پاشده اند ساعت یازده دوازده شب آمده اند
خانهات که فقط برای تو و همدیگر چُسی بیایند. باورت میشود؟
باورت میشود که طرف مدتها بنشیند فکر
کند که با چی میتواند چُسی بیاید و چه بپوشد که چشم تو را کور کند و چه انتقادی
ازت بکند که تو را سر جایت بنشاند، و بعد کاملاً مجهز پاشود بیاید خانهات که...
عید دیدنی کند؟ نه. که حجم عظیمی از گه را بپاشد روی در و دیوار خانه و سر و رویت
و پاشود گورش را گم کند و برود.
نقاش حرفهای نیست. حتی آماتور هم نیست.
فقط هنرستان درس خوانده و «هنری» شده.
عکاس حرفه ای نیست. حتی یک عکس درست و
درمان ندارد که آدم بگوید اینکاره است. فقط یک سری عکس بیکیفیت پرتره با ژستهای
مصنوعی از خودش گرفته و گذاشته روی فیسبوک که بگوید خوشگل است.
از آشپزیاش چیز قابل عرضی ندیدهایم اما
مدعی است که دوستان نزدیکش میگویند: وای فلانی! تو فقط آشپزی کن!
هر سال هفت سین پر طمطراقی میچیند که
فقط عکساش کند و بگذارد فیسبوک و بکند توی چشم دوست و آشنا.
حتی اگر فیسبوک را (که به انگیزهی آن
زندگی میکند) فاکتور بگیریم، باز هم نمیتوان گفت که هیچ جزء اخلاق و رفتارش
واقعی است. همیشه دارد رو به یک دوربین نامرئی ژست میگیرد و لبخند میزند و خوب
جلوه میکند. انگار دارد قضاوت میشود. انگار که قرار است از همه بهتر باشد. انگار
که بابت بهتر بودن، بهش پول میدهند و این شغلش است. مثل دخترهای فروشنده که
مجبورند همیشه نیششان باز باشند و هرچه بخرید مجبور است همیشه «چقدر برازندهی
شماست» باشد.
اینطور آدمی است و اگر همسر یکی از قدیمیترین
دوستان شوهرم نبود، کلاً به تخـ.مم بود. یعنی اصلاً باهاش رفت و آمدی نمیکردم و
یک بار که داشت چُسی میآمد، یک حال اساسی بهش میدادم که پک و پوزش را ببندد و
دیگر جلوی من یکی از این ادا و اصولها در نیاورد.
پووووووووووووووووووووووف! اصلاً نمیدانم
از کجایش بگویم. از آشناییاش با شوهرش که تماماً نقشه بود و با نردبان کردن ما و
دوستان دیگرش، و با یک مشت دروغ و دونگ و فیلم و سریالهای تراژیک، عاقبت خودش را
به گردن پسره آویخت؟
از چادرش و نمازش که تبدیل شد به بیکینی
توی دوبی و حالا دوباره استحاله یافته به نوع جدیدتری از دین که در آن همهچیز
مجاز است و فقط «اعتقاد قلبی» مهم است؟
از بدهیبتی و بد هیکلیاش که حالا به
دافی و خوش هیکلی و بدنسازی و ایروبیک کشیده و دیگر کسی را قبول هم ندارد و لباسهای
چسب کیون میپوشد و عنقریب است که بینی و سینه و باسـ.ناش را هم عمل کند؟
روبرویت آدمی را داری که روزگاری در
مقابل تو که مینوشتی و نقاشی میکشیدی و کلی کتاب خوانده بودی، چیزی برای ارائه
نداشت جز آخرین نمایشگاههای گرافیک و نقاشی که خبرش را از روزنامهی همشهری پیدا
میکرد. آدمی که نه زیبایی داشت و نه پول و نه خانوادهی قابل دفاع و نه هیچ نوع
اثر هنری قابل ارائه و... حالا از «هیچ» مطلق برای خودش دژ عظیمی ساخته و بر فراز
آن نشسته و تر تر دارد به ریش تو و دیگران میخندد.
کیش. ترکیه. دوبی. ایروبیک. غذاهای
خارجی. رستورانهای گران و معروف جدید. تزئینات و مجسمههای گران قیمت. زیورآلات و
لباسهای برَند. جلو دادن سینه و عقب دادن سر و باسن و بالا گرفتن دماغ.
ایشان به حدی از وقاحت رسیدهاند که دیگر
تمام اجزای تشکیل دهندهی وجودشان، تمام سلول سلولشان شده وقاحت. و حالا اگر
بخواهی نشانی از تبارشناسی ایشان بگیری، باید به کتابهای زولا و بالزاک، دربارهی
طبقهی بورژوای تازه به دوران رسیده رجوع کنی.کسانی که هیچ ندارند و با گندهتر از
خود میپرند و مجبورند با درآمد کارمندی، خودشان را کنار رکاب بزرگان بدوانند و از
نفس بیفتند و از تک و تا نه.
بی شوخی داشتم فکر میکردم که صمیمیترین
و قدیمیترین دوست خودم را یکی دو سال است ندیدهام و فقط تلفنی و آنهم چندماه یک
بار از سر اجبار اینکه ثابت کنیم هنوز دوستیم، با هم در ارتباطیم. آن یکی دوستم را
که بیست سال است میشناسم، از وقتی حامله بوده ندیدهام و حالا بچهاش شش ماهه
است! (همین الأن بهش زنگ زدم و فهمیدم هشت ماهه است!) عجیب است. حالا ماندهام که
اگر بخواهم بروم خانهاش باید چند تا کادو برایش بگیرم (عروسی؟ خانه خریدن؟ بچهدار
شدن؟)
اصلاً همین آشنایان وقیح جدید، شدند
انگیزه که من دوباره سراغ دوستان قدیمی خودم را بگیرم. مگر همین دو تا دوست خودم
که بیست سال است میشناسمشان چهشان است که بروم بچسبم در کیون زنهای مریض
دوستان شوهرم؟
اول اینکه دوستان خودم، دست کم دیپلم
ریاضی دارند. یعنی تا دیپلم را با هم بودهایم. و دیپلم ریاضی از نظر من یعنی یک
مدال افتخار برای کسب شایستگی دوستی با من.
دوم اینکه اینها دقیقاً هم سن خودم
هستند. به واسطهی همکلاسی بودن، هم سن هستیم و متولدین یک سال (نه از لحاظ طالعشناسی
که از لحاظ جامعهشناختی) ویژگیهای مشترک زیادی دارند.
سوم اینکه اینها بچهمحل من بودهاند.
یعنی اینکه چون همهمان یک مدرسه میرفتهایم، قاعدتاً محل زندگیمان هم نزدیک بود
و از یک طبقه اجتماعی بودیم و حرفهای مشترک زیادی برای گفتن داریم.
چهارم اینکه آدمهای زیادی هستند که این
دو تا دوست هنوز باهاشان در ارتباط هستند و من میتوانم به واسطهی اینها، وارد
حلقهی دوستی با آنها هم بشوم و آنها هم دوستان مدرسهای قدیمام هستند که مثل
اینها حرفهای مشترک زیادی باهاشان دارم.
خلاصه اینکه، من آدم معاشرتیای نیستم.
دوستان زیادی ندارم. محیط مجازی را به محیط واقعی ترجیح میدهم، چون آدمها توی آن
ماسک میزنند و فارغ از بازخورد اجتماعی، تبدیل به خود واقعیشان میشوند. با اینحال
اگر قرار بر معاشرت اجتماعیای هم باشد، دوستان قدیمی و همگون را به دوستان جدید و
ناهمگون ترجیح میدهم.
تازه، من با آنها نان و نمکی هم خوردهام
و حقی هم به گردنم دارند. اینها که دیگر تازه از گرد راه رسیده هم هستند و معلوم
نیست بچهی کجا هستند و ننه و بابایشان کیست. من چه دینی به اینها دارم که
بخواهم بهشان نگویم، «گه نخور»؟
هی آمد سر زبانم، هی کظم غیظ کردم. هی
گفتم یک جوری بگویم که ناراحت نشود. هی نگفتم. هی سعی کردم با رفتارم نشان بدهم.
هی نفهمید. دست آخر وقتی داشت در مورد عکاسی گه بیجا میخورد، عکسهای حرفهای
برادر شوهرم را نشاناش دادم و وقتی عنکف ماند، یک جوری که منظورم را حالیاش بشود
گفتم: این آدم (برادر شوهرم) بهتره بره به صورت حرفهای عکاسی رو ادامه بده و ازش
پول در بیاره. اگرنه تا آخر عمر نمیتونه بگه من عکاسم. فوق فوقاش یک «علاقمند به
عکاسی» محسوب میشه که اینم براش افتخاری نیست. مثلاً خود من یه علاقمند به
نویسندگی و نقاشی و سفالگری محسوب میشم. چون هیچکدوم رو به صورت حرفهای تا انتها
ادامه ندادم و ازش پول در نیاوردم. من نمیتونم یه جا چیزی شر کنم و توی
کامنتدونیش هی بیام توضیحش بدم و ازش تعریف کنم. کامنتدونی جای نظر دادن دیگرانه.
آدمی که حرفهای نیس بایست دهنش و ببنده و کارش رو ارائه کنه و بذاره دیگران نظر
بدن.
-
نظرت و بسط نده.
این نظر توئه! اتفاقاً به نظر من کسی که تحصیلات عَکَدِمی (تف به گور پدر گوگوش که
این کلمه رو مُد کرد) داره توی یه حوزهای، باید با جرأت نظر بده. مثلاً من هشت
سال به صورت عَکَدمی، عکاسی خوندم. با اعتماد به نفس، درباره عکاسی
حررررررررررررررف میزنم.
بعدش من و شوهرم نشستیم و هی هرجور حساب
کردیم دیدیم ایشان با دیپلم هنرستانشان، سر و تهش را که جمع بزنی، فوق فوقاش
چهارسال تحصیل عمومی (نه تخصصی) در حوزه هنر (و نه عکاسی به صورت اخص) دارند. چطور
شد هشت سال؟
لیسانس و حتی فوقلیسانس، تحصیلات تخصصی
محسوب نمیشود. چطور یارو با دیپلماش اینطور جلـ.ق میزند؟!!
شوهرم میگوید تو هم یک بار که اینها میآیند
برو نقاشیهایت را بیاور نشان بده. بهش میگویم: که بعدش این زنیکه بیاد روی کارام
نقد هنری کنه، دهنم همینطور وا بمونه، ندونم چی جوابشو بدم؟
شوهرم میگوید که وقتی اینها چُسی میآیند
و خالی میبندند، ما هم باید برایشان خالیهای گندهتر بیاییم که روی سورشان یک
سور هم بزنیم. من اما میگویم که اینطوری خودمان را در سطح آنها پایین کشیدهایم
و خودمان را به اِلِمانهای آنها تنزل دادهایم و خودمان با دست خودمان، توپ را
به زمین خودمان انداختهایم.
شوهر همین زنیکه (یعنی دوست شوهرم) ننهبابایش
به زور فارسی-ترکی حرف میزنند و میانگین تحصیلات خانوادگیشان دیپلم است. آنوقت
یارو وسط حرف میگوید: یک پِلَنی... اووووووووومممم... نقشهای، بریزیم و یه جایی
بریم با هم!... و این را طوری میگوید
انگار مثلاً خیلی به ذهنش فشار آورده که کلمهی فارسی مترادف plan
را یادش بیاید!
حالا خالهی مادر من و عمهی شوهرم که سی
سال است آمریکا و کانادا زندگی میکنند، وسط مکالمه از همانجا با اینجا، در حالی
که در ناف آن کشور به سر میبرند، به جای نقشه نمیگویند plan،
و اینقدر فکر نمیکنند که مترادف فارسیاش را به خاطر بیاورند!
همین امروز صبح نشستم و هی فکر کردم و هی
فکر کردم که جواب این ژانر آدمیزاد را چطور بدهم و «گه نخور» را به چه زبان بینالمللی
باکلاس همهکس فهمی بیان کنم که اینها خفه بشوند و دیگر به حوزههای مورد علاقه و
توجه من، گند نزنند؟ و دست آخر به این نتیجه رسیدم که به هیچ روش مسالمت آمیزی نمیشود
بدون دعوا و زد و خورد جواب اینها را آنطور که شایسته است داد، و بنابراین...
کات. تمام شد. دوستی با آدمهای عن تمام شد. تحمل کردن دیگران، تمام شد. مگر
دوستان خودم چهشان بود که رهایشان کردم و دارم با اینها میروم و میآیم؟
و همین شد که برداشتم و زنگ زدم به دوستم
که بچهاش هشت ماهه است و گفتم که همین هفته میروم خانهشان و الأن دارم فکر میکنم
که برای عروسی+خانه خریدن+بچهدار شدناش چقدر کادو بدهم خوب است؟
پ.ن: کیونم پاره شد، رفت!