دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۸

455: تومور و اثاث کشی و باقی ماجراها

 هفته گذشته تا حالا درگیر اثاث کشی برادرم و مادرم بودیم. می گویم مادرم چون پدرم کلاً نقش خاصی نداشت.
مریض است. باز غده ی هیپوفیزش بزرگ شده و تمام عملکرد بدنش را به هم ریخته. چهارده کیلو لاغر شده و چون همزمان ازین کسکلک بازی های رژیمی تلگرامی هم در آورده بوده و برداشته صبح های ناشتا سیر و آبلیمو خورده، خودش فکر می کند مال آن بوده، در حالی که چنین وزن کم کردنی، کاملاً مربوط به در هم ریختن ساختار بدن و هورمون ها و سوخت و ساز است، نه یک ته استکان سیر و آبلیموی ناشتا! 
بار اول ده سال پیش از راه بینی اش عمل کرد و نصف غده را در آورد. باز کم کم بزرگ شد. بینایی اش ضعیف شد و تمام هورمون هایش به هم ریخت و رفتارش آنرمال شد. خواست عمل کند ولی گفتند این بار خطرناک است و بین عصب بینایی و شنوایی اش قرار گرفته و ممکن است آنها هم قطع شوند و کر یا کور شود. قسمت وحشتناک قضیه این است که یک راننده تاکسی است که تاکسی اش داغان است و حتی پول ندارد تعمیرش کند. با65 سال سن، کلاً پانزده سال بیمه دارد. این به خاطر آن است که یک آدم کله شق و نادان بود و اول از همه با چهارتا بچه از نیروی هوایی بیرون آمد چون مدام شهر به شهر منتقلش می کردند. در حالی که رفقایش ماندند و سرهنگ شدند و حقوق های خوبی هم می گیرند و بازنشسته هم شده اند. این مثل پسر احمقش خوشی زد زیر دلش و شاخ بازی درآورد و گفت بیرون خودم درآمد بیشتری خواهم داشت. خودش را انداخت توی شغل آزاد. ماست بندی و لبنیات سنتی. بعد مربیگری رانندگی. بعد تآسیس و مدیریت آموزشگاه. بعد هم که آموزشگاهش را تخته کردند و علی ماند و حوضش و یک عالمه پول نزول و بدهی و قسط و قرض و ما چهارتا بچه ی بدبختش که موقع ازدواجمان بود و این حتی پول جهیزیه و عروسی ما را نداشت بدهد و برعکس ما باید کار می کردیم و پول قرض های این را می دادیم. و آن زن بینوا که ده پانزده بار اثاث کشی کرد توی این سال ها. همه مان را درست سر بزنگاه بدبخت کرد.
توی تمام این سالها حتی به اشتباهش اعتراف هم نکرد. فقط هر وقت حرفش شد گفت که کار خدا بوده و فال حافظ گرفته و از این دست کسشعرهای توجیهی برای فرار از زیر بار گناهی که به دوش داشت. چون که حتی مقصر تعطیل شدن آموزشگاه خودش بود. به جای اینکه حواسش به رشوه دادن به افسرها و بازرس ها باشد، دنبال لاس زدن با آن خانم های مربی جنده و آقایان مربی لاشی و معتاد بود. آنقدر خودش را درگیر کثافتکاری و دعوای دو تا مربی زن و مرد کرد، که پاسوز دعوای آنها شد و مَرده به انتقام اینکه او را بیرون کرده و زنه را نه، پدرش را در آورد و به آن بازرس و فلانی و بهمانی که  از قبل دنبال بهانه بودند و رشوه شان را نداده بود، بهانه را داد و آنها هم به سه سوت در آموزشگاهی را که بعد از چند سال با نزول پول دادن و قرض و بدبختی و خون دل ما تآسیس کرده بود، تخته کردند.
بله مقصر اصلی بدبختی ما خودش بود. اولش که با چهارتا بچه از کار دولتی زد بیرون. بعد که ماست بندی را جمع کرد. بعدتر که خانه ی 140 متری دو طبقه و دو ماشین داشت و کم کم از مربیگری رانندگی هم گشادی اش آمد و حس کرد شأنش بالاتر است و باید مدیریت کند. مدیریت! کارش شده بود با هنرجوها وراجی کند و ده دقیقه استراحت مربی های زن را مزاحم شان بشود و برود قاطی شان بلولد و باهاشان بلاسد و نگذارد استراحت کنند. به چه بهانه ای؟ سخنرانی های مدیریتی! بعد هم با زیردستانش اینقدر شوخی بی جا کند و قاطی شود که دیگر احترامش را نگه ندارند و ازش حساب نبرند. بعد هم مربی مرد متأهل، مزاحم مربی زن متأهل شود و یک سال این جریان ادامه داشته باشد و اصلاً این خبر هم نداشته باشد و عاقبت این دوتا کارشان بالا بگیرد و تازه زنیکه بیاید بگوید که چه خبر بوده و بعد هم.... شد آنچه شد.
تمام این سال ها ازش متنفر بودم. بابت بچگی ام که به تماشای دعواهای پدر و مادرم گذشت. بابت هرزگی  و چشم چرانی هایش در تمام آن سال ها که باعث دعوا و جنگ اعصاب توی خانه مان بود. بابت از این شاخه به آن شاخه پریدن های شغلی اش و بلندپروازی های احمقانه اش که بابتش حتی از مادرم نظر نخواست و با کسی مشورت نکرد. بابت ریسک مالی بزرگش در سال هایی که بچه هایش بین 21-16 سال داشتند و بعد از دو سال خواهر کوچکترم را که تازه 18 سالش شده بود و بچه ی آخر خانواده بود، درست در بدترین وضعیت مالی مان شوهر داد و چقدر این بچه اذیت شد. از همه مان پول گرفته بود و نمی توانست بهمان پس بدهد که هیچ، نمی گذاشت برای خودمان هم یک مقداری بماند و خرج خودمان و خوشی مان کنیم. حق نداشتیم هیچ پولی خرج کنیم. باید دربست حقوق مان را تحویلش می دادیم. مرا مجبور به مربیگری رانندگی کرد در حالی که یک ماه بود گواهینامه گرفته بودم و آنقدر استرس داشتم که می خواستم سکته کنم. به برادرم بابت پولی که از گرفته بود، اینقدر آزادی داد که افتاد توی عیاشی و هرزگی و مثل خودش شد. پسره رسماً با زن شوهردار می پرید و هر که را دلش می خواست می آورد خانه و به ما هم می گفت بروید بیرون. بعد پدرم خیلی شیک و مجلسی به من می گفت کمی بیشتر با دوست پسرم دور خیابان دوردور کنم و ول بچرخم که برادرم به کارش (!!!) برسد! چرا؟ چون گردنش زیر تیغ برادرم بود و ازش پول گرفته بود. وقتی شاکی می شدم، می گفت حسودیت می شود؟ خوب تو هم پسر بیاور! این هم از غیرت پدر ما! حالا اگر من واقعاً اینقدر خر بودم که این کار را بکنم، معلوم است که با من مثل برادرم برخورد نمی کرد و دهانم را صاف می کرد، اما همین قدر که این کلمات را به زبان بیاورد، خیلی غیرت و شرف می خواست!
از پدرم تا صبح هم که بنویسم، تمامی ندارد. بیست سالم که بود از دستش خودکشی کردم. چون که یک بار مرا هم مثل خواهرم در هجده سالگی وادار به ازدواج  کرد. فقط با یک تفاوت که قضیه ی من توی همان دوره ی عقد به هم خورد و ازدواج خواهرم ادامه پیدا کرد تا حالا. آن ازدواج و جدایی توی هجده سالگی، حسابی اعصاب و معده و روح مرا داغان کرده بود. بعد یک روز صبح از شنیدن دعواهای صبحگاهی اش با مادرم بر سر خرجی دادن طاقتم طاق شد و برعکس بقیه که خودشان را به خواب می زدند، یکهو قاطی کردم و پاشدم و به فحش کشیدمش و گفتم که بس کند و دست از سر مادرم بردارد. بعد هم کتک کاری کردیم و من چون مثل همیشه زورم بهش نرسید و کتک خوردم، دیگر تحملم تمام شد. رفتم توی زیرزمین. در را از پشت قفل کردم. رفتم توی حمامِ زیرزمین، رگ های دست ها و گردنم را زدم و نشستم که بمیرم. ولی مادرم و برادرم در را با پیچ گوشتی باز کردند و نجاتم دادند. دکتر گفت که فقط یک میلیمتر پایینتر را روی رگ گردنم می زدم، مرده بودم. اصلا ً باورشان نمی شد که خودم این کار را کرده باشم. یواشکی ازم می پرسیدند: کی این کارو باهات کرده؟ و من می گفتم خودم و هق هق گریه می کردم و اشک هایم می ریخت روی گردنم که اینها داشتند بخیه اش می کردند.
این ها فقط گوشه ای از زجری است که من از دست پدرم کشیدم. نوشتن اینها برای غریبه ها شرمنده ام می کند. دوست ندارم تحقیر شوم. دوست ندارم کسی برایم دل بسوزاند یا قضاوتم کند که پس بگو فلانی چرا اینقدر عصبی و قاطی است و ورد زبانش فحش است. من زجر کشیده ام. من تمام این سال های بعد از ورشکستگی و بی پولی پدرم زجر کشیده ام. از بچگی حتی. خیلی چیزها یادم است. دعواها. همه چیز. همه چیز را یادم است. مقصر لحظه لحظه و جزء جزء این مصیبت و بدبختی امروز همه مان، پدرم است و کمی هم مادرم با انفعال و جهالتش.
بعد اینها را برای چه گفتم؟ برای اینکه بدانید وقتی از پدرم حرف می زنم، دارم از چه موجودی حرف می زنم و وقتی می گویم بیمار است و غده هیپوفیزش بزرگ شده و چهارده کیلو وزن کم کرده، دلتان نسوزد و بدانید که من چه حسی باید از تمام اینها داشته باشم.
و بعد از تمام اینها... به پدرم نگاه می کنم. لاغر و تکیده. به هم ریخته. با شانه های استخوانی شبیه پیرمردهای رو به موت. واقعاً هم شاید سر این عمل جراحی بمیرد. فکر هم نمی کنم از ما، بچه ها و زنش، کسی اهمیت چندانی بدهد. شاید فقط مادرم، چون بی سرپرست می شود، خیلی شیون و قشقرق راه بیندازد. اگرنه هیچ کدام ما دل خوشی ازش نداریم. اخلاق معمولش ترکیبی از فضولی، وراجی، توهین، عر و داد، غربتی بازی، تمسخر دیگران، نمک نشناسی، دهان لقی، خشونت، هیزی و فضائل دیگر است. چه کسی دلش برای این آدم تنگ می شود جز همان خواهرش که برای سه برادرش می میرد؟
امروز توی اثاث کشی، توی آن به هم ریختگی نگاهش می کردم که بدون اینکه هیچ سختی به خودش بدهد و یک جعبه را جابجا کند، خودش را به مریضی زده و مثل همیشه مادرمان و ما را به حمالی کشیده و تازه دستور هم می دهد که من از سر کار آمده ام و خسته ام و برایم آب و غذا و چای بیاورید و کوفت و زهرمار بدهید بخورم. بعد هم هرکه با هرکه حرف می زند این خودش را وسط می اندازد و اینقدر چرند می گوید که اعصاب همه را به هم می ریزد و یکی مثل من که اعصاب ضعیف تری دارد، همیشه با این دعوایش می شود. بعد هم اینها می آیند به من می گویند که این مغزش خراب است و اینها مال غده اش است و من سر به سرش نگذارم و جوابش را ندهم. اما اوست که یک دقیقه هم دهانش را نمی بندد و نمی رود یک گوشه کپه ی مرگش را بگذارد که ما حمالی مان را بکنیم و برویم.
حالا اینکه مادر بدبخت ما هم از سر حماقت خودش و خساست این (از بس که سخت خرج زن و زندگی اش می کند) چیزی را دور نمی ریزد و یک عالمه از لباس ها و آشغال های خانه های ماها را که بیرون ریخته ایم و داده ایم به این که بدهد به نیازمندان، خودش جمع کرده و آنقدر اثاثیه ی آشغال دور خودش جمع کرده که آدم نمی داند چه گهی بخورد و چطور اینها را سر و سامان بدهد و هر بار موقع اثاث کشی، خودش و ما یک ماه قبل و یک ماه بعد اثاث کشی اسیریم، بماند. اما اگر فقط این وسط پدرمان خفه می شد و حضور نمی داشت، ولله که ما خودمان می دانستیم چه غلطی بکنیم و چطور اوضاع را با آرامش جمع و جور کنیم. در حالی که این می آید یک گوشه لم می دهد و در حالی که همه دارند اینطرف و آنطرف می دوند، هی گیر می دهد و مزخرف می گوید و جوک و قصه و داستان سر هم می کند و نظر تخصصی می دهد و اصرار  هم دارد که همه باید هر کار این گفت را انجام بدهند.
بعد از تمام اینها... این بلاهایی که این به سرمان آورده و می آورد... امروز حس کردم دلم برایش می سوزد. چون که به مرگ نزدیک است. و چون که یک راننده تاکسی بدبخت است که خرج روزمره اش هم نمی رسد و تمام آن غرور و ادعایش ته کشیده و دیگر قشنگ خودش هم فهمیده که هیچوقت هیچ گهی نبوده و تمام شعارها و ادعاهایش، یک مشت زر مفت بوده اند و هیچ کاری برای بچه هایش نکرده و فقط بدبخت شان کرده.
حالا باز سر پیری دارد ریسک می کند که بزند مادر بدبخت ما را دوباره آواره و اسیر کند. که خانه اش را داده بساز بفروش بسازد و بعد هم تصمیم دارد بدهد برادرم با پولش یک خانه ی دیگر بسازد و چون که برادرم این کاره نیست، می دانم که خودش و او را به گا می دهد. بعد همه ی این کارها را هم در حالی قرار است بکند که به قول خودش تومور مغزی دارد و دارد می میرد.
حالا فکر کن، وسط این داستان بمیرد: کل دارایی اش دست برادر بزرگترم است و به احتمال 90% دودره می کند و آن یکی کوچکتره شاید بتواند بخش کوچکی از پول را برای خودش زنده کند. دوتایی دارایی مادر بدبخت مان را بالا می کشند و این زن سر پیری، محتاج و آواره ی خانه ی دامادهایش می شود. این قصه ی تازه ای نیست. چیزی است که همه ی پدر و مادرهای احمق و پسرپرست تجربه می کنند.
من فقط نگران این بخش قضیه هستم.
تومور و اثاث کشی و باقی ماجراها، همه حاشیه است.
هرچه گذشته، گذشته. مهم چیزی است که در آینده اتفاق می افتد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر