کیری با یک صفحه‌کلید ناقص و سیستم داغان دارم نوتی را که دو ماه پیش نوشتم عاقبت می‌گذارم روی وبلاگم (بی‌ حرف پیش).
*
وسط فروردین 98 است. آخر تعطیلاتی که من بعدش دیگر نه قرار است مدرسه و دانشگاه بروم، و نه سر کار. پس عملاً فرقش برای من فقط کمی روی روال افتادن زندگی روزمره‌ام است. یعنی کم‌کم ظرف‌های پذیرایی عید را  جمع می‌کنم و مبل‌ها را هل می‌دهم سر جای خودشان و روکش‌شان را می‌کشم روی‌شان و شیرینی و شکلات و تخمه را اگر جا بشود که امیدی ندارم، می‌تپانم توی یخچال. یخچال نگو، بگو انباری. تویش از لوازم آرایش و لوازم کیک‌پزی قنادی و دارو و لوازم آکواریوم (شامل داروها و غذاهای ماهی‌های زینتی) و آجیل و انواع رب ترش و آبغوره و شیرینی و خرما و هزار کوفت بی‌ربط و باربط دیگر پیدا می‌شود. چون که خانه‌ی ما روی پارکینگ است و فقط هم یک دیوار مشترک با همسایه دارد و باعث می‌شود سرما و گرمای طاقت‌فرسایی داشته باشد. تابستان‌ها عین کوره آجرپزی و زمستان‌ها عین یخچال‌های قطبی. به شوهرم می‌گویم:‌ همه‌ی طبقات جهنم را در این خانه تجربه کرده‌ام. وقتی از اینجا برویم، از جهاتی شاید حتی دلم برایش تنگ بشود. فعلاً که اینقدر اذیت شده‌ام که خوبی‌هایش را نمی‌بینم. مثلاً‌ همین که این چند ساله فقط یک بچه، آنهم این دو سال آخر توی این ساختمان بوده. اینکه ساختمان کم‌جمعیت و خلوت است. یا اینکه خانه نورگیر و خوش‌نقشه است. یا اینکه حمام و توالت و آشپزخانه و کمددیواری را مطابق میل خودمان بازسازی کردیم و اگرچه 50 متر بیشتر نیست، ولی دکوراسیون داخلی خانه، اذیت‌ام نکرده و باهاش در آرامش بوده‌ام.
بعد از مدت‌ها آمده‌ام نشسته‌ام پشت سیستم کامپیوتر خانه. یک قارقارک به تمام معنا. مانیتور قدیمی ایسوس کله‌گنده که روی میز جوری آمده جلو که تقریباً می‌خورد به نوک دماغم. کیبوردی که فارسی‌ساز استاندارد رویش نصب نشده و کلید نیم‌فاصله و ویرگولش (تا اینجا که کار کرده‌ام) با کیبورد محل کارم که 5 سال گذشته را باهاش کار کرده‌ام فرق دارد. میز کوچک و غیر استاندارد و کوتاه با جای کیبورد کشویی که مچ دستم را اذیت می‌کند و خیلی نمی‌توانم باهاش کار کنم. کیس هم قدیمی و بسیار کند است و کشش ویندوز 7 را که به زور رویش نصب کرده‌ایم ندارد و جان می‌کند برای کوچک‌ترین کارها. آنتی‌ویروس و فیلترشکن ندارد. تنظیمات همه‌ی برنامه‌ها خراب و مشکل‌دار است و هر کدام را باز می‌کنم یک بدبختی باهاشان دارم. چون که من 5 سال گذشته را با سیستم محل کارم و گوشی‌ام کار می‌کرده‌ام و هرگز کارم به این قارقارک نیفتاده بوده است و فقط چند وقت یک بار برای پیدا کردن زیرنویس فیلم‌ها و مرتب کردن دسکتاپ طرفش می‌آمده‌ام که آن هم گه‌خور می‌شده‌ام و ولش می‌کرده‌ام و کارم را فردایش در محل کار راه‌می‌انداخته‌ام.
مشکلاتی که تا همین لحظه پای این کامپیوتر با آنها روبرو شده‌ام اینها بوده. حالا باقی‌اش مانده. مثلاً نوبت کار کردن با نت و وبلاگ‌ام که برسد، تازه بدبختی‌های جدیدی از اقصا نقاط این سیستم سر برمی‌آورد.
ولش کن. حالا که دارم توی word2010 می‌نویسم و تا همین‌جا کلی از تنظیمات را تغییر داده‌ام و هنوز هر دقیقه یک چیز جدید پیش می‌آید. کم‌کم این قضایا ساده‌تر می‌شود و مشکلات کمتر. فقط فکر نمی‌کنم هرگز به این میز کشویی کوچک جای کیبورد عادت کنم. دارد مچ دست و شانه‌ام را داغان می‌کند.
مدت‌هاست توی این وبلاگ ننوشته‌ام. چون که سرکار هیچوقت آسایش روانی نداشتم و همیشه یک دست‌خر بالای سرم توی اتاق بود و همیشه یک کاری دستم بود که باید بابت‌اش به یکی جواب پس می‌دادم. یا تلفن زنگ می‌خورد. چون که من توی دبیرخانه‌ی یک سازمان تخمی دولتی کار می‌کردم و دبیرخانه بدترین قسمت یک سازمان است. هرکسی بابت هرچیزی می‌تواند ازت بازخواست کند و همه رئیس‌ات هستند. مثلاً واحدهای اجرایی دیگر مثل پشتیبانی و حراست و روابط عمومی هم همین بدبختی‌ها را دارند و فشار و بی‌برنامگی سازمان و مدیران رده‌بالا بهشان تحمیل می‌شود، اما باز هم واحدهای مستقلی هستند که به کسی جز مدیرکل جوابگو نیستند. در جای خود حتی زور هم می‌گویند و حرف‌شان هم برو دارد. اما دبیرخانه شبانه‌روز و حتی در ساعات تعطیلی و ناهار و قبل و بعد از ساعت کاری هم باید پاسخگو باشد و خاک‌برسرترین عالم است.
اینقدر با این وبلاگ‌ درددل طولانی نکرده‌ام که الآن از هر حوزه‌ای بخواهم حرف بزنم، حرف به درازا می‌کشد و مجبورم جزئیات قضیه را برایتان شرح بدهم (نمی‌دانم الآن دارم خطاب به کدام مخاطب حرف می‌زنم؟ اصلاً نمی‌دانم هنوز کسی این وبلاگ را می‌خواند یا اینقدر پرایوت بوده که از دهن افتاده).
باری... از کار تعدیل شده‌ام بعد از پنج سال و خانه‌نشین شده‌ام. در حالی که شوهرم ماهی 2.500 حقوق می‌گیرد و کار او هم به گوز بند است. بعد از شش سال برنامه‌چیدن و پول جمع کردن و وام گرفتن، درست در آستانه‌ی خرید خانه‌ام، رئیس‌جمهور تصمیم گرفت خزانه را از طریق ایجاد ناامنی اقتصادی و تورم پر کند و یکهو قیمت دلار پنج برابر شد و تمام وسایل منزلی که گذاشته بودم به موقع‌اش خوب‌اش را بخرم و از شر مارک‌های آشغال چینی که سر هم کرده‌بودم که فقط امورات‌ام تا مدتی بگذرد خلاص بشوم، قیمت‌شان به جای پنج برابر، بعضاً حتی ده برابر شد. پراید 15 میلیونی یکهو در عرض چند ماه به 55 میلیون رسید و از حد توان خرید من خارج شد. آرزوهایم یک به یک جلوی چشم‌ام دود شد و رفت هوا. خانه آنقدر گران شد و بعد هم رکود شد که حالا دیگر تعویض خانه، فقط به قیمت یک ضرر سنگین، عملی است. یعنی پول من که به صورت نقد و وام در گروی خرید مسکن بوده،‌ اینقدر ول مانده که ارزش‌اش به یک چهارم یا کمتر رسیده و خانه‌ها همین‌طور بالا رفته. حالا خانه‌ی مرا ارزان از چنگ‌ام در می‌آورند و قیمت خانه‌های خودشان را پایین نمی‌آورند. رکود یعنی این. حالا درست سر همین بزنگاه، من هم از کار تعدیل شدم و پرداخت قسط وام‌مان هم به مشکل می‌خورد.
مشکلات و استرس‌های اقتصادی، به رابطه‌ی آرام‌مان هم لطمه زده و من که از بی‌خیالی و بی‌دست‌وپایی و اهمال شوهرم در این زمینه عصبانی هستم، مدام دارم بهش غر می‌زنم و مدام دعوا می‌کنیم و میل جنسی‌مان هم فروکش کرده. مضاف بر اینکه نمی‌دانم چرا (به دلیل سرفه‌های آلرژیک تمام عمرم یا کار سنگین آرایشگری) افتادگی رحم هم پیدا کرده‌ام و زخم دهانه رحم گرفته‌ام و مدت‌ها از آن بی‌خبر بوده‌ام و الآن یک سال است درگیر درمان این زخم کهنه‌ی لعنتی هستم و روحیه‌ام را به کل باخته‌ام و افسرده شده‌ام و تقریباً به این نتیجه رسیده‌ام که کلاً رحم‌ام را در بیاورم و خودم را از شرش راحت کنم.
اینطوری‌هاست اوضاع این یک سال گذشته‌مان.
خیلی دلگیر و عصبانی‌ام. از همه. به خصوص از چیزی که هستم و چیزی که دارم. و بعد شوهرم. و بعد خانواده‌ام. از شانس گه‌ام که اینطور با خاک یکسان‌ام کرد. آخرین چیزی که داشتم در زندگی برای‌اش تلاش می‌کردم همین تعویض خانه و بهبود دادن کیفیت زندگی‌ام بود که آنهم بی‌حاصل ماند. مثل باقی آرزوهایم. مثل نقاشی و داستان‌نویسی و آرایشگری و... من توی هیچ‌چیز، هیچ گهی نشدم. و این آخری را واقعاً‌ خودم مقصر نبودم. اگرچه باقی‌اش را هم خودم مقصر نبودم. قبلاً به نقش پدرم در انتخاب رشته و فشارهای روانی و نامزدی اول‌ام در 18 سالگی و خودکشی‌ام اشاره کرده‌ام. پدرم خیلی بلاها سر من آورده. تقریباً زندگی بهم نگذاشته. حتی همین حالا بعد از ازدواج هم دست از سرم برنمی‌دارد. مثلاً همین دیروز یک دعوای دیگر با هم کردیم و من بار دیگر به این نتیجه رسیدم که چقدر بی‌کس و کار و بدبخت‌ام و چقدر والدین‌ام بین من و بچه‌های دیگرشان فرق می‌گذارند و چقدر در حق‌ام نامردی می‌کنند. بعد هم مهمانی امروز خانه‌ی خواهرم را نرفتم و نشستم توی خانه. خبر مرگ همسر یکی از همکاران سابق شوهرم که سرطان داشت هم صبح زیبای دل‌انگیز آخر تعطیلاتم را قشنگ‌تر کرد و شوهرم هم پاشد رفت مراسم ختم و من ماندم تنها توی خانه‌ای که در و دیوارش شاخ‌ام می‌زند.
اینهمه خبر بد... خبر سیل سراسری و زندگی‌هایی که ویران شده‌اند... اخبار بد اقتصادی... دعواهای خانوادگی... چقدر بدبختی و نکبت توی دنیا هست که هر روز توی کون آدم می‌رود و کاری هم از دست‌اش ساخته نیست.
به همه‌ی این‌ها فکر می‌کنم... توی تنهایی این خانه.
شبی یک سری دیگر از مهمانان باقیمانده از عیددیدنی‌هایمان هم آمدند و رفتند. توی این عید من مجبور شدم تقریباً‌ هر روز یک بار خانه را جارو و گردگیری کنم و روزی ده بار میزها را دستمال بکشم. ده دست لباس و مانتوی مجلسی به چوب‌لباسی پشت در آویزان کرده‌ام و دو هفته تمام، روی میز و روی تخت و کف اتاق خواب همیشه سه چهارتا کیف و کفش و دمپایی روفرشی و لاک و کلیپس مو و زیورآلات و کثافت‌های دیگر ولو بوده است. حالا دیگر خسته شده‌ام. بریده‌ام. دلم می‌خواهد زندگی‌ام به روال عادی‌اش برگردد و بروم دنبال هزینه‌های درمانی شب عید از بیمه‌تکمیلی سابق‌ام و کلاس بدنسازی و چیزهای دیگر. خسته شده‌ام از برای دیگران زندگی کردن و لباس پوشیدن و همیشه آماده مهمان آمدن و مهمانی‌رفتن بودن. زیادی خانواده به درد نخور و فامیل آشغال‌ام را توی این عید دیده‌ام و ضخامت کثافات نشسته روی روح‌ام، به چند متر رسیده است. باید بس کنیم. باید تمام‌اش کنم این نکبت را و به خودم برگردم. معاشرت با آدم‌های بیمار و عقده‌ای و نشستن پای کسشعرهایی که روح‌ام را خراشیده و بیمارم کرده، دیگر از تحمل‌ام خارج شده.
امشب حس کردم دیگر باید قرص آرامبخش بخورم اگرنه دیوانه می‌شوم. شب‌ها خوابم نمی‌برد. روزها عصبی‌ام. هی این‌ها زنگ می‌زنند و روی مخ‌ام می‌روند و هی من جیغ‌جیغ می‌کنم و صدای‌ام می‌گیرد و باز یکی دیگرشان زنگ می‌زند. سروکله زدن با کارمندهای پست‌فطرت و حقیر آن اداره دولتی، واقعاً آسان‌تر از روزی دو سه بار صحبت تلفنی و هفته‌ای یکی دو بار دیدن این‌هاست. من ظرفیت این حد از معاشرت بیهوده و حرف‌های خاله‌زنکی و اینقدر فشار روی اعصاب را ندارم. خانواده‌ام را واقعاً ماهی یکی دو ساعت بیشتر نمی‌توانم تحمل کنم.

*
شب ساعت یازده و نیم. روی مبل گریه می‌کنم. با «ن» تلفنی صحبت می‌کنم و گریه می‌کنم. روی توالت فرنگی گریه می‌کنم و با دستمال توالت اشک‌هایم را پاک می‌کنم. قابلمه‌ی لوبیاپلوی شفته را نگاه می‌کنم و گریه می‌کنم. بعد از صحبت با «م» گریه می‌کنم. روبروی قفس قناری‌ها چهارزانو می‌نشینم و بلند می‌گویم: خوش به حالتون... و گریه می‌کنم. سیگار می‌کشم و گریه می‌کنم. چشم‌هایم دارد از کاسه در می‌آید و می‌سوزد و باز... گریه می‌کنم. دست خودم نیست. می‌آید. هرجا. هر وقت. به شوهرم می‌گویم: دیگه خسته شدم. کاش بمیرم راحت بشم... به مرگ نزدیکان فکر می‌کنم. دیگر غمی از این بدتر هست؟ تو هم بیا. تو هم بیا. دیگر هر غمی دلش می‌خواهد بر سرم هوار شود. خسته شده‌ام. بریده‌ام. کاملاً آمادگی شنیدن بدترین اخبار را هم دارم. سیل. زلزله. تحریم. گرانی. مصیبت. فقر. گدایی. فقط زندانش مانده که... بفرما. نه! جان برادر تو هم تعارف نکن. دیگر چیزی نمانده که به سرم نیامده باشد. هرچه آرزو داشتم به گور رفت. گفتم از این خانه‌ی فکسنی می‌رویم. می‌رویم یک خانه‌ای که بالکن دارد. حیاط دارد. بزرگتر است. دو تا اتاق خواب دارد. انباری و پارکینگ دارد. چیزهای ساده. خیلی ساده. مثل یخچال فریزر دوقلو چون که حالا فقط سه تا کشوی فریزر دارم و پدرم در می‌آید هر بار چیزی را از فریزر برمی‌دارم یا می‌گذارم. چون که به خاطر نداشتن انباری و دو تا اتاق خواب و میز و کشوی آرایش و چیزهای به همین کوچکی، چنان توی هم تپیده‌ام و دارد بهم فشار می‌آید که دیگر خسته شده‌ام. گفتم می‌رویم. دیگر وقتش است و از این خانه می‌رویم. چه شد پس؟ یکهو همه چیز ترکید و جوری بی‌سابقه تورم شد که توی پنجاه سال اخیر که هیچ، کل تاریخ ایران هم سابقه نداشته است. جوری شد که تانزانیا، زیمبابوه، اتیوپی... طوری که باور هیچ‌کس نشود. این چیزها چطور پیش آمد. چرا من اینقدر بدشانسم. «آخه چرا اینجا؟ چرا حالا؟ چرا اینطوری؟ من شكایتمو پیش كی ببرم؟ به كی بگم؟» با همین جمله هم گریه می‌کنم الآن.
«ن» از صدای گرفته‌ام می‌فهمد گریه کرده‌ام. اصرار می‌کند که بیایند دنبال‌مان برویم یک دوری بزنیم. از شمال تهران پا شوند بیایند جنوب شرقی. نه. حوصله ندارم. می‌گوید که فردا از سر کار می‌آید. و برایش مهم نیست خانه‌ام به هم ریخته باشد. می‌آید. خسته و تسلیم می‌گویم: بیا. بیا حرف بزنیم یه کم.
من خسته شده‌ام. تسلیم شده‌ام. تسلیم این بدشانسی. این بخت بد. آن وقت شما تعجب می‌کنید من به فیلم‌های ترسناک علاقه دارم. زندگی من برای خودش یک فیلم ترسناک است. فیلمی که در آن یک موجود شیطانی به نام «بدشانسی» مثل بختک در تمام طول فیلم روی زندگی‌ام افتاده و نمی‌گذارد یک لحظه بهم خوش بگذرد. درست در مقاطع حساس مثل سیلی شترق می‌خورد توی صورتم.