دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۸

456: عمو ویگیلی و منیژه و ح.ن


من دیشب به قدر یک جنگ هشت ساله خون از دست داده ام. هر دو ساعت هراسان از خواب پریده ام و به توالت دویده ام و نوار بهداشتی عوض کرده ام. جوری از من خون رفته که الآن یک حالت روحانی بین مرگ و زندگی دارم. واقعاً حس می کنم تمام دست و پا و تنم گزگز می کند و چشم هایم نورهای گریزان توی  هوا می بیند.  دلیلش هم فیبروم و افتادگی رَحم است. افتادگی هم مال آسم و سرفه های همیشگی است.
شاید برای همین وقتی همان دیشب یاد ح.ن افتادم، قبل از هر چیزی متوجه حال و هوای عرفانی و نورانی اش شدم. یک هاله ی نوری دور خودش دارد. آدم خاصی هست. حتی ده سال پیش که وبلاگش را می خواندم، بین آن همه آدم حس می کردم این یکی نور بالا می زند. توی توییتر سرچش کردم و متوجه شدم بلاکش کرده ام. من فقط به دو دلیل بلاک می کنم: نخواهم یکی را ببینم، یا نخواهم یکی مرا ببیند. در مورد ح.ن مورد دوم صادق است وگرنه خودم خیلی دلم می خواهد نوشته هایش را ببینم. بین این بچه های وبلاگ نویس که هنوز گوشه و کنار می بینم شان، ح.ن کسی است که هنوز خودش را از دست نداده. یک جایی ته خودش زنده است. یک نوری ته راهروی تاریک رفتار علی السویه اش می بینم که انگار پدر ژپتو ته دالان تاریک شکم نهنگ، شمعی روشن کرده باشد و بعد از سال ها هنوز آنجا زنده باشد.
ح.ن مثل من است. کلماتش. شخصیت اش. اما نمی توانم بهش بگویم. مثل دو قطار شیشه ای در دو ریل موازی هستیم. واگن های او کمی جلوتر از من است و من هرگز نمی توانم در حال حرکت با همین سرعت ثابت، خودم را به واگن اولش برسانم. حتی اگر موازی و کاملاً کنار هم حرکت می کردیم هم جنس شیشه ای و غیر قابل انعطاف مان نمی گذاشت سرمان را به سمت هم برگردانیم. ما در زمان منجمد شده ایم. مثل ساس هایی درون کهربا.
ح.ن خیلی خوب است. روح کودکانه و پاکی دارد. از پشت آنهمه ریش و پشم و غرور و سکوت، یک شازده کوچولو دارد روی سیارک خودش تک و تنها زندگی می کند و کسی را هم به سیارکش راه نمی دهد. نقش دوست دخترش را نمی دانم. او هم آدم خاصی است. شخصیت عصبی و خل و چل و عجیبی دارد. جرأت نزدیک شدن بهش را ندارم. ترجیح می دهم همانطور که از خودش، از دوست دخترش هم فاصله بگیرم. رابطه ی عجیبی دارند. من نمی فهمم اش. فقط این را می فهمم که دختره هیستریک است. و تجربه ی دعوا با شین و زن هیستریک اش، این را بهم فهماند که نزدیک آدم های عصبی و دمدمی مزاج نشوم. من آدم های آرام و ثابت را ترجیح می دهم.
دیشب خواب منیژه.چ را دیدم. یک دختری توی دانشگاه مان بود که مثل من همه فکر می کردند با آن اعتماد به نفس و دل و جرأت و شخصیت اعتراضی، آخرش یک چیزی می شود. بعدها فهمیدم کارمند شده. مثل من که بعدترها شدم. و حسابی لاغر شده بود. آن سال های دانشگاه مد بود دخترها سایه های رنگین کمانی و علی الخصوص سبز-آبی عجیب و غریبی پشت چشم هایشان می زدند اما به فکر پوست شان نبودند. روی همان پوست های آفتابسوخته و زرد خودشان سایه های رنگین کمانی می زدند و دور چشم شان را سبز می کردند و ابروهایشان را نازک و کمانی و رژلب های براق و مایع می زدند و شلوارهای کوتاه می پوشیدند. عین جنده های کتک خورده آرایش می کردیم آن سال ها. حالا اما دخترها بیشتر عمل جراحی زیبایی می کنند و گونه های برجسته و دماغ های کوچک که پشت تپه های گونه ها و لب های پروتزی و بوتاکسی شان گم می شود. و آرایش های گریمی می کنند. حالا دخترها توی عکس ها دست کم تمیزتر به نظر می رسند. اما دخترهای آن سال ها راحت تر می خندیدند و لبخندهایشان سنگی نبود. با همان مژه های به هم چسبیده و خط چشم های ناشیانه و رژلب های برق برقی، از ته دل می خندیدند. چون که پسرها هنوز برای دخترها احترام قائل بودند و هنوز عاشق می شدند و هنوز ناز می کشیدند. الآن چی؟ پسرها محل سگ به دخترها نمی دهند. وقتی کافه می روند، نوبتی حساب می کنند و هدایای گرانقیمت از دخترها طلب می کنند. موقع خواستگاری هم برای دخترها شرط و شروط می گذارند. اینطوری است.
خلاصه منیژه از آن دخترهای ذاتاً بَرنده به نظر می رسید. جنگنده و وحشی و با اعتماد به نفس. همیشه از هرچیزی که می گفت مطمئن بود و کسی را در حد خودش نمی دانست. چرا؟ به گمانم چون فلسفه خوانده بود و لائیک شده بود و حس می کرد از همه بهتر است و کسی درکش نمی کند. یک شب تا صب توی خوابگاهشان با هم درباره خدا حرف زدیم.
دیشب خواب دیدم توی شمال هستم. مازندران آنجاها. منیژه را تصادفی وسط یک مسافرت یا همچین چیزی دیدم توی بازار. خواستم مهمانش شوم. مرا برد به یک کارگاه با کارگرهای بدبخت عین چینی ها که توی قوطی های کوچک کشویی چوبی می خوابیدند. از یک در گربه رو هم به کارگاه رفت و آمد می کردند. همه چیز شبیه وضعیت کارگرهای بدبخت چینی و افغانی بود. هرجور کارگری که هیچ نظارتی به وضعیت زندگی و کاری نباشد و کارفرما استثمارش کند. بعد من هی می خواستم نق بزنم اما از منیژه و اینکه مهمانش هستم خجالت می کشیدم. به خودم می گفتم به هر حال خودم آویزانش شدم. او که نخواست ازم. بعد هم اگر به وضعیتش نق بزنم، فکر می کند دارم تحقیرش می کنم. ناراحت می شود. همین است که هست. نمی خواهی راهت را بکش و برو. چیزی برای نق زدن نیست.
منیژه یک طوری عصبی و غمگین بود. مثل کسانی که مدت ها رنج کشیده اند و از همه کس و همه چیز متنفرند و یک خشم پنهانی به همه دارند  چون که فکر می کنند وقتی اینها رنج می کشیده اند، هیچ کس به تخمش نبوده و همه در حال عشق و حال خودشان بوده اند.
حالا یادم افتاد چه چیزی بین منیژه و ح.ن مشترک بود که همزمان یاد هر دویشان افتادم: همین رنج مزمن و خشم و خودخوری پنهان. همین سکوت و نفرت توی چشم ها. همین انتظاراتی که آدم از خودش دارد و برآورده نمی شود و آدم شرمنده ی خودش می شود. بعد دیگر همیشه و همه جا با سری خمیده از مقابل همه می گذری و گاهی وقتی سعی می کنند بهت نزدیک شوند سرت را بالا می کنی و در سکوت نگاهشان می کنی و می گذری. منیژه و ح.ن اینطور آدم هایی شده بودند. همان طور که من شده ام. اما من تقریباً خودم را بخشیده ام. سعی کرده ام تمام گناه را خودم به دوش نکشم. گناه ایده آلیست بودن را. گناه بلندپروازی هایم را.
یاد داستان «عمو ویگیلی در کانِتیکت» افتادم. دو زن که دوست قدیمی هستند، یک شب مست می کنند و یکی شان وقتی یاد عشق قدیمی اش که سربازی بوده که در جنگ کشته شده می افتد، با گریه به آن یکی می گوید: من دختر بدی بودم؟
این جمله خیلی غمگین است. انتظارات و سوألات آدم از خودش را نشان می دهد. آن دیگری هیچ کس نیست. توی آن مستی تو داری با خودت و گذشته ات و خاطراتت و آرزوهایت حرف می زنی. و همیشه خودت را به خاطر بدبختی هایت محکوم می کنی.
ح.ن جایی درباره ی «آشتی با خود» نوشته و دوستش را که خواسته او را وادار به خواندن کتاب های روانشناسی برای آشتی با  خودش بکند، مسخره کرده. ح.ن مثل من و منیژه در رنج است. رنج آدم های ایده آلیست که دنیا به شکل خواسته هایشان نمی شود و سرخورده و غمگین و تلخ می شوند.
با اینهمه، شمعی در انتهای دالان تاریک ما روشن است هنوز. و از همان کورسوی ضعیف است که هنوز همدیگر را میان غریبه ها به جا می آوریم.

455: تومور و اثاث کشی و باقی ماجراها

 هفته گذشته تا حالا درگیر اثاث کشی برادرم و مادرم بودیم. می گویم مادرم چون پدرم کلاً نقش خاصی نداشت.
مریض است. باز غده ی هیپوفیزش بزرگ شده و تمام عملکرد بدنش را به هم ریخته. چهارده کیلو لاغر شده و چون همزمان ازین کسکلک بازی های رژیمی تلگرامی هم در آورده بوده و برداشته صبح های ناشتا سیر و آبلیمو خورده، خودش فکر می کند مال آن بوده، در حالی که چنین وزن کم کردنی، کاملاً مربوط به در هم ریختن ساختار بدن و هورمون ها و سوخت و ساز است، نه یک ته استکان سیر و آبلیموی ناشتا! 
بار اول ده سال پیش از راه بینی اش عمل کرد و نصف غده را در آورد. باز کم کم بزرگ شد. بینایی اش ضعیف شد و تمام هورمون هایش به هم ریخت و رفتارش آنرمال شد. خواست عمل کند ولی گفتند این بار خطرناک است و بین عصب بینایی و شنوایی اش قرار گرفته و ممکن است آنها هم قطع شوند و کر یا کور شود. قسمت وحشتناک قضیه این است که یک راننده تاکسی است که تاکسی اش داغان است و حتی پول ندارد تعمیرش کند. با65 سال سن، کلاً پانزده سال بیمه دارد. این به خاطر آن است که یک آدم کله شق و نادان بود و اول از همه با چهارتا بچه از نیروی هوایی بیرون آمد چون مدام شهر به شهر منتقلش می کردند. در حالی که رفقایش ماندند و سرهنگ شدند و حقوق های خوبی هم می گیرند و بازنشسته هم شده اند. این مثل پسر احمقش خوشی زد زیر دلش و شاخ بازی درآورد و گفت بیرون خودم درآمد بیشتری خواهم داشت. خودش را انداخت توی شغل آزاد. ماست بندی و لبنیات سنتی. بعد مربیگری رانندگی. بعد تآسیس و مدیریت آموزشگاه. بعد هم که آموزشگاهش را تخته کردند و علی ماند و حوضش و یک عالمه پول نزول و بدهی و قسط و قرض و ما چهارتا بچه ی بدبختش که موقع ازدواجمان بود و این حتی پول جهیزیه و عروسی ما را نداشت بدهد و برعکس ما باید کار می کردیم و پول قرض های این را می دادیم. و آن زن بینوا که ده پانزده بار اثاث کشی کرد توی این سال ها. همه مان را درست سر بزنگاه بدبخت کرد.
توی تمام این سالها حتی به اشتباهش اعتراف هم نکرد. فقط هر وقت حرفش شد گفت که کار خدا بوده و فال حافظ گرفته و از این دست کسشعرهای توجیهی برای فرار از زیر بار گناهی که به دوش داشت. چون که حتی مقصر تعطیل شدن آموزشگاه خودش بود. به جای اینکه حواسش به رشوه دادن به افسرها و بازرس ها باشد، دنبال لاس زدن با آن خانم های مربی جنده و آقایان مربی لاشی و معتاد بود. آنقدر خودش را درگیر کثافتکاری و دعوای دو تا مربی زن و مرد کرد، که پاسوز دعوای آنها شد و مَرده به انتقام اینکه او را بیرون کرده و زنه را نه، پدرش را در آورد و به آن بازرس و فلانی و بهمانی که  از قبل دنبال بهانه بودند و رشوه شان را نداده بود، بهانه را داد و آنها هم به سه سوت در آموزشگاهی را که بعد از چند سال با نزول پول دادن و قرض و بدبختی و خون دل ما تآسیس کرده بود، تخته کردند.
بله مقصر اصلی بدبختی ما خودش بود. اولش که با چهارتا بچه از کار دولتی زد بیرون. بعد که ماست بندی را جمع کرد. بعدتر که خانه ی 140 متری دو طبقه و دو ماشین داشت و کم کم از مربیگری رانندگی هم گشادی اش آمد و حس کرد شأنش بالاتر است و باید مدیریت کند. مدیریت! کارش شده بود با هنرجوها وراجی کند و ده دقیقه استراحت مربی های زن را مزاحم شان بشود و برود قاطی شان بلولد و باهاشان بلاسد و نگذارد استراحت کنند. به چه بهانه ای؟ سخنرانی های مدیریتی! بعد هم با زیردستانش اینقدر شوخی بی جا کند و قاطی شود که دیگر احترامش را نگه ندارند و ازش حساب نبرند. بعد هم مربی مرد متأهل، مزاحم مربی زن متأهل شود و یک سال این جریان ادامه داشته باشد و اصلاً این خبر هم نداشته باشد و عاقبت این دوتا کارشان بالا بگیرد و تازه زنیکه بیاید بگوید که چه خبر بوده و بعد هم.... شد آنچه شد.
تمام این سال ها ازش متنفر بودم. بابت بچگی ام که به تماشای دعواهای پدر و مادرم گذشت. بابت هرزگی  و چشم چرانی هایش در تمام آن سال ها که باعث دعوا و جنگ اعصاب توی خانه مان بود. بابت از این شاخه به آن شاخه پریدن های شغلی اش و بلندپروازی های احمقانه اش که بابتش حتی از مادرم نظر نخواست و با کسی مشورت نکرد. بابت ریسک مالی بزرگش در سال هایی که بچه هایش بین 21-16 سال داشتند و بعد از دو سال خواهر کوچکترم را که تازه 18 سالش شده بود و بچه ی آخر خانواده بود، درست در بدترین وضعیت مالی مان شوهر داد و چقدر این بچه اذیت شد. از همه مان پول گرفته بود و نمی توانست بهمان پس بدهد که هیچ، نمی گذاشت برای خودمان هم یک مقداری بماند و خرج خودمان و خوشی مان کنیم. حق نداشتیم هیچ پولی خرج کنیم. باید دربست حقوق مان را تحویلش می دادیم. مرا مجبور به مربیگری رانندگی کرد در حالی که یک ماه بود گواهینامه گرفته بودم و آنقدر استرس داشتم که می خواستم سکته کنم. به برادرم بابت پولی که از گرفته بود، اینقدر آزادی داد که افتاد توی عیاشی و هرزگی و مثل خودش شد. پسره رسماً با زن شوهردار می پرید و هر که را دلش می خواست می آورد خانه و به ما هم می گفت بروید بیرون. بعد پدرم خیلی شیک و مجلسی به من می گفت کمی بیشتر با دوست پسرم دور خیابان دوردور کنم و ول بچرخم که برادرم به کارش (!!!) برسد! چرا؟ چون گردنش زیر تیغ برادرم بود و ازش پول گرفته بود. وقتی شاکی می شدم، می گفت حسودیت می شود؟ خوب تو هم پسر بیاور! این هم از غیرت پدر ما! حالا اگر من واقعاً اینقدر خر بودم که این کار را بکنم، معلوم است که با من مثل برادرم برخورد نمی کرد و دهانم را صاف می کرد، اما همین قدر که این کلمات را به زبان بیاورد، خیلی غیرت و شرف می خواست!
از پدرم تا صبح هم که بنویسم، تمامی ندارد. بیست سالم که بود از دستش خودکشی کردم. چون که یک بار مرا هم مثل خواهرم در هجده سالگی وادار به ازدواج  کرد. فقط با یک تفاوت که قضیه ی من توی همان دوره ی عقد به هم خورد و ازدواج خواهرم ادامه پیدا کرد تا حالا. آن ازدواج و جدایی توی هجده سالگی، حسابی اعصاب و معده و روح مرا داغان کرده بود. بعد یک روز صبح از شنیدن دعواهای صبحگاهی اش با مادرم بر سر خرجی دادن طاقتم طاق شد و برعکس بقیه که خودشان را به خواب می زدند، یکهو قاطی کردم و پاشدم و به فحش کشیدمش و گفتم که بس کند و دست از سر مادرم بردارد. بعد هم کتک کاری کردیم و من چون مثل همیشه زورم بهش نرسید و کتک خوردم، دیگر تحملم تمام شد. رفتم توی زیرزمین. در را از پشت قفل کردم. رفتم توی حمامِ زیرزمین، رگ های دست ها و گردنم را زدم و نشستم که بمیرم. ولی مادرم و برادرم در را با پیچ گوشتی باز کردند و نجاتم دادند. دکتر گفت که فقط یک میلیمتر پایینتر را روی رگ گردنم می زدم، مرده بودم. اصلا ً باورشان نمی شد که خودم این کار را کرده باشم. یواشکی ازم می پرسیدند: کی این کارو باهات کرده؟ و من می گفتم خودم و هق هق گریه می کردم و اشک هایم می ریخت روی گردنم که اینها داشتند بخیه اش می کردند.
این ها فقط گوشه ای از زجری است که من از دست پدرم کشیدم. نوشتن اینها برای غریبه ها شرمنده ام می کند. دوست ندارم تحقیر شوم. دوست ندارم کسی برایم دل بسوزاند یا قضاوتم کند که پس بگو فلانی چرا اینقدر عصبی و قاطی است و ورد زبانش فحش است. من زجر کشیده ام. من تمام این سال های بعد از ورشکستگی و بی پولی پدرم زجر کشیده ام. از بچگی حتی. خیلی چیزها یادم است. دعواها. همه چیز. همه چیز را یادم است. مقصر لحظه لحظه و جزء جزء این مصیبت و بدبختی امروز همه مان، پدرم است و کمی هم مادرم با انفعال و جهالتش.
بعد اینها را برای چه گفتم؟ برای اینکه بدانید وقتی از پدرم حرف می زنم، دارم از چه موجودی حرف می زنم و وقتی می گویم بیمار است و غده هیپوفیزش بزرگ شده و چهارده کیلو وزن کم کرده، دلتان نسوزد و بدانید که من چه حسی باید از تمام اینها داشته باشم.
و بعد از تمام اینها... به پدرم نگاه می کنم. لاغر و تکیده. به هم ریخته. با شانه های استخوانی شبیه پیرمردهای رو به موت. واقعاً هم شاید سر این عمل جراحی بمیرد. فکر هم نمی کنم از ما، بچه ها و زنش، کسی اهمیت چندانی بدهد. شاید فقط مادرم، چون بی سرپرست می شود، خیلی شیون و قشقرق راه بیندازد. اگرنه هیچ کدام ما دل خوشی ازش نداریم. اخلاق معمولش ترکیبی از فضولی، وراجی، توهین، عر و داد، غربتی بازی، تمسخر دیگران، نمک نشناسی، دهان لقی، خشونت، هیزی و فضائل دیگر است. چه کسی دلش برای این آدم تنگ می شود جز همان خواهرش که برای سه برادرش می میرد؟
امروز توی اثاث کشی، توی آن به هم ریختگی نگاهش می کردم که بدون اینکه هیچ سختی به خودش بدهد و یک جعبه را جابجا کند، خودش را به مریضی زده و مثل همیشه مادرمان و ما را به حمالی کشیده و تازه دستور هم می دهد که من از سر کار آمده ام و خسته ام و برایم آب و غذا و چای بیاورید و کوفت و زهرمار بدهید بخورم. بعد هم هرکه با هرکه حرف می زند این خودش را وسط می اندازد و اینقدر چرند می گوید که اعصاب همه را به هم می ریزد و یکی مثل من که اعصاب ضعیف تری دارد، همیشه با این دعوایش می شود. بعد هم اینها می آیند به من می گویند که این مغزش خراب است و اینها مال غده اش است و من سر به سرش نگذارم و جوابش را ندهم. اما اوست که یک دقیقه هم دهانش را نمی بندد و نمی رود یک گوشه کپه ی مرگش را بگذارد که ما حمالی مان را بکنیم و برویم.
حالا اینکه مادر بدبخت ما هم از سر حماقت خودش و خساست این (از بس که سخت خرج زن و زندگی اش می کند) چیزی را دور نمی ریزد و یک عالمه از لباس ها و آشغال های خانه های ماها را که بیرون ریخته ایم و داده ایم به این که بدهد به نیازمندان، خودش جمع کرده و آنقدر اثاثیه ی آشغال دور خودش جمع کرده که آدم نمی داند چه گهی بخورد و چطور اینها را سر و سامان بدهد و هر بار موقع اثاث کشی، خودش و ما یک ماه قبل و یک ماه بعد اثاث کشی اسیریم، بماند. اما اگر فقط این وسط پدرمان خفه می شد و حضور نمی داشت، ولله که ما خودمان می دانستیم چه غلطی بکنیم و چطور اوضاع را با آرامش جمع و جور کنیم. در حالی که این می آید یک گوشه لم می دهد و در حالی که همه دارند اینطرف و آنطرف می دوند، هی گیر می دهد و مزخرف می گوید و جوک و قصه و داستان سر هم می کند و نظر تخصصی می دهد و اصرار  هم دارد که همه باید هر کار این گفت را انجام بدهند.
بعد از تمام اینها... این بلاهایی که این به سرمان آورده و می آورد... امروز حس کردم دلم برایش می سوزد. چون که به مرگ نزدیک است. و چون که یک راننده تاکسی بدبخت است که خرج روزمره اش هم نمی رسد و تمام آن غرور و ادعایش ته کشیده و دیگر قشنگ خودش هم فهمیده که هیچوقت هیچ گهی نبوده و تمام شعارها و ادعاهایش، یک مشت زر مفت بوده اند و هیچ کاری برای بچه هایش نکرده و فقط بدبخت شان کرده.
حالا باز سر پیری دارد ریسک می کند که بزند مادر بدبخت ما را دوباره آواره و اسیر کند. که خانه اش را داده بساز بفروش بسازد و بعد هم تصمیم دارد بدهد برادرم با پولش یک خانه ی دیگر بسازد و چون که برادرم این کاره نیست، می دانم که خودش و او را به گا می دهد. بعد همه ی این کارها را هم در حالی قرار است بکند که به قول خودش تومور مغزی دارد و دارد می میرد.
حالا فکر کن، وسط این داستان بمیرد: کل دارایی اش دست برادر بزرگترم است و به احتمال 90% دودره می کند و آن یکی کوچکتره شاید بتواند بخش کوچکی از پول را برای خودش زنده کند. دوتایی دارایی مادر بدبخت مان را بالا می کشند و این زن سر پیری، محتاج و آواره ی خانه ی دامادهایش می شود. این قصه ی تازه ای نیست. چیزی است که همه ی پدر و مادرهای احمق و پسرپرست تجربه می کنند.
من فقط نگران این بخش قضیه هستم.
تومور و اثاث کشی و باقی ماجراها، همه حاشیه است.
هرچه گذشته، گذشته. مهم چیزی است که در آینده اتفاق می افتد.

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۸

454: صیقلی



هرچقدر بیشتر می نویسم، بیشتر یادم می آید. بیشتر به تحلیل و شناخت و قضاوت خودم نزدیک می شوم. بیشتر سبک و رها می شوم.
این وبلاگ اگر به درد تحلیل خودم نخورد، پس به چه دردی می خورد؟ به درد اینکه زن داداش سابقم یواشکی همه اش را پرینت بگیرد و ببرد توی دادگاه طلاقش، بکوبد توی صورت برادرم؟ یا اینکه دختر بیست ساله ی دکتر «ق» در آلمان یک شبه تمام آرشیوم را بخواند. بعد به محض اینکه یک چیزی درباره پدرش بنویسم و نخواهم بخواند، یکهو بهش بر بخورد و بریند به هیکلم؟ یا مثلاً «ر» به دخترش بگوید بخوان که نوشتن یاد بگیری؟
من نمی خواهم دستاویز رسیدن دیگران به هدف هایشان باشم. هرکس هر قصدی که دارد، نباید از این نوشته ها برای به دست آوردنش استفاده کند. یا لااقل قبل از اینکه هرکس استفاده ای غیر از لذت و سرگرمی ازشان ببرد، باید که به درد شناختن خودم بخورد.
من آدمی بوده ام که گذاشته ام بهم توهین بشود. نامزد اولم و خانواده اش. حالا هم شوهرم و خانواده اش. دوست پسرهای سابق ام. دوستانم. حتی دختر کوچک استاد فلسفه ی سابقم که الان هیچ نقشی توی زندگی ام ندارد. یا «شین» که آنهمه برایش دوست خوبی بودم و آخرش به خاطر یک لکاته آنطور بهم رید. حتی یک سری فالوئر و خواننده ی ناشناس. به هرکسی اجازه داده ام از راه برسد و بهم توهین کند. یاد آن شعر فروغ فرخزاد می افتم که گفت: «و زخم های من همه از عشق است...». انگار است که لباسم را روی صفحه ی این وبلاگ بالا زده ام و جای زخم های برجسته و زشت تازیانه ها را نشان ملت می دهم که ببینید، من برده ی مهربانی و دوستی خودم بوده ام. برده ی بخشش و کوتاه آمدن و کم دیدن خودم. این جای زخم شلاق آدم هایی است که از زندگی ام رد شده اند.
بعد ملت نگاه می کنند و به جای اینکه دل بسوزانند یا عبرت بگیرند، پیش خودشان می گویند: آخ جان! برده ی مفت! شلاق خورش هم که خوب است!
این چیزها را خوب بلدم. توی این ده سال روی این وبلاگ همه چیزی دیده ام. توی این چهل سال زندگی ام هم خیلی چیزها دیده ام. حالا دیگر چشم و انتظاری از این وبلاگ ندارم. قرار نیست بترکاند و خواننده هایش هی بیشتر بشوند و بعد چاپش کنم و بابتش نوبل بگیرم. کار احمقانه ای که وبلاگ نویسان نسل اول فارسی کردند. بردند نوشته های وبلاگی شان را کتاب کردند و منتظر معجزه شدند. اما هیچ خبری نشد. چون خواننده های مجازی یک گروه آدم منزوی باهوش هستند. اما سایر مردم، یک سری ملت اجتماعی و خوش خنده و امیدوار و فرصت طلب و فعال هستند و دردشان درد انزوا از جنس وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی نیست. ماها را آدم هایی مثل خودمان می خوانند. پس چرا باید توقع بیش از این داشت؟ چه آدمی آن بیرون دوست دارد مشکلات و دغدغه های شخصیِ یک نفر را که مثل خودش نیست و ربطی بهش ندارد بخواند؟
الان آرشیو وبلاگ اولم را باز کردم و دیدم ای وای بر من. چقدر لحن و کلمات و نگاهم متفاوت از حالا بوده. الان حتی جرأت خواندن آن مزخرفات را دوباره ندارم. اصلاً فکر می کنم حتی اگر فیلترشکن بگذارد و سیستم گند بلاگر بالأخره پا بدهد که فایل .xml  را آپلود کنم، شاید به محض اینکه آن نوشته ها در اختیارم قرار بگیرد، نصف شان را حذف کنم. مثل احساس آدم به یک لباس قرمز زیبا که بیست سال پیش می پوشیده و حالا ته انباری توی یک بقچه است. به خودت می گویی فقط کافیست که پیدایش کنم. می پوشمش و باز همان دلبر زیبای جوان کمر باریک می شوم. بعد که بالاخره با جان کندنی لباس را پیدا می کنی، می بینی نصفش را بید خورده و اگر هم نخورده بود، اصلاً سایزت نمی شد و اگر هم می شد، اصلاً آن چیزی که در ذهنت بود نیست. هزاران لباس قرمز زیباتر از این پشت ویترین مغازه ها هستند که اینقدر هم اُمل و زشت و از مد افتاده نیستند. این جستجو، این نوستالژی، فقط علیه خودش شمشیر می کشد. فقط به خودش ضربه می زند و تمام زیبایی خیالی چهره ی خودش را می خراشد. از ابتدا نباید نقب زد و جستجو کرد و به دنبال بازیابی گذشته بود. گذشته، فقط در زمان خودش زیبا بوده. اگر از جایش تکانش بدهی، مثل یک گیاه می پلاسد و از بین می رود.
هفته ی پیش در حین مرتب کردن و انتقال فایل های سیستم قدیمی به لپتاپ جدید، موقع دیدن عکس های قدیمی، یک تجربه های از غم گذشتن زمان و پیر شدن را از سر گذراندم. بعد هرچه بیشتر عکس ها وارسی کردم، متوجه شدم نه فقط من، که همه پیر شده اند. مامان و بالا و عمه و شوهرش اگر قیافه هایشان را می دیدند، گریه می کردند. برادرم اگر هفت سال پیش خودش را می دید (قبل از اینکه یک بچه ی اوتیستیک بیاورد) از شادابی چهره اش جا می خورد. خواهرم از پوست صاف و گونه های توپُرش حیرت می کرد. فقط من نبودم که موهای پیشانی ام عقب رفته بود و چاق و شکسته شده بودم.
بعد دقیق تر نگاه کردم و اتفاقی را که پشت عکس ها جریان داشت دیدم: هفت سال پیش ما نامزد بودیم و ظرف دو سال چندین مسافرت با دوستان و خانواده رفته بودیم و بارها درکه و کلکچال و پارک طالقانی رفته بودیم. گرگان. تبریز. گیلان. مشهد. چقدر گشت و گذار کرده بودیم. چقدر دوستانی داشتیم که حالا یا رفته اند و بین مان به هم خورده یا هستند و خبری ازشان نیست. دو تا از دوستان دبیرستان شوهرم. دو تا از دوستان سربازی اش. دوستان دانشگاه من. همکاران سابق اداره ام. چقدر آدم دور و برمان بود. چقدر خوشحال و خوشگذران بودیم. چه شد که اینطور چاق و تلخ و ناامید و خانه نشین شدیم؟ خانه خریدن. خانه خریدن بیچاره مان کرد. این دو سه بار کن فیکون شدن اوضاع اقتصادی پیرمان کرد. خودمان را اسیر اهداف بلندمدت کردیم و خوشی های لحظه ای و دوستان مان را از دست دادیم.
امشب به شوهرم گفتم: ما خیلی جاها می رفتیم اون وقتا. چقدر با فلانی و فلانی می گشتیم. چقدر مسافرت و کوه و در و دشت رفتیم. چه مون شد یهو؟ باید بازم به اون روزا و اون خوشی برگردیم.
اما ته دلم تقریباً مطمئنم که امکان پذیر نیست. چون که دیگر دل هایمان اندازه ی آن وقت ها خوش و بی خیال نیست.
به گمانم همین وقت هاست توی زندگی که آدم ها دوباره عاشق می شوند. عاشق می شوند تا بهانه ای برای زندگی و سرخوشی پیدا کنند. مثل وقتی که شاملو رقصش گرفته بود. پیرانه سر. دیوانه وار. تنها... آدم ها از تنهایی و بی پناهی و مواجهه با حقیقت وجودشان وحشت می کنند. انگار همه ی عمرت را صرف صیقل دادن آینه ای کرده باشی و درست وقتی کارت کامل شد، متوجه شوی که دیگر قرار است برای ابد توی آن به قیافه ی زشت خودت خیره شوی. یکهو متوجه شوی که دیگر همین است که هست. بهتر هم قرار نیست بشود. آنوقت خودت با دست های خودت می زنی حاصل یک عمر تلاشت را می شکنی و پا می شوی بیرون می زنی. چون که فرصت کم است و اگر همین را هم از دست بدهی، بد باخته ای. بد.

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۸

453: بعضی چیزها درباره مادرشوهرم

نشسته ام در تاریک روشن لامپ های ال ای دی کانتر آشپزخانه و به صدای پنکه و خش خش قناری که تنش را می خاراند گوش می دهم و فکر می کنم خدا یا هرچه که هست، چطور به رنج کشیدن موجودات تحت قیمومیت خودش عادت کرده؟
وقتی صدای قناری را می شنوم که در شب ناآرام است و تنش را می خاراند، عصبی می شوم. عصبانی هم می شوم. دل آشوبه می گیرم. اگر شپش اش درمان نشود؟ اگر قطره ی پشت گردنی، مسموم یا کورش کند؟ اگر هزینه ی درمانش خیلی گران در بیاید؟ اگر شپش های ریزش قابل انتقال به انسان باشند؟ چکارش کنم؟ چطور قفس و همه ی چیزهای دور و برش را ضدعفونی کنم؟ من که نمی توانم کل خانه را ضدعفونی کنم.
همه اش تقصیر دایی است. قناری ماده اش شپش داشت و نگفت. لابد به خودش گفته بگذار نگویم و به این قالب اش کنم و یک پولی ازش بکنم. قیمت هم نداد که ببرم و زخمی بشوم و بعد مجبور بشوم هرچه گفت بدهم. از دستش واقعاً عصبانی ام. داشتم زندگی ام را می کردم. این پرنده آرام بود. سرحال بود. شب ها خواب داشت. حالا چه؟ همه اش صدایش می آید که دارد خودش را دیوانه وار می خاراند. دلم برایش کباب می شود. بلایی بود که من به سرش آوردم. به سر خودم آوردم.
معده ام داغان است. این یکی تقصیر شوهرم است. بهش می گویم آت و آشغال به زور به خورد من ندهد که شکمبارگی خودش را توجیه کند. وقتی دلش یک آشغالی هوس می کند، به زور به من هم می تپاند که بهش غر نزنم. واقعاً برایش مهم نیستم. سلامتی ام. درد کشیدنم. الان یک هفته است که پاشنه ی پایم درد می کند و روی نوک پنجه عین چلاق ها راه می روم. خیالش نیست. پنج شش ماه است که از کارم بیرون آمده ام و تازه یک هفته است که رفته دفترچه بیمه ام را درست کرده و مرا تحت تکفل خودش درآورده. آزمایش خون دارم. عمل جراحی دارم. یک عالمه بدبختی دارم ولی این عین خیالش نیست. اصلاً چیزی جز مادر و پدر و برادرش برایش مهم نیست.
مادرش برای اهمال خودش و خوردن از کون برادرش افتاده بود بیمارستان (برادرش سکته کرده و یک طرف بدنش فلج شده و این، چند ماه در آلوده ترین هوای زمستان هر روز پاشد هلک و تلک رفت دیدن برادرش و هم برای زن و خانواده ی آن بدبخت زمینگیر زحمت و خرج اضافه درست کرد و هی شام و ناهار سرشان خراب شد، هم خودش ریه اش داغان شد و افتاد بیمارستان). هرچه هم گفتیم مال ریه ات است، اصرار داشت که مال قلبم است. قبلش بهش هشدار داده بودم که هوا خیلی آلوده است و بهتر است به بهانه دیدن برادرش، هی راه نیفتد توی کوچه و خیابان. هی می گفت: گناه داره. خوشحال می شه. خودش می گه بیا. دوست داره. بعد هم که افتاد بیمارستان و پنج روز همه را الاف کرد و پسران و شوهرش هر روز عین گروه سرود کنار تختش می ایستادند که حمیت و غیرت شان را توی کون فامیل فرو کنند، بألاخره بعد از آزمایشات، دکتر گفت که ربطی به قلب ندارد و از ریه اش است.
حالا باز تازگی می گفت که پارسال ده روز (و نه پنج روز) بیمارستان بوده و به خاطر قلبش هم بوده! مگر کسی می تواند چیزی توی مخ این زن فرو کند؟
یک زن به تمام معنا ندانم کار و خر و لجباز که مثل پسرش، همه چیز و همه کس را فدای خانواده اش (منظور پدر و مادر و خواهر و برادر خودش) می کند. حالا این پدر و مادرش مرده اند، با برادرها و خواهر پیرش در شمال ما را نموده. چند وقت یک بار به کون ما آویزان می شود که به خواهر پیر من در شمال زنگ بزنید. برو بابا. من به عمه ی خودم که آنهمه بهش مدیونم زنگ نمی زنم، به خاله ی شوهرم که صنمی باهاش ندارم زنگ بزنم؟ یا به عمه ی شوهرم در کانادا که تا حالا فقط از پشت وب کم در حال چای خوردن و قدم زدن در اتاق هایش دیده امش؟ به مادر خودم یک هفته در میان به زور زنگ می زنم. من اصلاً آدم تلفنی ای نیستم. شوهرم و خانواده اش شبی سه چهار بار تلفنی با هم حرف می زنند که خدا می داند نصف موضوعاتش هم چرند و بی معنی است و اصلاً نیازی به تلفن زدن ندارد. اما من در واقع فقط گاهی به خواهرم زنگ می زنم که شوهرم با او هم خوب نیست و نمی توانم جلوی او باهاش راحت حرف بزنم و مجبورم وقتی خانه نیست این کار را بکنم.
اوایل اینقدر از مادرشوهرم بدم نمی آمد و روی مخم نمی رفت. حدس می زنم که هرچه من بیشتر از او بدم آمد، او هم به تدریج بیشتر از من بدش آمد و برای همین است که این حس را به هم منتقل می کند و با رفتارش که انعکاس درونش است، بیشتر مرا عصبی می کند.
مثلاً اوایل فقط وراجی های بی موردش مزاحمم بود. وقتی باهاش تنها بودم (چند روز توی دوره نامزدی به خاطر عمل چشمش رفتم پیشش ماندم. یک بار هم توی خانه شان سر تعطیلات عاشورا تاسوعا، آنفولانزا گرفتم و از پا افتادم و چند روز ماندم) و می نشستم پای کامپیوتر، فکر می کرد تمام مدت تا عصر باید مغز مرا به کار بگیرد. بی محلی من هم موثر نبود. می ایستاد بالای سرم و یک بند حرف می زد. درباره ی کارهای خانه اش. درباره خواهرزاده هایش که از شمال زنگ زده اند و حال ما را پرسیده اند. درباره خاطرات بچگی اش.
من آدمِ نه گفتن به دیگران نیستم. وقتی کسی زیاد بهم اصرار کند، رویش را زمین نمی اندازم. بعد این توی دوره نامزدی که من سر کار نمی رفتم، هر وقت می رفتم آنجا، یک نقشه ای می چید و یک جوری برای من برنامه سر هم می کرد که وادارم می کرد چند روز اسیرش شوم و بمانم. لابد باور نمی کنید که یک پیرزن بتواند حریف من بشود و فکر می کنید خودم تنم می خاریده. نخیر. قضیه اینطوری بود که شام دعوتم می کرد. بعد وقتی آخر شب به شوهرم می گفتم مرا برگرداند خانه ی پدرم، مادرشوهرم و بقیه قیافه ی ناراحت و رنجیده به خودشان می گرفتند که چرا من دارم پسر بیچاره شان را وادار می کنم آن وقت شب راه بیفتد توی خیابان و مرا برساند. بعد هم که می گفتم که خوب شب  را خانه ی پدرم بماند، می گفتند که خوب نیست شب خانه ی پدرزن بماند. این بهانه شان بود. من هم اوایل اصرار می کردم و اینها هم مقاومت تا اینکه بالاخره تسلیم می شدم. بعد قرار می شد صبح بلند شوم و وقتی شوهرم و پدرش با هم داشتند می رفتند سر کارشان (با هم کار می کردند قبلاً) مرا هم برساند خانه. باز ادا و اصول شان برجا بود که این کار دارد و نمی تواند بیاید اول تو را برساند و بعد برگردد سر کار و ... در ثانی ساعت هفت صبح که وقت بلند شدن تو نیست. از خواب می افتی. بمان بعداً برو. صبحانه که می خوردم و می خواست حاضر بشوم برگردم، مادرشوهره آویزان می شد که اگر الأن بخواهی بروی من مجبورم باهات بیایم تا یک جایی برسانمت و برایت ماشین بگیرم. نیا و نگیر هم فایده نداشت. اینطوری می خواست بهم بفهماند که رفتن من، او را توی زحمت و دردسر می اندازد. حتی یکی دو بار واقعاً این کار را کرد که حرفش را به کرسی بنشاند. من هم برای اینکه رودربایستی داشتم، مجبور بودم کوتاه بیایم. ناهار را که می خوردم، باز همین داستان بود که بمان و چند ساعت دیگر شوهرت می آید و می بردت. شوهره که می آمد عین هیولا گرسنه بود و اول باید شام می خورد. بعد چای و میوه. بعد یک مقدار استراحت می کرد (و پشت تمام این مراحل، مادرشوهرم بود که حرف توی دهان شوهرم می گذاشت). آخرش باز می شد یازده دوازده شب و همان داستان ها. حتی من قبل از ازدواج سایزم 42 بود و شام هم نمی خوردم. اما این توی دوره ی نامزدی با اصرار و ادا و اصول و قهر و ناراحتی اینقدر شام به خورد من داد، که افتادم به شام خوردن و بعد هم رفتم سر آن کار کوفتی کارمندی با غذاهای چرب مزخرفش و ده کیلو چاق شدم.
اینها را گفتم که بدانید مادرشوهرم چه کارهایی از دستش ساخته است و  چه جور زن کله شق و موذی ای است و چطور با پنبه سر می برد و با انداختن دیگران توی رودبایستی و خودش را به مریضی زدن، همه را مطابق میلش وادار به کارهای مورد علاقه اش می کند.
من با چنین موجودی و پسرش طرفم. آنوقت من نمی توانم پسرش را به کاری وادار کنم و این به راحتی می تواند. من شش سال است نتوانسته ام رفتار و کردار و نظم و ترتیب و چیزهایی مثل انداختن جوراب هایش توی سبد رخت چرک و تمیز کردن موهای بعد از ریش تراشی اش از دور لگن روشویی و درست غذا خوردن و حمام رفتن سر موقع و تمیز بودن را به این یاد بدهم. اصلاً برای حرف هایم تره هم خرد نمی کند. اما کافیست مادرش لب تر کند. با سر می دود. برای مثال همان قضیه ی بیمه ام که کاملاً سلامتی ام و جراحی ام و خیلی چیزهای دیگرمان به آن وابسته بود را شش ماه طول کشید درست کند. سرویس آبگرمکن را سه سال طول کشید انجام بدهد و آخرش خودم پاشدم زنگ زدم به تعمیرکار. خرید یک کولر بزرگتر آبی یا یک  کولر گازی را شش سال است انجام نداده و من توی این خانه ی سر نبش سه طرف آفتابخور و روی پارکینگ، شش سال است دارم گرما و سرمای جهنمی می کشم. برای یک مسافرت فامیلی با خانواده و دوستان من، یکی دو روز مرخصی نمی گیرد و وانمود می کند مرخصی گرفتن هرگز امکان ندارد و همیشه سرش شلوغ است. بعد کافیست مادرش لب تر کند و برادر و پدرش کاری ازش بخواهند یا مریض باشند و بخواهند بروند بیمارستان (که توی این خانواده یک چیز روتین و سالی چند بار است) یکهو آفتاب بالانس می زند و عین آب خوردن مرخصی می گیرد و کله ی سحر بدو بدو می رود دنبال کارشان. مرخصی گرفتن برای خانواده اش اصلاً سختی و هماهنگ کردن و پرسیدن ندارد. اما به هر دلیل دیگر از جمله برای من، اصلاً امکانش نیست.
من شش ماه نتوانستم صبح یک پنج شنبه این را وادار کنم پاشود برود دنبال بیمه ی من. اصلاً بروز نمی داد که باید کجا برود و چه روزی برود و سیکل کار چطور است که بهش فشاری نیاورم. درباره ی کارهایی که می داند من اگر سیکل کار را بدانم دقیقاً سر بزنگاه بالای سرش ظاهر می شوم و وادارش می کنم آن کار را انجام بدهد، کلاً لال می شود و از زیر زبانش یک کلمه حرف حسابی هم نمی توانی بیرون بکشی. الان هم قضیه ی بیمه تکمیلی را مسکوت گذاشته. یا مثلاً بهش می گویم که باید دستگاه فشار خون و قند  خون و اینها را بخریم، می گوید اداره چند وقت پیش می داده و این نگرفته. خوب شما ببین من با چه احمق ندانم کار و بی مسئولیتی طرف هستم. حتی نگفت بگیرم بدهم پدر و مادر خودم و یا زنم. قشنگ دایورت کرده. یا مثلاً آزمون وکالت و قضاوت که سقف سنی دارد و این همینطوری هم دو سه سال بیشتر وقت ندارد برایش را چند سال است علیرغم اصرار و یادآوری من، پشت گوش می اندازد.
من حریف این مرد نمی شوم، اما خانواده اش به راحتی افسار کنترلش را در دست دارند و به اراده شان رفتار می کند.
لازم به توضیح است که شوهر من، هفت سال، اولین و تنها فرزند مادرش بوده. البته مادره بعد از چهار سال یک دختر دیگر آورده که در اثر ازدواج فامیلی و زردی داشتن، زنده نمانده. واقعاً باورم نمی شود که در این دوره و زمانه، بچه ی کسی در اثر زردی بمیرد! بعد هم سه سال دیگر گذشته تا پسر دومش را آورده. اینها یعنی شوهر من هفت سال یکی یکدانه ی مادرش بوده و پدرشوهرم هم بیشتر روز را سر کار بوده و اینها رفتار بیمارگونه ی مادرش و وابستگی و شباهت خودش را به مادره توجیه می کند. هفت سال تنها و دور از خانواده ات با یک بچه در کرج زندگی کنی، خوب معلوم است تبدیل به چنین دیوانه ی روانی ای می شوی که چشم نداری ببینی یکی از راه برسد و پسرت را از چنگت در بیاورد یا بر خلاف خواسته ات کاری کند. یا مثلاً از جزئیات دقیق زندگی پسرت خبر نداشته باشی.
اوایل این فضولی و تمامیت خواهی و حس مالکیت اش نامحسوس تر بود، اما تازگی هرچه بیشتر تحریکش می کنم و به خواسته هایش بی محلی می کنم، دارد جری تر و وحشی تر می شود و دشمنی اش را روتر نشان می دهد.
* روسری چروک:
یک روسری مدل حلقه ای داشتم که از تی تی خریده بودم و مدلش چروک و لبه ریش بود. این زن از همان اول هرجا این را سر من دید گفت:روسری دیگه ای نداری؟ این به نظر من کهنه میاد. من که خوشم نمیاد از چروک. هرچه هم که من در جواب گفتم که من خوشم می آید، در رفتارش تأثیری نداشت. آخرش هم دید که خودش کاری از پیش نمی برد، زیر پای شوهرم نشست و او را به جانم انداخت و یکهو او گیر داد که این روسری را نپوش و من خوشم نمی آید. در حالی که اولش اصلاً نظر خاصی در موردش نداشت و برایش مهم نبود. خلاصه که کارمان شد دعوا قبل هر مهمانی تا اینکه آخرش خسته شدم و روسری را کنار گذاشتم.
* عیددیدنی سال اول:
من آن موقع توی یک آرایشگاه شلوغ در بالای شهر کار می کردم و مخصوصاً شب عید از ساعت 6 صبح تا 12 شب سر کار بودم و با آژانس می رفتم و عین جنازه برمی گشتم و می افتادم توی تخت و بیهوش می شدم. بعد با آن قیافه ی داغانِ یک ماه بیخوابی و خرکاری کشیده ی شب عید و ظاهر نامرتب و ابرو و سبیل و پشم دست و پا و موی وز کرده و پشت خمیده، دو شب مانده به عید این گیر داد که ما رسم داریم عیدی را حتماً باید شب عید برای عروس بیاوریم که توی عید بپوشد. حالا از من اصرار که نمی شود و خواهشاً بگذارید توی عید. نگو که این هم خودش برای سه روز اول عید برنامه داشت (بعدها فهمیدم که سه روز اول عید می رود خانه ی برادرهایش و خواهرزاده برادرزاده هایش می آیند خانه اش)  و برای همین هرچه من گفتم را به تخمش حواله کرد و کاری که می خواست را انجام داد و باعث دعوای من و نامزدم هم شد و آخرش هم آمد و من را با آن قیافه ی خراب و خستگی دید و کادوی کوفتی اش را داد و خبر مرگش گورش را گم کرد.
بعد نوبت عیددیدنی های سال اول شد. من عید فقط دو سه روز تعطیل بودم و باز هر روز تا هفت شب سر کار بودم. صبح تا ساعت هفت عصر تمام مکالمات تلفنی من و شوهرم خوب و عاشقانه بود. بعد به محض اینکه شوهرم به خانه شان می رسید و من به خانه مان، یکهو لحنش پشت تلفن عوض می شد و یک طور طلبکار و برخورنده و آمرانه ای می پرسید که برنامه ام چیست و ساعت چند حاضرم که برویم عیددیدنی فلانی و فلان روز باید زودتر بیایم چون باید با مامان اینها برویم عیددیدنی فلانی ها. هرچه هم من می گفتم که من سر کار می روم و برنامه مان جور در نمی آید و خوب جدا جدا برویم، یک اصرار و تأکید شدیدی داشتند که باید با هم برویم. به نظرم قضیه همان عیدی گرفتن از فامیل ها بود که مادرشوهرم می خواست حتماً حضور داشته باشد و نظارت کند بر رفتار عروسش در عیددیدنی اول با فامیلش. این داستان هر روز و هر روز باعث دعوای من و نامزدم بود و اعصاب و اوقات مرا در آن اولین عید به کلی خراب کرد و اولین تجربه ی واقعاً تلخ از زندگی مشترکم شد.
*حجاب:
فامیل پدرشوهرم و خودش کلاً مذهبی نیستند و کاملاً ولنگ و واز هستند. فامیل مادرشوهرم برعکس به شدت مذهبی و دهاتی هستند. می گویم دهاتی، یعنی اینکه تا به هم می رسند دکترهای مملکت شروع می کنند به زبان مازنی با هم حرف زدن و اصلاً مراعات منِ غریبه را توی جمع نمی کنند. یا مثلاً فرهنگ غذا خوردن شان، واقعاً ربطی به سوادشان ندارد. مثل گاو می خورند و اکثرشان چاق هستند و بیماری قلبی دارند چون پرهیز غذایی نمی کنند. خانه هایشان پر از اثاثیه زشت و گنده و کج سلیقگی و رنگ های طلایی و تازه به دوران رسیدگی است. به شدت با هم چشم و هم چشمی دارند و کافی است یکی شان برای بچه اش یک کوفتی بخرد، به نوبت و پشت سر او، بقیه هم برای بچه هایشان می خرند. دقیقاً از روی دست او.
حالا شوهر من که ده سال قبل ازدواج می شناختمش و ادعای روشنفکری و مذهبی نبودنش کون خر را پاره می کرد، به محض نامزد کردن، یکهو آن رویش را نشان داد و از همان اول مشخص کرد که من باید جلوی فامیل مادرش کاملاً پوشیده و با حجاب باشم. فامیل پدرش مهم نیستند.
فامیل پدرش واقعاً هم از هیچ لحاظی برایش مهم نبودند. یعنی اینکه 95% رفت و آمدها با خانواده و خواهرزاده برادرزاده های مادرش بود (پدر و مادرش شوهرم فامیل اند) و فامیل پدرشوهرم را فقط یکی دو تایشان را همان عید اول دیدیم. بعدش هم همگی فراموش کردند و رفت و آمدها قطع شد. پدرشوهرم هم اصرار و پیگیری ای درباره ای اینکه ما عیددیدنی برادر و برادرزاده هایش رفته ایم یا نه، نداشت. اصلاً کاری به این کارها ندارد. حالا اگر حرف فامیل مادرشوهرم بشود، یقه جر می دهد و ما را درسته قورت می دهد.
از همان عید اول  تعیین تکلیف برای لباس من شروع شد. اگر آستین ام کمی کوتاه یا لبه ی لباسم زیر باسنم نبود یا چسبان بود، مادرشوهرم و بعد شوهرم عین بازرس سر مرز می ایستادند و براندازم می کردند و فکر راه چاره می گشتند و قیافه شان را کج و کوله می کردند. اوقاتم را چندین بار سر این داستان تلخ کردند تا عاقبت بی خیال شدم و کوتاه آمدم و سعی کردم یک کوفتی بپوشم که درست قبل مهمانی دعوایمان نشود. حوصله اوقات تلخی را نداشتم .یعنی شوهرم که وقتی خانه ی دوستان یا خانواده من می رویم و با اصرار ازش می خواهم درباره ست کردن رنگ لباسم نظر بدهد، محل سگ نمی گذارد و کاملاً بی تفاوت است، وقتی خانه ی فامیل مادرش می رویم، عین سگ نگهبان لباس مرا بررسی می کند و تذکر می دهد و اینقدر گیر می دهد که حرفش را به کرسی بنشاند. این نشان می دهد که آن زنیکه چه سلطه و سیطره ای روی ذهن شوهر من و بقیه شان دارد.
*عروسی و جهیزیه:
من و شوهرم به اندازه ی هم پول گذاشتیم و یک پول کمی هم از پدرهایمان بابت عروسی و جهیزیه گرفتیم و خانه خریدیم. قرار شده بود عروسی نگیریم اما مادرشوهرم نشست فکرهایش را کرد که باید نوبت به نوبت فامیل های شمالی اش را که می آیند تهران دعوت کند خانه تا ازشان کادو بگیرد، بعد هم کسی که عروسی نرفته، کادو هم نمی دهد، یک مهمانی توی یک رستوران ارزانی گرفت و یک پرس کباب داد و نه ماشینی گل زدیم و نه فیلمبردار و عکاسی آوردیم و نه لباس عروسی پوشیدم و... سر و ته قضیه را هم آوردیم. حتی وقتی رفته بودم یک مانتوی سفید بخرم و یک کت بلند زیبا توی تجریش دیده بودم، این می گفت که بیا از محل ما بخر ارزان تر است!
برادرشوهرم با دوربین خودش چند تا عکس تخمی گرفت که مایه خجالت است بیشتر. از فامیل ما کلاً بیست نفر آمده بودند و فامیل آنها هشتاد نفر بودند.
بعد چه شد؟ الان شش سال است که راه می رود و می گوید: به خواهر و برادرت بگو عکسایی که از مراسم (!!!) گرفتن رو به ما هم بدن که ظاهر کنم بزنم به دیوار!
کدام مراسم؟ من اصلاً خجالت می کشم عکسی از آن مراسم مزخرف تحت عنوان عروس و داماد برود روی دیوار کسی. چون که آرایش من یک آرایش ملایم مسخره بود و سر و وضعم هم بهتر از لباس عیدم که باهاش می روم عید دیدنی فامیل نبود. حالا این می خواهد قضیه را عروسی جلوه بدهد و به همه فرو کند که ما عروسی گرفتیم، این دیگر از سیاست و زرنگی اش است.
بعد هم هر وقت حرف خرید عروسی و جهیزیه و خانه خریدن مان می شود، گوشه و کنایه می زند (غیر از چیزهایی که یاد شوهرم می دهد و این توی دعواها استفاده می کند) که: من اشتباه کردم سر خریدتون نیومدم که نظارت کنم (حالا شوهرم سر خرید حلقه ی 17 گرمی خرید و من 11 گرمی. آن هم در حالی که ملت حلقه های 4-3 گرمی می گرفتند و از روز روشن تر است که پول حلقه ها، یک راست می رود توی جیب داماد. بعد تازه حس می کرد سرش کلاه هم رفته و برایش ریش تراش نخریده اند! و این هم حرف های مادرش بود.).
یا مثلاً: پول جهیزیه اونقدر نمی شد و بیشتر می شد (در حالی که پدر او هم همانقدر برای عروسی داده بود.)
یا مثلاً: پسر ما پول داشت تنهایی خونه بخره و تو هم باید جهیزیه ات رو می آوردی و اینطوری فقط به سود تو شد که نصف خونه به نامت شد. (در حالی که پسرشان پول رهن یک  آپارتمان50 متری قدیمی توی بدترین قسمت خیابان پیروزی (همین آشغالی که تویش نشسته ایم) را داشت و لاغیر. یعنی با پولی که پدرش داد یک عروسی محقر می گرفت و با پولی که خودش داشت هم یک خانه ی قراضه ی 50 متری رهن می کرد و دیگر تمام. تا ابد هم خانه دار نمی شد. بعد حالا طلبکار هم هستند عوض تشکر.
مادرشوهرم در تمام موارد حرف و حدیثی برای گفتن دارد و به زعم خودش حرف هایش را دارد توی دلش می ریزد و خون دل می خورد! غافل از اینکه تمام حرف هایش را دارد توی کنایه های موذیانه اش به زبان می آورد و فقط علنی و با داد و هوار و دعوا نگفته که من هم منتظرم آن روز برسد و دیگر احترام را کنار بگذارم و بشویم و از بند آویزانش کنم و حرف هایی را که هی در مقابل کنایه هایش می خورم و بعداً غرش را به شوهرم می زنم را همانجا بگذارم توی کاسه اش و دیگر برای همیشه رابطه ام را باهاشان قطع کنم. او هم احتمالاً این را می داند که بیش از این پایش را از گلیمش دراز نکرده هنوز. اما دیر یا زود من این ماجرا را با این زنیکه دارم.
هر بار و دقیقاً هر فاکینگ بار که می بینمش یک گه گنده تر از دهانش می خورد و یک فضولی توی کار ما می کند و یک طوری به اعصابم می ریند که تا چند روز بعدش توی خانه دعوا داریم.
مثلاً همین چند روز پیش:
توی صحبت گفتم که فلان چیز را ارزان خریده ام. فوری از آن گوشه ی خانه پرید وسط که: واسه زندگی خودت کردی. که یعنی آنچنان کار مهمی نکرده ای و گفتن هم ندارد.
شب قبلش که زنگ زده بودند خانه مان، برعکس همیشه که بمیرم هم تا مجبور نشوم تلفن را روی اینها جواب نمی دهم (چون همیشه یک مشت زر اضافه و توقع و سین جیم دارند که روی سرم هوار کنند و شوهرم هم در مورد خانواده ی من دقیقاً حاضر است بمیرد ولی جواب ندهد.) مجبور شدم تلفن پدرشوهرم را جواب بدهم چون شوهرم دستش بند بود و داشت برای اولین بار تنهایی مرغ پاک می کرد. حالا اصلاً تقصیر خودش بود که از تره بار مرغ درسته گرفتیم و حقش هم بود که خودش پاک کند. چون مدتی بود مرغ لازم داشتم و هر چه اصرار کردم از قصابی یا بقیه مغازه های دیگر محل بگیریم، گفت نه و از تره بار می گیریم و بعد هم معلوم شد هم قیمت هستند و فقط پاک کردنش افتاده گردنمان. در ثانی من داشتم میوه های خریده از تره بار را می شستم و کارهای دیگر را می کردم و شوهرم هم که می دانست کاملاً در مورد مرغ مقصر است، برای اولین بار خودش بی حرف و حدیث رفت نشست به پاک کردنش (همیشه با هم این کار را می کردیم.).
حالا وقتی به پدرشوهرم گفتم شوهرم دستش بند است و دارد مرغ پاک می کند (منِ ساده) و بعداً زنگ می زند، فردایش که رفتیم خانه شان، وسط حرف یکهو مادرش برگشته می گوید: مرغا رو پسرم پاک می کنه؟ وقتی فعل «می کند» استمراری را به کار می برد، یعنی دارد وضعیت روتین زندگی مان را می پرسد، نه فقط همین یک بار را. و تازه همین یک بار را هم که پرسیده باشد، اصلاً بهش چه ربطی دارد که چنین سوالی بکند؟ این سوال خجالت آور و وقیحانه است. هر مدلی بپرسی هم فرقی ندارد. وقتی چنین چیزی را با چنین لحنی یکهو وسط بحث از کسی که نباید می پرسی، یعنی خیلی آدم وقیح و پررویی هستی و کونت می خارد و دیگر داری گندش را در می آوری. تمام قصد و نیت ات و حرف هایی را که پشت سر یاد پسرت می دهد و تا ته نهادت را با این سوال رو می کنی.
بعد دیگر اینقدر عصبانی شدم از فضولی اش که حس کردم بد نیست من هم یک فضولی ای توی کارش بکنم و جلوی شوهر و بچه هایش ضایع اش کنم. لگن و چاقو و گوجه خیار آورد نشست سر مبل که سالاد درست کند. که به خدا اگر من بفهمم که چرا این کار را توی آشپزخانه نمی کند. لابد چون انتظار دارد من ازش بگیرم و انجام بدهم یا همه ببینند که این چقدر دارد زحمت می کشد. و یا مثلاً چرا با اینکه برایش میوه پوست کن خریده ام، اصرار دارد خیار را با آن چشم ضعیفش، حتماً با چاقو پوست بکند و این کار را بسیار بی حوصله و سرسری و بد انجام می دهد و نصف خیار را دور می ریزد و یک باریکه ی خلالی از وسطش می گذارد. آن را هم دو تا قاچ می کند و گنده گنده می ریزد توی سالاد مثلاً شیرازی و هشت سال است هر چه من اصرار می کنم توی سالاد من و شوهرم پیاز نریزد، چون اگر او هم بخورد، بویش مرا اذیت می کند، این باز برای پسر خودش می ریزد و برای من یک نفر را (آنهم بعد از چند سال بالاخره) جدا می کند. آن هم در حالی که من هر بار بهش می گویم که من و شوهرم خیلی کم سالاد می خوریم و برای دو تایمان یک کاسه کوچک سالاد بس است (شوهرم اصلاً چیزی با غذا نمی خورد). این باز کار خودش را می کند.
خلاصه همین جوری از سر حرص و انتقام برای اولین بار به ذهنم رسید با همان لحن تحقیرآمیز و وقیح خودش، مسخره اش کنم. بهش گفتم: بدین من سالادو درست کنم مامان. اینقدر کلفت پوست می کنین که نصف خیارا رو با پوستش دور می ریزین. و این را خنده خنده بهش انداختم. او هم خنده خنده مثل همیشه بهم تکه انداخت که: درست عین خاله فلانی (یک خواهرزاده ی چاق خسیس دیوانه دارد که هر وقت می خواهد مرا تحقیر کند و بگوید که من خسیس ام و خودش خوب است و دست و دلباز و بلندنظر و شاهزاده است، مرا به او شباهت می دهد که کنایه ی غیرمستقیم زده باشد. حتی با اینکه چند بار از شوهرم خواسته بودم که به این زنیکه بگوید اگر یک بار دیگر اسم خاله فلانی را روی من بگذارد، همانجا بهش می رینم و می گویم: نه! تو خوبی که زندگی شوهرتو بگا دادی با ندونم کاری و ولخرجی. تو  خوبی که فرق گه رو از گوشت کوبیده نمی فهمی و اگه ازت بپرسن اینو چند خریدی و جاهای دیگه چند بود، اصلاً نمی دونی. تو خوبی که تمام عمر نشستی تو خونه و اصرار داری که همیشه از هرچی بهترینش رو می خری، در حالی که حتی پولش رو نداری که چیزهایی رو که نیاز داری بخری و دیوارای خونه ات رو رنگ کنی و سقف داغون آشپزخونه و سرویس ها رو تعمیر کنی و دندونات رو درست کنی.
دیگر کفر سگم در آمد و در ادامه گفتم: ما یه همسایه داشتیم که یه دختری داشت و دختره رو کتک می زد و ازش توی خونه کار می کشید. بعد یه روز دیدم این دختره داره سیب زمینی پوست می کنه و همینطوری بیرحمانه و کلفت کلفت پوستا رو می ریزه دور و یه کوچولو از مغز وسط سیب زمینی می ذاره. بهش گفتم چرا اینطوری می کنی. گفت از حرصم!
این را که گفتم لبخند پیروزمندانه ی کیری اش روی صورتش خشکید. گمانم دیگر فهمیده باشد که نمی تواند حرف کلفت بزند و جوابی نشنود. اگر بنا به تحقیر و مسخره کردن باشد، خودش از سر تا پایش اینقدر مسخره است که من کافی است خجالت و احترام را بگذارم کنار و در حد خودش جوابش را بدهم.
باز همان شب یک بار دیگر که نزدیکم روی مبل نشسته بود و سعی داشت سر حرف را با من که سرم را توی گوشی کرده بودم و محل سگش نمی گذاشتم باز کند و باز یک تکه ای بیندازد و دلش خنک بشود، ازم پرسید: خوووووووووووب! چیکارا می کنی این روزا؟ می دانستم ته حرفش این است که بگوید چرا نمی روی سر کار و منتظر است من بگویم حوصله ام سر می رود، که زود بگوید خوب پاشو برو سر کار! گفتم: هیچی، کارای خونه رو. و یک لبخند گشاد بهش زدم. خودش بنا کرد با خودش گفتن: تو خونه موندن خیلی بده. البته زمان ما بد بود. الان فکر نکنم دیگه بد باشه. و منظورش این بودکه: اون وقتا ما خیلی کار می کردیم و شوهرها سَروری می کردند، الان که دوره ی شماست، نه زیاد کار می کنید، نه شوهرا بهتون سروری می کنند.
یک مارمولک موذی هست که فقط خدا می داند. یک طوری حرفش را می زند و منظورش را می رساند که فقط خودش بفهمد و من. بقیه بگویند: بیچاره منظوری نداشت که. از روی مهربونی گفت. تو الکی گیر می دی و فکر می کنی مامان بیچاره از همه ی حرفاش منظور داره.
برای همین چیزها و چند تجربه ی بد از صحبت های دوتایی با این زنک، حالا دیگر اصلاً دم به تله نمی دهم و هر جا بخواهد تنها گیرم بیاورد و مغزم را بدون حضور شاهد به کار بگیرد، از دستش فرار می کنم.
صحبت دوتایی با این، یعنی آن روی دیگرش را که فقط من می شناسم، خیلی علنی و بدون شاهدی نشان می دهد و من هم بعداً هرچه قسم بخورم به شوهرم که مادرت اینطور گفت، باورش نمی شود و فکر می کند غلو می کنم و منظوری نداشته. اگر دعوایمان هم بشود، باز حرف او پیش است و چون شاهدی نیست، من می شوم عروس بی حیا و پاچه ورمالیده و او با قلب به موقع بیمارش، می شود مادرشوهر طفلکی و مظلوم. برای همین است که دیگر به تله اش نمی افتم. حتی همان چند لحظه که پای ظرفشویی داریم با هم ظرف های شام را می شوییم، از فرصت استفاده می کند و روانم را خط خطی می کند و حرف هایش را می زند.
گاهی فکر می کنم پسرش هم درست چکیده و کمپوت گه خودش است. عیناً اخلاق مادرش را دارد. با همان سماجت و نفهمی و لجاجت. حتی کمی از خوش قلبی و بی خیالی و بلندنظری و زن دوستی پدرش را هم داشت، تا حالا توانسته بودم کمی تغییرش بدهم و رویش تأثیر بگذارم. حداقل کمی مثل پدرش طرفدار زنش و فامیل زنش بود. نه مثل مادرش کاملاً توی کون خانواده ی خودش. خاله زنک. سرتق. با غذا هیچی نخور. و حتی مذهبی. بله. حالا که فکر می کنم می بینم شوهر من تا 18 سالگی مذهبی بوده عین فامیل های مادرش. هنوز هم ته وجودش با قضیه درگیر است. اما ظاهراً عین لاییک هایی که همش دوست دارند سر این چیزها بحث کنند، دنبال تمسخر و جر و بحث و محکوم کردن بقیه به مذهبی بودن است. حتی اخلاق «خودبرتربینی» مادرش را هم دارد. و بی دست و پایی و بی کفایتی و وارفتگی  او را. تعجبی هم ندارد. این پسر هفت سال یکی یکدانه ی مادرش بوده و تنها آن سر دنیا خودش بوده و مادر عزیزتر از جانش. نه خواهر و برادری که رقیب و معیار سنجشش باشند و کمی از توجه و محبت مادر را جلب کنند. نه فامیلی در نزدیکی که مادره باهاشان رفت و آمد کند و اینقدر روی بچه اش زوم نکند. باید هم چنین چیزی از کار در می آمد.

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۸

452: اصلاً چی شد که قضیه ی شین را گفتم


آهان راستی یادم آمد که توی پست قبلی چه می خواستم بگویم که با مطرح شدن قضیه ی دعوایم با «شین» دوباره عصبی شدم و اصل ماجرا یادم رفت.
می خواستم درباره این بگویم که سابقاً همین «ح» بهم گفته بود که آدم بخشاینده ای هستم و راحت بدی های دیگران را می بخشم و او باید از من یاد بگیرد.
بله. راستش حالا که یادم می آید، جداً ساده می بخشیدم و فراموش می کردم. چون جوان بودم و پوست کلفت. چون امیدوار و ساده و خوشحال بودم. چون کلی امید و آرزو داشتم برای آینده ام. اما حالا دیگر تلخ و ناامید و افسرده ام، و علت اینکه دیگران را نمی بخشم، نه به خاطر کینه ای شدن و متنفر بودن ازشان است. بلکه صرفاً خسته شده ام از ساده بودن و بخشیدن و باز ضربه خوردن از آدم ها. یک علت دیگرش هم این است که حالا طبیعت آدمیزاد را بهتر می شناسم و به خاطر خودم هم که شده، سعی می کنم از آدم های عوضی فاصله بگیرم. وقتی کسی رفتار بدی با من می کند و جایی کاری می کند که حس می کنم تا ته روحش را دیده ام، دیگر بهش اعتماد نمی کنم و ازش فاصله می گیرم. این برای آن است که این آدم را برای خودم خطرناک و مضر تشخیص داده ام. فکر می کنم این غریزه ای است که تمام جانوران دارند. غریزه ی صیانت از نفس. یک عکس العمل کاملاً طبیعی به خطرات تهدیدکننده ی محیطی است.
مثلاً من وقتی 18 سالم بود واقعاً ساده بودم و بلد نبودم چطور از خودم دفاع کنم. وقتی کسی بهم توهین می کرد، هاج و واج بهش نگاه می کردم و نمی دانستم اصلاً باید ناراحت بشوم و این ناراحتی را نشان بدهم یا نه. حس می کردم برای ناراحت شدن، باید از دیگران اجازه بگیرم. حق ندارم بهم بر بخورد و واکنش نشان بدهم. به دیگران اجازه می دادم باهام بدرفتاری کنند و همیشه من بودم که در آشتی پیش قدم می شدم، حالا هر چقدر هم که طرفم بهم توهین کرده بود. حالا که فکرش را می کنم، این رفتاری بود که از مادرم یاد گرفته بودم. مادرم توسری خور و خاک بر سر بوده همیشه. به همه کس اجازه داده بهش توهین کنند. از هیچ کس هیچ وقت هیچ توقعی درباره ی خودش نداشته. همیشه قانع و راضی بوده و از کسی چیزی نخواسته. حتی از من که دخترش هستم و هرچه در توانش بوده برایم کرده، توقع ندارد و نمی خواهد که وقتی دست تنهاست، کاری برایش انجام بدهم. هیچ وقت خودش نمی گوید. شاید پدرم با پررویی به رویمان بیاورد، که او هم حق ندارد. چون خودش برایمان کاری نکرده. حق هم ندارد وکیل وصی مادرم شود چون یک عمر این خودش بوده که مادرم را اذیت کرده و در حقش ظلم کرده و الان مادرم به یک وکیل برای اعلام جرم علیه خود او نیاز دارد. نه اینکه تازه او بیاید ادای مهربانی و دلسوزی برای مادرم را در بیاورد. که باز هم بدا به حال این زن بدبخت که دلسوزش همان شکنجه گرش باشد نهایتاً. بچه هایش هم که ما باشیم هیچ گهی برایش نخوریم آخرش. چقدر باید این زن بدبخت باشد؟
اما قضیه ی شین و ارتباطش با این بحث را باز یادم نرود. قضیه من و شین به نظرم سمبل پاسخ محکم من به رفتار زشت و نامربوط است. تا آنجا که یادم می آید  این اولین بار است که یک نفر را خیلی جدی کنار گذاشته ام و دیگر نخواسته ام بیشتر از این بهم توهین بشود.
مورد دیگرش دکتر «ق» بود و دخترش که به خودش اجازه داد بهم توهین کند و دکتر هم پاسخی به گلایه من نداد. حالا اصلاً فرض کن صفحه ی فیس بوکش دست دخترش است و دختره هم که پیام گلایه آمیز من از رفتار خودش را خطاب به پدرش دیده، زده کل پیام را پاک کرده و اصلاً هم به روی خودش نیاورده. موارد قبلی چی؟
حالا که فکر می کنم و یادم می آید، می بینم چقدر بهم توهین کرده و من هی احترام نگه داشته ام. همان توی چت با دختر نیم وجبی اش هم باید همان جا که گفت: «بابای من کسی رو آدم حساب نمی کنه.» می ریدم به قیافه اش و می گفتم: «بابای تو مگه چه خری هست اصلاً؟ ما آدمش کردیم. ما بهش پر و بال دادیم. حالا واسه خود ما قیافه می گیره؟ یه چند تا از افتخارات باباتو در طول زندگیش بگو؟ اینکه سه تا توله پس انداخت و در حالی که به بچه های مردم پند می داد که وطن پرست باشن و تو این خراب شده بمونن، توله های خودشو فرستاد خارج؟ این کارو که عمه ی بیسواد و شوهر عمه ی خیاط و عموی ماستبند منم کردن؟ کتاب داره؟ کسی جز چند تا شاگرد سابقش از جمله ماها، آدم حسابش می کنه؟ تازه بین شاگردای سابقش هم گشته چند تا پسرِ لوسِ ننه بابا پولدار رو دست چین کرده. از نظرش دخترا و بی پولا اصلاً داخل آدم حساب نمی شدن لابد. این معنای اون کسشرای فلسفی بود که برای ماها تفت می داد؟ یا فقط می خواست آوانگارد باشه و جلب توجه کنه پیش همکاراش؟ یه مریض روانی که با روش های من درآوردیش، بچه های مردم رو گمراه کرد. خودکشی علیرضا باید زنگ خطر ذهنشو فعال می کرد و به خودش میومد. اما حالا بعد عمری سر پیری باز پا شده رفته کانادا، همون کسشرا رو این بار در ازای پول، به نام لایف کوچینگ تو مخ مردم می کنه. بعد حالا تو دیگه اصلاً چی میگی این وسط؟ افتخارت اینه که ددی از بچگی فرستادتت کلاس ویولن و زبان آلمانی و الان داری تو آلمان فیزیک یا نمی دونم چه کسشری می خونی و موزیک می نوازی؟ خب این کارو که نصف فامیل عامی و بیشعور من هم برای بچه هاشون در حد توانشون کردن. بچه هاشون الان تو آمریکا و کانادا ولو هستن و رو اینستا برای ددی عکس خوشگذرونی هاشون رو می فرستن. فرق تو با بچه های اونا چی بوده؟ بابات دکترای فلسفه آموزش و پرورش داره؟ خب به تخمم! تو و بابات برید در کونتونو بذارید دیگه.»
اما این حرف ها را بهش نگفتم و فقط بهش گفتم که به احترام پدرش سکوت می کنم. چه احترامی؟ مردک تا حالا فقط بی احترامی کرده. من هم هی دنبال کونش می دوم و هی بهش اجازه ی بی احترامی بیشتر را می دهم. حالا چه کسی مقصر است؟ او یا من؟ خوب معلوم است تقصیر خودم بوده. او که نفرستاده دنبال من که مزاحم اوقاتش بشوم. اصلاً راستش را بخواهی تا همین اواخر توهم و نوستالژی باعث می شد که فکر کنم چیز خاصی می گفته و حرف هایش ارزشمند بوده. تا اینکه از لینک روی صفحه ی فیس بوکش به فیلم جلسات ضبط شده ی آموزشی اش روی یوتوب رسیدم. و آنجا بود که متوجه شدم این مدل کلاس آنلاین و پخش یک پادکست ویدئویی در بک گراند چت تصویری و هی پاز کردن و ترجمه ی دست و پا شکسته کردن برای مخ های پای وبکَم، دقیقاً همان ساختار کثافت تولید پادکست است. اینکه کسی به هر دلیل (کسب درآمد، شهرت، تبلیغ، جلب توجه) فکر کند که چیزی را می داند که دیگران نمی دانند و هی مدل سخنرانی و موعظه و خطابه، برود منبر و کسشر به هم ببافد و دوستانش هم برایش اینجا و آنجا مشتری جمع کنند و تبلیغ پادکستش را بکنند، بعد پشت صحنه یک عالمه لینک نامعتبر از مقالات بی ربط و سرچ مغرضانه و هدفمند و غیر معتبر و ربط دادن موضوعات بی ربط به هم باشد که... فقط «حرفی زده باشد». اگر تو فکر می کنی دنیا را کهنه کرده ای و هر چیزی به ذهن ما برسد، برای تو خاطره محسوب می شود، این قسمت از ماجرا را کور خوانده ای و این ما هستیم که فضای مجازی را کهنه کرده ایم و حالا تویی که باید پای تجارب ما بنشینی.
مثل وقتی که پدرم دید من وبلاگ می نویسم و کلی خواننده دارم، داد مزخرفات ذهن علیلش را خواهرم تایپ کرد و به زور مرا مجبور کرد برایش یک وبلاگ درست کنم و آن به قول خودش کتابش را روی وبلاگ بگذارم و هر روز می آمد پای سیستم از من می پرسید چه خبر از نظرات و بازخوردها به کتابش، و وقتی می دید حتی یک بازدید کننده هم نداشته، فکر می کرد من سوء نیتی دارم و بهش دروغ می گویم! حالا جناب دکتر هم به اندازه پدر دیپلمه ی من تازه کار و عقب مانده و بی تجربه است و فکر کرده با پر کردن ویدئو و چت تصویری و ویدئو کنفرانس، می تواند افکارش را به گوش تمام مردم دنیا برساند و یک فیلسوف اثرگذار در حوزه علوم انسانی بشود.
غافل از اینکه این ها فقط یک جور پادکست از یک پیرمرد با افکار قدیمی است که در این اقیانوس مجازی گم خواهد شد. دکتر نمی داند که معنی جمله ی دردآور یک سری دوستان فلسفی نویس در فضای مجازی که ادعا می کنند کاش دختر بودند و کسی حرف هایشان را لایک می زد، یعنی چه؟ یا مثلاً یک سلبریتی یا اینفلوئنسر در فضای مجازی، چطور می تواند تمام جریان فکری و توجه را به سمت خود جلب کند و حرف هایش شنیده شود. در حالی که عمیق ترین حرف ها هم در این فضا، شنونده ندارند.
باید همان روی ماها حساب باز می کردی دکتر. قاطی این بازی ها شدن، دیگر از تو گذشته.
این آدمی بود که من چند روز پیش که به پادکست یک ساعته اش گوش می دادم، یکهو ازش خسته شدم و برای اولین بار متوجه شدم دارد شر و ور می گوید و حرف های یکی دیگر را از روی یک ویدئوی دیگر ترجمه می کند که خدا شاهد است از این حیث کار مترجمان بی جیره و مواجب زیرنویس فیلم ها، عظیم تر و مفیدتر است. تازه یارو اسم خودش را هم نمی گذارد دکتر فلانی، بلکه یک ایمیل می دهد به نام پلنگ صورتی دات یاهو. یا اصغر و قاسم دات جیمیل. یعنی طرف حتی خودش را در این حد قابل نمی داند که برای ساختن یک اکانت با اسم باکلاس، به خودش و ما زحمت بدهد. کاملاً در راه خدا و عشق خودش این تلاش عظیم و بی وقفه را برای ترجمه ی زیرنویس برای فیلم ها می کند. تو کجایی و  این ها کجا دکتر؟
یکهو متوجه شدم که دیگر حوصله گوش دادن به حرف هایش را ندارم. خیلی داشت وراجی می کرد. تپق هم خیلی می زد. لحنش هم همانطور بالا به پایین و من آدمم و شما عنید. بعد عناوین پادکست های دیگرش چه بود؟ مشکلات زن و شوهرها. مشکلات تربیت فرزند... برو آقا. تو همه چیز را می دانی ارواح عمه ات. برای همه ی مشکلات ما نسخه داری. برو درت را بگذار پدرجان.
این آدمی بود که من تمام این سال ها دنبال کونش افتادم و گذاشتم بهم توهین و بی محلی کند. آدمی که هنوز در هفتاد سالگی دارد خودش را تکرار می کند. هی تکرار می کند. و خسته نمی شود از این سبک معلمی و وعظ و خطابه و یک طرفه سخنرانی کردن و هر بازخوردی را با توهین و تحقیر جواب دادن. کاری که هر کاربر مجازی دیگری یکی دو بار بکند، گور خودش را کنده. این مردک هنوز حتی قوانین این فضا را نشناخته و دارد برای ما ساختارش را نقد می کند. مثل اینکه ماها عادت داریم به تازه واردهای توییتر و فضاهای دیگر، وقتی از آن فضا انتقاد می کنند یا به دنبال فالوئر بیشتر هستند یا حرف های گنده تر از دهانشان می زنند، بگوییم: بذار مُهر اکانتت خشک بشه عمو، بعد!
این آدم را هم بوسیدم و کنار گذاشتم.
و همینطور یک تعدادی از زوج ها و مجردینی که رفقای سابق ام بودند. هی دعوتشان می کردم و سه چهار مدل غذا و دسر جلویشان می گذاشتم و هی دعوتم نمی کردند و می پیچاندند و کارشان شده بود فقط بیایند بنشینند روی مبل خانه ام و درباره سفرهای خارجی و برند لباس هایشان بهم فخرفروشی کنند. پایشان را بریدم. دُمشان را چیدم. فرق سرشان ریدم.
در آستانه ی چهل سالگی، خودم را از بند ادب و احترام الکی و آدم های بی خاصیت و بی شعور، خلاص کردم. و پشیمان نیستم از اینکه دیگر مثل سابق به قول آن رفیقم، بخشاینده نیستم و راحت بی خیال نمی شوم و نمی گذرم. و وقتی او و «ر» دوتایی وسط می افتند که مرا با «شین» دوباره آشتی بدهند و توی سفرهای سه تایی مان، شین هم حضور داشته باشد، من خیلی خونسرد می گویم:
خودتون می دونید. ولی اگه بیاد، من قول نمی دم که باز دعوامون نشه.

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۸

451: شست خنگ پای شین


*
داشتم از فیدلی یکی از پست های طولانی وبلاگ خرس را می خواندم. همزمان داشتم عکس های قدیمی «ح» و «شین» را توی واتس اپ برای «ر» می فرستادم. (اگر کمکی می کند، ح و شین به ترتیب مردان مجرد و مطلقه، و ر یک زن متأهل با دختر 15 ساله است و هر سه دوستان جلسات داستان نویسی سابق هستند که بعدها تبدیل به رفقای صمیمی شدیم. و محض اطلاع الساعه دو یا سه سال است با شین قهرم. سر جریان یک سفر شمال و دعوای من و زنش. بعد هم زنش را طلاق داد البته. ولی من علیرغم اصرار ح و ر، دیگر باهاش آشتی نکردم. چون رفاقتش برایم زیر سوال رفت.)
به این فکر افتادم که اگر «شین» وبلاگ خرس را می خواند و می دید یک آدم معمولی و بی ادعا، یک بازرس بیمه ی کشتی، یک کارمند به قول خودش خاکستری، چقدر ساده و قشنگ و دوست داشتنی درباره بیماری فیستول و گردن درد و کتاب هایی که می خواند و روزمرگی هایش در چند صفحه می نویسند، شاید هرگز رمانی نمی نوشت و چاپ نمی کرد. چون که به نظرم «شین» زیادی این نوشتن را جدی گرفته. قضیه انتقال احساس است که به نظرم «خرس» بهتر از «شین» آن را فهمیده است. شین فقط خودش را با کتاب های تاریخی خفه می کند و سعی می کند به زبان قاجاری برای نوشتن تیپ داستان های آن زمان مسلط شود. و البته که دوره ی این اداها گذشته.
برای ر عکس های شست پای شین را که توی آرشیوم داشتم فرستادم و او خنده اش گرفت و باورش نمی شد که دعوای آن سال مان واقعاً سر شوخی درباره ی این عکس ها بوده که شین و زنش جنبه اش را نداشتند و زنش یکهو وسط شوخی قاطی کرد و او هم به جای ارائه توضیح درباره شوخی های قدیمی مان، بدون هیچ توضیحی به هیچ طرف، باعث بدتر شدن دعوا شد و آخرش متوجه شدم که واقعاً مرا مقصر می دانسته و فکر کرده عمدی در شوخی ام داشته ام و با زنش مشکل خاصی داشته ام. عجب!
به هرحال من واقعاً دو سه سال بود از دست شین دلخور بودم سر رفتار متکبرانه اش بعد از چاپ کتاب هایش. و اینکه دوستان جدید انتشاراتی اش دورش را گرفته بودند و دیگر ما را تحویل نمی گرفت و همیشه با تحقیر خطاب بهمان حرف می زد که شماها نوشتن را ول کردید و لابد چون اینکاره نبودید و استعدادتان قدر من نبود. یک سری دلخوری های قدیمی توی آن سفر بالا زد. البته واقعاً عمدی نداشتم و حتی سعی داشتم کاری کنم زنش احساس تنهایی نکند و الکی سر صحبت را با آن موجود عصبی و نحس و نچسب که هفت سال ازم کوچکتر بود باز می کردم و به کسشعرایش در باب وبلاگ نویسی و فالوئرهای فیس بوکش گوش می دادم. بیخودی اینقدر خودم را به خاطر آن زنیکه به زحمت انداختم که آخرش مثل سگ پاچه ام را بگیرد که چرا با شوهرش شوخی کرده ام. آن هم در جایی که شوهر خودم و ح و ر و شوهر و دخترش هم حضور داشتند! ما دوستان قدیمی ای بودیم. همه مان لااقل 15 سال بود همدیگر را می شناختیم. بعضی حتی 18 سال یا بیشتر. آنوقت یکی مان برود دست یک دختربچه ی متکبر و لوس و روانی را بگیرد و بردارد بیاورد وسط ما و انتظار داشته باشد وانمود کنیم هیچ صمیمیتی با هم نداریم و اصلاً باهاش شوخی هم نکنیم؟ یا مثلاً چهره ی دروغی و مجعولی از خودش نشان زنک داده باشد که انتظار داشته باشد ما هم به رویش نیاوریم؟ مردک یک سال قبلش توی سفر شمال، حلزون می گذاشت روی صورتش راه برود چون ماهواره گفته بود برای پوست خوب است، بعد وقتی وسط شوخی به این قضیه اشاره کردم، سرخ و سفید شد و انکار کرد. یا مثلاً سر شوخی درباره ی شستِ پای خنگ، یکهو زنش ترش کرد و پاشد قهر کرد و رفت طبقه ی بالا و حتی به من فرصت نداد ازش عذرخواهی کنم. یعنی چون دعوا دیروقت اتفاق افتاد و شدید هم بود، گرفتند خوابیدند و این تا صبح گرفت عین سکوی پینه دوزها نشست بالای سر شین  که اثبات کند چون اعصابش را خرد کرده ایم خوابش نمی برد. بعد هم چون همان نصف شب می خواسته شین را وادار کند برش گرداند خانه ی مادرش در شمال و شین این کار را نکرده، ساعت 5 صبح وادارش کرد راه بیفتند. حالا من شب تا دیروقت داشتم به ر می گفتم صبح که پاشدیم سر صبحانه ازش عذرخواهی می کنم. بعد هم که صدای جیر جیر تخته های کف خانه را شنیدم، آنقدر زود بود که باورم نشد اینها واقعاً رفتند.
فردایش تا عصر شین به ح که صاحبخانه بود حتی زنگ نزد عذرخواهی کند یا توضیحی بدهد. ح هم خیلی دلخور شده بود و با اینکه چیزی نمی گفت، اما داشت خودش را می خورد و عصری یکهو گفت که اگر شین زنگ نزند، قیدش را خواهد زد. بعد هم که مردک زنگ زده بود اصلاً به دعوا اشاره ای نکرده بود و توضیحی نداده بود و عذر هم نخواسته بود. گاو.
از شمال هم که برگشتیم ر خواست میان مان را جوش بدهد اما وقتی حرف های شین را به من  منتقل کرد من بیشتر عصبانی شدم و فهمیدم که شین واقعاً مرا مقصر می داند. حال اینکه من نشسته بودم که بیاید ازم عذرخواهی کند! بعد شروع به چت روی تلگرام کردیم و من هم دلخوری های سابق را بیرون ریختم و بهش گفتم که برایش چه کارهایی کرده ام و ازش چه انتظاری داشته ام و چقدر بی معرفتی کرده با آن رفتار شمالش، که یکهو او هم پاشنه ی دهانش را کشید و زد زیر همه چیز و با چنان لحن تحقیرآمیزی خطاب به من حرف زد که... دیگر دیدم هیچ فایده ای ندارد. این دوستی تمام شده است. بازیِ طناب کشی وقتی معنی دارد که آن طرف طناب در دست یک نیروی نسبتاً متوازن و همتراز باشد. اگر طناب روی زمین افتاده باشد و یک سرش را برداری که هی بکشی و ببری، این کار چه معنایی دارد اصلاً؟ رهایش کردم. ولش کردم برود. برایش هم آرزوی موفقیت کردم و گفتم که اگرچه نه از نزدیک، دورادور اخبار زندگی اش را خواهم شنید. و خیلی زودتر از چیزی که تصور می کردم شنیدم که طلاق گرفته و تحت درمان روانی است. و بعدتر، که نوشتن را رها کرده و افتاده به کار کردن مثل خر برای جبران عقب ماندگی های اقتصادی. کسی که ما را بابت همین قضیه مسخره می کرد. حالا خودش را ببین. و زندگی متأهلی غیر روشنفکرانه ای را که دست می انداخت، حالا زندگی خودش را ببین و زنی که ستایشش می کرد که نویسنده و مترجم است و ما در مقایسه با او عن و گه هستیم. زنی زیبا و نویسنده. اما در باطن، بیمار روانی و کودک نابالغ و سرشار از ادا اطوارها و خاله زنک بازی های اینستاگرامی.
حالا امشب سر همین عکس های قدیمی که داشتم توی آرشیو لپتاپ جدیدم مرتب شان می کردم، یاد شین افتادم و زندگی ای که بهش مغرور بود و زندگی فعلی اش. من اگر جای او بودم به دوستی که آزارش داده بودم و تحقیرش کرده بودم و او در جواب با پوزخند و نگاهی مطمئن و رنجیده، این روزهایم را پیش بینی کرده بود، زنگ می زدم و ازش می خواستم نه اینکه دوباره باهام آشتی کند و دوست شویم، بلکه فقط ببخشدم.
من این کار را کرده ام. من به آدم های گذشته ی زندگی ام زنگ زده ام و بابت رفتار احمقانه ی آن وقت هایم عذر خواسته ام. چون که همان طور که خودم نمی توانم خودم را بابت حماقتم ببخشم، می دانم که لااقل یک عذرخواهی بابت آزارها و رفتار زشتم به آن آدم ها بدهکارم. نه به خاطر اینکه دنیای بعد از مرگی هست. فقط به خاطر اینکه وجدان خودم راحت باشد و آن آدم مرا ببخشد و بداند که خودم فهمیده ام چقدر احمق بوده ام. فقط به خاطر بار سنگین شرمساری از خودم و گذشته ام.
اما می دانم شین آدمی نیست که به اشتباهش اعتراف کند. چون که هنوز همانقدر احمق و مغرور است.

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۸

450: دوران به سر آمده ی نجیب زادگان

این نوشته هم مال چند ماه پیش است (همان اوایل زمستان 97) و توی بک آپ فایل های آپلود شده توی گوگل ام در ماه های آخر تعطیل شدن اداره، پیدایش کردم. این نوشته را هم قرار نبود بگذارم روی وبلاگ. یک جور درددل با خودم بود. چون اگر قرار بود، همان موقع با سیستم قوی و فیلترشکن خفن اداره، نوشته را گذاشته بودم روی وبلاگم. الان که چند ماه از آن قضایا می گذرد، دیگر برایم مهم نیست. کلاً دیگر زیاد ذهنم را اشغال نمی کنند این آدم ها. مثل دوستان دیگر، اینها هم دیر یا زود رفتنی اند:
مردی را می‌شناسم که کپی برابر اصل «اشلی ویلکز» در کتاب و فیلم «بر باد رفته» است. همان نجیب‌زاده‌ی با اخلاق و همیشه بازنده‌ای که در بحران جنگ و بی‌‌پولی و از دست رفتن همه‌چیز، حتی نتوانست گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و اگر «اسکارلت» نبود، از گرسنگی می‌مرد. اما چرا نویسنده مدام سعی داشت خواننده را همراه خودش به قضاوت و شماتت اسکارلت وادارد؟ مگر اسکارلت چکار کرده بود که مستحق شماتت بود؟ بی‌اخلاق و پول‌پرست بود؟ از زیبایی‌اش در راه مقاصد نامتعالی استفاده می‌کرد؟ قدر چیزی را که داشت نمی‌دانست و مدام دنبال بهترش بود؟ اگر پا می‌داد حتی «حق» دیگران را که اخلاقاً متعلق به آن‌ها بود، از چنگ‌شان در می‌آورد؟ دیگران را پله‌ی موفقیت‌اش می‌کرد؟ مگر تمام این‌ها در سال 2018 «زرنگی» محسوب نمی‌شود؟ مگر این ویژگی‌های غیر اخلاقی، 80 سال بعد از نوشتن این داستان، کاملاً اخلاقی و عاقلانه و حتی شایسته تحسین و تقدیر شناخته نمی‌شود؟
اشلی ویلکز، هیچوقت نمی‌داند چه می‌خواهد. دخترخاله‌اش را می‌خواهد و با او ازدواج می‌کند اما با اسکارلت لاس می‌زند و او را در آب و نمک می‌خیساند. بدش نمی‌آید که دوپهلو و گنگ برخورد کند و اسکارلت را امیدوار نگه دارد. چه کسی بدش می‌آید زنی به این جذابیت و سرزندگی و انرژی، دوستش داشته باشد؟ هرچه باشد از همسر وارفته‌ی مذهبی اخلاقگرای خودش که همیشه مریض و ضعیف است که بهتر است. اسکارلت مثل یک گربه‌ی شیطان و ورزیده است. ملانی در کنار او، مثل یک موش مریض است که پشم و کرک‌اش ریخته. اما چه چیز باعث می‌شود که اشلی، زن‌اش را ول نکند و به اسکارلت نپیوندد؟ به زنی که اینقدر می‌خواهدش و به خاطرش هر کاری می‌کند؟اخلاق!
پاسخ، «اخلاق» است. اشلی با قوانین «نجیب‌زادگی» بزرگ شده و این قوانین به خورد روح و جان‌اش رفته‌اند. یک نجیب‌زاده شامل این ویژگی‌ها می‌شود: وطن‌پرستی، سنت‌گرایی، کاستن زن به نقش ملیحِ ظریفِ خانه‌دارِ پاکدامن و مادر خوب، رعایت ادب و متانت، ماندن در چارچوب‌ها، احترام به بزرگ‌تر، رعایت حال ضعفا، بی‌توجهی به پول و ثروت، رعایت حریم خانواده و خیانت نکردن و... و اشلی نمونه‌ی کامل یک نجیب‌زاده‌ی اخلاقگراست. کسی که ثروت‌اش را از راه حلال (کشاورزی و تجارت) به دست آورده و نه با زد و بند و چاپلوسی و دزدی و احتکار و قاچاق و وابستگی به حکومت یا راه‌های غیراخلاقی دیگر. شرافت از اولین ویژگی‌های یک نجیب‌زاده است.
اما اگر نجیب‌زاده بودن اینقدر خوب بود، چرا نسل هرچه نجیب‌زاده است دارد ور می‌افتد؟
چون که اخلاق یک چرند اختراعی بشر است که موقع بحران فراموش می‌شود و الساعه دوران بحران نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و اخلاقیات به تدریج کم‌رنگ‌تر می‌شوند. همه‌جا با آدم‌های زرنگی برخورد می‌کنی که خیلی راحت‌تر و سریع‌تر از من و شما به پول می‌رسند و سوار دوش ما می‌شوند و ما کفش‌هایشان را برق می‌اندازیم و کارمند و کارگرشان هستیم و همه‌جوره چپاول‌مان می‌کنند. فقط کافی است اخلاق را کنار بگذاری تا درهای پیشرفت و ترقی به روی‌ات باز شود و محبوب‌القلوب بشوی. بعد، تازه آخرش هم همه‌ی رنج‌هایی که اخلاق‌گراها در این فرایند کشیده‌اند و خون‌هایی که ریخته شده و مال‌هایی که غارت شده و آدم‌هایی که از خانه و زندگی و شغل و عزیزان‌شان محروم شده‌اند، فراموش می‌شوند و فقط یک تصویر زیبا در تمام بیلبوردها باقی می‌ماند که در تاریخ ثبت می‌شود: تصویر چهره‌ی خندان و براق انسان نانجیب و بی‌اخلاقی که به قدرت دست پیدا کرده و جهان را تصاحب کرده.
قدرت!
چیزی که به جای می‌ماند، علیرغم «تنها صداست که می‌ماندِ» فروغ فرخزاد، قدرت است و لاغیر. فروغ اگر درباره «ماندگاری» نقطه‌نظرات درستی داشت، خودش جوانمرگ نمی‌شد. بلی! رسم روزگار چنین است.
برگردیم سراغ اشلی و شباهت‌اش به این آدم ها

(مجبور شدم این بخش را به خاطر ملاحظات و رازداری حذف کنم. چون به جزئیات مشکلات زندگی این زوج مربوط بود. فقط سربسته بگویم که دارند طلاق می گیرند و در اسفبارترین وضع رابطه، چند سال اخیر را گذرانده اند و هر دو از هم خسته اند و به خاطر ملاحظات اخلاقی و غرور و روشنفکری، همچنان این وضع کثیف را که در آن به هم خیانت می کنند و از هم متنفرند و از هم سوءاستفاده مالی و احساسی می کنند و به هم آسیب می زنند را ادامه می دهند. تازه من فکر می کردم تهش زنه ضرر می کند و مرده برنده ی طلاق است. اما بعد فهمیدم زن، که از خانواده ی ضعیفی بوده و با یک بچه پولدار ازدواج کرده، آخرش هم قرار نیست آنطور که من فکر می کردم متضرر شود. یعنی یک خانه را تقریباً هم قیمت مهریه اش از مرد می گیرد و می رود. بد هم نیست! من هزار سال بدوم، موقع طلاق چیزی عایدم نمی شود که هیچ، یک چیزی هم باید به شوهرم بدهم. یعنی اینکه سهم پولی هم که خودم در خرید خانه و وام و چیزهای دیگر داشته ام، ناخودآگاه با دارایی های شوهرم قاطی شده و آخر سر نه تنها او چیزی به من نمی دهد، بلکه باید مال خودم را هم با بدبختی و وکیل گرفتن و داستان از دستش نجات بدهم.)

 اینها نجیب‌زادگانی هستند که حاضرند روح و روان همدیگر را به شدیدترین و فجیع‌ترین وضع بگا.یند، ولی با واقعیت خشن و نخراشیده‌ی زندگی روبرو نشوند. دارند لابلای گلبرگ‌های گل زندگی می‌کنند و حاضر نیستند بپذیرند بیرون چه خبر است و حقیقتاً دارد چه اتفاقی برای‌شان می‌افتد.
در اوج جوانی تبدیل به یک زوج افسرده‌ی ناامید شده‌اند که نه با هم حرف می‌زنند و نه بدون حضور یک نفر سوم در خانه‌شان می‌توانند دو روز همدیگر را تحمل کنند. دوستان‌شان یک مشت مطلقه  و ایده‌آلیست‌ شکست‌خورده مثل خودشان هستند. از لحاظ اقتصادی همدیگر را نابود کرده‌اند و چیزی برای آینده‌شان کنار نگذاشته‌اند که هیچ، کم‌کم محتاج مخارج روزمره‌شان هم شده‌اند. اما حاضر نیستند به روش سنتی رفتار کنند و توقعات سنتی را از هم داشته باشند و طلاق سنتی بگیرند و آسیب کمتری ببینند. چون غرورشان قبول نمی‌کند که چیزی که هستند و چیزی که تویش دارند زندگی می‌کنند را بپذیرند.
مثل اشلی که وسط کثافتکاری جنگ داخلی، سعی می‌کرد پایه‌های اخلاقی‌اش را سرپا نگه‌دارد. مردی که معشوق‌اش را رها نکرد تا برود پی زندگی‌اش و همین‌طور امیدوار نگه‌اش داشت و زندگی‌اش را به گند کشید. مردی که زن‌اش را به دلیل بی‌کفایتی (حامله کردن پیاپی‌اش آن هم وقتی دکتر ممنوع کرده بود) به کشتن دارد. مردی که هیچ‌وقت نتوانست بدون کمک بقیه، روی پای خودش بایستد. نجیب‌زاده‌ای که به اطرافیان‌اش آسیب رساند و فقط قاب عکس خودش را برای خودش پاک و بی‌غبار، روی طاقچه نگهداری کرد. آدمی که هیچ‌وقت نتوانست با خودش و اطرافیان‌اش صادق باشد و «زندگی واقعی» را بپذیرد و به آن تن بدهد. پس چنین موجود بی‌خاصیتی اصلاً چرا به دنیا آمد و زندگی کرد و از اکسیژن و منابع دیگران برای زنده ماندن مصرف کرد؟



449: همه می دانند

این نوشته مال اواسط آذر 97 است و قرار نبود هیچ وقت روی وبلاگم بگذارمش. قضیه خود به خود شاید در اثر نشان دادن واکنش و حساسیت من به طرف، و شاید بعد از اینکه شوهرم متوجه شد من واقعاً اعتمادم را بهش از دست داده ام، و شاید همینطوری شانسی، جمع و جور شد. اما همان یک ماه آخر که من داشتم هول هولی تمام اطلاعات شخصی کامپیوتر محل کارم را آپلود می کردم توی اکانت گوگلم (چون اداره داشت تعطیل می شد)، این فایل ورد را هم بک آپ گرفته بودم و همین الان بهش برخورد کردم. خواستم پاکش کنم، ولی وقتی یک بار دیگر خواندمش، دیدم بهتر است یک جایی داشته باشمش. چون که هیچ بعید نیست در آینده دوباره این اتفاق بیفتد و من دوباره دچار همین سردرگمی و احساسات متناقض شوم. دوست دارم اینها یک جایی بماند تا یادم نرود این شکافی را که روزی در اعتمادم نسبت به همه چیز ایجاد شد:

همه‌جور فکری به ذهنم رسیده، اما راه‌حل اساسی نیست. 
صبح ساعت 7:٣٠ توی بی‌آرتی دارم به این فکر می‌کنم: این‌ها چطور وارد زندگی ما شدند؟ چطور این آدم مثل مار سمی، خزید زیر پوست رابطه‌ی ما؟ چه شد که این‌طور دست و پای من بسته شد که جلوی چشم‌ام شوهرم با یک زن دیگر دو بار برود کافه بنشیند ٤-٣ ساعت حرف بزند و من نتوانم واکنش جدی نشان بدهم؟ چطور بهش اجازه دادم هر شب با زن مردم چت کند و خصوصی‌ترین مسائل زندگی‌مان را بهش بگوید و چیزهایی به هم بگویند که من ندانم و آن زن ازش بخواهد که از حرف‌هایشان و قرارشان چیزی به من نگوید چون «من ناراحت می‌شوم»؟!
چطور با خودم این کار را کردم و خودم را در چنین وضع اسفباری قرار دادم؟ نکند سرنوشت من این باشد که همیشه مفعول واقع شوم و دیگران درباره‌ام و برایم تصمیم بگیرند؟ مثلاً یک زن، با پوشش مشاور، وارد رابطه ما بشود و بنشیند زیر پای شوهرم که چنین کن و چنان کن و برای زندگی من نسخه بپیچد و بریند توی رابطه‌ی ما و... بعدش مهم نیست. این آدم حتی اگر زن هم نبود، حق چنین ورودی را در پوشش دوستانه به خصوصی‌ترین مسائل ما نداشت. مثلاً تصور کن شوهر من برود سیر تا پیاز دعواهایمان را برای یک دوست مشترک آقا تعریف کند. من ناراحت نمی‌شوم؟ چرا. معلوم است که می‌شوم. به کسی چه ربطی داشته؟ حتی شوهرم از اینکه من گاهی برای «خواهر» خودم درددل کنم و مسائل خصوصی‌مان را بگویم، ترش می‌کند.
چه کسی به یک روانشناس مجوز ورود دوستانه به یک رابطه را می‌دهد؟ آیا شوهر من رفته پول پرداخت کرده که برود پیش روانشناس؟ چرا روانشناس باید آشنا باشد؟ چرا نباید شرایط من و او پیش روانشناس برابر باشد؟ چرا روانشناس باید زن باشد؟ چرا او باید روانشناس را انتخاب کند؟ اگر فکر می‌کند به یک مشاور یا روانشناس احتیاج داریم، من می‌گردم یک متخصص بی‌طرف پیدا می‌‌کنم و وادارش می‌کنم ساعتی 100.000 تومان بدهد و کونش پاره بشود تا یکطرفه به قاضی نرفته باشد و لاس بیخودی با رفیقش را نگذارد به پای درمان رابطه‌مان.
اما این‌ها را به چه کسی جز خواهرم می‌توانم بگویم؟ قلبم دارد می‌ترکد و حرفم را حتی به شوهرم نمی‌توانم بگویم. غریبه‌ترین آدم شده برایم. انگار با یک خائن و یک غریبه‌ی خطرناک که به همه‌چیزم مفت و مجانی دسترسی دارد، دارم زیر یک سقف توی یک خانه زندگی می‌کنم. دشمنی که هیچ‌رقمه حریف‌اش نیستم و ابزار لازم برای مبارزه با او را ندارم.
احساس خطر کرده‌ام؟ چرا نباید بکنم؟ مگر یک عالمه روانشناس و وکیل و پزشک به همین سادگی وارد خصوصی‌ترین بخش‌های زندگی مردم نشده‌اند و آدم‌ها را از رابطه‌شان بیرون نکشیده‌اند و باهاشان توی رابطه نرفته‌اند و با هم ازدواج نکرده‌اند؟
من باید گوشی را  دست شوهرش بدهم؟ باید از او کمک بخواهم؟ آنها که همین‌طوری هم رابطه‌شان به گوز بند است و خودشان علنی می‌گویند که دارند طلاق می‌گیرند. پسره خیلی شیک و مجلسی برگشت بهم گفت: می‌بینی من چقدر نسبت به مناسبات زنم با بقیه بی‌غیرت شدم؟ چون که دیگه برام مهم نیست.
بهش گفتم: اگه چند ساله سکس ندارین، پس چیکار می‌کنین؟
گفت «خودارضایی» و... اینکه فکر می‌کند زنش مخفیانه «سرش یک جایی بند است»!
آفرین! ببین من دلم را به کی خوش کرده‌ام!
چاره چیست؟
بروم با شوهرش رابطه ایجاد کنم و بروم کافه بنشینم چند ساعت زر بزنم که حسودی‌اش تحریک بشود؟ تخمش هم نیست. می‌دانم. از خدا خواسته است که بهانه را هم دستش بدهم حتی.
ببین! نه اینکه من واقعاً به این ازدواج دلگرم باشم و مشکلی نداشته باشم و قرار باشد تا ابد با این آدم زندگی کنم، اما قسمت آزاردهنده‌ی ماجرا این است که باید خودم برای آینده‌ام تصمیم‌گیرنده باشم، که در این شرایط، نیستم. یعنی کسی دارد هل‌ام می‌دهد و رابطه را به سمتی می‌برد که من خسته بشوم، ناراحت بشوم، نتوانم ببخشم و طلاق بگیرم. 
بله، من از اینکه شوهرم دورم بزند و بپیچاندم و بهم دروغ بگوید و دلش با زن دیگری باشد و با او بیش از من صادق باشد، داغان می‌شوم. 17 سال زندگی‌ام پیش چشم‌ام می‌آید. چیزهایی که از این آدم نخواستم. جاهایی که کوتاه آمدم و از حق سنتی‌ام استفاده نکردم و فاز روشنفکری برداشتم که چی؟ که زندگی«مان» است و رابطه«مان» است و آینده«مان» است و باید هر دو «با هم» بسازیم‌اش. بعد خر بیار و باقالی بار کن که شوهرت یکهو به این نتیجه برسد که تو  این وسط هیچ‌کاره‌ای و خودش با یک نفر دیگر باید بنشینند درباره‌ی آینده‌تان تصمیم بگیرند.
زن‌هایی که بهشان خیانت می‌شود...
زن‌هایی که وقتی نیستند، زن دیگری در بسترشان می‌خوابد...
زن‌هایی که وقتی خانه نیستند، زن دیگری با لیوان‌شان آب می‌خورد و در توالت فرنگی‌شان می‌شاشد و می‌رود سر یخچال‌شان...
زن‌هایی که یکهو یکی از شوهرشان حامله می‌شود و سرنوشت آن بچه، مهم‌تر از سرنوشت این‌ها و چند سال رابطه و آنهمه آرزویشان برای آینده می‌شود...
چقدر به این زن‌ها نزدیک شده‌ام، در حوالی چهل سالگی.
وقت‌هایی بوده که آدم‌های سابق، آن‌هایی که زمانی دوستم داشتند و هنوز مرا می‌خواستند، دور و برم پلکیده‌اند و خواسته‌اند بهم نزدیک‌تر شوند که نگذاشته‌ام و کات کرده‌ام. وقت‌هایی بوده که خودم هم ته ته دلم، خواسته‌ام به کسی نزدیک‌تر شوم و باز هم نزدیک‌تر... اما پا پس کشیده‌ام و به تنهایی دونفره‌ی خودم برگشته‌ام. چون که از خیانت متنفر بوده‌ام. همیشه. همیشه. همیشه از خیانت متنفرترین بوده‌ام.
یک وقتی مرد متأهلی بود که دوستم داشت. حتی به دوست‌پسر من حسادت می‌کرد. یک‌جا یک لحظه، صحنه‌ای پیش آمد که فشار و سنگینی تمام عالم را بر دوش‌ام هوار کرد و از آن رابطه برای همیشه خارج شدم. آن مدت، زخم اثنی‌عشر هم گرفتم، از بس روان‌ام ناآسوده و پریشان بود. از اینکه زن‌اش چه فکر می‌کند؟ چه حالی دارد؟ یک بار بهم گفت: تو بیشتر از من، به زن‌ام فکر می‌کنی!
من به جای اینکه به او فکر کنم، به زن‌اش فکر می‌کردم. من حتی در نقش او فرو رفته بودم و در جایگاه او، به زن‌اش فکر می‌کردم.
یک بار زن‌اش به من زنگ زد و گریه کرد و درباره‌ی شوهرش و اینکه عکس‌های تکی بی‌خبر و یکهویی از من در جمع دوستان مشترک‌مان گرفته و پیش خودش نگه داشته، گفت. بهش گفتم برود مشکل زندگی‌اش را بین خودشان و با شوهرش حل کند، به جای اینکه مرا درگیر کند. بعد واقعاً آن مرد را از خودم کندم و دور کردم. تمام درها را به روی‌اش بستم و نگذاشتم با هیچ ترفندی بهم نزدیک شود. بعدتر شنیدم که واقعاً طلاق گرفته‌اند و دروغ نمی‌گفته، اما به من چه ربطی داشت؟ من آن پرونده را برای همیشه برای خودم بسته بودم. من آدم رابطه‌ی سه‌نفره یا بیشتر نبوده‌ام هیچ‌وقت. هیچ‌کس هیچ‌زمانی نتوانسته مرا درگیر چنین روابطی کند. من آدم ساده و سرراستی هستم. پیچیدگی آزارم می‌دهد.
دیشب «همه می‌دانند» اصغر فرهادی را دیدم. شاید این به هم‌ریختگی امروزم برای همین باشد. فیلم عجیبی بود. (پنلوپه کروز) با دختر نوجوان و پسر کوچک‌اش برای عروسی خواهرش آمده به روستای پدری. شوهرش حضور ندارد. معشوق سابق‌اش (خاویر باردم) را با زن‌اش می‌بیند. هیچ خبری نیست تا شب عروسی. یکهو دخترک دزدیده می‌شود و  این‌ها از ترس کشته‌شدن‌اش به دست آدم‌رباها، حتی به پلیس نمی‌گویند و سعی می‌کنند ماجرا را خودشان مخفیانه پیگیری کنند. بعد روابط قاطی می‌شوند و چیزها روی دایره می‌ریزند و حرف‌های نگفته از ته گلو بالا می‌آیند و تمام خانواده به هم می‌ریزند.
معلوم می‌شود دخترک، دختر (خاویر باردم) است. یک بار که زن بدون شوهرش رفته زادگاهش، همان اوایل ازدواج، به خاطر شوهر الکلی و مشکلات‌اش دلسرد و خسته بوده. معشوق سابق را می‌بیند و توی راه فرودگاه، اتفاقی که نباید بیفتد می‌افتد. مرد نمی‌داند اما زن باردار می‌شود و به شوهر الکلی‌اش می‌گوید و اتفاقاً برعکس، بچه باعث نجات شوهره از الکل و سر و سامان گرفتن زندگی‌شان می‌شود.
همه این‌ها هیچ. تمام این آدم‌ها سهم خودشان را از حضور این بچه و روابط می‌برند. شوهر زن، هنوز دختر و همسرش را دارد، بدون اینکه پولی داده باشد. زن، دخترش را برمی‌گرداند و می‌رود سر زندگی‌اش، انگار اتفاقی نیفتاده. حتی خاویر باردم که پول و زمین‌اش را از دست می‌دهد، یک فرزند به دست می‌آورد و در انتها لبخند رضایتی از اینهمه به لب دارد. اما زن‌اش چه؟ زنی که بچه نخواسته و نیاورده. بی‌خبر از عشق سابق شوهرش، بی‌خبر از نطفه‌ای که پیش از ورودش به زندگی مرد در جای دیگری بسته شده و بچه‌ای که به وجود آمده، وارد رابطه‌ای شده. 16 سال زندگی کرده. زندگی با تمام سختی‌هایش. با شوهرش روی زمینی بایر جان کنده‌اند و آبادش کرده‌اند و حالا... شوهر، زمین را برای خاطر دخترِ تازه از راه رسیده‌اش می‌فروشد. تمام زندگی‌اش را با زن نادیده می‌گیرد و زن حتی نمی‌داند که قضیه «بچه» است، یا عشق پابرجا به «معشوقه‌ی سابق»؟ یکهو همه‌چیزش را با هم از دست می‌دهد: شوهرش و دارایی‌اش را که سرش جان کنده تا به دست‌اش آورده.
زن رها می‌کند و می‌رود. مگر چاره‌ای هم جز این دارد؟
زن، مفعولِ این رابطه است. برایش تصمیم گرفته شده و اجرا شده. خودش هیچ‌کاره بوده است. حتی قبل از ورودش به زندگی مرد، حکم‌اش صادر شده بوده. زنِ بدبختِ بی‌خبر.
به مهریه‌ام فکر می‌کنم برای «انتقام». مگر یک زن کِی به فکر مهریه‌اش می‌افتد؟ مهریه‌ای که همیشه هست و هیچ‌وقت به کار نمی‌آید، مگر زمانی که یک زن با تمام وجود بخواهد که ازش استفاده کند و زندگی‌اش را با خاک یکسان کند. وقتی که دیگر چیز مشترکی وجود ندارد و مرد است که باعث این جدایی است. 
فکر کردن به این چیزها دور از شأن من است. به هم می‌ریزدم. باورکردنی نیست که من دارم به این چیزها فکر می‌کنم. چه کسی مرا درگیر این کثافتکاری کرد؟
در حوالی چهل سالگی، کنار پنجره‌ی دستشویی محل کارم ایستاده‌ام و دارم پارک نیاوران را برای آخرین بار تماشا می‌کنم و به تمام این چیزها فکر می‌کنم.