دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۸

447: ساعت 3 صبح شبی از شب های تابستانی که هیچ وقت تمام نشد


ساعت حوالی 3 صبح است و من نه حوصله فیلم دیدن دارم و نه زیرنویس برای فیلم ها پیدا کردن و نه مرتب سازی فولدرهای روی هاردم و نه هیچ کار دیگری. 
بعد از حادثه تأسف بار دیروز (برگشتن ماهیتابه تن ماهی و تخم مرغ توی ظرفشویی و بعد دوباره ریختنش سرجایش و خوردنش!) تصمیم گرفتم کف ظرفشویی را وایتکس کاری کنم. به علاوه ی ظرف های آب و غذا و آبتنی قناری ام (آقای گودرزی). الأن وایتکس توی ظرفشویی است و پنکه و کولر با هم روشن است و روی قفس قناری را پوشانده ام که نور اذیتش نکند.
درست است که توی تمام فیلم های خارجی، ساعت 3 صبح به ساعت شیطان معروف است، اما من به شخصه به این نتیجه رسیده ام که این ساعت، ساعت من است (با در نظر گرفتن احتمال شیطانی بودنم). این ساعت همه ی دنیا خواب است و تلفن زنگ نمی خورد و اصلاً احتمال ندارد که کسی با آدم کاری داشته باشد یا خود آدم کار نکرده ای داشته باشد که برایش دیر شده. واقعاً استرس و دلهره ای نیست. فقط یک کار مانده و آن هم خوابیدن است که برای آن هم با توجه به اینکه دیگر سر کار نمی روم و خانه دار شده ام، دیر نمی شود.
اگر نمیرم عاقبت یک روز به این صفحه کلید و موس لپتاپ عادت می کنم. بس که نشان گر تایپ، وسط تایپ کردن از این طرف به آن طرف صفحه می پرد و برای خودش کارهای عجیب و غریب می کند و یکهو یک تکه از متن را حذف می کند یا وسط متن سه خط بالاتر شروع به تایپ می کند. من کشش اینهمه آزار و اذیت دیدن بابت دو صفحه تایپ کردن و روی وبلاگ گذاشتن را ندارد.
و اما درباره وبلاگ، نمی دانم الأن چه حکمی برایم دارد، ولی قدر مسلم مثل سابق برایم مهم نیست. حتی گاهی به سرم می زند کل آرشیو این وبلاگ و خودش را یکهو حذف کنم. مگر چی هست غیر سیر تحول یک احمق به یک احمق تر؟ چه پیشرفتی کرده ام بعد این همه؟
فیلم های روی هارد دو ترابایتم را دسته بندی کرده ام که به طور مدون شروع به نوبتی دیدن و پاک کردن شان کنم. احتمالاً فقط یک تعدادی از خوب هایشان را نگه دارم برای دادن به دیگران و تعویض با فیلم های آنها. اشتباه کرد آن کسی که توی توییتر به من گفت که هیچ وقت فرصت دیدن فیلم هایت را پیدا نمی کنی. من خوره تر از این حرف ها هستم. همین حالا تقریباً ماهی 70-60 فیلم می بینم. ماه پیش رکورد 100 تا فیلم را زدم. یعنی تقریباً روزی 3 تا فیلم دیدم. 
چرا اینقدر فیلم می بینم؟ چون سینما را دوست دارم. و چون الساعه از کتاب خواندن برایم راحت تر است و به دلایل فلسفی به این نتیجه رسیده ام که کامل ترین هنر به جا مانده برای لذت بردن است. و چون تابستان است و من به دلیل تنفر از گرما، ترجیح می دهم توی خانه بنشینم فیلم ببینم تا بروم توی کوچه و خیابان ول بگردم. در واقع هیچ وقت حتی زمانی که سرکار می رفتم و مجبور بودم روزی 13 ساعت از خانه دور باشم، از بیرون بودن از خانه لذت نبرده ام. من همیشه آدم منزوی و اهل خانه ای بوده ام. برعکس خواهرم که ترجیح می دهد بمیرد ولی توی خانه نماند. یعنی هرجوری هست یک داستان و بهانه ای بیرون خانه برای خودش جور می کند که از خانه فرار کند. همیشه هم وانمود می کند اگر از خانه بیرون نرود کارهایش لنگ می ماند یا مثلاً از توی خانه نمی تواند خیلی از کارهایش را انجام بدهد. مثلاً من 80% خریدهایم را اینترنتی انجام می دهم و پیک برایم می آورد. یا کارهای بانکی ام را اکثراً توسط نرم افزار روی گوشی انجام می دهم. مدت هاست برای خرید دور کوچه و خیابان و مغازه ها ول نگشته ام. سالی یکی دو بار بانک می روم و تقریباً روال خرید و کار بانکی حضوری را دارم فراموش می کنم. از فروشنده ها و کارمندان ادارات و بانک ها متنفرم. همه شان زبان نفهم و مغرض و بدجنس هستند و می خواهند کار آدم را عقب بیندازند و یا جنس های بنجل شان را به زور بهت قالب کنند. یا مثلاً می روی یک نگاهی به لباس ها بیندازی، فروشنده مثل سگ دنبال کونت می افتد و هی می پرسد: «بدم تن بزنی؟ سایزت چنده؟ این جنس فلان و بهمانه و لنگه اش هیچ کجا پیدا نمی شه.» عزیزجان ول کن. نیامدم خرید کنم. فقط داشتم رد می شدم.
چرا این تابستان کثافت تمام نمی شود. پاک فلج شده ام. نمی توانم شب ها بروم قدم بزنم. نمی توانم بروم کوچه مروی یا جاهای دیگری که سالی یک بار برای خرید های عمده ام می روم. جمعه ها نمی توانم بروم کوهی دری دشتی دلم باز بشود. مسافرت هم نمی توانم بروم. قشنگ خانه نشین و فلج شده ام. از جلوی کولر و پنکه یک قدم دور بشوم، عرق از هفت بندم راه می افتد. این هم شد زندگی؟ روزی دو بار دوش می گیرم و همش نوچ و کثیف و عرقو هستم. پایم را از حمام بیرون می گذارم، هنوز خودم و موهایم را خشک نکرده ام که خیس عرق جدید می شوم.
همش منتظرم تابستان تمام بشود و بروم کلاس بدنسازی و ورزش. یک کمی این هیکل را جمع کنم. دارم مریض و داغان می شوم از بی تحرکی.
فعلاً همین ها بود. بروم بخوابم. ساعت 4 شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر