یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۳

344: خوش است خلوت، اگر یار، یار من باشد

پاشده اند ساعت یازده دوازده شب آمده اند خانه‌ات که فقط برای تو و همدیگر چُسی بیایند. باورت می‌شود؟
باورت می‌شود که طرف مدت‌ها بنشیند فکر کند که با چی می‌تواند چُسی بیاید و چه بپوشد که چشم تو را کور کند و چه انتقادی ازت بکند که تو را سر جایت بنشاند، و بعد کاملاً مجهز پاشود بیاید خانه‌ات که... عید دیدنی کند؟ نه. که حجم عظیمی از گه را بپاشد روی در و دیوار خانه و سر و رویت و پاشود گورش را گم کند و برود.
نقاش حرفه‌ای نیست. حتی آماتور هم نیست. فقط هنرستان درس خوانده و «هنری» شده.
عکاس حرفه ای نیست. حتی یک عکس درست و درمان ندارد که آدم بگوید اینکاره است. فقط یک سری عکس بی‌کیفیت پرتره با ژست‌های مصنوعی از خودش گرفته و گذاشته روی فیس‌بوک که بگوید خوشگل است.
از آشپزی‌اش چیز قابل عرضی ندیده‌ایم اما مدعی است که دوستان نزدیکش می‌گویند: وای فلانی! تو فقط آشپزی کن!
هر سال هفت سین پر طمطراقی می‌چیند که فقط عکس‌اش کند و بگذارد فیس‌بوک و بکند توی چشم دوست و آشنا.
حتی اگر فیس‌بوک را (که به انگیزه‌ی آن زندگی می‌کند) فاکتور بگیریم، باز هم نمی‌توان گفت که هیچ جزء اخلاق و رفتارش واقعی است. همیشه دارد رو به یک دوربین نامرئی ژست می‌گیرد و لبخند می‌زند و خوب جلوه می‌کند. انگار دارد قضاوت می‌شود. انگار که قرار است از همه بهتر باشد. انگار که بابت بهتر بودن، بهش پول می‌دهند و این شغلش است. مثل دخترهای فروشنده که مجبورند همیشه نیش‌شان باز باشند و هرچه بخرید مجبور است همیشه «چقدر برازنده‌ی شماست» باشد.
اینطور آدمی است و اگر همسر یکی از قدیمی‌ترین دوستان شوهرم نبود، کلاً به تخـ.مم بود. یعنی اصلاً باهاش رفت و آمدی نمی‌کردم و یک بار که داشت چُسی می‌آمد، یک حال اساسی بهش می‌دادم که پک و پوزش را ببندد و دیگر جلوی من یکی از این ادا و اصول‌ها در نیاورد.
پووووووووووووووووووووووف! اصلاً نمی‌دانم از کجایش بگویم. از آشنایی‌اش با شوهرش که تماماً نقشه بود و با نردبان کردن ما و دوستان دیگرش، و با یک مشت دروغ و دونگ و فیلم و سریال‌های تراژیک، عاقبت خودش را به گردن پسره آویخت؟
از چادرش و نمازش که تبدیل شد به بیکینی توی دوبی و حالا دوباره استحاله یافته به نوع جدیدتری از دین که در آن همه‌چیز مجاز است و فقط «اعتقاد قلبی» مهم است؟
از بدهیبتی و بد هیکلی‌اش که حالا به دافی و خوش هیکلی و بدنسازی و ایروبیک کشیده و دیگر کسی را قبول هم ندارد و لباس‌های چسب کیون می‌پوشد و عنقریب است که بینی و سینه و باسـ.ن‌اش را هم عمل کند؟
روبرویت آدمی را داری که روزگاری در مقابل تو که می‌نوشتی و نقاشی می‌کشیدی و کلی کتاب خوانده بودی، چیزی برای ارائه نداشت جز آخرین نمایشگاه‌های گرافیک و نقاشی که خبرش را از روزنامه‌ی همشهری پیدا می‌کرد. آدمی که نه زیبایی داشت و نه پول و نه خانواده‌ی قابل دفاع و نه هیچ نوع اثر هنری قابل ارائه و... حالا از «هیچ» مطلق برای خودش دژ عظیمی ساخته و بر فراز آن نشسته و تر تر دارد به ریش تو و دیگران می‌خندد.
کیش. ترکیه. دوبی. ایروبیک. غذاهای خارجی. رستوران‌های گران و معروف جدید. تزئینات و مجسمه‌های گران قیمت. زیورآلات و لباس‌های برَند. جلو دادن سینه و عقب دادن سر و باسن و بالا گرفتن دماغ.
ایشان به حدی از وقاحت رسیده‌اند که دیگر تمام اجزای تشکیل دهنده‌ی وجودشان، تمام سلول سلول‌شان شده وقاحت. و حالا اگر بخواهی نشانی از تبارشناسی ایشان بگیری، باید به کتاب‌های زولا و بالزاک، درباره‌ی طبقه‌ی بورژوای تازه به دوران رسیده رجوع کنی.کسانی که هیچ ندارند و با گنده‌تر از خود می‌پرند و مجبورند با درآمد کارمندی، خودشان را کنار رکاب بزرگان بدوانند و از نفس بیفتند و از تک و تا نه.
بی شوخی داشتم فکر می‌کردم که صمیمی‌ترین و قدیمی‌ترین دوست خودم را یکی دو سال است ندیده‌ام و فقط تلفنی و آنهم چندماه یک بار از سر اجبار اینکه ثابت کنیم هنوز دوستیم، با هم در ارتباطیم. آن یکی دوستم را که بیست سال است می‌شناسم، از وقتی حامله بوده ندیده‌ام و حالا بچه‌اش شش ماهه است! (همین الأن بهش زنگ زدم و فهمیدم هشت ماهه است!) عجیب است. حالا مانده‌ام که اگر بخواهم بروم خانه‌اش باید چند تا کادو برایش بگیرم (عروسی؟ خانه خریدن؟ بچه‌دار شدن؟)
اصلاً همین آشنایان وقیح جدید، شدند انگیزه که من دوباره سراغ دوستان قدیمی خودم را بگیرم. مگر همین دو تا دوست خودم که بیست سال است می‌شناسم‌شان چه‌شان است که بروم بچسبم در کیون زن‌های مریض دوستان شوهرم؟
اول اینکه دوستان خودم، دست کم دیپلم ریاضی دارند. یعنی تا دیپلم را با هم بوده‌ایم. و دیپلم ریاضی از نظر من یعنی یک مدال افتخار برای کسب شایستگی دوستی با من.
دوم اینکه این‌ها دقیقاً هم سن خودم هستند. به واسطه‌ی هم‌کلاسی بودن، هم سن هستیم و متولدین یک سال (نه از لحاظ طالع‌شناسی که از لحاظ جامعه‌شناختی) ویژگی‌های مشترک زیادی دارند.
سوم اینکه این‌ها بچه‌محل من بوده‌اند. یعنی اینکه چون همه‌مان یک مدرسه می‌رفته‌ایم، قاعدتاً محل زندگی‌مان هم نزدیک بود و از یک طبقه اجتماعی بودیم و حرف‌های مشترک زیادی برای گفتن داریم.
چهارم اینکه آدم‌های زیادی هستند که این دو تا دوست هنوز باهاشان در ارتباط هستند و من می‌توانم به واسطه‌ی این‌ها، وارد حلقه‌ی دوستی با آن‌ها هم بشوم و آن‌ها هم دوستان مدرسه‌ای قدیم‌ام هستند که مثل این‌ها حرف‌های مشترک زیادی باهاشان دارم.
خلاصه اینکه، من آدم معاشرتی‌ای نیستم. دوستان زیادی ندارم. محیط مجازی را به محیط واقعی ترجیح می‌دهم، چون آدم‌ها توی آن ماسک می‌زنند و فارغ از بازخورد اجتماعی، تبدیل به خود واقعی‌شان می‌شوند. با این‌حال اگر قرار بر معاشرت اجتماعی‌ای هم باشد، دوستان قدیمی و همگون را به دوستان جدید و ناهمگون ترجیح می‌دهم.
تازه، من با آن‌ها نان و نمکی هم خورده‌ام و حقی هم به گردنم دارند. این‌ها که دیگر تازه از گرد راه رسیده هم هستند و معلوم نیست بچه‌ی کجا هستند و ننه و بابای‌شان کیست. من چه دینی به این‌ها دارم که بخواهم بهشان نگویم، «گه نخور»؟
هی آمد سر زبانم، هی کظم غیظ کردم. هی گفتم یک جوری بگویم که ناراحت نشود. هی نگفتم. هی سعی کردم با رفتارم نشان بدهم. هی نفهمید. دست آخر وقتی داشت در مورد عکاسی گه بیجا می‌خورد، عکس‌های حرفه‌ای برادر شوهرم را نشان‌اش دادم و وقتی عنکف ماند، یک جوری که منظورم را حالی‌اش بشود گفتم: این آدم (برادر شوهرم) بهتره بره به صورت حرفه‌ای عکاسی رو ادامه بده و ازش پول در بیاره. اگرنه تا آخر عمر نمی‌تونه بگه من عکاسم. فوق فوق‌اش یک «علاقمند به عکاسی» محسوب میشه که اینم براش افتخاری نیست. مثلاً خود من یه علاقمند به نویسندگی و نقاشی و سفالگری محسوب میشم. چون هیچکدوم رو به صورت حرفه‌ای تا انتها ادامه ندادم و ازش پول در نیاوردم. من نمی‌تونم یه جا چیزی شر کنم و توی کامنتدونیش هی بیام توضیحش بدم و ازش تعریف کنم. کامنتدونی جای نظر دادن دیگرانه. آدمی که حرفه‌ای نیس بایست دهنش و ببنده و کارش رو ارائه کنه و بذاره دیگران نظر بدن.
-        نظرت و بسط نده. این نظر توئه! اتفاقاً به نظر من کسی که تحصیلات عَکَدِمی (تف به گور پدر گوگوش که این کلمه رو مُد کرد) داره توی یه حوزه‌ای، باید با جرأت نظر بده. مثلاً من هشت سال به صورت عَکَدمی، عکاسی خوندم. با اعتماد به نفس، درباره عکاسی حررررررررررررررف می‌زنم.
بعدش من و شوهرم نشستیم و هی هرجور حساب کردیم دیدیم ایشان با دیپلم هنرستان‌شان، سر و تهش را که جمع بزنی، فوق فوق‌اش چهارسال تحصیل عمومی (نه تخصصی) در حوزه هنر (و نه عکاسی به صورت اخص) دارند. چطور شد هشت سال؟
لیسانس و حتی فوق‌لیسانس، تحصیلات تخصصی محسوب نمی‌شود. چطور یارو با دیپلم‌اش اینطور جلـ.ق می‌زند؟!!
شوهرم می‌گوید تو هم یک بار که این‌ها می‌آیند برو نقاشی‌هایت را بیاور نشان بده. بهش می‌گویم: که بعدش این زنیکه بیاد روی کارام نقد هنری کنه، دهنم همینطور وا بمونه، ندونم چی جوابشو بدم؟
شوهرم می‌گوید که وقتی این‌ها چُسی می‌آیند و خالی می‌بندند، ما هم باید برایشان خالی‌های گنده‌تر بیاییم که روی سورشان یک سور هم بزنیم. من اما می‌گویم که اینطوری خودمان را در سطح آن‌ها پایین کشیده‌ایم و خودمان را به اِلِمان‌های آن‌ها تنزل داده‌ایم و خودمان با دست خودمان، توپ را به زمین خودمان انداخته‌ایم.
شوهر همین زنیکه (یعنی دوست شوهرم) ننه‌بابایش به زور فارسی-ترکی حرف می‌زنند و میانگین تحصیلات خانوادگی‌شان دیپلم است. آنوقت یارو وسط حرف می‌گوید: یک پِلَنی... اووووووووومممم... نقشه‌ای، بریزیم و یه جایی بریم با هم!... و این را طوری می‌گوید  انگار مثلاً خیلی به ذهنش فشار آورده که کلمه‌ی فارسی مترادف plan را یادش بیاید!
حالا خاله‌ی مادر من و عمه‌ی شوهرم که سی سال است آمریکا و کانادا زندگی می‌کنند، وسط مکالمه از همانجا با اینجا، در حالی که در ناف آن کشور به سر می‌برند، به جای نقشه نمی‌گویند plan، و اینقدر فکر نمی‌کنند که مترادف فارسی‌اش را به خاطر بیاورند!
همین امروز صبح نشستم و هی فکر کردم و هی فکر کردم که جواب این ژانر آدمیزاد را چطور بدهم و «گه نخور» را به چه زبان بین‌المللی باکلاس همه‌کس فهمی بیان کنم که این‌ها خفه بشوند و دیگر به حوزه‌های مورد علاقه و توجه من، گند نزنند؟ و دست آخر به این نتیجه رسیدم که به هیچ روش مسالمت آمیزی نمی‌شود بدون دعوا و زد و خورد جواب این‌ها را آنطور که شایسته است داد، و بنابراین... کات. تمام شد. دوستی با آدم‌های عن تمام شد. تحمل کردن دیگران، تمام شد. مگر دوستان خودم چه‌شان بود که رهای‌شان کردم و دارم با این‌ها می‌روم و می‌آیم؟
و همین شد که برداشتم و زنگ زدم به دوستم که بچه‌اش هشت ماهه است و گفتم که همین هفته می‌روم خانه‌شان و الأن دارم فکر می‌کنم که برای عروسی+خانه خریدن+بچه‌دار شدن‌اش چقدر کادو بدهم خوب است؟
                                                                                                                                             
پ.ن: کیونم پاره شد، رفت!

سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۳

343: برای ماهی‌های فایتر، زندگی، سراسر جنگ است

پنجم فروردین93:
آمده ام سر کار. از کل اداره به گمانم یک سوم یا یک چهارم کارمندهایش آمده‌اند. هوا سرد شده و من بی‌شوخی سردم است. یک بلوز ظریف بافتنی زیر مانتویم پوشیده‌ام و گرم‌کننده را روشن کرده‌ام (بعید می‌دانم که واقعاً کارکردی هم داشته باشد) و وقتی به طور کلی وضعیت را می‌سنجم، می‌بینم که بی‌شوخی عین وسط فصل زمستان، سردم است.
همین الساعه، بعد از اینکه به آبدارخانه سر زدم و از چای ناامید شدم، برگشتم و پالتویم را پوشیدم و عین خرس قطبی توی صندلی‌ام جمع شدم. الأن یکی از در بیاید، نمی‌گوید این چه هیبتی است؟
از همان اول صبحش کسل کننده بود. مردم که کارمندی و چهار روز تعطیلی سرشان نمی‌شود. پا می‌شوند ساعت نه شب شام می‌آیند خانه‌ی آدم و تا دوازده و یک هم نمی‌روند. بعد هم تا خانه را جمع و جور کنی، ساعت می‌شود دوی صبح. انگار هنوز ذهن‌شان بای دیفالت روی سیزده روز تعطیلی تنظیم است. پدر جان، تعطیلات نوروزی بساطش جمع شد. الأن چون خیلی خارجی هستیم و همه چیزمان هم باید خارجی باشد، تعطیلات‌مان شده عین کریسمس خارجی‌ها. دیگر گور بابای اینکه باقی تعطیلات ما فقط تعطیلات عزاداری است و مدام هم می‌چرخد و معلوم نیست کی باشد و تا یک روز تعطیلی بشود مردم می‌ریزند توی جاده شمال. گور بابای اینکه خوشی نداریم و بنده دو سال است حتی تا همین شمال کوفتی هم نرفته‌ام و نه ماه است حتی تا پارک جنگلی و کوه هم نرفته‌ام.
حالا چسناله را ولش کن، خودت خوبی؟
همه چیز آنقدر کسل کننده است که نمی‌دانم از چه باید بنویسم که تکراری نباشد. نه اینکه خبری نباشد، خبر «خاصی» نیست. مثل همه‌ی تعطیلات دیگر، الزاماً با هم دعوا می‌کنیم. الزاماً بهمان خوش نمی‌گذرد. الزاماً برنامه‌های تلویزیون چرند است. و الزاماً همه‌چیز در نهایت کسل‌کنندگی خویشتن غوطه‌ور است.
مثل جنگ است. وقتی درمی‌گیرد، خصوصیات همیشگی خودش را دارد. کشتار. بی‌رحمی. یتیم شدن بچه‌ها. بمب‌های شیمیایی و اتمی. اسرا. قحطی. گرانی و... . جنگ، جنگ است. هر چقدر هم خصوصیاتش وحشتناک و نوشتنی و توصیف‌کردنی باشد، به گمانم یک جایی می‌رسد که دیگر چیزی برای گفتن نمی‌ماند و... باید سکوت کرد. چون بیشتر گفتنش، فقط جنـ.ده کردن سوژه است و آسیب رساندن به معنای اصلی.
تعطیلات عید هم همیشه برای من همراه بوده با بدترین خاطرات. پدرم که طبق معمول عن‌بازی‌اش گل می‌کرد و گیرهایش چند برابر و جوگیر می‌شد که پاچه همه را بگیرد و دعوا راه بیندازد. مادرم که عصبی‌تر می‌شد و انگار می‌خواست خستگی خانه‌تکانی را سر یکی خالی کند. ماها که در آن سنین نوجوانی، همش احساس خودعن‌خاص‌پنداری داشتیم و یا داشتیم غصه الکی می‌خوردیم و یا درگیر یک عشق درپیتی بودیم و دفتر خاطرات به دست، در حال چسناله کردن بودیم. انگار عید باعث می‌شد، همه‌ی زخم‌های کهنه سر باز کند و همه‌ی دردها چند برابر جلوه کند و همه بخواهند دق دلی همه چیز را سر هم در بیاورند.
از عکس‌های خانوادگی که نگو. حالم را به هم می‌زنند. سر سال تحویل دعوا می‌کردیم و بعد زورکی همدیگر را می‌بوسیدیم و یک عیدی ناچیز می‌گرفتیم (انگار که این پول‌ها برای بابای ما چیزی بود، که همیشه خسیسی‌اش می‌آمد به ما عیدی درست و حسابی بدهد و خوشحال‌مان کند) و می‌رفتیم رد کار خودمان.
مادرم آن سال‌ها توی چه حال و هوایی بود؟ یادم نیست. هیچوقت با مادرم احساس نزدیکی نکردم. خودش تنهایی خانه تکانی می‌کرد و خودش تنهایی برای خودش لباس می‌خرید و خودش تنهایی برنامه مهمانی‌ها را می‌چید. انگار دختر هفده هجده ساله‌اش اینقدر قاطی آدم نشده بود که در مورد چیزی ازش نظر بخواهند یا چیزی را باهاش در میان بگذارند. آن سال‌ها ما بچه‌هایش اصلاً دغدغه‌ی مسائل خانه را نداشتیم. و این به آن معنا نیست که بار فلان و چنان را تنهایی به دوش می‌کشید، بلکه اصلاً ما را آدم حساب نمی‌کرد و از نظرش ما فقط «بچه» بودیم. مادرم اصلاً در حوزه‌ی روحی-روانی، کار خاصی برای ما نکرد. من هیچوقت نتوانستم درباره‌ی علائم بلوغ جنسی، یا عشق‌هایم، یا احساساتم چیزی بهش بگویم. صاحب ما بود. پزنده‌ی غذای ما. شوینده‌ی لباس‌های ما. جارو کننده‌ی زیر پای ما. هیچوقت به عنوان یک زن (همجنس) باهاش هیچگونه ارتباط روانی برقرار نکردم. انگار که جز زن و مرد، یک جنس سومی هم به نام «مادر» در دنیا وجود داشته باشد که کارکردش، به نوعی شبیه نیروهای تدارکات و پشتیبانی شرکت‌ها و اداره‌جات باشد. کور و لال. بی‌احساس. بی‌توجه. بی‌واکنش.
حالا این‌ها قرار است، تحلیل روانی مادر من باشد؟ نه. برویم دنبال ادامه مزخرفاتی که درباره‌ی عید می‌گفتم.بله. عید. می‌گفتم که با این پدر و مادری که ما داشتیم، هیچوقت نمی‌توانستیم خاطرات خوبی درباره‌ی  عید داشته باشیم. حالا نمی‌دانم ارث‌شان به ما رسید، یا این ویژگی خاص خود عید است، که ما هم الساعه که ازدواج کرده‌ایم، نمی‌توانیم خاطرات جالبی درباره‌ی عید برای کسی بسازیم. اصولاً عید-گریزیم. و هرکدام‌مان دلایل خودمان را داریم. عید، بدها را بدتر می‌کند. دعواها را شدیدتر می‌کند. دلخوری‌ها را به یاد آدم می‌آورد. خوشی‌ها را کوفت آدم می‌کند.
آیا حضور هفت‌سین در گوشه‌ی خانه، عید را (لااقل تا سیزده روز) به آدم یادآوری می‌کند؟ یا در تضاد با فضای پرجنجال و دعوا و برنامه‌های مزخرف تلویزیون و مهمان‌های بی‌پایان و تمام حس‌های بد و ناامیدی از تغییر اوضاع حتی در سال جدید، حال آدم را بدتر می‌کند؟ آیا ماهی قرمز عید، محکوم به مرگ بعد از سیزدهمین روز است؟ یا باید بماند و آدم هی نگاهش کند و آبش را عوض کند و یادش بیفتد که عید بوده و حالا دارد روز به روز از عید فاصله می‌گیرد و به عمرش اضافه می‌شود و از عید مانده همین ماهی قرمزش که دارد رنگپریده و نارنجی و زرد می‌شود و فقط نان می‌خورد و می‌ریند و آب را به کثافت می‌کشد... که عید یعنی همین. که بیش از این نیست. که نباید بیش از این از عید و از کل زندگی توقع داشت. که عمر است که دارد می‌گذرد. که هفت سین، عین علم و کتل محرم و عین شل زرد و آش و زولبیای رمضان و عین پیراهن سفید عروسی و عین حنای حنابندان و عین تمام نشانه‌های دیگر، حالا دیگر فقط تابلوئیست که وسط یک بیابان کاشته‌اند و به کوچه‌ای، میدانی، شهری، چیزی اشاره می‌کند که دیگر نیست و حالا جایش فقط گستره‌ی بی‌پایان بیابان است.
وقتی داریم زندگی‌مان را می‌کنیم، که هیچ. داریم زندگی‌مان را می‌کنیم و سرمان را هم بالا نمی‌کنیم. اما آن ترقه‌ها و آتش بازی چهارشنبه سوری، این هفت سین، آن سالگرد تولد، آن سالگرد ازدواج، آن مناسبت‌ها که می‌رسند، باعث می‌شوند آدم سرش را بالا کند و به آسمان نگاه کند. به اطرافش نگاه کند. و دلگیرتر و غمگین‌تر از همیشه دوباره سر به زیر بیندازد و به راهش  ادامه بدهد.
پس فایده‌ی عید چیست؟ وقتی «بوی عیدی، بوی کاغذ رنگی»، بوی «وطنش را همچون بنفشه‌ها» در کار نیست. و فقط شلوغی و گرانی و جنون حمله به کوچه و خیابان و شستن و خریدن و انبار کردن است ، انگار نه انگار که فقط چهار روز تعطیل است و باقی‌اش مغازه‌ها به قوت خود باز هستند و اجناس همان‌جا افتاده‌اند و فروشنده‌ها شپش می‌پرانند؟
                                                                                                          

پ.ن: به جای ماهی قرمز، ماهی فایتر خریدم. دو تا. یکی قرمز. یکی آبی-نارنجی. هم زیاد وول نمی‌خورد. هم دهانش گشاد نیست. هم زیاد نمی‌ریند. هم تنگ بزرگی لازم ندارد.

پ.ن2: چرا دیگر چیزی از ته دل خوشحالم نمی‌کند؟






چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۲

342: ما رفتیم و دل شما را شکستیم.همین.

نوشتن، نوعی جلق زدن است. مثل عادتی که خودت می شناسی و وقتش را می دانی. نه خوب است. نه بد. لازم است. و تمام که می شود، فقط بی حس و نا می افتی و دوست داری بخوابی. همه مان این وقت ها را می شناسیم. همه مان یک طوری می دانیم چطوری است آن چیزی که نه خوب باشد و نه بد و وقتی ارضا شد، دیگر نیازی بهش حس نشود تا پریودش طی شود و سر موعد دوباره به آن نیاز احساس شود.
خاصیت زندگی است که همه چیزش از ریز تا درشت از یک قانون تبعیت می کند. از ریزترین جزء یک اتم، تا بزرگترین کهکشان شناخته شده. کی بود که این ها را می گفت؟ معلم قرآن دوران راهنمایی؟ معلم فلسفه ی دوران دانشگاه؟ چه فرقی می کند. حالا دیگر خودم هم می دانمش. نیازی به یادآوری و بازگویی نقل قول ها نیست.
شب است. خانه ام. شوهرم اضافه کاری شب عید دارد ودیر می آید. خوبی اش این است که سرش آنقدر شلوغ است که زنگ هم نمی زند و خوبی اش حتی این هم هست که خانواده اش گمانم حالا دیگر می دانند که من وقتی خانه باشم، نیازی به این ندارم که کسی زنگ بزند و حالم را بپرسد و سرگرمم کند. اصولاً از آدم به دورم و ممکن است یکهو به سرم بزند بخوابم و اگر کسی لطف کند و زنگ بزند، ممکن است فقط بدخوابم کند و فحش های تودِلی بخورد. حتی ممکن است جواب هم ندهم و طبعاً نباید نگران شود و فکر کند که ممکن است این شب عیدی از چهارپایه افتاده باشم و الأنه بیهوش و نا یک گوشه ولو باشم. خیلی محتمل است که فقط حوصله ندارم جواب بدهم. همین... و همین است که آن ها هم دیگر لطف شان مزید بر علت نمی شود و زنگ نمی زنند نیم ساعت حرف بزنند.
من حوصله ی هیچکس را ندارم. چرا؟ نمی دانم. اما کاش اطرافیانم این را می دانستند و سعی نمی کردند سرگرمم کنند. صمیمی ترین دوست دوران زندگی ام کسی است که نیم ساعت پیش، بعد از چند ماه داشتیم با هم تلفنی حرف می زدیم. بعد از چند ماه. و من حتی نمی دانم این روزها چه مشکلی دارد و چه شب هایی گریه کرده است و از چه چیزهایی غصه خورده است و کِی ها منتظر بوده و چه کسانی روی مخ اش بوده اند.
آخرین باری که دیده امش یادم نیست یک سال پیش بود؟ دوسال؟ کمتر یا بیشتر. چه فرقی می کند. و حالا اینبار اگر با لباس خانه ببیندم احتمالاً فقط در مورد اینکه شکم آورده ام و چاق تر شده ام اظهارنظر خواهد کرد. و من بهش خواهم گفت که لباسش چقدر بهش می آید.
بیست سال دوستی. و حالا این.
از خیابان صدای آمبولانس می آید. گاهی هم صدای تیر اندازی. گاهی صدای ضبط ماشینی که ولوم صدای هایده را چسبانده به سقف. گاهی صدای دزدگیر ماشینی که صاحبش توی سالن عروسی سر کوچه است و ماشین اش را جلوی خانه ی ما پارک کرده. همین چیزهاست توی خیابان. توی خانه اما الأن فقط یک صدای مشکوکی از لوله بخاری می آید. شاید صدای باران است. یا صدای سوسکی که از باران به دهانه ی گرم لوله بخاری پناه آورده. گه خورده که پناه آورده اصلاً. سوسک ها که پناه نمی آورند. سوسک ها موذیانه می خزند و نفوذ می کنند و کثافتکاری به بار می آورند. درباره سوسک ها همیشه پای نیت های پلید و شیطانی در میان است. پناه آوردن، مال گنجشک ها و یاکریم هاست.
عصری که خوش و خندان از زود تعطیل شدن آخرین روز کاری هفته آمدم خانه، بعد از لباس عوض کردن رفتم توی دستشویی و دیدم که شوهرم یادش رفته درپوش توری سوراخ روشویی را بگذارد. کاملاً مطمئن نبودم که سوسک هایی که گه گداری توی خانه پیدایشان می شد، از همین جا نفوذ کرده باشند. همه ی سوراخ ها را چک کرده و گرفته بودیم و باز هم سوسک در می آمد. شاید از زیردر ورودی می آمدند. شاید از کناره ی لوله ی هواکش هود. شاید از سوراخ سنبه های کنار لوله ی فاضلاب دستشویی طبقه بالا که از سقف دستشویی ما بیرون زده بود. نمی دانم. مرده شور ببردشان. همیشه از یک سوراخی، ولو اینکه در چین باشد، یا به اندازه ی یک ارزن باشد، نفوذ می کنند. انگار تقدیر آدمیزاد و سوسک از روز ازل در یک سطر نوشته شده و به هم گره خورده است.
می گفتم... که بله، درپوش روشویی را نگذاشته بود و حالا سوسک محتمل بود. با ترس و لرز، دوش مشکوکی گرفتم و خبری از سوسک نشد. بعد هم رفتم یک ساعت خوابیدم و بیدار شدم رخت های توی ماشین لباسشویی را روی بند رخت فلزی پهن کردم و خبری از سوسک نشد. داشت کم کم خیالم تخت می شد که سوسک ها متوجه غفلت ما نشده اند و تا آمده اند بفهمند هم من زرنگی کرده ام راه را بسته ام و حالا دارند دست بر پس دست می زنند و آه می کشند از فرصتی که از کف رفت.
همینطوری روی کاسه ی توالت فرنگی نشسته بودم و به دوردست ها می نگریستم که یکهو دیدمش. خود کثافتش بود که ووووورررررررررری خزید و از بغل در بیرون رفت. تنبان ام را احتیاطاً بالا کشیدم و گفتم:‌ تف به روت، کثافت! (تف به روت را مواقعی که بدبیاری ای می‌آورم که اصلاً فکرش را هم نمی کردم ، ادا می کنم. مثل وقتی که راننده اتوبوس یا مترو، توی یک ایستگاه شلوغ که من خودم را با ورودی در تنظیم کرده ام، یکهو هوس کند دو متر آنطرف تر ترمز کند!) نوک پا جوری که آب توی دل سوسکه تکان نخورد، با در نظر گرفتن تمام  جوانب و چک کردن تمام دیوارهای اطراف و زمین جلوی در دستشویی و دمپایی روفرشی و زیر مبل و ورودی اتاق، یواشی اول از هم دمپایی را پوشیدم که احتمال تماس سوسک را با پایم کمتر کنم، و بعد عقب و جلو پایان (پایانیدنان؟ پایاندنان؟ در حال پاییدن؟ در حالی که می پاییدم؟) به سمت در ورودی رفتم و اسپری سوسک را که آنجا دم دست جاسازی کرده بودم برداشتم و حالا بگرد دنبال سوسکه. وسایل را یکی یکی با احتیاط کنار می زدم که نترسد و یکهو نپرد روی سرم یا ندود زیر پایم.
خلاصه بعد از اینکه کلی اعتماد سازی کردم، خودش را نشان داد عوضی. پشت سبد لباس چرک ها بود. حالا می ترسیدم از سوراخ های سبد برود تو. بخزد روی لباس زیرهایم. دست و پا و شکم کثافتش را بمالد روی خصوصی ترین و نزدیک ترین لباس هایم به من. اما شرافت به خرج داد و همان حوالی، خودش را تسلیم کرد. یعنی من یک فس اسپری اتک سوسک کش را بهش خالی کردم. چه فسی! گه مصب خراب بود و آب را به جای اسپری کردن، روی دست و بال خودم می پاشید و از زیرش راه می افتاد روی فرش و زار و زندگی ام. یعنی تا قبل از کشتن سوسکه این جنبه اش اصلاً برایم مهم نبود. مهم فقط کشتن آن پلید نابکار بود. اما بعدش تازه درگیر عواقب کار شدم.
آنقدر با آن اسپری افلیج ناقص که عین تفنگ آبپاش بود، روی سرش و در و دیوار خانه سم پاشیدم که حالش بد و هول کرد بنا کرد اینطرف آنطرف دویدن و تگری زدن و بعد هم رفت افتاد روی کف پوش پادری و همینطور که رو به سقف دست و پایش را تکان می داد و می گفت خدا لعنتت کند (یا مثلاً دهنت سرویس. یا مثلاً مادر کجایی که بچه ات را کشتند؟) یک دمپایی هم خورد و عنش در آمد. البته سعی کردم فقط بزنم توی سرش که عنش نپاشد. اما زیاد از خودش پدرسوختگی در آورد و جفتک زد و نشانه گیری ام دقیق در نیامد. و به هرحال مهمترین چیز در آن لحظه کشتن سوسک بود و اینکه عنش را چطور پاک کنم در حاشیه قرار می گرفت.
بعد یک نگاهی به اطراف خانه انداختم و جنازه سوسک را همانجا رها کردم و رفتم به شوهرم زنگ زدم گفتم دیوث چرا درپوش را نگذاشتی و حالا خودت باید گندش را پاک کنی و پادری را توی حمام بشویی. بعد هم که مطمئن شدم اهمیت موضوع را آنطور که شایسته بوده بهش خاطرنشان کرده ام، رفتم افتادم و دوباره خوابیدم.
به خاطر اینکه آخر هفته است و شب  عید است و من مدت هاست خیلی خسته ام و حتی حوصله ندارم خانه تکانی کنم و ترجیح می دهم در چنین شرایط ایده آلی که شوهرم خانه نیست که همش دهانش باز باشد و غذا غذا و چایی چایی و میوه میوه کند و صدای برنامه های تخمی تلویزیون را زیاد کند و یا مجبورم کند که باهاش حرف بزنم و هی برایش تعریف کنم که کی چی گفت، از فرصت استفاده کنم و فقط بخوام.
راستش من علیرغم چیزی که شما فکر می کنید، اصلاً آدم سرگرم کننده و پرحرفی نیستم. عین عن خشک می مانم. اگر اینترنت در دسترس ام باشد که پای اینترنتم. اگر نباشد هم دارم به دوردست ها می نگرم و به چیزهای چرند فکر می کنم. و مگر چی بشود و شما کی باشید و چه  سوژه ی چالش برانگیزی مطرح کرده باشید که توجهم جلب شود و وارد بحث شوم. فرقی هم نمی کند که سوژه چقدر مهم باشد. کاملاً بستگی به نظر خودم دارد.
راستی من نمی دانم چرا مادرشوهرم فکر می کند که من در این شب های اضافه کاری شوهرم، الزاماً زن تنهای بی کس دلشکسته ای هستم که احتیاج به سرگرم شدن دارم و بنابراین خودش را ملزم به این می داند که هر شب آنقدر زنگ بزند که من جواب بدهم و چهل دقیقه حرف بزند تا من گذر زمان را حس نکنم؟ همه ی زن ها که مثل هم نیستند. یکی هم عین من از آدم به دور است. این را در تعاملات تان مدنظر قرار دهید لطفاً.
خوابیدم و چقدر خوشحالم که خواب سوسک را ندیدم و لااقل خواب آقای الف (یکی از مدیران قسمتی که در آن کار می کنم) را دیدم. آقای الف یک شخص تنومندی است که همیشه در نزده و ناغافل وارد اتاق می شد و من و همکارم اسمش را گذاشته بودیم (نانی). و این نانی در کارتون قلعه ی هزار اُردک، یک مستخدمه ای بود که خیلی گنده و تنومند بود و یک دست شکسته اش همیشه از گردنش آویزان بود و وقتی صدایش می زدند، به جای اینکه از در وارد شود، دیوار را خراب می کرد و از دیوار نازل می شد. درست عین بولدوزر.
آقای الف یک ویژگی بدتر هم داشت و آن اینکه صدایش مثل بوق کشتی بود و اتاقش درست روبروی اتاق ما. به خاطر نوع شغلش هم مجبور بود (شاید هم مجبور نبود) که مدام توی راهرو بایستد و کارمندان خدمات و تشریفات و تدارکات زیردستش را با صدای بلند و به نام کوچک شان صدا کند. طوری که ما حتی از توی اتاق و با در بسته هم نمی توانستیم صدایش را تحمل کنیم.
القصه این آقای الف دیروز استعفا داد (یا استعفای اجباری اش دادند) و امروز اتاقش را به مدیر جدید تحویل داد و با اندوه فروخورده ای ایستاد وسط راهرو و بلند، طوری که همه بشنوند، گفت ما رفتیم. و این جمله اش علیرغم تمام آزار و اذیت هایش، تا مغز استخوان من سرایت کرد و طوری عین صاعقه به ناخودآگاهم زد که توی خواب دیدم که آقای الف به شدت مهربان و ملایم شده و اصرار دارد که مرا هم به عنوان کارمند خوبش، به صورت اشانتیون همراه خودش به محل کار جدیدش ببرد. و در تمام طول خواب هم هی از من نه و بهانه تراشی بود و از او رد بهانه ها و اصرار بیشتر. طوری که آخرهایش دیگر کابوسی شده بود که تویش من سعی داشتم دلیل بهتری برای نرفتن به همراه آقای الف بیاورم و او پیشاپیش جواب همه ی اگر و اماهای من را توی آستین اش داشت. و اگر بیدار نشده بودم،‌ حتمی تا آخر عمر محکوم به تحمل صدای بوق کشتی آقای الف در مغزم می شدم.
ما رفتیم و دل شما را شکستیم. همین.
این جمله ای بود که از صادق هدایت بعد از خودکشی اش برجا ماند.

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۲

341: دست به کاری زنم که غصه سرآید

تمام هفته کار می‌کنیم. صبح تا شب نیستیم. شب هم که می‌رسیم خانه، بیشتر بحث‌ها روی «چی بخوریم؟» و «کِی بخوریم؟» و «کِی بخوابیم؟» و «چه فیلمی ببینیم؟» و «توی خونه چی کمه که فردا بخریم؟» می‌چرخد.
بدتر آنکه تمام هفته کار می‌کنیم و آخر هفته که باید خوب و خوش باشیم، دعوا می‌کنیم. چونکه خانه به هم ریخته است و من باید عین خر کار کنم که تمیز بشود و در حین کار همینطور غر می‌زنم که چرا تمام هفته لباس‌هایت را روی پشتیِ صندلی تلنبار می‌کنی و چرا هرچه می‌گویم را پشت گوش می‌اندازی و چرا توالت و روشویی را نمی‌شویی و چرا موکت‌های کف خانه را به اندازه نمی‌بُری و با چسب به کاشی‌ها نمی‌چسبانی که راه نیفتند و نلغزند و چرا پرده حمام را نصب نمی‌کنی که مدام روی همه‌جا لکه‌ی آب نباشد و خیلی چیزهای دیگر...؟ و این‌ها از من یک زن عصبی غرغرو می‌سازد و او هم که کلاً نمی‌خواهد کم بیاورد و حاضر جوابی می‌کند که تقصیر را گردن نگیرد و همینجوری می‌شود که دعوای‌مان می‌شود و به سر و کول هم می‌پریم و آبا و اجداد هم را وسط می‌کشیم(بدبخت پیرزن آپارتمان بغلی!).
آخر هفته قرار است خوب باشد، ولی هیچوقت نیست. قرار است دوتایی برویم بیرون و قلیان بکشیم و فیلم ببینیم و خوش بگذرانیم. ولی در عمل من حمالی می‌کنم و غر می‌زنم و او حاضر جوابی می‌کند و دعوا می‌کنیم و به حکم وظیفه می‌رویم خانه‌ی مادرش یا مادرم و آخر هفته‌ام به فنا می‌رود.
این زندگی‌ای که من می‌خواستم نبود. قبل از ازدواج که  هیچ، پدرم به تنهایی برای بگا دادن مخم کافی بود. همش محدودیت. همش بی‌اختیاری. همش عدم مالکیت و سربار بودن. همش حرف مفت شنیدن. اما تمام این‌ها را به امید این تحمل می‌کردم که یک روز با آدمی که خودم انتخاب کرده‌ام ازدواج خواهم کرد و بعد از آن همه چیز «خودخواسته» و «دلخواه» خواهد بود. بعد از آن مالک سرنوشت و انتخاب‌های خودم خواهم بود. یک اتاق خانه‌ام را تبدیل به کارگاه نقاشی و سفالگری می‌کنم و یک گوشه‌اش هم یک میز تحریر و کاناپه برای نوشتن و خواندن خواهم گذاشت. گلدان‌های کوچک خودم را پشت پنجره خواهم گذاشت و غذاهای فست‌فودی خودم را درست خواهم کرد و هر روز قارچ سوخاری خواهم خورد و هر شب عدس پلو کوفت خواهم کرد.
اما وقتی یک خانه‌ی 50 متری یکخوابه داری که توی اتاق خوابش فقط جای تختخواب و میز کامپیوتر و به زحمت بند رخت فلزی است، کجا می‌شود نقاشی و سفالگری کرد؟ وقتی صبح تا شب سر کاری و همیشه هم در چشم همه «موظف»ی که خانه‌ات تمیز باشد و غذای تازه توی یخچال داشته باشی و میوه و بساط پذیرایی مهمانت هم کامل باشد و یک ذره گرد و غبار روی میزی، آینه‌ای، لبه‌ی مبلی، جایی ت نباشد... مجبوری همان آخر هفته‌ها را هم وقف خانه‌داری کنی. وقتی دوستانت هر کدام یک طرف پخش و پلا شده‌اند و هر کدام یکجور دلخوری از هم دارند و حتی نمی‌شود همه‌شان را با هم به خانه‌ات دعوت کنی... مجبوری رفت و آمدت را هی محدود و محدودتر به فامیل و خانواده کنی: مهمانی‌ها و مراسم‌های بی‌پایان. دعوت‌های رسمی ختم و عزاها و عروسی‌ها و تولد‌ها و ختنه‌سوران‌ها و سفره‌ها... هر پنجشنبه شب لزوماً خانه‌ی مادرشوهر، تا فردا عصرش. اینها برای بگا دادن آخر هفته‌هایت کافیست.
اما تمام این‌ها به کنار، من مدت‌ها منتظر بوده‌ام که «یه روز خوب میاد»... و نیامد. حالا چه؟ منتظر بودیم بزرگ بشویم، و بیاید. بزرگ شدیم و نیامد. شوهر کردیم و نیامد. بچه‌دار شویم که بیاد؟ نه. عمراً. دیگر گول نمی‌خورم. روز خوب، اگر آمدنی بود باید تا قبل از سی سالگی می‌آمد. بعد از این فقط روزهای بد و بدتر می‌آیند. روزهای بیماری. مرگ کسان. تنهایی. قحطی و گرانی روزافزون. سوراخ شدن لایه‌ی اوزون. از بین رفتن طبیعت. بیماری‌های آزمایشگاهی.
هوس‌اش افتاده توی دلم که بچه‌های داستان قدیم را دوباره دور هم جمع کنم. دوباره بنویسیم. دوباره دور هم باشیم به یک بهانه‌ای. اینجور از رویاهایمان دور نیفتیم و پلاسیده نشویم...
به شوهرم می‌گویم:
شماها از زن چی میخواین؟ قرمه سبزی خوشمزه و لب خندون و در قندون و صکس خوب و احترام به ننه‌تون و یکی دو تا توله که اون وسط ونگ بزنن و قل بخورن. بعدم به زنه گیر بدین که برو بدنسازی و موهات و روشن کن و داف باش (در بهترین حالت که مثلاً نخواین هیزی هم بکنین و هرز هم بپرین) و بعد با این عروسکتون جلوی دوستاتون و زناشون پز  بدین که تیکه‌ای که شما تور زدین بهتر بوده. زن روشنفکر و نویسنده و هنرمندم واسه همین میخواین: پز دادن جلوی دوست و فامیل! اگرنه توی این راه حاضر نیستین هیچ هزینه‌ای پرداخت کنین و هیچ گوشه‌ای از کار بگیرین که زنه وقت این غلطا رو هم پیدا کنه. شما یه قاب عکس میذارین جلوش که الگوی خودش کنه. دیگه خودش میدونه و خودش.
اما این حرف‌ها فایده ای هم دارد؟ نه.
باز اول هفته این است و آخر هفته آن.
دارم پیر می‌شوم. زندگی دارد می‌رود و ازم دور می‌شود و من از این زندگی راضی نیستم. به والله راضی نیستم.

باید یک کاری بکنم.