چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۷

441: در سالگرد 9 سالگی این وبلاگ


هر روز صبح ساعت هشت بچه را با موتور می‌آورند. خوابالود. توی بغل. صدای موتور را پای پنجره می‌شنوم. گاهی شده زودتر از هشت بیرون بزنم و زن و شوهر را اخمو روی موتور و بچه به بغل دیده باشم.
اوایل فکر می‌کردم این‌ها چهار نفرند. پدربزرگ و پدر و مادر و بچه. بعد دیدم فقط پیرمرد و بچه روزها خانه‌اند. همان بچه‌ای که اوایل فکر می‌کردم دختربچه است از بس که توی راهپله جیغ می‌کشید و این اواخر فهمیدم پسر است. سه چهار ساله.
آدمیزاد چرا بچه می‌آورد وقتی هر دو مجبورند صبح تا شب مثل خر کار کنند و بچه مادر و پدرش را فقط شب‌ها و خسته و اخمو ببیند؟  چرا وقتی پول ندارند و آینده‌ای برای بچه وجود ندارد و خودش تمام عمر محکوم به سگدو زدن است تا از زیر صفرِ بُردار، به صفر برسد؟ مثل من که از پدر و پدرشوهرم چیزی بهم نرسید و نخواهد رسید، بعد مجبور شدم تمام عمر بدوم تا فقط یک خانه بخرم. چیزی که هدیه‌ی تولد بچه‌های بالای شهر است. آنهم نه یک آشغالدانی 50 متری قدیمی‌ساز پایین شهر، که یکی از آن آپارتمان‌های خیابان فرشته و الهیه.
بچه‌ی همسایه، صبح تا شب با یک پیرمرد چلاق دمخور است و دارد می‌زند به سرش. همین است که تا پایش به راهپله می‌رسد، فقط جیغ می‌کشد. یک بار که رفته بودم درباره نظافت راهپله و قبض‌ها صحبت کنم، پیرمرد که آمد جلوی در، بچه از لای دست و پایش دوید توی راهرو و بنا کرد ورجه وورجه و جیغ جیغ کردن. بچه‌ی آرامی نبود. اصلاً. بعدتر که زندگی‌شان را از دورتر دیدم، دلم برایش سوخت. بچه‌ی بیچاره. پیرمرد بیچاره. والدین جوان بیچاره. بیچارگی چقدر غلیظ و مسری و نفوذکننده است. مثل جوهر به سرعت روی سطوح پخش می‌شود و در بافت‌ها نفوذ می‌کند و بر همه‌چیز چیره می‌شود.
صبح‌ها حالم خوب نیست. افسرده‌ام. به گمانم به خاطر اوضاع سلامتی‌ام باشد. کم‌خوابی. بدخوراکی. بی‌تحرکی. خونریزی ماهیانه که هر بار شدیدتر می‌شود و باعث کمبود آهن و کلسیم‌ام شده... و خیلی چیزهای دیگر. حالم به واقع اصلاً خوب نیست. همین روزهاست که یک بلای جدی سرم بیاید و یک مریضی اساسی بیندازدم. حوصله دکتر رفتن ندارم. آزمایش خون، در حالی که رگ‌ام را پیدا نمی‌کنند و دستم را کبود می‌کنند و آخر سر هم از روی دست می‌گیرند. یک عالمه آزمایش و سونوگرافی و معاینه و ویزیت و کوفت و زهرمار، که آخرش دو تا قرص ویتامین و کلسیم و آهن بنویسند. تف به گور پدر هرچه دکتر است. فکر می‌کنند آدم سر گنج نشسته یا وقت اضافی دارد که هی توی گرما و سرما و ترافیک به حضور حضرات شرفیاب شود و هی به رفت و آمدها اضافه می‌کنند که جیب خودشان و همکاران‌شان را پر کنند. مثل معلم‌ها که دیگر وسط هفته درس نمی‌دهند و همین‌طوری هم هی روز به روز از هفته‌ی آموزشی کم می‌کنند که بچه‌ها زودتر تعطیل شوند و به جایش برایشان کلاس اضافه بگذارند و پول بگیرند. خوب جاکش‌ها به این می‌گویند تحصیل رایگان؟ به معلم حقوق کافی نمی‌دهی که دزدی و کم‌فروشی کند و بچه‌های مردم را تلکه کند؟ به مأمور راهنمایی رانندگی و نیروی انتظامی حقوق کافی نمی‌دهی و دستش را باز می‌گذاری که از مردم رشوه بگیرد و الکی قبض‌ها را پر کند؟
دیگر هیچ چیزی به حال این مردم سودی ندارد.
همین است که وقتی بیکار می‌شوم، نمی‌نشینم درس بخوانم یا کار مفید دیگری برای خودم و دیگران بکنم، به جایش پازل حل می‌کنم. تمام که شد، خرابش می‌کنم و می‌ریزم توی جعبه. حتی مثل بعضی خوشحال‌ها، قاب هم نمی‌کنم بزنم به دیواری جایی.
هفته‌ی پیش، مامان بهم رید.
بعدش چهارشنبه‌ای رئیس‌ام بهم رید.
دیگر ظرفیت ندارم. حس می‌کنم سراپایم در گه غرق شده و اگر یکی دیگر رویم بریند، برمی‌دارم پرت می‌کنم توی سر و روی خودش.
مامان بعد از یک هفته که اثاث‌کشی داشت و هر روز می‌رفتم برایش خرحمالی، سر یک تشک تخت که می‌خواست ببخشد به خواهرم (که بخشید) به بهانه اینکه اتاق‌خوابش کوچک است و جا ندارد، رید به من و من هم دیگر نه رفتم و نه بهشان تلفن زدم که ببینم چه غلطی دارند می‌کنند. کـ.ون‌لق همه‌شان کردم کلاً.
من اصرار داشتم که همین چند ماهه خانه را می‌دهند بساز بفروش و می‌روند یک خانه دیگر که اتاق خوابش جا دارد و پدری که من می‌شناسم هم حاضر نیست به این زودی‌ها برود یک تشک دیگر بخرد چون رفاه زنش برایش در آخرین اولویت است. به مادرم می‌گفتم این کار را نکند و فکر خودش باشد. مثل همیشه که عین احمق‌ها سر هر معامله‌ی پدرم، با یک سؤال و «بگو جون من!» و «اگه دوستم داری» و لوس‌بازی‌های پدرم، می‌رفت هرچه طلا و پول که با دعوا و بدبختی و از کنار خرجی خانه برای روز مبادایش کنار گذاشته بود می‌آورد و می‌گذاشت جلوی پدرم و این هم می‌برد به گـ.ای سگ می‌داد. خانه‌ای را که با نام‌اش بود، برداشت زد به نام پدرم و این هم برداشت فروخت و کلی دیگر هم پول نزول کرد و خودش را توی کاسبی‌ای انداخت که در اثر بی‌سیاستی و ندانم‌کاری‌های شخصی‌اش در مدیریت، همه را به فنا داد. خانه‌ی 140 متری دو طبقه و دو تا ماشین و کلی پس‌انداز، شد یک آپارتمان 60 متری طبقه چهارم بدون آسانسور و پارکینگ 25 سال ساخت. قبلش هم 8 سال مستأجری و هر سال اثاث‌کشی از این خانه به آن خانه. مادرم انگشت‌هایش آرتروز گرفته و غضروف‌هایش بیرون زده و شب‌ها درد می‌کند. دیگر توان اثاث‌کشی و بشور بساب ندارد. دلم برایش می‌سوزد. به خاطرش، تنها که هستم، مثل همین‌حالا بغض می‌کنم و اشک می‌ریزم. اما وقتی بهش می‌گویم که بچه‌های آن دو تا تخم‌سگ را نگه ندارد و بهشان بگوید هر روز هفته شام و نهار سرش خراب نشوند و یک کم فکر خودش باشد و اینقدر خودش را زیر دست و پا نیندازد که وقتی برای جراحی دست‌هایش می‌خواست برود بیمارستان، شوهرش و آن سه تا تخم‌جن معلوم نبود کجا بودند و خودشان و ماشین‌هایشان در خدمت کی بودند و این بدبخت باید کله‌ی صبح با مترو تنهایی می‌رفت بیمارستان و فقط مرا گیر آورده بود که بهم زنگ بزند و بگوید باهام می‌آیی؟... وقتی بهش می‌گویم که هرچه دارد را بذل و بخشش نکند و به مردم رو ندهد و نگذارد همه سوارش بشوند... وقتی ازش می‌خواهم که فقط به خاطر خودش کمی متوقع و ناز و غمزه‌ای باشد و از دیگران بخواهد و به روی همه بیاورد... یکهو برمی‌گردد بهم می‌گوید: اه اینقدر حرف زدی که غذام ته گرفت... یا یک تکه‌ای بارم می‌کند مبنی بر اینکه من دارم حسودی می‌کنم و عوض‌اش آن فلانی برایش فلان کرده و فلان موقع که آمده خانه‌اش یک بسته گوشت هم آورده (که در عوض شب و روز شام و نهار آنجا تلپ شود) و یک کیلو میوه خریده و...
وقتی این‌ها را می‌گوید... وقتی اینطور با من حرف می‌زند که انگار نه انگار که دارم برایش دلسوزی می‌کنم و غصه‌اش را می‌خورم، دلم می‌شکند. دلم می‌خواهد گوشی را قطع کنم و چمدانم را ببندم و بروم یک جای دنیا زندگی کنم که دیگر این عوضی‌های بی‌محبت بی‌معرفت را نبینم. همه‌شان مثل همند. نباید برایشان دل بسوزانم. باید به حال خودشان ول‌شان کنم که توی گـ.ه خودشان دست و پا بزنند و بمیرند. اما نمی‌توانم. پول می‌خواهند، اولین کسی که بهشان قرض می‌دهد منم (در حالی که 50 هزار تومان هم از هیچ‌کدام‌شان حتی پدرم تا حالا قرض نگرفته‌ام). وقت دعوت کردن‌شان... وقت بیماری و همراه مریض رفتن تا بیمارستان و شب ماندن... وقتی مهمان‌داری... همیشه اولین کسی که ازش توقع دارند منم. در حالی که هیچ‌وقت برایم هیچ‌کاری نکرده‌اند.
پدرم به حساب خودش مدعی است که به من سه تا جهیزیه داده. در حالی که با احتساب تورم و ده برابر شدن قیمت‌ها از زمان خواهرم تا من، پدرم به جای ده برابر، چهار برابر پولی را که بابت جهیزیه به او داد، به من داد. منتهی خواهرم که آن موقع 18 سالش بود، به خاطر اینکه خودش پول توی بانک خوابانده بود و وام برای جهیزیه گرفته بود، پایش را توی یک کفش کرد و حرف خودش را به کرسی نشاند. گفت: من کم می‌برم، ولی جنس خوب می‌برم. با آت و آشغال جهیزیه رو پر نمی‌کنم. (و این کار مشخصاً به نفع شوهرش و ضرر پدرم بود. چون که آبروی پدرم را با جهیزیه خلوتش که یک خانه 110 متری را پر نمی‌کرد، برد.) آنوقت من چه کردم؟ با همان پول کم، این کاسه و آن کاسه کردم و با کادوهای عروسی و هزار بدبختی دیگر، خودم را مدیون چند نفر کردم (عمه و خاله و دختر عمه و مادر و خواهر و...) و جهیزیه را با آت و آشغال و جنس چینی پر کردم و برای پدرم آبرو خریدم و الساعه مجبورم اثاثیه‌ی آشغالی را که زود داغان شد، با پول شوهرم و خودم با نو جایگزین کنم.
*
این نوت را خیلی روز پیش نوشتم. الان از مودش درآمده‌ام. راستش دیگر برایم مهم هم نیست. فقط همان هفته عصبانی بودم. نمی‌دانم از گفتن این چیزها می‌خواستم با شما به چه نتیجه‌ای برسم؟ گمانم می‌خواستم با من همدردی کنید و برای حال نزارم دل بسوزانید. اما حالا دیگر حتی این هم تسکینی برایم نیست. اهمیتی ندارد. این چیزها مدام هست. من مدام فهمیده نمی‌شوم و مدام در حقم نامردی می‌شود و سرزبان دفاع از خودم را ندارم و همش توی پاچه‌ام می‌رود. دیگر دارم عادت می‌‌کنم به تقدیرم. خوب لابد برایم اینطور مقدر شده که خاک بر سر باشم.
نمی‌دانم چرا درباره «پدرام»، بچه‌ی جیغ جیغوی همسایه نوشتم. هنوز هم جیغ می‌زند و هنوز هم معلوم نیست مادرش چرا باهاشان زندگی نمی‌کند و پدرش چرا اینقدر دیر برمی‌گردد خانه. البته به من هم ارتباطی ندارد. این خانه و همسایه‌هایش دیگر برایم اهمیتی ندارد. دنبال خانه‌ی جدید هستیم که از اینجا برویم. دیگر به این چیزها زیاد فکر نمی‌کنم. پریشب سوسک توی خواب روی دستم راه رفت و قبضه روح شدم و تا صبح دیگر خوابم نبرد. الان دو شب است مجموعاً یک ساعت نخوابیده‌ام. سوسک‌های این خانه دیگر دارد روانی‌ام می‌کند. روزی چهار پنج تا سوسک ریز روی میز آشپزخانه و هفته‌ای لااقل یک درشت توی خانه و سه چهارتا درشت سیاه توی کوچه و پارکینگ می‌بینم. شاید چون محله و خانه قدیمی‌اند و روبرویمان دارد دو تا خانه ساخته می‌شود و دو تا خانه‌ی قدیمی پوشیده با پیچک هم هست که تویشان پر از جک و جانور و مارمولک هست. یا مثلاً آن سه تا پسر عوضی کثیف کارگر روبرویی‌مان با آن چاه کثافت توالت‌شان که بنایی‌اش کردند و اثاثیه‌ی پر از سوسک‌شان، باعث این‌ها شدند. اینها به من مربوط نیست. اینجایش به من مربوط است که سوسک‌ها دیگر زیادی روی اعصابم راه رفته‌اند. تا حالا سه چهار جور سم را رویشان آزمایش کرده‌ام و هنوز هستند. از یک جایی می‌آیند. راه ورودشان را باید بست که...
دیگر خسته‌ام.
دیگر از سر و کله زدن با مسائل این خانه‌ی نفرینی خسته‌ام. فقط می‌خواهم از اینجا بروم.
اما ای کاش آدمی سوسک‌هایش را با اثاثیه‌ی خود نبرد به هر کجا که رفت.
ترسم از این است که هنوز باهاشان می‌جنگم و امید دارم که نابود شوند.
زندگی توی این خانه، یک مبارزه‌ی دائم بود با، نم و رطوبت و سوسک و حشرات موذی دیگر.
فقط می‌خواهم از این خانه بروم.
روحم را فرسوده کرده این خانه و این کوچه و این عباس جدیدی (که همسایه‌مان است و فقط اذیت و آزار داشته برایمان: با ماشینی که روبروی درب خانه ما 6 ماه رهایش کرده بود. با ماشین‌های شیشه دودی‌اش که توی پیاده‌رو پارک می‌کند و راه مردم را می‌بندد. با نوچه‌های اراذل و اوباشش. با بر و بچ باشگاه بدنسازی و استخرش. با ماشین‌های مهمان‌های تالار عروسی‌اش که همیشه تمام جاهای پارک محل را قرق می‌کنند و سر و صدایشان تا دیروقت خوابمان را کوفت می‌کند...)
*
مدت‌ها این وبلاگ را به روز نکرده بودم.
این را «ریحان» یادم انداخت.
امروز سالگرد 9 سالگی وبلاگم بود.
دلم گرفت.