شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۶

429: ماجرای شمال و آن رفیق پانزده ساله

بیا فکر کنیم (فقط فکر کنیم) اینجا را می‌خواند.
بعد از سفر شمال و آن دعوای من با زنش، آمده اینجا را خوانده. در واقع یکی از همین فالوئرهای خاموش جدید یا قدیم بوده. برای او که کار ندارد. اصلاً گاهی فکر می‌کنم اگر جای این آدم‌هایی که بلاک‌شان می‌کنم بودم، روش خیلی ساده‌تری برای برگشتن بدون شناخته شدن پیدا می‌کردم. اصلاً کار سختی نیست که یک پروفایل فیک بسازی و یک سری حرف حکیمانه (البته پیشاپیش باید به آن سطح فکری و بلوغ ذهنی رسیده باشی که بتوانی از آن آدم‌ها نقل قول بیاوری) و عکس خاص (خودت هم باید خاص باشی تا سلیقه‌ات خاص باشد) بازنشر کنی و توجه شخص مورد نظر را جلب کنی و گولش بزنی که فالوبک‌ات کند. البته آدمی که به این سطح ذهنی رسیده باشد که بتواند «خاص» باشد و «سلیقه خاص» داشته باشد، خوب هرگز اینقدر بیکار و چیپ و داغان نیست که برود پروفایل فیک بسازد و محبت گدایی کند! برای همین است که کسی انگیزه این کار را ندارد. اما اگر مثلاً یک قاتل نابغه مثل هانیبال لکتر باشی، شاید برای به دام انداختن قربانی‌هایت چنین انگیزه‌ای داشته باشی. یا مثلاً یک عاشق شکست خورده و طرد شده که اینقدر تحقیر شده که می‌خواهد این بار با تیپ مورد علاقه معشوقش برگردد و مخ او را بزند و بعد تحقیرش کند و انتقام بگیرد. بله. انتقام. خشم و انتقام و نفرت انگیزه‌های قوی‌ای هستند برای فیک بودن و پنهانی کسی را خواندن. ولی او هیچ‌کدام از این حس‌ها را نداشته. می‌دانم. یک دعوای ساده هرگز چنین انگیزه‌ای به یک دوست سابق نمی‌دهد که بخواهد نوشته‌های دوستش درباره‌ی خودش را پنهانی بخواند. برای همین است که می‌گویم: فرض کنیم... فقط فکر کنیم که اینجا را می‌خوانَد...
برای نویسنده‌ها هم مثل بازیگرها کاری ندارد که ادا در بیاورند و وانمود کنند شخص دیگری هستند. اصلاً نویسنده یعنی همین کسی که مدام دارد یک گوشه کز می‌کند و خودش را در قالب شخصیت‌های دیگر می‌گذارد و سعی می‌کند با لحن آن‌ها صحبت کند. خیلی از این شاخ‌ها و سلبریتی‌های دنیای مجازی فارسی (منظورم در و داف‌ها و پلنگ‌ها نیست، آن‌هایی را می‌گویم که شخصیت و سبک خاص خودشان را در نوت‌گذاری دارند) نویسنده هستند. دارند تمرین نویسندگی می‌کنند. اولین ویژگی‌شان هم تایپ سریع‌شان هستند. باید اینقدر سریع تایپ کنند که دست‌شان همگام با ذهن‌شان یا دست‌کم فقط چهل یا پنجاه درصد کندتر از ذهن‌شان ثبت کند.
حالا اصلاً این را که چطور و با چه ترفندی می‌توانسته این صفحه را بخواند، به من ربطی ندارد. صرفاً توصیف و حدس و گمان و تئوری‌پردازی‌های یک داستان پلیسی بود. مهم هم نیست اصلاً. برویم سر باقی ماجرا...
تقصیر «ر» بود. می‌دانست من یک سال است از دستش دلخورم. برای اینکه آشتی‌مان بدهد، وقتی ما شمال خانه‌ی «ح» بودیم، زنگ زد او و زنش را هم دعوت کرد. زنش اصالتاً گیلانی بود و آن موقع انگار خانه‌ی مادرزنش همان شمال بودند که «ر» زنگ زده بود کشانده بودشان آنجا. البته چیزی که او می‌دانست یک سال دلخوری‌ام بود. من اما از مدت‌ها قبل از دستش دلخور بودم. مثلاً آن بارهایی که به زور باهاش قرار می‌گذاشتم که فقط حرف بزند و سبک بشود و قضیه آن زنک را که بهش خیانت کرد فراموش کند و یک بلایی سر خودش نیاورد. من وقت می‌گذاشتم. الاف و آواره می‌شدم. پا می‌شدم می‌آمدم آن ور دنیا که فقط حرف بزند. آن وقت او سکوت می‌کرد. انگار که اصلاً ربطی به من ندارد. یا مثلاً وقتی از سر کار خسته و کوفته رفتیم جلسه‌ی نقد داستانش، فرهنگسرای ارسباران (سید خندان). آن طرف دنیا. پدرم در آمد توی آن ترافیک. وسط جلسه رسیدیم. من و «آ» و «ح» و «م» بودیم. من و «ح» همکار بودیم. در واقع «ح» این شغل را برایم جور کرد. همان جا هم بود که با «م» که سابق مرا دوست داشت و یک جورهایی ولش کرده بودم و دیگر اعتباری برایش قائل نبودم، حرفم شد. در واقع آخرین باری بود که با «م» حرف زدم. چون که چند تا کنایه بارم کرد و عصبانی‌ام کرد و به خودم گفتم اصلاً من چرا دارم با این آدم مدارا می‌کنم و هنوز باهاش سلام و علیک دارم؟ این آدمی که آنهمه در حقم بدی کرد. بعد این بیاید مرا بکشد آن سر شهر که بیا برایت یک فیلمنامه سفارشی دارم. بروم ببینم فقط می‌خواسته زیراب «ح» را پیش من بزند و او را خراب کند و فیلمنامه‌ای در کار نبوده! پول چای و کافه‌اش را هم بیندازد گردن شوهر من (که آن موقع با هم نامزد بودیم). کیون لقش کردم و دیگر تلفن‌اش را هم جواب ندادم. آن جلسه‌ی لعنتی که تویش «م» برای آخرین بار آنقدر روی اعصاب من رفت و من چقدر بعد از جلسه با «ح» و بقیه جلوی در ایستادیم و مثلا ًبحث ادبی کردیم و در واقع منتظر بودیم که او (آقای نویسنده) بیاید و ازمان تشکر کند که به احترام‌اش آمده‌ایم. اما آنقدر نیامد که من کفرم در آمد و دیرم شد و رفتنی نمی‌دانم کی بهش خبر داد که بالاخره رفقای انتشاراتی جدیدش را ول کرد و آمد بیرون با ما خداحافظی کرد. سر راهپله!
اواخر دیگر محل ماها نمی‌گذاشت. داشت هی معروف‌تر می‌شد و دور و برش لاشخورهای منتقد و آش و لاش‌های پلاس توی جلسات ادبی و آدم‌های حیف نان هی زیادتر می‌شدند. اصلاً سر همان جلسۀ ارسباران، بیرون جلوی در که آن جماعت را دیدم به «ح» گفتم: نگاشون کن! یه مشت حیفِ نون. یه مشت سوسول. فکر می‌کنی چند تاشون دست‌شون توی جیب خودشونه؟ خرجی همه‌شون و یا بابا ننه دارن میدن هنوز، یا زن پولدارشون یا یه جور حامی خاک بر سر مالی دیگه که مجذوب تولیدات مزخرف ادبیِ ایناست هنوز و متوجه نشده چه کلاهی سرش رفته. من از آن جماعت متنفر بودم. سال‌ها بود از همه‌شان متنفر بودم. از همان روزهای دانشگاه و ولگردی توی جلسات ادبی فرهنگسراها و جلسات آزاد و خصوصی و خانگی و تمام جلسات ادبی دیگری که تویشان پلاس بودم، از تمام این آدم‌های مدعی توخالی که هنوز از یکی پول توجیبی می‌گرفتند، متنفر بودم.
بعدتر حتی از آدم‌های هنردوست و تریپ هنری هم متنفر شدم. یک مرضی هست که توی تمام این‌ها مشترک است: احساس عزت نفس و خود برتر بینی. فکر می‌کنند که به صرف اینکه از لحاظ فکری خودشان را در بند چیزی نمی‌دانند، بندهای تعلق مادی و جسمی‌شان هم بریده شده. یعنی دیگر نه احتیاجی به خوردن و ریدن دارند و نه پول احتیاج دارند! نمی‌فهمند که با گدایی کردن و آویزان بودن، تمامی آن عزت‌نفس تخـ.می‌شان با خاک یکسان می‌شود و چیزی ازش نمی‌ماند.
نه. ماها که نویسندگی و  هنر را ول کردیم و چسبیدیم به زندگی عادی، نه بی‌استعداد بودیم و نه پول‌دوست. ماها فقط زودتر متوجه شدیم که چقدر داریم می‌بازیم و تحقیر می‌شویم و عقب میفتیم و محتاج چه آدم‌های پستی شده‌ایم و چقدر درک نمی‌شویم و توی این زندگی (با فرض اینکه زندگی دیگری هم در کار باشد) دارد بهمان ظلم می‌شود. چرا آدم باید این کار را با خودش بکند؟ چرا باید بنشینی توی خانه و تلفن و تلویزیون و همه چیز را از برق بکشی و خودت را محصور کنی و هی فکر کنی و حتی گاهی به کمک مخدر و دود و دم بروی توی فضا که فقط تمرکزت بیشتر بشود که بتوانی یک سری چرت و پرت سر هم کنی که الساعه وجود ندارند یا کسی بهشان توجه نکرده یا ساخته ذهن خودت هستند؟ چرا باید یک عالمه چیز خوب را (خانواده آینده روابط فامیلی و دوستی قیافه و هیکل و پوست و مو بینایی سلامتی و...) خراب کنی که یک چیز را، فقط یک چیز را آباد کنی؟ که یک کتاب بنویسی؟ که ده کتاب بنویسی؟ توی کشوری که سرانه مطالعه اینقدر ناچیز است و تیراژ کتاب‌ها اینقدر پایین؟ که بشوی پادشاه چند تا جلسه ادبی و چند تا جشنواره؟ پادشاه سیارک کوچک خودت با چند آدم معدودش؟ این چیزها چه افتخاری دارد؟
یا مثلاً فیس بوک، که یک عالمه دوست و رفیق داشت که توی کامنتدانی‌اش خود جر می‌دادند برایش. بعد من رفیق سابقش بودم و حتی یک بار صفحه‌ام نیامده بود و پای یک مطلب‌ام لایک نزده بود. این‌ها هیچی. حتی توی دنیای واقعی هم دیگر یادم نمی‌افتاد. کلی کوه و دشت با هم رفته بودیم. حتی دخترعموهای مرا دیده بود. چقدر به پاهای کوچکش خندیده بودیم دور هم. چقدر عکس از پاهای کوچک چهارگوش‌اش که مثل پاهای غول‌ها بود انداخته بودیم و تهدیدش کرده بودیم که در فضای مجازی منتشر می‌کنیم. چقدر داستان‌هایش را برایمان خوانده بود. چقدر مدت‌ها یک روز در میان بهش زنگ می‌زدم و برایش درددل می‌کردم و دعواهایم با پدرم را، خواب‌هایم را برایش تعریف می‌کردم. چقدر این اواخر بعد از قضیه آن زنک، نگران‌اش بودیم. همه‌مان مدام درباره‌اش حرف می‌زدیم و نگران بودیم کاری دست خودش بدهد. چون که پدر و مادر درست و حسابی که نداشت. خانواده داغانی داشت با یک برادر معتاد و پدر و مادر جدا و ... ما خواهر و برادرهایش بودیم. حیف.
خلاصه این چیزها و کلی بی‌محلی و قیافه گرفتن و خود خاص پنداری در رفتارش با من بود که کم‌کم باعث دلخوری‌ام شد. بعد از سفر شمال سال قبل‌اش که آنهمه چس‌محلی کرد و برگشتنی توی ماشین حتی با شوهر من که جلو نشسته بود حرف نمی‌زد و توی قیافه بود، یک ماه بعدش باید خبر عروسی‌اش را بشنوم! آن هم از «ح» که دعوت شده بود و من هرچه صبر کردم دعوت کند نکرد و چند روز بعدش از همان صفحه فیس‌بوکش باید خبر رسمی عروسی‌اش را ببینم. بعد هم از «ح» شنیدم که پشت سرم حرف زده و گفته فلانی از وقتی ازدواج کرده عوض شده و چقدر روی اعصاب شده و چطوری شوهرش تحمل‌اش می‌کند.
من از دستش خیلی قبل‌تر دلخور بودم، اما از شمال سال قبلش و ماجرای عروسی‌اش به بعد، دیگر صبرم تمام شد و قضیه روی مخ‌ام رفت.
بعد «ر» آمد زورکی او را هم به سفر شمال‌مان دعوت کرد و زن روانی‌اش (که من از اولش هم معتقد بودم روانی است و بعداً ثابت شد که قرص‌های قوی اعصاب می‌خورده و خانواده‌اش به این نگفته بودند) آمد دعوا راه انداخت و قهر کرد رفت. انگار با نمی‌دانم چه پیش‌زمینه تخـ.می- تخیلی ذهنی که فلانی زیادی شوخی می‌کند و تو نادیده بگیر، با عزم جزم آمده بود که روی مرا کم کند و قشقرق راه بیندازد. زنش البته مترجم بود و به هم می‌آمدند. خوشگل هم بود. اما آدم‌هایی که ظاهراً و توی عکس‌ها و از دور خیلی بی‌عیب به نظر می‌رسند، معمولاً نقص‌های خیلی بزرگ دارند و غیر قابل تحمل‌اند.
به شوهرم می‌گویم:
چی میشه که آدما بعد از پونزده بیست سال دوستی یهو اینجوری میفتن به جون هم و قید همه‌چیز و می‌زنن؟
شوهرم معتقد است که ما از اول هم جزء دوستان صمیمی او به حساب نمی‌آمده‌ایم و او اگر می‌خواست، بعد از آن قهر شمال، به ما هم مثل بقیه کمابیش زنگ می‌زد و در دوستی را دوباره باز می‌کرد. من البته نظرم این نیست. چون که شوهرم از دوستی عمیق ما در این حدها خبر ندارد. او را به اندازه من نمی‌شناسد. نمی‌داند چه خر کله‌شق و احساساتی و نادانی است که دلش هم بخواهد، لج می‌کند. نمی‌داند چقدر مغرور است و سرش برود، غرورش را نمی‌شکند که بیاید بگوید اشتباه کردم. حتی همان‌جا توی شمال هم وقتی شش صبح جمع کردند و رفتند، ساعت نه و ده که بیدار شده بودیم، زنگ نزد بابت قضیه عذرخواهی کند و لااقل بگوید که از قول او از همه خداحافظی کنند و ببخشید که این‌طور شد. من البته اینطور برداشت کردم که حق را با خودش و زنش می‌داند و این بیشتر ناراحت‌ام کرد. بعدتر هم که از «ر» شنیدم که اشاراتی به سفر شمال کرده بود و گفته بود که فلانی هم انگار رفتارش یک جوری بود و عمداً آن رفتار را می‌کرد و اصلاً انگار با من لج داشت...، یکهو عصبانی شدم و رفتم روی تلگرام حسابی باهاش بحث کردم و دلخوری‌هایم را کمتر و بیشتر برایش گفتم و وقتی دیدم قبول ندارد و حرف‌های دیگری می‌زند، به کل بی‌خیال قضیه شدم و بهش گفتم که نه دور و نه نزدیک، همین حوالی هستم و زندگی‌اش را خواهم دید...
که دیدم. طلاق گرفتند. دو هفته است. «ر» دیروز گفت که باهاش قرار گذاشته و او برایش از جزئیات طلاق و قرص‌های اعصاب زنش و زندگی‌اش که به گـ.ا رفته و جسم و روحش که داغان شده گفته. و موها و ریش‌هایش چقدر سفید و خودش چقدر لاغر شده بوده. «ر» این‌ها را جوری گفت که من دلم بسوزد. یک جوری که به روی او نیاورم و دوباره بلند شوم باهاشان بروم شمال. چون که «ر» باز هم از قول خودش او را به سفر شمال یک ماه دیگرمان دعوت کرده بود.
من دلم نسوخت. حقیقت‌اش را بخواهی این روزها دور و برم پر شده از آدم‌های احمق. آدم‌هایی که اشتباه می‌کنند و دیگران باید به روی‌شان نیاورند که بیشتر توی گـ.هِ زندگی‌شان غرق نشوند. تسلا دادن؟ چرا؟ چرا باید فرض کنیم که وجدان این‌طور آدم‌ها حرف‌هایی را که لیاقت‌شان است بارشان می‌کند که ما دیگر نگوییم؟ چرا ما فکر می‌کنیم خودشان، خودشان را قضاوت کرده‌اند و بس‌شان است؟ آدم بی‌فکر باید مجازات شود. اگر عقل داشت و شعورش می‌رسید که چنین اشتباه فاحشی (آن هم وقتی همه بهش هشدار داده‌اند) نمی‌کرد. حالا باید پایش را هم بخورد. کمترین مجازات این آدم، تحقیر شدن و دیدن پوزخندهای دیگران است.
بهش گفتم. به او گفتم که «زندگی‌اش را از دور خواهم دید». می‌دانست که من و «ر» و «ح» هنوز با هم دوست‌ایم و رفت و آمد داریم و خبرهای زندگی او به گوش‌ام می‌رسد. نه. من آن پوزخند فاتحانه را نمی‌خواهم. من فاتح نیستم. جنگی نبوده. اگر هم بوده بین او بوده و خودش. او از خودش شکست خورده و حالا حالاها باید جواب خودش را بدهد که چطور در چهل سالگی این اشتباه را کرد؟ چطور فکر کرد ازدواج با یک زن زیبای نویسنده می‌تواند گزینه‌ی خوبی برای یک نویسنده‌ی چهل ساله باشد؟ چطور فکر کرد مثل قصه‌ها است که خوشگل‌ها نصیب خوشگل‌ها، و نویسنده‌ها نصیب نویسنده‌ها می‌شوند. وقتی از تفاوت زیاد سنی‌شان بهش هشدار دادیم چه گفت؟ وقتی بهش گفتم که زنش رفتار نرمالی ندارد و یک سری توهمات دارد، چه گفت؟ آن همه «ر» خودش را وسط زندگیِ این‌ها انداخت و سعی کرد جوش بدهد، حاصل‌اش چه شد؟ دو سال. فقط دو سال زندگی مشترک و بعد طلاق. بدترین زندگی‌های مشترکی که دیدم لااقل 5-4 سال دوام آورده‌اند. این چه‌جور زندگی مشترکی با چه حجم از عدم درک و دوری و بی‌ربطی بود که دو سال به زور دوام آورد؟
بعد این‌ها جدا بشوند. بعد این برود نزدیک مادرش یک سوییت بگیرد. زنه هم  باز برود نزدیک این سوییت بگیرد! پول پیش خانه‌ی زنه را هم این بدهد! این چه‌جور جدایی است؟ معلوم است که هنوز داستان آن زندگی توی ذهن‌اش تمام نشده. کابوس سختی بوده، اما هنوز از هول آن با چشم‌های دریده به اطراف‌اش نگاه می‌کند و از آدم‌ها فرار می‌کند.
دیشب به این چیزها فکر کردم. و امروز به «ر» پیام فرستادم که نمی‌توانم. شاید هنوز خیلی زود است. باید زمان بگذرد.
رفاقت ما دیگر تمام شده. آدمی که یک بار رفاقت‌اش را به عشق بفروشد، باز هم می‌تواند این کار را بکند. اما دوباره دیدن‌اش و به روی هم نیاوردن و سالی یک بار جایی همدیگر را دیدن و سلام و علیک کردن... این کار سختی نباید باشد. سعی خواهم کرد.
_______________________________________________________
پ.ن: بیا فکر کنیم اینجا را می‌خواند و می‌بیند چقدر برایم مهم بوده که اینهمه پست درباره‌اش نوشته‌ام. حتی پست 274 و 393 و یک پست دیگر هم بهار پارسال که با زنش دعوایم شد، از پست‌های همین وبلاگ و یک پست از آخرین پست‌های وبلاگ قبلی‌ام را در مورد خیانت آن زنک به او نوشتم. همه را خوانده باشد و بفهمد که چقدر نگرانش بوده‌ام. و بعد این‌همه او چقدر حیوان بوده.

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۶

428: ماجرای انتخابات و آن رفیق سی ساله

«یعنی من باید با شما هم سر این چیزا بحث داشته باشم هنوز؟»
این را صبح روز بعد توی ذهن‌ام خطاب به آن‌ها می‌گویم و باز از قول آن‌ها به بحث‌های دیشب ادامه می‌دهم و حرف خودم را می‌زنم و جمله‌ی بالا را از خودم که با چشم‌های گرد شده به آن‌ها زل زده نادیده می‌گیرم و باز از قول خودم در نوبتی که دوباره برای دفاع از خودم بهم داده شده تکرار می‌کنم:
«نه! توجه نکردین. گفتم: یعنی من باید با شما هم سر این چیزا بحث داشته باشم؟»
 و از قول آن‌ها از رفتار آنرمال خودم که یک جمله را دو بار با تأکید بر کلمه‌ی «شما» تکرار کرده‌ام، تعجب می‌کنم و خودم را که آنجا بین سه نفر دیگر غریبه افتاده، از نظر آن سه نفر نادیده می‌گیرم و به بحث سه نفره‌مان ادامه می‌دهم...
* این را چند روز پیش نوشتم. توی این فاصله با خیلی از آدم‌های رأی تحریمی چک و چانه زدم و بحث کردم. خیلی عصبانی شدم. خیلی فشار خونم بالا و پایین شد. خیلی جوش آوردم و تا مرز بلاک کردن بعضی‌ها رفتم. اصلاً هم نتوانستم هیچ‌کدام‌شان را قانع کنم. شاید آدم‌های دور و بر من از آن سرتق‌هایش هستند یا من حوصله ندارم و زود عصبی می‌شوم... اما همه‌اش به خیر گذشت به غیر از یکی.
دوست دوران مدرسه‌ام است. نزدیک سی سال است می‌شناسم‌اش. می‌گویم می‌شناسم شما تصور نکن خانه‌یکی بوده‌ایم و همش توی لنگ و پاچه‌ی هم بوده‌ایم و با هم ول می‌چرخیده‌ایم تا حالا. یک دوره‌هایی به هم نزدیک‌تر بوده‌ایم. بعضی سال‌ها هم‌کلاس بودیم، بعضی را نه. تا قبل از پیش‌دانشگاهی حتی دوست شماره یک همدیگر نبودیم. بعدش هم فقط از مدرسه‌ای می‌آمدیم که تصادفاً همدیگر را زیادتر از بقیه می‌شناختیم و وسط بچه‌های دو مدرسه‌ی دیگر که با هم توی پیش‌دانشگاهی قاطی شده بودیم، غریب بودیم و کسی را جز همدیگر نداشتیم که بهش بچسبیم. نزدیک کنکور جفت‌مان درگیری عشقی و این چیزها داشتیم و با هم درد دل می‌کردیم. بعدش مشکلات زندگی و دانشگاه و این‌ها دورمان کرد. او زودتر ازدواج کرد و من دیرتر، حدود هشت نه سال بعد. قبل و بعدش هم رابطه‌مان جدی‌تر و نزدیک‌تر نشد. تلفن‌های سه ماه یک‌بار. دیدارهای یکی دو سال یک بار. می‌خواهم بگویم با اینکه سی سال است می‌شناسم‌اش، اصلاً دوست صمیمی محسوب نمی‌شدیم.
بعد حالا من یکی دو تای دیگر را هم تصادفاً از گروه پنج نفری دبیرستان‌مان که با هم می‌چرخیدیم و با هم مسیر برگشت تا خانه را می‌رفتیم، پیدا کردم و بعد یک گروه تلگرامی زدم و این‌ها را اد کردم و یک بار هم رفتیم خانه‌ی آن جدیده (که تازه پیدایش کرده بودم) همدیگر را دیدیم. هر چهارتا متأهل بودیم و دوتایمان هریک دو تا بچه داشتند.
حالا این‌ها هیچ. سر قضیه‌ی مهمانی «میم» (همان جدیده) من با این دوست قدیمی کمی بحث کردیم. یعنی من دیدم این جدیده چشم بسته توی گروه جوک‌های بی‌تربیتی می‌فرستد با این پیش‌فرض که همه اهلش هستند. می‌دانستم که «نون» (رفیق قدیمی‌ام که این سال‌ها بیشتر از دوتای دیگر باهاش در ارتباط بودم) اصلاً خوشش نمی‌آید. رفتم توی چت خصوصی میم و بهش تذکر دادم که این یکی خوشش نمی‌آید و او هم توی ذوقش خورد و عذرخواهی کرد و دیگر نفرستاد.
حالا قرار است برویم خانه‌ی میم. به نون می‌گویم چه بخریم و برایش ببریم؟ می‌گوید شاید اصلاً این دیدار آخر باشد و من از این تیپ آدم خوشم نمی‌آید و این انگار دغدغه‌اش فقط پایین‌تنه‌ای است! من وسط را می‌گیرم و توضیح می‌دهم که قبلاً بهش تذکر داده‌ام و برای همین است چند وقت است مراعات می‌کند و توی گروه از این چیزها نمی‌فرستد و در واقع به خاطر تو است. باز این سر حرفش هست و طاقچه بالا می‌گذارد و با کلمات تحقیرآمیزی در مورد میم صحبت می‌کند انگار که اصلاً آدم حسابش نمی‌کند و در حدش نیست.
عاقبت من بعد از حدود بیست و نه سال از زمانی که می‌شناسم‌اش، برای اولین بار جداً از دستش عصبانی می‌شوم و بهش می‌توپم که یعنی چه که فکر می‌کند ما خوبیم و بقیه عن هستند؟ چه کسی می‌گوید مسیری که من و او (آدم‌های هنری) توی زندگی‌مان رفته‌ایم از مسیری که میم و سین (آن دو تای دیگر) رفته‌اند بهتر بوده؟ آیا این‌طور نیست که آنها از اول تکلیف‌شان با خودشان مشخص بود و الساعه وضع مالی آن دو تا بهتر است. یعنی پول را می‌خواستند و دنبالش رفتند و شوهر خوب و پول به دست آوردند و زندگی‌هایشان مرفه‌تر از مال ماست؟ بعد همین دو تا خیلی ریلکس توی مبل جلوی ما لم می‌دهند و از موفقیت‌هایشان می‌گویند و توی دلشان به ما پوزخند می‌زنند. به ما که عمری دنبال هنر دویدیم و وقت تلف کردیم و نه دنبال شوهر خوب رفتیم و نه پول و حالا نه اینیم و نه آن. نه هنرمند و نه پولدار و موفق. همان‌جا تقریباً متوجه عصبانیت من می‌شود و بحث را جمع می‌کند. من هم دیگر ادامه نمی‌دهم ولی شک دارم که منظورم را کاملاً برایش روشن کرده باشم.
توی میهمانی خانه‌ی میم با هم سرسنگین‌ایم. قرار بوده همه مقنعه بیاورند و برویم دبیرستان سابق‌مان جلوی همان سکویی که توی عکس‌های آن زمان ایستاده‌ایم بایستیم و عکس بیندازیم تا گذر زمان مشخص شود. پدر و مادر نون (دوست قدیمی) بازنشسته آموزش و پرورش هستند. توقع داریم که او بتواند به راحتی قضیه را هماهنگ کند و برویم داخل. اما می‌گوید که احتمالا ًراحت راهمان نمی‌دهند و فلان و بهمان است و مسئولیت دارد. بعد هم مهمانی طولانی می‌شود و من هم شب دعوتم و دوتایمان هم از راه دور آمده‌اند و باید شب را در جاده رانندگی کنند و برای همین زود سر و تهش را جمع می‌کنیم و بیخیال عکس انداختن در مدرسه می‌شویم.
میم خیلی عوض شده. آن موقع هم البته دنبال «بهترین‌ها و شیک‌ترین‌ها و توی چشم‌ترین‌ها» بود. شاید ادامه همان اخلاقش است که منتهی شده به این زن گوشتی که با لباس لختی و تتوی روی بازو توی مبل لم داده و برایمان از پیانوی چهل میلیونی آن دخترش و مدادرنگی سیصد تومانی این دخترش و ماشین بی‌ام‌و و گوشی آیفون‌اش پز می‌دهد. شاید میم از اول همین بوده. آدم‌ها تغییر نمی‌کنند. مثلاً سین از اول آب‌زیرکاه و با سیاست بود و یواشکی کار خودش را می‌کرد. هنوز هم از همه‌مان عاقل‌تر است. من و نون (رفیق قدیمی‌ام) از اول هم توی هپروت بودیم و هنوز هم تا حدودی هستیم. غیر از این که من بعد از دانشگاه و یکی دو سال بودن در محیط کار و جامعه، کم‌کم به خودم آمدم و خودم را جمع کردم و متوجه شدم که خیلی توی زندگی عقب افتاده‌ام و ورشکستگی پدرم هم باعث شد که با این واقعیت تلخ مواج بشوم که هیچ چیزی قرار نیست از پدرم بهم برسد و باید خودم آستین بالا بزنم.
نون از اول هم در یک خانواده کارمند زندگی می‌کرد و وضع متوسط و زندگی بخور و نمیری داشتند و بالا و پایینی نکشید غیر از اوایل زندگی‌اش که شریک شوهرش سرش کلاه گذاشت و پولش را خورد و زمین خوردند و دیگر هم توی ده سال آینده نتوانستند خودشان را جمع کنند. چرا؟ چرا یک نفر با گذشت ده سال از شکست مالی‌اش نمی‌تواند حتی یک ذره به جلو حرکت کند و خودش را جمع و جور کند؟ چون بی‌عرضه و منفعل و در هپروت است. این واقعیتِ نون است: آدمی که مختصات خودش را نمی‌داند و هنوز توی شهر عروسکی ذهنی‌اش قاطی تور و پولک زندگی می‌کند.
این چیزها را خیلی وقت‌ها که دارد برایم از بدبیاری‌هایش و بی‌عرضگی شوهرش و خساست پدر و مادرش و بی‌مهری خواهرش می‌گوید، می‌خواهم در جوابش بگویم. اما می‌بینم حالش خوش نیست و بهتر است باهاش همدردی کنم تا انتقاد. این بار هم فقط اشاره‌ی مختصری به دیدگاهش در مورد شخصیت خودش و کل زندگی می‌کنم و وقت نمی‌شود قضیه را کاملاً باز کنم و توضیح بدهم که دقیقاً کجاهای زندگی‌اش است که این نوع نگاه (من آدم متفاوتی هستم و از بقیه بیشتر می‌فهمم) باعث انفعال و شکست و عدم پیشرفت‌اش شده و چقدر این مسأله باعث افسردگی شوهرش و خراب شدن رابطه‌شان شده. اینکه هرچه باشد من عمری است می‌شناسم‌اش و می‌دانم که فقط تقصیر بی‌پولی مادرزاد شوهرش نبوده، او هم می‌توانسته برود سر کار. حالا که بچه ندارد، تمام این 13 سال را چه غلطی می‌کرده که یک قران هم پس‌انداز نکرده و هنوز هم که هشت‌شان گروی نه‌شان است، مثل بچه‌های سیزده ساله، دنبال کلاس‌های موسیقی و آواز و اینها می‌دود. انگار قرار است یکهویی یک نفر صدای خاص‌اش را کشف کند و این بشود شجریان مثلاً!
بارها سعی کرده‌ام بدون لطمه زدن به غرور و شخصیت‌اش، بهش بفهمانم که ماها هیچ گهی نبودیم و قرار هم نبود گه خاصی بشویم. آدمی که از طبقه‌ی پایین شروع می‌کند، باید حامی مالی داشته باشد و یک عالمه استعداد اوریجینال و پشتکار فراوان تا به جایی برسد. اگرنه توی این مسیر، خیلی‌ها هستند که ریزش می‌کنند و فقط چند نفر آدم خیلی خاص و خوش‌شانس به آن آخرها می‌رسند. بقیه فقط عمرشان را به عنوان «هنردوست» تلف می‌کنند.
بعدتر یکی دو تا پست انتخاباتی توی گروه می‌گذارم و آن دوتای دیگر سکوت می‌کنند و فقط این یکی فوری به صرافت جواب می‌افتد و تند تند پست‌های مخالف را فوروارد می‌کند که باید رأی دادن را تحریم کرد. کمی که باهاش بحث می‌کنم از شدت و عصبیت‌اش سر عقایدش جا می‌خورم. خوب می‌خواهی رأی ندهی، نده. این برخورد تند و متعصبانه و ادعای همه‌چیزدانی‌ات برای چیست؟ طوری آمار و ارقام و اخبار را فوروارد می‌کند که انگار کاملاً مطلع و از سیاسیون فعال است. در حالی که من می‌دانم فقط یک زن خانه‌دار است که دغدغه‌اش «چی‌ بپوشم» و «چطور عکس بیندازم» است. حالا شوهرم و پدرشوهرم و یا یکی از دوستان‌مان را بگویی، عمری دغدغه‌ی سیاسی داشته‌اند و سالی 365 روز در حال و هوا و در معرض اخبار و اطلاعات و مطالعات سیاسی هستند. طوری که من اخیراً از شوهرم خواستم عوض اینکه عمرش را صرف دنبال کردن مقالات سیاسی و اخبار کند، همین وقت را روی درس خواندن بگذارد و آزمون وکالت و قضاوت‌ یا ارشد را شرکت کند. اینطوری لااقل جای وقت گذاشتن روی چیزهایی که به ما ربطی ندارد و دست دیگران است و کاری هم تویشان از دست ما ساخته نیست، توی زندگی‌مان یک قدم مثبت به سوی جلو برمی‌داریم.
هی بحث را تمام می‌کنیم و قرار می‌شود دیگر بحث سیاسی نکنیم. باز می‌آید روی چت خصوصی و چهار پنج تا پست سیاسی مخالف رأی دادن فوروارد می‌کند و حتی تأکید هم می‌کند بخوانم‌اش و بفهمم که در گمراهی هستم و دارم گول می‌خورم و این‌ها همه‌شان دست‌شان توی یک کاسه است و مثل همند. باز من مجبور می‌شوم جواب بدهم. این بار نه برای قانع کردنش به رأی دادن، فقط برای اینکه فکر نکند حرفش درست است و من جوابش را ندارم و دیگر حرف آخر را زده و من قانع شده‌ام. همین‌طور ادامه پیدا می‌کند تا جایی که من دیگر عصبانی می‌شوم که چرا این آدم فکر می‌کند خیلی بارش است و اطلاعاتی جز چرندیات تلگرام برای بحث دارد؟ بهش می‌گویم که اگر نظر مرا قبول ندارد، نظر آن صد و چهل و چند نفر روحانیون شاگرد منتظری و صد و چهل و چند نفر نویسنده و آن همه هنرمند و آن همه فعال سابق سیاسی و آدم‌های مخالف نظام و زندانیون سابق و تمام گروه‌های سیاسی را که چهل سال است تحریم کرده‌اند و دیگر سکوت را جایز ندانسته‌اند، قبول کند. می‌گوید که خودش بیشتر از همه می‌فهمد. می‌پرسم مطالعه‌ی خاصی دارد؟ (مثلاً همکارِ هم‌اتاقی من علوم سیاسی خوانده و یا جایی که من کار می‌کنم، اصولاً یکی از سیاسی‌ترین نهادهای دولتی است و آدم‌های اینجا، حتی آبدارچی‌ها، بیشتر از مردم عادی در معرض بحث‌های سیاسی هستند). باز می‌گوید که کتاب‌ها قرار نیست به آدم چیزی یاد بدهند و او از «تجربیات» خودش برای تصمیم‌گیری استفاده می‌کند. می‌گویم مگر سعدی هستی که عمری جهانگردی کرده باشی و بتوانی بر اساس تجارب فراوان‌ات قضاوت کنی؟ می‌گوید که سعدی هم کسی نیست و او خودش منشاء و مبداء تمام دانسته‌ها و قضاوت‌هاست و حرف هیچکس را هم قبول ندارد!
حالا حق دارم عصبانی بشوم و یک چیزی بارش کنم یا نه؟ برای اولین بار توی زندگی‌ام مجبور می‌شوم جلوی یک نفر به کتاب‌هایی که خوانده‌ام و اطلاعات جامعه‌شناسی و روانشناسی اجتماعی و تاریخ و فلسفه‌ام، اشاره کنم که حساب کار دستش بیاید که هرچه باشد دارد با آدمی حرف می‌زند که عمری توی علوم انسانی غلت می‌خورده و مطالعه دارد و شوهرش هم یک خوره‌ی سیاست و حقوق است و اگر چیزی می‌گوید بی‌اساس و بر اساس اطلاعات تلگرامی نیست.
باز کم نمی‌آورد و می‌گوید این‌ها همه باعث هیچ‌چیز نمی‌شود و دانشگاه و کتاب‌ها چیزی به آدم یاد نمی‌دهند و آدم باید خودش عاقل باشد. آهان! اینجا را دیگر ریده‌ای. دیدی زدی توی خاکی؟ دیدی کم آوردی و آویزان بند تنبان عرفان و صوفی‌گری شدی؟ دیدی توی منطق و علم، چیزی برای گفتن نداری و باز هم به دام عارف‌مسلکی افتادی؟ دیدی داری حرف‌های پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های شصت سال پیش را می‌زنی که می‌گفتند سواد شعور نمی‌آورد و دانشگاه فقط جاییست که جوان‌ها با هم لاس می‌زنند؟
نظریه‌ی فلسفه و تفکر محض جدا از تجربه‌ی زیسته، در همان دوران افلاطون مطرح شد و آنتی‌تزهایش هم درآمد و منسوخ شد و رفت. حالا این را ببین که شده افلاطون زمانه!
هی عصبانی‌تر می‌شدم. در واقع از قضیه‌ی بحث‌مان سر میم، یک چیزی توی ذهنم جرقه زد و شروع کرد به بزرگ شدن و گسترش یافتن: اینکه نون همیشه همین‌طور بوده. یک آدم منفعل عارف‌مسلک مغرور و مدعی که احتمالاً ناشی از طرز تربیت و تلقین پدر و مادرش در کودکی بوده که اون را «پرنسس» می‌دانسته‌اند و بهش می‌گفته‌اند که تو از همه‌ی دخترهای مدرسه بهتر و باهوش‌تر و لایق‌تری. اما هرچه بوده تمام این سال‌ها را وقت داشته که در طرز فکرش تجدیدنظر کند. بعد از ازدواج ناموفق اولش. بعد از ازدواج دومش که حالا می‌شود گفت آن هم ناموفق بوده چون این چند ساله هر وقت دیده‌امش درباره وضعیت زندگی‌اش مأیوس است و دارد به طلاق فکر می‌کند و با مردهای دور و برش لاس می‌زند و دنبال مرد جدیدی است که او را همان پرنسس تور و ساتنی و پولک منجوقی ببیند و توی برج عاج بنشاندش. بعد از شکست مالی شوهرش و از دست رفتن پولشان همان اول زندگی. بعد از 13 سال زندگی مشترک که این چند سال اخیر همش در کج‌دار و مریز طلاق و بچه‌دار شویم و نشویم و مهاجرت کنیم و نکنیم گذشته. تمام این بحران‌ها باید ذره‌ای او را عوض می‌کرده. باید می‌نشسته پیش خودش می‌گفته همه‌اش تقصیر پدر و مادر و شوهر و بدشانسی نبوده. تقصیر خودم هم هست. چرا نرفتم سر کار؟ چرا یک دوره آموزشی به درد بخور نرفتم یا از همان آیلتس زبان‌ام برای یک کاری استفاده نکردم؟ چرا هنر را ول نکردم و نفهمیدم که من این‌کاره نیستم و نیفتادم پی نان؟
نون هیچ‌وقت استعداد خاص و برجسته‌ای نداشته. خودش البته فکر می‌کرد استعداد موسیقی و فیلمبرداری و عکاسی دارد. هر کدام این‌ها را هم که دنبال می‌کرد، الان بالاخره یک درآمدی ازشان داشت. آدم کشک هم بسابد،  اگر 13 سال بسابد، یک کشک‌ساب حرفه‌ای می‌شود و دیگر همه می‌آیند کشک‌هایشان را می‌دهند او بسابد. مثلاً همان آرایشگری. من استعدادش را داشتم اما به روحیه‌ام نمی‌خورد. هنوز هم البته پشیمانم که چرا مثل دخترعمویم دوام نیاوردم و الان به جای درآمد چس‌خوری کارمندی، درآمد هفت هشت میلیونی آرایشگری را ندارم. نون هم می‌توانست یک فیلمبردار و عکاس حرفه‌ای مجالس شود. برود نرم‌افزارهای میکس و کارهای کامپیوتری ساختن کلیپ‌های مجالس را (که شکر خدا به خاطر تجملی شدن مردم، روز به روز دارد گسترده‌تر می‌شود) یاد بگیرد و آن کار را ادامه بدهد و دست کم اگر هم می‌خواهد از شوهرش طلاق بگیرد، روی پای خودش باشد و نگرانی مالی نداشته باشد. همین حالا هم اگر ازدواج ناموفق‌اش را دارد چند سال است ادامه می‌دهد به خاطر همین است که نمی‌خواهد برگردد زیر پر و بال پدرش و جیره‌خوار آنها بشود.
بعد این آدم، این آدمی که از پس خودش و زندگی وامانده‌اش برنمی‌آید، دارد زر سیاسی می‌زند! چرا فکر می‌کنی بین اینهمه آدم موفق (حتی همین میم و سین که جزو بچه‌های اگر نگویم کم‌هوش، متوسط مدرسه بودند و هیچ موفقیت چشمگیری توی زندگی نداشتند) تو یکی بیشتر از بقیه می‌فهمی و یا اصولاً زمینه‌ای هست که تویش تو بیشتر از بقیه بفهمی؟ اینهمه غرورت از کجا نشأت می‌گیرد؟
می‌گوید تو چون خودت به چیزهایی که می‌خواستی نرسیدی، افسرده و مأیوس شدی و به عزت نفس من حسودی می‌کنی!
«عزت نفس»!!!
هنوز هم به خریت و غرور الکی‌اش می‌نازد و افتخار می‌کند و دارد حتی روی من برچسب حسود بودن و لوزری می‌زند.
خلاصه هی بحث می‌کنیم و هی خسته می‌شویم. مدل من این‌طوری است که اگر طرف کوتاه بیاید، من هم کوتاه می‌آیم. اگر بگوید: بحث تمام! من هم اصلاً دیگر ادامه نمی‌دهم. کاملاً می‌زنم به یک در دیگر. اما وقتی طرف، آخرین جمله‌اش را با توهین و کلمات نیش‌دار و گوشه و کنایه و استیکرهای خنده و چشمک و این‌ها تمام می‌کند، یعنی کیونش می‌خارد و دلش می‌خواهد پیروز بحث باشد و دارد با ژست تمسخرآمیز قضیه را به اصطلاح تمام می‌کند در حالی که به زعم خودش  اگر می‌خواست می‌توانست توی بحث رویم را کم کند. آنجاست که من هم ادامه می‌دهم تا بگوید گه خوردم!
خلاصه روز انتخابات تصادفاً نزدیک خانه مادرشوهرم بودیم و رأی هم نداده بودیم و سر ظهر هم بود که یکهو شوهرم یادش افتاد که دبیرستان قدیم‌ام توی مسیر است و احتمالاً حوزه هم هست و می‌توانیم برویم رأی بدهیم و عکس هم بگیریم!
من ذوق زده رفتم دیدم بله درها باز است و عکس گرفتم و گذاشتم توی گروه. حالا تو نگو این بهش برخورده و فکر کرده من می‌خواهم کیونش را بسوزانم که تو با آن ننه بابای فرهنگی‌ات نتوانستی مجوز عکس بگیری و من به سادگی رفتم عکس گرفتم!
همه این‌ها با هم قاطی شد و این‌طوری شد که رفیق سی سال ما فکر کرد که من به خاطر انتخابات و جهتگیری سیاسی و جایی که کار می‌کنم و فلان دوست جدیدم که مذهبی‌طور است و یک مشت مزخرفات بی‌ربط، با او بد شده‌ام و دارم مدام حالش را می‌گیرم.
دلخوری از نفهمی و کله‌شقی و عزت‌نفس تخـ.می‌اش به کنار، اما واقعاً ربطی به انتخابات نداشت. آخرش هم که این را گفت، مجبور شدم برایش توضیح بدهم قضیه از قبل از مهمانی میم، سر آن جوک گذاشتن توی گروه، شروع شد و هی تشدید شد. آخرش هم قهر کرد و از دیروز تا حالا کلاً جواب نداده و یک‌وری نشسته. من هم از این طرف کیون‌لق همه‌چیز و آخیش چه سکوت خوبِ بعد از انتخاباتی!
رفیق سی‌ساله به چه درد می‌خورد وقتی اصلاً حرف‌ات را نمی‌فهمد و فکر می‌کند بهش حسودی‌ات می‌شود؟