شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۶

429: ماجرای شمال و آن رفیق پانزده ساله

بیا فکر کنیم (فقط فکر کنیم) اینجا را می‌خواند.
بعد از سفر شمال و آن دعوای من با زنش، آمده اینجا را خوانده. در واقع یکی از همین فالوئرهای خاموش جدید یا قدیم بوده. برای او که کار ندارد. اصلاً گاهی فکر می‌کنم اگر جای این آدم‌هایی که بلاک‌شان می‌کنم بودم، روش خیلی ساده‌تری برای برگشتن بدون شناخته شدن پیدا می‌کردم. اصلاً کار سختی نیست که یک پروفایل فیک بسازی و یک سری حرف حکیمانه (البته پیشاپیش باید به آن سطح فکری و بلوغ ذهنی رسیده باشی که بتوانی از آن آدم‌ها نقل قول بیاوری) و عکس خاص (خودت هم باید خاص باشی تا سلیقه‌ات خاص باشد) بازنشر کنی و توجه شخص مورد نظر را جلب کنی و گولش بزنی که فالوبک‌ات کند. البته آدمی که به این سطح ذهنی رسیده باشد که بتواند «خاص» باشد و «سلیقه خاص» داشته باشد، خوب هرگز اینقدر بیکار و چیپ و داغان نیست که برود پروفایل فیک بسازد و محبت گدایی کند! برای همین است که کسی انگیزه این کار را ندارد. اما اگر مثلاً یک قاتل نابغه مثل هانیبال لکتر باشی، شاید برای به دام انداختن قربانی‌هایت چنین انگیزه‌ای داشته باشی. یا مثلاً یک عاشق شکست خورده و طرد شده که اینقدر تحقیر شده که می‌خواهد این بار با تیپ مورد علاقه معشوقش برگردد و مخ او را بزند و بعد تحقیرش کند و انتقام بگیرد. بله. انتقام. خشم و انتقام و نفرت انگیزه‌های قوی‌ای هستند برای فیک بودن و پنهانی کسی را خواندن. ولی او هیچ‌کدام از این حس‌ها را نداشته. می‌دانم. یک دعوای ساده هرگز چنین انگیزه‌ای به یک دوست سابق نمی‌دهد که بخواهد نوشته‌های دوستش درباره‌ی خودش را پنهانی بخواند. برای همین است که می‌گویم: فرض کنیم... فقط فکر کنیم که اینجا را می‌خوانَد...
برای نویسنده‌ها هم مثل بازیگرها کاری ندارد که ادا در بیاورند و وانمود کنند شخص دیگری هستند. اصلاً نویسنده یعنی همین کسی که مدام دارد یک گوشه کز می‌کند و خودش را در قالب شخصیت‌های دیگر می‌گذارد و سعی می‌کند با لحن آن‌ها صحبت کند. خیلی از این شاخ‌ها و سلبریتی‌های دنیای مجازی فارسی (منظورم در و داف‌ها و پلنگ‌ها نیست، آن‌هایی را می‌گویم که شخصیت و سبک خاص خودشان را در نوت‌گذاری دارند) نویسنده هستند. دارند تمرین نویسندگی می‌کنند. اولین ویژگی‌شان هم تایپ سریع‌شان هستند. باید اینقدر سریع تایپ کنند که دست‌شان همگام با ذهن‌شان یا دست‌کم فقط چهل یا پنجاه درصد کندتر از ذهن‌شان ثبت کند.
حالا اصلاً این را که چطور و با چه ترفندی می‌توانسته این صفحه را بخواند، به من ربطی ندارد. صرفاً توصیف و حدس و گمان و تئوری‌پردازی‌های یک داستان پلیسی بود. مهم هم نیست اصلاً. برویم سر باقی ماجرا...
تقصیر «ر» بود. می‌دانست من یک سال است از دستش دلخورم. برای اینکه آشتی‌مان بدهد، وقتی ما شمال خانه‌ی «ح» بودیم، زنگ زد او و زنش را هم دعوت کرد. زنش اصالتاً گیلانی بود و آن موقع انگار خانه‌ی مادرزنش همان شمال بودند که «ر» زنگ زده بود کشانده بودشان آنجا. البته چیزی که او می‌دانست یک سال دلخوری‌ام بود. من اما از مدت‌ها قبل از دستش دلخور بودم. مثلاً آن بارهایی که به زور باهاش قرار می‌گذاشتم که فقط حرف بزند و سبک بشود و قضیه آن زنک را که بهش خیانت کرد فراموش کند و یک بلایی سر خودش نیاورد. من وقت می‌گذاشتم. الاف و آواره می‌شدم. پا می‌شدم می‌آمدم آن ور دنیا که فقط حرف بزند. آن وقت او سکوت می‌کرد. انگار که اصلاً ربطی به من ندارد. یا مثلاً وقتی از سر کار خسته و کوفته رفتیم جلسه‌ی نقد داستانش، فرهنگسرای ارسباران (سید خندان). آن طرف دنیا. پدرم در آمد توی آن ترافیک. وسط جلسه رسیدیم. من و «آ» و «ح» و «م» بودیم. من و «ح» همکار بودیم. در واقع «ح» این شغل را برایم جور کرد. همان جا هم بود که با «م» که سابق مرا دوست داشت و یک جورهایی ولش کرده بودم و دیگر اعتباری برایش قائل نبودم، حرفم شد. در واقع آخرین باری بود که با «م» حرف زدم. چون که چند تا کنایه بارم کرد و عصبانی‌ام کرد و به خودم گفتم اصلاً من چرا دارم با این آدم مدارا می‌کنم و هنوز باهاش سلام و علیک دارم؟ این آدمی که آنهمه در حقم بدی کرد. بعد این بیاید مرا بکشد آن سر شهر که بیا برایت یک فیلمنامه سفارشی دارم. بروم ببینم فقط می‌خواسته زیراب «ح» را پیش من بزند و او را خراب کند و فیلمنامه‌ای در کار نبوده! پول چای و کافه‌اش را هم بیندازد گردن شوهر من (که آن موقع با هم نامزد بودیم). کیون لقش کردم و دیگر تلفن‌اش را هم جواب ندادم. آن جلسه‌ی لعنتی که تویش «م» برای آخرین بار آنقدر روی اعصاب من رفت و من چقدر بعد از جلسه با «ح» و بقیه جلوی در ایستادیم و مثلا ًبحث ادبی کردیم و در واقع منتظر بودیم که او (آقای نویسنده) بیاید و ازمان تشکر کند که به احترام‌اش آمده‌ایم. اما آنقدر نیامد که من کفرم در آمد و دیرم شد و رفتنی نمی‌دانم کی بهش خبر داد که بالاخره رفقای انتشاراتی جدیدش را ول کرد و آمد بیرون با ما خداحافظی کرد. سر راهپله!
اواخر دیگر محل ماها نمی‌گذاشت. داشت هی معروف‌تر می‌شد و دور و برش لاشخورهای منتقد و آش و لاش‌های پلاس توی جلسات ادبی و آدم‌های حیف نان هی زیادتر می‌شدند. اصلاً سر همان جلسۀ ارسباران، بیرون جلوی در که آن جماعت را دیدم به «ح» گفتم: نگاشون کن! یه مشت حیفِ نون. یه مشت سوسول. فکر می‌کنی چند تاشون دست‌شون توی جیب خودشونه؟ خرجی همه‌شون و یا بابا ننه دارن میدن هنوز، یا زن پولدارشون یا یه جور حامی خاک بر سر مالی دیگه که مجذوب تولیدات مزخرف ادبیِ ایناست هنوز و متوجه نشده چه کلاهی سرش رفته. من از آن جماعت متنفر بودم. سال‌ها بود از همه‌شان متنفر بودم. از همان روزهای دانشگاه و ولگردی توی جلسات ادبی فرهنگسراها و جلسات آزاد و خصوصی و خانگی و تمام جلسات ادبی دیگری که تویشان پلاس بودم، از تمام این آدم‌های مدعی توخالی که هنوز از یکی پول توجیبی می‌گرفتند، متنفر بودم.
بعدتر حتی از آدم‌های هنردوست و تریپ هنری هم متنفر شدم. یک مرضی هست که توی تمام این‌ها مشترک است: احساس عزت نفس و خود برتر بینی. فکر می‌کنند که به صرف اینکه از لحاظ فکری خودشان را در بند چیزی نمی‌دانند، بندهای تعلق مادی و جسمی‌شان هم بریده شده. یعنی دیگر نه احتیاجی به خوردن و ریدن دارند و نه پول احتیاج دارند! نمی‌فهمند که با گدایی کردن و آویزان بودن، تمامی آن عزت‌نفس تخـ.می‌شان با خاک یکسان می‌شود و چیزی ازش نمی‌ماند.
نه. ماها که نویسندگی و  هنر را ول کردیم و چسبیدیم به زندگی عادی، نه بی‌استعداد بودیم و نه پول‌دوست. ماها فقط زودتر متوجه شدیم که چقدر داریم می‌بازیم و تحقیر می‌شویم و عقب میفتیم و محتاج چه آدم‌های پستی شده‌ایم و چقدر درک نمی‌شویم و توی این زندگی (با فرض اینکه زندگی دیگری هم در کار باشد) دارد بهمان ظلم می‌شود. چرا آدم باید این کار را با خودش بکند؟ چرا باید بنشینی توی خانه و تلفن و تلویزیون و همه چیز را از برق بکشی و خودت را محصور کنی و هی فکر کنی و حتی گاهی به کمک مخدر و دود و دم بروی توی فضا که فقط تمرکزت بیشتر بشود که بتوانی یک سری چرت و پرت سر هم کنی که الساعه وجود ندارند یا کسی بهشان توجه نکرده یا ساخته ذهن خودت هستند؟ چرا باید یک عالمه چیز خوب را (خانواده آینده روابط فامیلی و دوستی قیافه و هیکل و پوست و مو بینایی سلامتی و...) خراب کنی که یک چیز را، فقط یک چیز را آباد کنی؟ که یک کتاب بنویسی؟ که ده کتاب بنویسی؟ توی کشوری که سرانه مطالعه اینقدر ناچیز است و تیراژ کتاب‌ها اینقدر پایین؟ که بشوی پادشاه چند تا جلسه ادبی و چند تا جشنواره؟ پادشاه سیارک کوچک خودت با چند آدم معدودش؟ این چیزها چه افتخاری دارد؟
یا مثلاً فیس بوک، که یک عالمه دوست و رفیق داشت که توی کامنتدانی‌اش خود جر می‌دادند برایش. بعد من رفیق سابقش بودم و حتی یک بار صفحه‌ام نیامده بود و پای یک مطلب‌ام لایک نزده بود. این‌ها هیچی. حتی توی دنیای واقعی هم دیگر یادم نمی‌افتاد. کلی کوه و دشت با هم رفته بودیم. حتی دخترعموهای مرا دیده بود. چقدر به پاهای کوچکش خندیده بودیم دور هم. چقدر عکس از پاهای کوچک چهارگوش‌اش که مثل پاهای غول‌ها بود انداخته بودیم و تهدیدش کرده بودیم که در فضای مجازی منتشر می‌کنیم. چقدر داستان‌هایش را برایمان خوانده بود. چقدر مدت‌ها یک روز در میان بهش زنگ می‌زدم و برایش درددل می‌کردم و دعواهایم با پدرم را، خواب‌هایم را برایش تعریف می‌کردم. چقدر این اواخر بعد از قضیه آن زنک، نگران‌اش بودیم. همه‌مان مدام درباره‌اش حرف می‌زدیم و نگران بودیم کاری دست خودش بدهد. چون که پدر و مادر درست و حسابی که نداشت. خانواده داغانی داشت با یک برادر معتاد و پدر و مادر جدا و ... ما خواهر و برادرهایش بودیم. حیف.
خلاصه این چیزها و کلی بی‌محلی و قیافه گرفتن و خود خاص پنداری در رفتارش با من بود که کم‌کم باعث دلخوری‌ام شد. بعد از سفر شمال سال قبل‌اش که آنهمه چس‌محلی کرد و برگشتنی توی ماشین حتی با شوهر من که جلو نشسته بود حرف نمی‌زد و توی قیافه بود، یک ماه بعدش باید خبر عروسی‌اش را بشنوم! آن هم از «ح» که دعوت شده بود و من هرچه صبر کردم دعوت کند نکرد و چند روز بعدش از همان صفحه فیس‌بوکش باید خبر رسمی عروسی‌اش را ببینم. بعد هم از «ح» شنیدم که پشت سرم حرف زده و گفته فلانی از وقتی ازدواج کرده عوض شده و چقدر روی اعصاب شده و چطوری شوهرش تحمل‌اش می‌کند.
من از دستش خیلی قبل‌تر دلخور بودم، اما از شمال سال قبلش و ماجرای عروسی‌اش به بعد، دیگر صبرم تمام شد و قضیه روی مخ‌ام رفت.
بعد «ر» آمد زورکی او را هم به سفر شمال‌مان دعوت کرد و زن روانی‌اش (که من از اولش هم معتقد بودم روانی است و بعداً ثابت شد که قرص‌های قوی اعصاب می‌خورده و خانواده‌اش به این نگفته بودند) آمد دعوا راه انداخت و قهر کرد رفت. انگار با نمی‌دانم چه پیش‌زمینه تخـ.می- تخیلی ذهنی که فلانی زیادی شوخی می‌کند و تو نادیده بگیر، با عزم جزم آمده بود که روی مرا کم کند و قشقرق راه بیندازد. زنش البته مترجم بود و به هم می‌آمدند. خوشگل هم بود. اما آدم‌هایی که ظاهراً و توی عکس‌ها و از دور خیلی بی‌عیب به نظر می‌رسند، معمولاً نقص‌های خیلی بزرگ دارند و غیر قابل تحمل‌اند.
به شوهرم می‌گویم:
چی میشه که آدما بعد از پونزده بیست سال دوستی یهو اینجوری میفتن به جون هم و قید همه‌چیز و می‌زنن؟
شوهرم معتقد است که ما از اول هم جزء دوستان صمیمی او به حساب نمی‌آمده‌ایم و او اگر می‌خواست، بعد از آن قهر شمال، به ما هم مثل بقیه کمابیش زنگ می‌زد و در دوستی را دوباره باز می‌کرد. من البته نظرم این نیست. چون که شوهرم از دوستی عمیق ما در این حدها خبر ندارد. او را به اندازه من نمی‌شناسد. نمی‌داند چه خر کله‌شق و احساساتی و نادانی است که دلش هم بخواهد، لج می‌کند. نمی‌داند چقدر مغرور است و سرش برود، غرورش را نمی‌شکند که بیاید بگوید اشتباه کردم. حتی همان‌جا توی شمال هم وقتی شش صبح جمع کردند و رفتند، ساعت نه و ده که بیدار شده بودیم، زنگ نزد بابت قضیه عذرخواهی کند و لااقل بگوید که از قول او از همه خداحافظی کنند و ببخشید که این‌طور شد. من البته اینطور برداشت کردم که حق را با خودش و زنش می‌داند و این بیشتر ناراحت‌ام کرد. بعدتر هم که از «ر» شنیدم که اشاراتی به سفر شمال کرده بود و گفته بود که فلانی هم انگار رفتارش یک جوری بود و عمداً آن رفتار را می‌کرد و اصلاً انگار با من لج داشت...، یکهو عصبانی شدم و رفتم روی تلگرام حسابی باهاش بحث کردم و دلخوری‌هایم را کمتر و بیشتر برایش گفتم و وقتی دیدم قبول ندارد و حرف‌های دیگری می‌زند، به کل بی‌خیال قضیه شدم و بهش گفتم که نه دور و نه نزدیک، همین حوالی هستم و زندگی‌اش را خواهم دید...
که دیدم. طلاق گرفتند. دو هفته است. «ر» دیروز گفت که باهاش قرار گذاشته و او برایش از جزئیات طلاق و قرص‌های اعصاب زنش و زندگی‌اش که به گـ.ا رفته و جسم و روحش که داغان شده گفته. و موها و ریش‌هایش چقدر سفید و خودش چقدر لاغر شده بوده. «ر» این‌ها را جوری گفت که من دلم بسوزد. یک جوری که به روی او نیاورم و دوباره بلند شوم باهاشان بروم شمال. چون که «ر» باز هم از قول خودش او را به سفر شمال یک ماه دیگرمان دعوت کرده بود.
من دلم نسوخت. حقیقت‌اش را بخواهی این روزها دور و برم پر شده از آدم‌های احمق. آدم‌هایی که اشتباه می‌کنند و دیگران باید به روی‌شان نیاورند که بیشتر توی گـ.هِ زندگی‌شان غرق نشوند. تسلا دادن؟ چرا؟ چرا باید فرض کنیم که وجدان این‌طور آدم‌ها حرف‌هایی را که لیاقت‌شان است بارشان می‌کند که ما دیگر نگوییم؟ چرا ما فکر می‌کنیم خودشان، خودشان را قضاوت کرده‌اند و بس‌شان است؟ آدم بی‌فکر باید مجازات شود. اگر عقل داشت و شعورش می‌رسید که چنین اشتباه فاحشی (آن هم وقتی همه بهش هشدار داده‌اند) نمی‌کرد. حالا باید پایش را هم بخورد. کمترین مجازات این آدم، تحقیر شدن و دیدن پوزخندهای دیگران است.
بهش گفتم. به او گفتم که «زندگی‌اش را از دور خواهم دید». می‌دانست که من و «ر» و «ح» هنوز با هم دوست‌ایم و رفت و آمد داریم و خبرهای زندگی او به گوش‌ام می‌رسد. نه. من آن پوزخند فاتحانه را نمی‌خواهم. من فاتح نیستم. جنگی نبوده. اگر هم بوده بین او بوده و خودش. او از خودش شکست خورده و حالا حالاها باید جواب خودش را بدهد که چطور در چهل سالگی این اشتباه را کرد؟ چطور فکر کرد ازدواج با یک زن زیبای نویسنده می‌تواند گزینه‌ی خوبی برای یک نویسنده‌ی چهل ساله باشد؟ چطور فکر کرد مثل قصه‌ها است که خوشگل‌ها نصیب خوشگل‌ها، و نویسنده‌ها نصیب نویسنده‌ها می‌شوند. وقتی از تفاوت زیاد سنی‌شان بهش هشدار دادیم چه گفت؟ وقتی بهش گفتم که زنش رفتار نرمالی ندارد و یک سری توهمات دارد، چه گفت؟ آن همه «ر» خودش را وسط زندگیِ این‌ها انداخت و سعی کرد جوش بدهد، حاصل‌اش چه شد؟ دو سال. فقط دو سال زندگی مشترک و بعد طلاق. بدترین زندگی‌های مشترکی که دیدم لااقل 5-4 سال دوام آورده‌اند. این چه‌جور زندگی مشترکی با چه حجم از عدم درک و دوری و بی‌ربطی بود که دو سال به زور دوام آورد؟
بعد این‌ها جدا بشوند. بعد این برود نزدیک مادرش یک سوییت بگیرد. زنه هم  باز برود نزدیک این سوییت بگیرد! پول پیش خانه‌ی زنه را هم این بدهد! این چه‌جور جدایی است؟ معلوم است که هنوز داستان آن زندگی توی ذهن‌اش تمام نشده. کابوس سختی بوده، اما هنوز از هول آن با چشم‌های دریده به اطراف‌اش نگاه می‌کند و از آدم‌ها فرار می‌کند.
دیشب به این چیزها فکر کردم. و امروز به «ر» پیام فرستادم که نمی‌توانم. شاید هنوز خیلی زود است. باید زمان بگذرد.
رفاقت ما دیگر تمام شده. آدمی که یک بار رفاقت‌اش را به عشق بفروشد، باز هم می‌تواند این کار را بکند. اما دوباره دیدن‌اش و به روی هم نیاوردن و سالی یک بار جایی همدیگر را دیدن و سلام و علیک کردن... این کار سختی نباید باشد. سعی خواهم کرد.
_______________________________________________________
پ.ن: بیا فکر کنیم اینجا را می‌خواند و می‌بیند چقدر برایم مهم بوده که اینهمه پست درباره‌اش نوشته‌ام. حتی پست 274 و 393 و یک پست دیگر هم بهار پارسال که با زنش دعوایم شد، از پست‌های همین وبلاگ و یک پست از آخرین پست‌های وبلاگ قبلی‌ام را در مورد خیانت آن زنک به او نوشتم. همه را خوانده باشد و بفهمد که چقدر نگرانش بوده‌ام. و بعد این‌همه او چقدر حیوان بوده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر