چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۲

342: ما رفتیم و دل شما را شکستیم.همین.

نوشتن، نوعی جلق زدن است. مثل عادتی که خودت می شناسی و وقتش را می دانی. نه خوب است. نه بد. لازم است. و تمام که می شود، فقط بی حس و نا می افتی و دوست داری بخوابی. همه مان این وقت ها را می شناسیم. همه مان یک طوری می دانیم چطوری است آن چیزی که نه خوب باشد و نه بد و وقتی ارضا شد، دیگر نیازی بهش حس نشود تا پریودش طی شود و سر موعد دوباره به آن نیاز احساس شود.
خاصیت زندگی است که همه چیزش از ریز تا درشت از یک قانون تبعیت می کند. از ریزترین جزء یک اتم، تا بزرگترین کهکشان شناخته شده. کی بود که این ها را می گفت؟ معلم قرآن دوران راهنمایی؟ معلم فلسفه ی دوران دانشگاه؟ چه فرقی می کند. حالا دیگر خودم هم می دانمش. نیازی به یادآوری و بازگویی نقل قول ها نیست.
شب است. خانه ام. شوهرم اضافه کاری شب عید دارد ودیر می آید. خوبی اش این است که سرش آنقدر شلوغ است که زنگ هم نمی زند و خوبی اش حتی این هم هست که خانواده اش گمانم حالا دیگر می دانند که من وقتی خانه باشم، نیازی به این ندارم که کسی زنگ بزند و حالم را بپرسد و سرگرمم کند. اصولاً از آدم به دورم و ممکن است یکهو به سرم بزند بخوابم و اگر کسی لطف کند و زنگ بزند، ممکن است فقط بدخوابم کند و فحش های تودِلی بخورد. حتی ممکن است جواب هم ندهم و طبعاً نباید نگران شود و فکر کند که ممکن است این شب عیدی از چهارپایه افتاده باشم و الأنه بیهوش و نا یک گوشه ولو باشم. خیلی محتمل است که فقط حوصله ندارم جواب بدهم. همین... و همین است که آن ها هم دیگر لطف شان مزید بر علت نمی شود و زنگ نمی زنند نیم ساعت حرف بزنند.
من حوصله ی هیچکس را ندارم. چرا؟ نمی دانم. اما کاش اطرافیانم این را می دانستند و سعی نمی کردند سرگرمم کنند. صمیمی ترین دوست دوران زندگی ام کسی است که نیم ساعت پیش، بعد از چند ماه داشتیم با هم تلفنی حرف می زدیم. بعد از چند ماه. و من حتی نمی دانم این روزها چه مشکلی دارد و چه شب هایی گریه کرده است و از چه چیزهایی غصه خورده است و کِی ها منتظر بوده و چه کسانی روی مخ اش بوده اند.
آخرین باری که دیده امش یادم نیست یک سال پیش بود؟ دوسال؟ کمتر یا بیشتر. چه فرقی می کند. و حالا اینبار اگر با لباس خانه ببیندم احتمالاً فقط در مورد اینکه شکم آورده ام و چاق تر شده ام اظهارنظر خواهد کرد. و من بهش خواهم گفت که لباسش چقدر بهش می آید.
بیست سال دوستی. و حالا این.
از خیابان صدای آمبولانس می آید. گاهی هم صدای تیر اندازی. گاهی صدای ضبط ماشینی که ولوم صدای هایده را چسبانده به سقف. گاهی صدای دزدگیر ماشینی که صاحبش توی سالن عروسی سر کوچه است و ماشین اش را جلوی خانه ی ما پارک کرده. همین چیزهاست توی خیابان. توی خانه اما الأن فقط یک صدای مشکوکی از لوله بخاری می آید. شاید صدای باران است. یا صدای سوسکی که از باران به دهانه ی گرم لوله بخاری پناه آورده. گه خورده که پناه آورده اصلاً. سوسک ها که پناه نمی آورند. سوسک ها موذیانه می خزند و نفوذ می کنند و کثافتکاری به بار می آورند. درباره سوسک ها همیشه پای نیت های پلید و شیطانی در میان است. پناه آوردن، مال گنجشک ها و یاکریم هاست.
عصری که خوش و خندان از زود تعطیل شدن آخرین روز کاری هفته آمدم خانه، بعد از لباس عوض کردن رفتم توی دستشویی و دیدم که شوهرم یادش رفته درپوش توری سوراخ روشویی را بگذارد. کاملاً مطمئن نبودم که سوسک هایی که گه گداری توی خانه پیدایشان می شد، از همین جا نفوذ کرده باشند. همه ی سوراخ ها را چک کرده و گرفته بودیم و باز هم سوسک در می آمد. شاید از زیردر ورودی می آمدند. شاید از کناره ی لوله ی هواکش هود. شاید از سوراخ سنبه های کنار لوله ی فاضلاب دستشویی طبقه بالا که از سقف دستشویی ما بیرون زده بود. نمی دانم. مرده شور ببردشان. همیشه از یک سوراخی، ولو اینکه در چین باشد، یا به اندازه ی یک ارزن باشد، نفوذ می کنند. انگار تقدیر آدمیزاد و سوسک از روز ازل در یک سطر نوشته شده و به هم گره خورده است.
می گفتم... که بله، درپوش روشویی را نگذاشته بود و حالا سوسک محتمل بود. با ترس و لرز، دوش مشکوکی گرفتم و خبری از سوسک نشد. بعد هم رفتم یک ساعت خوابیدم و بیدار شدم رخت های توی ماشین لباسشویی را روی بند رخت فلزی پهن کردم و خبری از سوسک نشد. داشت کم کم خیالم تخت می شد که سوسک ها متوجه غفلت ما نشده اند و تا آمده اند بفهمند هم من زرنگی کرده ام راه را بسته ام و حالا دارند دست بر پس دست می زنند و آه می کشند از فرصتی که از کف رفت.
همینطوری روی کاسه ی توالت فرنگی نشسته بودم و به دوردست ها می نگریستم که یکهو دیدمش. خود کثافتش بود که ووووورررررررررری خزید و از بغل در بیرون رفت. تنبان ام را احتیاطاً بالا کشیدم و گفتم:‌ تف به روت، کثافت! (تف به روت را مواقعی که بدبیاری ای می‌آورم که اصلاً فکرش را هم نمی کردم ، ادا می کنم. مثل وقتی که راننده اتوبوس یا مترو، توی یک ایستگاه شلوغ که من خودم را با ورودی در تنظیم کرده ام، یکهو هوس کند دو متر آنطرف تر ترمز کند!) نوک پا جوری که آب توی دل سوسکه تکان نخورد، با در نظر گرفتن تمام  جوانب و چک کردن تمام دیوارهای اطراف و زمین جلوی در دستشویی و دمپایی روفرشی و زیر مبل و ورودی اتاق، یواشی اول از هم دمپایی را پوشیدم که احتمال تماس سوسک را با پایم کمتر کنم، و بعد عقب و جلو پایان (پایانیدنان؟ پایاندنان؟ در حال پاییدن؟ در حالی که می پاییدم؟) به سمت در ورودی رفتم و اسپری سوسک را که آنجا دم دست جاسازی کرده بودم برداشتم و حالا بگرد دنبال سوسکه. وسایل را یکی یکی با احتیاط کنار می زدم که نترسد و یکهو نپرد روی سرم یا ندود زیر پایم.
خلاصه بعد از اینکه کلی اعتماد سازی کردم، خودش را نشان داد عوضی. پشت سبد لباس چرک ها بود. حالا می ترسیدم از سوراخ های سبد برود تو. بخزد روی لباس زیرهایم. دست و پا و شکم کثافتش را بمالد روی خصوصی ترین و نزدیک ترین لباس هایم به من. اما شرافت به خرج داد و همان حوالی، خودش را تسلیم کرد. یعنی من یک فس اسپری اتک سوسک کش را بهش خالی کردم. چه فسی! گه مصب خراب بود و آب را به جای اسپری کردن، روی دست و بال خودم می پاشید و از زیرش راه می افتاد روی فرش و زار و زندگی ام. یعنی تا قبل از کشتن سوسکه این جنبه اش اصلاً برایم مهم نبود. مهم فقط کشتن آن پلید نابکار بود. اما بعدش تازه درگیر عواقب کار شدم.
آنقدر با آن اسپری افلیج ناقص که عین تفنگ آبپاش بود، روی سرش و در و دیوار خانه سم پاشیدم که حالش بد و هول کرد بنا کرد اینطرف آنطرف دویدن و تگری زدن و بعد هم رفت افتاد روی کف پوش پادری و همینطور که رو به سقف دست و پایش را تکان می داد و می گفت خدا لعنتت کند (یا مثلاً دهنت سرویس. یا مثلاً مادر کجایی که بچه ات را کشتند؟) یک دمپایی هم خورد و عنش در آمد. البته سعی کردم فقط بزنم توی سرش که عنش نپاشد. اما زیاد از خودش پدرسوختگی در آورد و جفتک زد و نشانه گیری ام دقیق در نیامد. و به هرحال مهمترین چیز در آن لحظه کشتن سوسک بود و اینکه عنش را چطور پاک کنم در حاشیه قرار می گرفت.
بعد یک نگاهی به اطراف خانه انداختم و جنازه سوسک را همانجا رها کردم و رفتم به شوهرم زنگ زدم گفتم دیوث چرا درپوش را نگذاشتی و حالا خودت باید گندش را پاک کنی و پادری را توی حمام بشویی. بعد هم که مطمئن شدم اهمیت موضوع را آنطور که شایسته بوده بهش خاطرنشان کرده ام، رفتم افتادم و دوباره خوابیدم.
به خاطر اینکه آخر هفته است و شب  عید است و من مدت هاست خیلی خسته ام و حتی حوصله ندارم خانه تکانی کنم و ترجیح می دهم در چنین شرایط ایده آلی که شوهرم خانه نیست که همش دهانش باز باشد و غذا غذا و چایی چایی و میوه میوه کند و صدای برنامه های تخمی تلویزیون را زیاد کند و یا مجبورم کند که باهاش حرف بزنم و هی برایش تعریف کنم که کی چی گفت، از فرصت استفاده کنم و فقط بخوام.
راستش من علیرغم چیزی که شما فکر می کنید، اصلاً آدم سرگرم کننده و پرحرفی نیستم. عین عن خشک می مانم. اگر اینترنت در دسترس ام باشد که پای اینترنتم. اگر نباشد هم دارم به دوردست ها می نگرم و به چیزهای چرند فکر می کنم. و مگر چی بشود و شما کی باشید و چه  سوژه ی چالش برانگیزی مطرح کرده باشید که توجهم جلب شود و وارد بحث شوم. فرقی هم نمی کند که سوژه چقدر مهم باشد. کاملاً بستگی به نظر خودم دارد.
راستی من نمی دانم چرا مادرشوهرم فکر می کند که من در این شب های اضافه کاری شوهرم، الزاماً زن تنهای بی کس دلشکسته ای هستم که احتیاج به سرگرم شدن دارم و بنابراین خودش را ملزم به این می داند که هر شب آنقدر زنگ بزند که من جواب بدهم و چهل دقیقه حرف بزند تا من گذر زمان را حس نکنم؟ همه ی زن ها که مثل هم نیستند. یکی هم عین من از آدم به دور است. این را در تعاملات تان مدنظر قرار دهید لطفاً.
خوابیدم و چقدر خوشحالم که خواب سوسک را ندیدم و لااقل خواب آقای الف (یکی از مدیران قسمتی که در آن کار می کنم) را دیدم. آقای الف یک شخص تنومندی است که همیشه در نزده و ناغافل وارد اتاق می شد و من و همکارم اسمش را گذاشته بودیم (نانی). و این نانی در کارتون قلعه ی هزار اُردک، یک مستخدمه ای بود که خیلی گنده و تنومند بود و یک دست شکسته اش همیشه از گردنش آویزان بود و وقتی صدایش می زدند، به جای اینکه از در وارد شود، دیوار را خراب می کرد و از دیوار نازل می شد. درست عین بولدوزر.
آقای الف یک ویژگی بدتر هم داشت و آن اینکه صدایش مثل بوق کشتی بود و اتاقش درست روبروی اتاق ما. به خاطر نوع شغلش هم مجبور بود (شاید هم مجبور نبود) که مدام توی راهرو بایستد و کارمندان خدمات و تشریفات و تدارکات زیردستش را با صدای بلند و به نام کوچک شان صدا کند. طوری که ما حتی از توی اتاق و با در بسته هم نمی توانستیم صدایش را تحمل کنیم.
القصه این آقای الف دیروز استعفا داد (یا استعفای اجباری اش دادند) و امروز اتاقش را به مدیر جدید تحویل داد و با اندوه فروخورده ای ایستاد وسط راهرو و بلند، طوری که همه بشنوند، گفت ما رفتیم. و این جمله اش علیرغم تمام آزار و اذیت هایش، تا مغز استخوان من سرایت کرد و طوری عین صاعقه به ناخودآگاهم زد که توی خواب دیدم که آقای الف به شدت مهربان و ملایم شده و اصرار دارد که مرا هم به عنوان کارمند خوبش، به صورت اشانتیون همراه خودش به محل کار جدیدش ببرد. و در تمام طول خواب هم هی از من نه و بهانه تراشی بود و از او رد بهانه ها و اصرار بیشتر. طوری که آخرهایش دیگر کابوسی شده بود که تویش من سعی داشتم دلیل بهتری برای نرفتن به همراه آقای الف بیاورم و او پیشاپیش جواب همه ی اگر و اماهای من را توی آستین اش داشت. و اگر بیدار نشده بودم،‌ حتمی تا آخر عمر محکوم به تحمل صدای بوق کشتی آقای الف در مغزم می شدم.
ما رفتیم و دل شما را شکستیم. همین.
این جمله ای بود که از صادق هدایت بعد از خودکشی اش برجا ماند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر