سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۴

410: مناسبتی (انتخابات و عید)

بین دنبال کردن اخبار انتخابات و پیدا کردن چند غذای کمتر بدمزه‌ی رژیمی و پایین رفتن روی استریم گوگل‌پلاس و آپ کردن وبلاگ‌ام، به نظرم آخری منطقی‌تر است.
چونکه شمارش آرای انتخابات فارغ از اینکه کسی دنبال می‌کند یا نه، به مسیر خودش تا اعلام نهایی ادامه می‌دهد و درست مثل مسابقه‌ی والیبال با آنهمه هیجان لحظه به لحظه‌اش، من اینهمه جنبه و گنجایش ندارم که لحظه به لحظه قضیه را پیگیری کنم. من نهایتاً باشم، فوتبالی‌ام (که آن هم نیستم دیگر). اصلاً دیگر اعصابم کشش پارک ارم و آن بازی‌های معروف و ترن هوایی و رِنجِر و غیره را هم ندارد. دیگر توی زندگی دنبال هیجان نمی‌گردم. اعصابم توی این سی و اندی سال اینقدر آسیب دیده از بالا و پایین زندگی، که حالا فقط دنبال آرامش و امنیت‌ام.
غذاهای رژیمی و استریم گوگل‌پلاس هم همیشه هستند. فرار نمی‌کنند. اما نوشتن یک حسی است که فرار می‌کند. اگر نگیری و روی کاغذ ننشانی‌اش، عین گــ.وز در می‌رود. بعد دیگر فارغ شده‌ای و یادت هم از چیزی نمی‌آید.
این روزها هی به خودم می‌گویم: آرام حیوان! آرام! عصبی نشو. جفتک نزن. سگ نشو، پاچه نگیر. خر نشو، لگد نزن. اسب نشو، رم نکن. گاو نشو، شاخ نزن.
هی اینجا و آنجایم از اعصاب خراب بیرون می‌ریزد و ناراحتی پوستی می‌گیرم و شب خوابم نمی‌برد و دست‌ام می‌لرزد و پلک‌ام می‌پرد و با همه دعوایم می‌شود. که چی؟ مگر می‌توانم یک ملت را از نو بگیرم بنشانم تربیت کنم و تحویل اجتماع بدهم؟ مگر می‌توانم حتی پدر خودم را عوض کنم؟
مردم بیشعور و اعصاب‌خردکن و متوقع و چاپلوس و دروغگو و ملعون و هزارچهره و سوءاستفاده‌چی و انگل و هرزه هستند؟ خوب به جهنم. همیشه همین بوده‌اند. کار دنیا هم با همین‌ها پیش می‌رود. تو اگر بلدی و زرنگی، جل و پلاس‌ات را جمع کن برو یک گوشه‌ی کویر لوت، لب یک چشمه‌ای، بیخ یک درخت گز، چادر بزن که دست کسی بهت نرسد و خودت باشی و دم‌جنبانک‌ها و مارمولک‌ها و توله جن‌ها.
لااقل بلند شو برو کوه. یک وقتی که آدم‌ها کمتر باشند و با سنگ و کلوخ خلوت کنی.
به قول وونه گات: «با وجود این افراد در شمایل آدم اگر مسیح موعظه سر کوه را که پیام مروت و رحمت است ایراد نکرده بود، من اصلا خوش نداشتم آدمیزاد باشم، ترجیح می دادم مار زنگی باشم...».
بعد اینکه شب عیدها یک حس خاصی دارند. مثلاً اینکه آدم یاد همه چیزهای فراموش شده و به تعویق افتاده و توی صندوق خاک خورده و پوسیده‌اش می‌افتد. رابطه‌های معلق مانده. زیر کابینت‌ها و زیر مبل‌ها و زیر یخچال‌های پر از آشغال و خرده استکان و سوسک دمر افتاده رو به هوا. خاک‌هایی که حتی آن بالا، روی نوار پرده و روی کابینت‌ها و کمدها و صندوق‌ها و چمدان‌ها و جعبه‌های بالای کمدها نشسته‌اند. بیرون ریختن جعبه‌ها و نامه‌ها و کارت پستال‌ها و گلدان‌های تزئینی و گل‌های خشک کرده لای کتاب‌ها.
به خیال‌مان یک چیزی را داریم عوض می‌کنیم. مثل انتخابات. می‌رویم رأی می‌دهیم و وظیفه‌مان را انجام می‌دهیم و همه‌چیز را مثل همیشه به همان روال خودش ول می‌کنیم و حتی برنمی‌گردیم چک کنیم چه رید.نی کرده‌ایم و حاصل‌اش چه شده.
زیر یخچال و کابینت اگر تمیز نشود... تهِ تهِ کمد دیواری اگر مرتب نشود... بالای مهتابی اگر گردگیری نشده باشد... مگر چه می‌شود؟ که می‌بیند؟ اگر بشود مگر چه می‌شود؟ که متوجه می‌شود؟
برای دل خودمان است.
بیخیال! همه‌تان می‌دانید برای دل خودمان است.
یک سال چیزهای تکراری را تکرار می‌کنیم. همه آت و آشغال‌ها را توی سوراخ‌ها و کمدها می‌تپانیم. آشغال‌ها را زیر فرش جارو می‌کنیم و کیو.ن‌مان را می‌گذاریم روی فرش و می‌نشینیم. از خودمان فرار می‌کنیم. به بیماری‌هایمان خو می‌کنیم و دکتر نمی‌رویم. دندان‌دردهای قدیمی را با مُسکن درمان می‌کنیم. آدم‌های الکی را همینطوری الکی دور و برمان نگه می‌داریم. دوستان قدیمی را همینطوری الکی، بدون تماس و خبری، ته لیست‌های تلفن و کانتکت‌های گوشی‌ها می‌گذاریم برای خودشان خوش باشند.
بعد، یکهو یادمان می‌افتد که دارد عید می‌شود و یک سال دیگر گذشت و کاری نکردیم. کلاس زبان نرفتیم. رژیم لاغری نگرفتیم. علائق قدیمی را دوباره از نو دنبال نکردیم. آدم‌های مزخرف را دور نریختیم و آدم‌های تازه وارد زندگی‌مان نکردیم. سفر نرفتیم. عاشقی نکردیم. حرف دل‌مان را نگفتیم و... «دورِ باغ گذشت».