تمام هفته کار میکنیم. صبح تا شب نیستیم. شب هم
که میرسیم خانه، بیشتر بحثها روی «چی بخوریم؟» و «کِی بخوریم؟» و «کِی بخوابیم؟»
و «چه فیلمی ببینیم؟» و «توی خونه چی کمه که فردا بخریم؟» میچرخد.
بدتر آنکه تمام هفته کار میکنیم و آخر هفته که
باید خوب و خوش باشیم، دعوا میکنیم. چونکه خانه به هم ریخته است و من باید عین خر
کار کنم که تمیز بشود و در حین کار همینطور غر میزنم که چرا تمام هفته لباسهایت
را روی پشتیِ صندلی تلنبار میکنی و چرا هرچه میگویم را پشت گوش میاندازی و چرا
توالت و روشویی را نمیشویی و چرا موکتهای کف خانه را به اندازه نمیبُری و با
چسب به کاشیها نمیچسبانی که راه نیفتند و نلغزند و چرا پرده حمام را نصب نمیکنی
که مدام روی همهجا لکهی آب نباشد و خیلی چیزهای دیگر...؟ و اینها از من یک زن
عصبی غرغرو میسازد و او هم که کلاً نمیخواهد کم بیاورد و حاضر جوابی میکند که
تقصیر را گردن نگیرد و همینجوری میشود که دعوایمان میشود و به سر و کول هم میپریم
و آبا و اجداد هم را وسط میکشیم(بدبخت پیرزن آپارتمان بغلی!).
آخر هفته قرار است خوب باشد، ولی هیچوقت نیست.
قرار است دوتایی برویم بیرون و قلیان بکشیم و فیلم ببینیم و خوش بگذرانیم. ولی در
عمل من حمالی میکنم و غر میزنم و او حاضر جوابی میکند و دعوا میکنیم و به حکم
وظیفه میرویم خانهی مادرش یا مادرم و آخر هفتهام به فنا میرود.
این زندگیای که من میخواستم نبود. قبل از ازدواج
که هیچ، پدرم به تنهایی برای بگا دادن مخم
کافی بود. همش محدودیت. همش بیاختیاری. همش عدم مالکیت و سربار بودن. همش حرف مفت
شنیدن. اما تمام اینها را به امید این تحمل میکردم که یک روز با آدمی که خودم
انتخاب کردهام ازدواج خواهم کرد و بعد از آن همه چیز «خودخواسته» و «دلخواه» خواهد
بود. بعد از آن مالک سرنوشت و انتخابهای خودم خواهم بود. یک اتاق خانهام را
تبدیل به کارگاه نقاشی و سفالگری میکنم و یک گوشهاش هم یک میز تحریر و کاناپه
برای نوشتن و خواندن خواهم گذاشت. گلدانهای کوچک خودم را پشت پنجره خواهم گذاشت و
غذاهای فستفودی خودم را درست خواهم کرد و هر روز قارچ سوخاری خواهم خورد و هر شب
عدس پلو کوفت خواهم کرد.
اما وقتی یک خانهی 50 متری یکخوابه داری که توی
اتاق خوابش فقط جای تختخواب و میز کامپیوتر و به زحمت بند رخت فلزی است، کجا میشود
نقاشی و سفالگری کرد؟ وقتی صبح تا شب سر کاری و همیشه هم در چشم همه «موظف»ی که
خانهات تمیز باشد و غذای تازه توی یخچال داشته باشی و میوه و بساط پذیرایی مهمانت
هم کامل باشد و یک ذره گرد و غبار روی میزی، آینهای، لبهی مبلی، جایی ت نباشد...
مجبوری همان آخر هفتهها را هم وقف خانهداری کنی. وقتی دوستانت هر کدام یک طرف
پخش و پلا شدهاند و هر کدام یکجور دلخوری از هم دارند و حتی نمیشود همهشان را
با هم به خانهات دعوت کنی... مجبوری رفت و آمدت را هی محدود و محدودتر به فامیل و
خانواده کنی: مهمانیها و مراسمهای بیپایان. دعوتهای رسمی ختم و عزاها و عروسیها
و تولدها و ختنهسورانها و سفرهها... هر پنجشنبه شب لزوماً خانهی مادرشوهر، تا
فردا عصرش. اینها برای بگا دادن آخر هفتههایت کافیست.
اما تمام اینها به کنار، من مدتها منتظر بودهام
که «یه روز خوب میاد»... و نیامد. حالا چه؟ منتظر بودیم بزرگ بشویم، و بیاید. بزرگ
شدیم و نیامد. شوهر کردیم و نیامد. بچهدار شویم که بیاد؟ نه. عمراً. دیگر گول نمیخورم.
روز خوب، اگر آمدنی بود باید تا قبل از سی سالگی میآمد. بعد از این فقط روزهای بد
و بدتر میآیند. روزهای بیماری. مرگ کسان. تنهایی. قحطی و گرانی روزافزون. سوراخ
شدن لایهی اوزون. از بین رفتن طبیعت. بیماریهای آزمایشگاهی.
هوساش افتاده توی دلم که بچههای داستان قدیم را
دوباره دور هم جمع کنم. دوباره بنویسیم. دوباره دور هم باشیم به یک بهانهای.
اینجور از رویاهایمان دور نیفتیم و پلاسیده نشویم...
به شوهرم میگویم:
شماها از زن چی میخواین؟ قرمه سبزی خوشمزه و لب
خندون و در قندون و صکس خوب و احترام به ننهتون و یکی دو تا توله که اون وسط ونگ
بزنن و قل بخورن. بعدم به زنه گیر بدین که برو بدنسازی و موهات و روشن کن و داف
باش (در بهترین حالت که مثلاً نخواین هیزی هم بکنین و هرز هم بپرین) و بعد با این
عروسکتون جلوی دوستاتون و زناشون پز بدین
که تیکهای که شما تور زدین بهتر بوده. زن روشنفکر و نویسنده و هنرمندم واسه همین
میخواین: پز دادن جلوی دوست و فامیل! اگرنه توی این راه حاضر نیستین هیچ هزینهای
پرداخت کنین و هیچ گوشهای از کار بگیرین که زنه وقت این غلطا رو هم پیدا کنه. شما
یه قاب عکس میذارین جلوش که الگوی خودش کنه. دیگه خودش میدونه و خودش.
اما این حرفها فایده ای هم دارد؟ نه.
باز اول هفته این است و آخر هفته آن.
دارم پیر میشوم. زندگی دارد میرود و ازم دور میشود
و من از این زندگی راضی نیستم. به والله راضی نیستم.
باید یک کاری بکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر