سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۳

343: برای ماهی‌های فایتر، زندگی، سراسر جنگ است

پنجم فروردین93:
آمده ام سر کار. از کل اداره به گمانم یک سوم یا یک چهارم کارمندهایش آمده‌اند. هوا سرد شده و من بی‌شوخی سردم است. یک بلوز ظریف بافتنی زیر مانتویم پوشیده‌ام و گرم‌کننده را روشن کرده‌ام (بعید می‌دانم که واقعاً کارکردی هم داشته باشد) و وقتی به طور کلی وضعیت را می‌سنجم، می‌بینم که بی‌شوخی عین وسط فصل زمستان، سردم است.
همین الساعه، بعد از اینکه به آبدارخانه سر زدم و از چای ناامید شدم، برگشتم و پالتویم را پوشیدم و عین خرس قطبی توی صندلی‌ام جمع شدم. الأن یکی از در بیاید، نمی‌گوید این چه هیبتی است؟
از همان اول صبحش کسل کننده بود. مردم که کارمندی و چهار روز تعطیلی سرشان نمی‌شود. پا می‌شوند ساعت نه شب شام می‌آیند خانه‌ی آدم و تا دوازده و یک هم نمی‌روند. بعد هم تا خانه را جمع و جور کنی، ساعت می‌شود دوی صبح. انگار هنوز ذهن‌شان بای دیفالت روی سیزده روز تعطیلی تنظیم است. پدر جان، تعطیلات نوروزی بساطش جمع شد. الأن چون خیلی خارجی هستیم و همه چیزمان هم باید خارجی باشد، تعطیلات‌مان شده عین کریسمس خارجی‌ها. دیگر گور بابای اینکه باقی تعطیلات ما فقط تعطیلات عزاداری است و مدام هم می‌چرخد و معلوم نیست کی باشد و تا یک روز تعطیلی بشود مردم می‌ریزند توی جاده شمال. گور بابای اینکه خوشی نداریم و بنده دو سال است حتی تا همین شمال کوفتی هم نرفته‌ام و نه ماه است حتی تا پارک جنگلی و کوه هم نرفته‌ام.
حالا چسناله را ولش کن، خودت خوبی؟
همه چیز آنقدر کسل کننده است که نمی‌دانم از چه باید بنویسم که تکراری نباشد. نه اینکه خبری نباشد، خبر «خاصی» نیست. مثل همه‌ی تعطیلات دیگر، الزاماً با هم دعوا می‌کنیم. الزاماً بهمان خوش نمی‌گذرد. الزاماً برنامه‌های تلویزیون چرند است. و الزاماً همه‌چیز در نهایت کسل‌کنندگی خویشتن غوطه‌ور است.
مثل جنگ است. وقتی درمی‌گیرد، خصوصیات همیشگی خودش را دارد. کشتار. بی‌رحمی. یتیم شدن بچه‌ها. بمب‌های شیمیایی و اتمی. اسرا. قحطی. گرانی و... . جنگ، جنگ است. هر چقدر هم خصوصیاتش وحشتناک و نوشتنی و توصیف‌کردنی باشد، به گمانم یک جایی می‌رسد که دیگر چیزی برای گفتن نمی‌ماند و... باید سکوت کرد. چون بیشتر گفتنش، فقط جنـ.ده کردن سوژه است و آسیب رساندن به معنای اصلی.
تعطیلات عید هم همیشه برای من همراه بوده با بدترین خاطرات. پدرم که طبق معمول عن‌بازی‌اش گل می‌کرد و گیرهایش چند برابر و جوگیر می‌شد که پاچه همه را بگیرد و دعوا راه بیندازد. مادرم که عصبی‌تر می‌شد و انگار می‌خواست خستگی خانه‌تکانی را سر یکی خالی کند. ماها که در آن سنین نوجوانی، همش احساس خودعن‌خاص‌پنداری داشتیم و یا داشتیم غصه الکی می‌خوردیم و یا درگیر یک عشق درپیتی بودیم و دفتر خاطرات به دست، در حال چسناله کردن بودیم. انگار عید باعث می‌شد، همه‌ی زخم‌های کهنه سر باز کند و همه‌ی دردها چند برابر جلوه کند و همه بخواهند دق دلی همه چیز را سر هم در بیاورند.
از عکس‌های خانوادگی که نگو. حالم را به هم می‌زنند. سر سال تحویل دعوا می‌کردیم و بعد زورکی همدیگر را می‌بوسیدیم و یک عیدی ناچیز می‌گرفتیم (انگار که این پول‌ها برای بابای ما چیزی بود، که همیشه خسیسی‌اش می‌آمد به ما عیدی درست و حسابی بدهد و خوشحال‌مان کند) و می‌رفتیم رد کار خودمان.
مادرم آن سال‌ها توی چه حال و هوایی بود؟ یادم نیست. هیچوقت با مادرم احساس نزدیکی نکردم. خودش تنهایی خانه تکانی می‌کرد و خودش تنهایی برای خودش لباس می‌خرید و خودش تنهایی برنامه مهمانی‌ها را می‌چید. انگار دختر هفده هجده ساله‌اش اینقدر قاطی آدم نشده بود که در مورد چیزی ازش نظر بخواهند یا چیزی را باهاش در میان بگذارند. آن سال‌ها ما بچه‌هایش اصلاً دغدغه‌ی مسائل خانه را نداشتیم. و این به آن معنا نیست که بار فلان و چنان را تنهایی به دوش می‌کشید، بلکه اصلاً ما را آدم حساب نمی‌کرد و از نظرش ما فقط «بچه» بودیم. مادرم اصلاً در حوزه‌ی روحی-روانی، کار خاصی برای ما نکرد. من هیچوقت نتوانستم درباره‌ی علائم بلوغ جنسی، یا عشق‌هایم، یا احساساتم چیزی بهش بگویم. صاحب ما بود. پزنده‌ی غذای ما. شوینده‌ی لباس‌های ما. جارو کننده‌ی زیر پای ما. هیچوقت به عنوان یک زن (همجنس) باهاش هیچگونه ارتباط روانی برقرار نکردم. انگار که جز زن و مرد، یک جنس سومی هم به نام «مادر» در دنیا وجود داشته باشد که کارکردش، به نوعی شبیه نیروهای تدارکات و پشتیبانی شرکت‌ها و اداره‌جات باشد. کور و لال. بی‌احساس. بی‌توجه. بی‌واکنش.
حالا این‌ها قرار است، تحلیل روانی مادر من باشد؟ نه. برویم دنبال ادامه مزخرفاتی که درباره‌ی عید می‌گفتم.بله. عید. می‌گفتم که با این پدر و مادری که ما داشتیم، هیچوقت نمی‌توانستیم خاطرات خوبی درباره‌ی  عید داشته باشیم. حالا نمی‌دانم ارث‌شان به ما رسید، یا این ویژگی خاص خود عید است، که ما هم الساعه که ازدواج کرده‌ایم، نمی‌توانیم خاطرات جالبی درباره‌ی عید برای کسی بسازیم. اصولاً عید-گریزیم. و هرکدام‌مان دلایل خودمان را داریم. عید، بدها را بدتر می‌کند. دعواها را شدیدتر می‌کند. دلخوری‌ها را به یاد آدم می‌آورد. خوشی‌ها را کوفت آدم می‌کند.
آیا حضور هفت‌سین در گوشه‌ی خانه، عید را (لااقل تا سیزده روز) به آدم یادآوری می‌کند؟ یا در تضاد با فضای پرجنجال و دعوا و برنامه‌های مزخرف تلویزیون و مهمان‌های بی‌پایان و تمام حس‌های بد و ناامیدی از تغییر اوضاع حتی در سال جدید، حال آدم را بدتر می‌کند؟ آیا ماهی قرمز عید، محکوم به مرگ بعد از سیزدهمین روز است؟ یا باید بماند و آدم هی نگاهش کند و آبش را عوض کند و یادش بیفتد که عید بوده و حالا دارد روز به روز از عید فاصله می‌گیرد و به عمرش اضافه می‌شود و از عید مانده همین ماهی قرمزش که دارد رنگپریده و نارنجی و زرد می‌شود و فقط نان می‌خورد و می‌ریند و آب را به کثافت می‌کشد... که عید یعنی همین. که بیش از این نیست. که نباید بیش از این از عید و از کل زندگی توقع داشت. که عمر است که دارد می‌گذرد. که هفت سین، عین علم و کتل محرم و عین شل زرد و آش و زولبیای رمضان و عین پیراهن سفید عروسی و عین حنای حنابندان و عین تمام نشانه‌های دیگر، حالا دیگر فقط تابلوئیست که وسط یک بیابان کاشته‌اند و به کوچه‌ای، میدانی، شهری، چیزی اشاره می‌کند که دیگر نیست و حالا جایش فقط گستره‌ی بی‌پایان بیابان است.
وقتی داریم زندگی‌مان را می‌کنیم، که هیچ. داریم زندگی‌مان را می‌کنیم و سرمان را هم بالا نمی‌کنیم. اما آن ترقه‌ها و آتش بازی چهارشنبه سوری، این هفت سین، آن سالگرد تولد، آن سالگرد ازدواج، آن مناسبت‌ها که می‌رسند، باعث می‌شوند آدم سرش را بالا کند و به آسمان نگاه کند. به اطرافش نگاه کند. و دلگیرتر و غمگین‌تر از همیشه دوباره سر به زیر بیندازد و به راهش  ادامه بدهد.
پس فایده‌ی عید چیست؟ وقتی «بوی عیدی، بوی کاغذ رنگی»، بوی «وطنش را همچون بنفشه‌ها» در کار نیست. و فقط شلوغی و گرانی و جنون حمله به کوچه و خیابان و شستن و خریدن و انبار کردن است ، انگار نه انگار که فقط چهار روز تعطیل است و باقی‌اش مغازه‌ها به قوت خود باز هستند و اجناس همان‌جا افتاده‌اند و فروشنده‌ها شپش می‌پرانند؟
                                                                                                          

پ.ن: به جای ماهی قرمز، ماهی فایتر خریدم. دو تا. یکی قرمز. یکی آبی-نارنجی. هم زیاد وول نمی‌خورد. هم دهانش گشاد نیست. هم زیاد نمی‌ریند. هم تنگ بزرگی لازم ندارد.

پ.ن2: چرا دیگر چیزی از ته دل خوشحالم نمی‌کند؟






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر