این نوشته هم مال چند ماه پیش است (همان اوایل
زمستان 97) و توی بک آپ فایل های آپلود شده توی گوگل ام در ماه های آخر تعطیل شدن
اداره، پیدایش کردم. این نوشته را هم قرار نبود بگذارم روی وبلاگ. یک جور درددل با
خودم بود. چون اگر قرار بود، همان موقع با سیستم قوی و فیلترشکن خفن اداره، نوشته
را گذاشته بودم روی وبلاگم. الان که چند ماه از آن قضایا می گذرد، دیگر برایم مهم
نیست. کلاً دیگر زیاد ذهنم را اشغال نمی کنند این آدم ها. مثل دوستان دیگر، اینها
هم دیر یا زود رفتنی اند:
مردی را میشناسم که کپی برابر اصل «اشلی ویلکز»
در کتاب و فیلم «بر باد رفته» است. همان نجیبزادهی با اخلاق و همیشه بازندهای
که در بحران جنگ و بیپولی و از دست رفتن همهچیز، حتی نتوانست گلیم خودش را از
آب بیرون بکشد و اگر «اسکارلت» نبود، از گرسنگی میمرد. اما چرا نویسنده مدام سعی
داشت خواننده را همراه خودش به قضاوت و شماتت اسکارلت وادارد؟ مگر اسکارلت چکار
کرده بود که مستحق شماتت بود؟ بیاخلاق و پولپرست بود؟ از زیباییاش در راه مقاصد
نامتعالی استفاده میکرد؟ قدر چیزی را که داشت نمیدانست و مدام دنبال بهترش بود؟
اگر پا میداد حتی «حق» دیگران را که اخلاقاً متعلق به آنها بود، از چنگشان در میآورد؟
دیگران را پلهی موفقیتاش میکرد؟ مگر تمام اینها در سال 2018 «زرنگی» محسوب نمیشود؟
مگر این ویژگیهای غیر اخلاقی، 80 سال بعد از نوشتن این داستان، کاملاً اخلاقی و عاقلانه
و حتی شایسته تحسین و تقدیر شناخته نمیشود؟
اشلی ویلکز، هیچوقت نمیداند چه میخواهد.
دخترخالهاش را میخواهد و با او ازدواج میکند اما با اسکارلت لاس میزند و او را
در آب و نمک میخیساند. بدش نمیآید که دوپهلو و گنگ برخورد کند و اسکارلت را امیدوار
نگه دارد. چه کسی بدش میآید زنی به این جذابیت و سرزندگی و انرژی، دوستش داشته
باشد؟ هرچه باشد از همسر وارفتهی مذهبی اخلاقگرای خودش که همیشه مریض و ضعیف است
که بهتر است. اسکارلت مثل یک گربهی شیطان و ورزیده است. ملانی در کنار او، مثل یک
موش مریض است که پشم و کرکاش ریخته. اما چه چیز باعث میشود که اشلی، زناش را ول
نکند و به اسکارلت نپیوندد؟ به زنی که اینقدر میخواهدش و به خاطرش هر کاری میکند؟اخلاق!
پاسخ، «اخلاق» است. اشلی با قوانین «نجیبزادگی»
بزرگ شده و این قوانین به خورد روح و جاناش رفتهاند. یک نجیبزاده شامل این ویژگیها
میشود: وطنپرستی، سنتگرایی، کاستن زن به نقش ملیحِ ظریفِ خانهدارِ پاکدامن و
مادر خوب، رعایت ادب و متانت، ماندن در چارچوبها، احترام به بزرگتر، رعایت حال
ضعفا، بیتوجهی به پول و ثروت، رعایت حریم خانواده و خیانت نکردن و... و اشلی
نمونهی کامل یک نجیبزادهی اخلاقگراست. کسی که ثروتاش را از راه حلال (کشاورزی
و تجارت) به دست آورده و نه با زد و بند و چاپلوسی و دزدی و احتکار و قاچاق و
وابستگی به حکومت یا راههای غیراخلاقی دیگر. شرافت از اولین ویژگیهای یک نجیبزاده
است.
اما اگر نجیبزاده بودن اینقدر خوب بود، چرا نسل
هرچه نجیبزاده است دارد ور میافتد؟
چون که اخلاق یک چرند اختراعی بشر است که موقع
بحران فراموش میشود و الساعه دوران بحران نزدیک و نزدیکتر میشود و اخلاقیات به
تدریج کمرنگتر میشوند. همهجا با آدمهای زرنگی برخورد میکنی که خیلی راحتتر
و سریعتر از من و شما به پول میرسند و سوار دوش ما میشوند و ما کفشهایشان را
برق میاندازیم و کارمند و کارگرشان هستیم و همهجوره چپاولمان میکنند. فقط کافی
است اخلاق را کنار بگذاری تا درهای پیشرفت و ترقی به رویات باز شود و محبوبالقلوب
بشوی. بعد، تازه آخرش هم همهی رنجهایی که اخلاقگراها در این فرایند کشیدهاند و
خونهایی که ریخته شده و مالهایی که غارت شده و آدمهایی که از خانه و زندگی و
شغل و عزیزانشان محروم شدهاند، فراموش میشوند و فقط یک تصویر زیبا در تمام بیلبوردها
باقی میماند که در تاریخ ثبت میشود: تصویر چهرهی خندان و براق انسان نانجیب و بیاخلاقی
که به قدرت دست پیدا کرده و جهان را تصاحب کرده.
قدرت!
چیزی که به جای میماند، علیرغم «تنها صداست که میماندِ»
فروغ فرخزاد، قدرت است و لاغیر. فروغ اگر درباره «ماندگاری» نقطهنظرات درستی
داشت، خودش جوانمرگ نمیشد. بلی! رسم روزگار چنین است.
برگردیم سراغ اشلی و شباهتاش به این آدم ها…
(مجبور شدم این بخش را به خاطر ملاحظات و رازداری
حذف کنم. چون به جزئیات مشکلات زندگی این زوج مربوط بود. فقط سربسته بگویم که
دارند طلاق می گیرند و در اسفبارترین وضع رابطه، چند سال اخیر را گذرانده اند و هر
دو از هم خسته اند و به خاطر ملاحظات اخلاقی و غرور و روشنفکری، همچنان این وضع کثیف
را که در آن به هم خیانت می کنند و از هم متنفرند و از هم سوءاستفاده مالی و احساسی
می کنند و به هم آسیب می زنند را ادامه می دهند. تازه من فکر می کردم تهش زنه ضرر
می کند و مرده برنده ی طلاق است. اما بعد فهمیدم زن، که از خانواده ی ضعیفی بوده و
با یک بچه پولدار ازدواج کرده، آخرش هم قرار نیست آنطور که من فکر می کردم متضرر
شود. یعنی یک خانه را تقریباً هم قیمت مهریه اش از مرد می گیرد و می رود. بد هم نیست!
من هزار سال بدوم، موقع طلاق چیزی عایدم نمی شود که هیچ، یک چیزی هم باید به شوهرم
بدهم. یعنی اینکه سهم پولی هم که خودم در خرید خانه و وام و چیزهای دیگر داشته ام،
ناخودآگاه با دارایی های شوهرم قاطی شده و آخر سر نه تنها او چیزی به من نمی دهد،
بلکه باید مال خودم را هم با بدبختی و وکیل گرفتن و داستان از دستش نجات بدهم.)
اینها نجیبزادگانی
هستند که حاضرند روح و روان همدیگر را به شدیدترین و فجیعترین وضع بگا.یند، ولی
با واقعیت خشن و نخراشیدهی زندگی روبرو نشوند. دارند لابلای گلبرگهای گل زندگی میکنند
و حاضر نیستند بپذیرند بیرون چه خبر است و حقیقتاً دارد چه اتفاقی برایشان میافتد.
در اوج جوانی تبدیل به یک زوج افسردهی ناامید
شدهاند که نه با هم حرف میزنند و نه بدون حضور یک نفر سوم در خانهشان میتوانند
دو روز همدیگر را تحمل کنند. دوستانشان یک مشت مطلقه و ایدهآلیست شکستخورده مثل خودشان هستند. از
لحاظ اقتصادی همدیگر را نابود کردهاند و چیزی برای آیندهشان کنار نگذاشتهاند که
هیچ، کمکم محتاج مخارج روزمرهشان هم شدهاند. اما حاضر نیستند به روش سنتی رفتار
کنند و توقعات سنتی را از هم داشته باشند و طلاق سنتی بگیرند و آسیب کمتری ببینند.
چون غرورشان قبول نمیکند که چیزی که هستند و چیزی که تویش دارند زندگی میکنند را
بپذیرند.
مثل اشلی که وسط کثافتکاری جنگ داخلی، سعی میکرد
پایههای اخلاقیاش را سرپا نگهدارد. مردی که معشوقاش را رها نکرد تا برود پی
زندگیاش و همینطور امیدوار نگهاش داشت و زندگیاش را به گند کشید. مردی که زناش
را به دلیل بیکفایتی (حامله کردن پیاپیاش آن هم وقتی دکتر ممنوع کرده بود) به
کشتن دارد. مردی که هیچوقت نتوانست بدون کمک بقیه، روی پای خودش بایستد. نجیبزادهای
که به اطرافیاناش آسیب رساند و فقط قاب عکس خودش را برای خودش پاک و بیغبار، روی
طاقچه نگهداری کرد. آدمی که هیچوقت نتوانست با خودش و اطرافیاناش صادق باشد و
«زندگی واقعی» را بپذیرد و به آن تن بدهد. پس چنین موجود بیخاصیتی اصلاً چرا به
دنیا آمد و زندگی کرد و از اکسیژن و منابع دیگران برای زنده ماندن مصرف کرد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر