سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۴

389: ارزان نوشتن

اولین وبلاگ را که زدم، حس یک جهانگرد را داشتم در مقابل یک دنیای بزرگ و هیجان انگیز. هر کاری می‌خواستم می‌کردم. هر چیزی توی دلم بود می‌گفتم. وبلاگم، حریم خصوصی و آینه‌ی تمام قد افکارم بود.
اولین وبلاگ، برای آدم حکم گشودن دری به آزادی بی‌انتها را دارد. به دنیایی که در آن می‌توانی خودِ خودت باشی، بدون خجالت و ادا و اطوار.
بعد می‌فهمی که بکار بردن یک سری کلمات، ممکن است باعث فیلـ.تر شدن‌ات بشود. ممکن است مطرح کردن یک سری سوژه‌ها (اگرچه دغدغه‌ی شخصی‌ات باشد) توهین به یک عده‌ای به نظر برسد و آن عده بریزند بر سرت و وبلاگ‌ات را به گلوله ببندند. می‌فهمی که هر ادعایی (حتی اگر صرفاً از روی احساس آن لحظه‌ات یا تجربه‌ی کاملاً شخصی‌ات باشد) را باید با ادله‌ی «عوام پسند» اثبات کنی. یک نفر از خانواده تصادفاً یا عمداً می‌رود سر کامپیوترت و فضولی می‌کند و آدرس وبلاگ‌ات پیش خانواده لو می‌رود. توی محل کارت، بعد از خرابی اتفاقی کامپیوترت، با حضور یک مسئول کامپیوتر فضول پای سیستم‌ات، و جستجو توی history مرورگرت، آدرس وبلاگ‌ات لو می‌رود. مسئول شبکه، آدرس‌هایی را که روی مرورگرت هست، توسط نرم‌افزارهای نظارتی و امنیتی نصب روی شبکه، رصد می‌کند. به یک دوست مجازی یا خواننده‌ی وبلاگی، زیادی نزدیک می‌شوی و باهاش درد دل می‌کنی و چهارتا حرف خصوصی‌ات را می‌زنی و بعد یارو شروع به مزاحمت و باج‌گیری می‌کند. یک دشمن یا شاکی خصوصی پیدا می‌کنی (مثلاً یک آدم روانی که به خاطر فلان حرفی که یک زمانی روی وبلاگ‌ات زده‌ای ازت کینه به دل گرفته) و مورد بمباران فحش و توهین و تهدید و استرس واقع می‌شوی... و از این داستان‌هایی که خودتان بهتر از من بلدید و بعد از چند سال نت‌گردی، کمابیش مزه‌اش را چشیده‌اید.
اینجاست که دیگر وبلاگ، دری به سمت آزادی نیست. توی وبلاگ حتی از دنیای واقعی هم دست و پا بسته‌تر می‌شوی. جرأت نمی‌کنی حرفی از دوست و آشنا و فامیلی بیاوری (اگرچه تمام زندگی‌ات و به ناچار دغدغه‌ی ذهنی‌ات همین آدم‌ها و مسائل بین تو و آنها باشند) چون که ممکن است تصادفی یک روز آن پُست وبلاگی لامصب را بخواند و ازت طلبکار بشود و تو شرمنده‌اش بشوی و تا آخر عمر هم رابطه‌تان قابل ترمیم و پیوند زدن نباشد. از این بدتر ممکن است ادعای کوچک و احساسی‌ای که روی وبلاگ مطرح کرده‌ای باعث به باد رفتن سرت توسط آدم‌های تندرو و خشکه‌مذهب و خواهران و برادران تنی و ناتنی داعـ.ش و طا.لـبان بشود. ممکن است سر هیچی تو را احضار کنند و به خاطر چهار خط کـ.سشعر، محاکمه و زندانی و اعـدام بشوی (دیده‌ام که می‌گویم).
اما اینها عقایدت بود. افکارت بود. مگر قرار نبود وبلاگ جایی باشد که تو آن «منِ درون»ات را بدون سانـ.سور و ادا و اصول تویش بیرون بریزی؟ اگر از هیچ چیزی که رنگ و بویی داشته باشد، آنجا نمی‌توانی حرفی بزنی... اگر گلوی‌ات ورم کرده و می‌خواهی چهار خط بنویسی و به چهار نفر فحش بدهی و خودت را سبک کنی و... نتوانی... اگر افکارت، توی دفتر خاطراتت (که یک سند کاغذی است) از دنیای دیجیتال و مجازی امنیت بیشتری دارد... اگر خیلی وقت  است که نوشتن، دیگر دردی از تو درمان نکرده که هیچ، دردی هم بر دردهای دیگرت اضافه کرده... پس دیگر مرض داری وبلاگ می‌نویسی؟
خوب همان داستان می‌نوشتی و افکارت را با لباس مبدل توی آن‌ها می‌آوردی و حرف‌هایت را توی دهان راوی داستان می‌گذاشتی و خیلی هم کمتر احتمال داشت کسی یقه‌ات را بگیرد.
شوهرم می‌گوید خوب پست‌های وبلاگی‌ات را همان‌جا سر کار بنویس و بیاور خانه و بگذار روی وبلاگ. لقمه را دور سر پیچاندن. با آن صفحه کلید مزخرف خانه که جای «پ» و «ژ» اش غلط است و کلیدهایش پایه بلند است و برای تایپ سخت است. با سرعت تـ.خمی اینترنت خانه و کامپیوتر قدیمی و هندلی.
حالم دارد از همه این چیزها به هم می‌خورد. یک چیزهایی هست که هر چند ماه یک بار به مغزت فشار می‌آورد و باید بنویسی. این‌ها را می‌شود در دفتر خاطرات نوشت. می‌شود در وبلاگ نوشت و به گاو رفت. می‌شود هم به صورت داستان درآورد و با تئوری مرگ مؤلف جلو رفت و همه چیز را گذاشت به عهده برداشت دیگران (این را هم آزموده‌ام و کار سختی است. اینکه وقتی دارند از داستان‌ات انتقاد می‌کنند و به راوی فحش خوا.هر مادر می‌دهند، فراموش کنی که این خودت هستی و «به خودت نگیری» و از محتوا فارغ شده و فقط به قالب بپردازی.).
دیگر نمی‌دانم چه کاری راحت‌تر است. باور کنید همان نوشتن با خودکار بیک روی کاغذ خط‌دار، از هر کاری کم‌هزینه‌تر و به صرفه‌تر است.
آدم بیاید ماهی فلان قد پول شارژ اینترنت ای‌دی‌اس‌ال بدهد و آن هم فیـ.لتر؟ بعد دهان‌اش سرویس بشود و با فیـ.لترشکن برود و سرعت‌اش از آن هم که بوده کندتر بشود و با هزار جور بیمار روانی و آدم تندروی مذهبی و پلـ.یس فـ.تا و سربازان گـ.منام فلان و ارتش سایـ.بری و جک و جانور و مور و ملخ سر و کله بزند، که فقط چهارخط نوشته باشد و سی چهل نفر بخوانند (اگر بخوانند) و حتی برای‌شان اینقدر ارزش هم نداشته باشی که پای نوشته‌ات یک نقطه بگذارند که یعنی خواندیم و نه خوب بود و نه بد بود و صرفاً یک کسـ.شعری بود مثل باقی نوشته‌های شناور در نت.
آدم روسیاه فامیل و همکار و رئیس و خانواده و دوست و آشنا بشود و «آدم بَده»ی داستان بشود، به خاطر چهار خط نوشته‌ی بی‌مخاطب؟
همین زن برادر سابق‌ام (بعد از آن همه آزار و اذیت و مزاحمت وبلاگی و حضوری) بعد از چهار سال، هنوز که هنوز است پرینت وبلاگ قبلی‌ام را توی صندوقچه نگهداشته برای روز مبادا.
نه. من توهم نزده‌ام. احساس خود عنِ‌خاص‌پنداری هم ندارم. این ها بلایایی است که هر روز دارد به سرم می‌آید و منِ پوست‌کلفتِ کرگدن، هنوز دارم می‌نویسم.
چرا؟
___________________________________________________________
پ.ن: واقعاً چرا؟ 

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۴

388: اسطوره‌ای به نام «ن»

«ن» زنی است که وقتی کنارش هستی، اعتماد به نفس پیدا می‌کنی. از خودت خوش‌ات می‌آید. به آینده امیدوار می‌شوی. چون که تمام اعتماد به نفس خودش را دودستی تقدیم تو و دیگران می‌کند و شما را روی مبل شاهانه می‌نشاند و خودش یک جایی آن پایین، به پایه‌ی مبل تکیه می‌دهد و به سخنرانی شما گوش می‌دهد و تأییدتان می‌کند.
«ن» زنی است که زیبایی‌اش از متوسط به بالاست. هیکل بدی ندارد. عیب و نقصی ندارد. چشم و ابرو مشکی و موکوتاه است. یک چیزی بین Demi Moore در فیلم روح و Audrey Hepburn. یک جور ظرافت و دخترانگی بانمکی در ظاهر پسرانه‌اش نهفته است، که همیشه تازه نگه‌اش می‌دارد و نمی‌گذارد زنانگی بر او غالب شود، حتی بعد از ازدواج.
«ن» زنی است که قبل از ازدواج‌اش با دوستِ دوران سربازیِ شوهرم، ازش متنفر بودم. تعارف را بگذاریم کنار، احساس من به او بی‌تفاوتی یا بی‌میلی نبود. از طریق شنیده‌هایم از شوهرم، درباره‌ی دوستی ده ساله‌ی او با شوهرش قبل از ازدواج، و مشاهدات مستقیم خودم از موجود خرمذهبیِ غیرِ اجتماعیِ ذوبِ در یک مرد (دوست پسر آن موقع و شوهر حالایش) که آن وقت‌ها بود، حق داشتم که ازش متنفر باشم و حتی به عنوان نصیحت دوستانه، به دوست شوهرم بگویم که از خیرِ ازدواج با چنین موجودی بگذرد.
بار اولی که باهاشان رفتیم دارآباد، دختری با تیپ مذهبی، محجبه، موبلند، غیر اجتماعی، کم‌حرف، یبس، لوس، و «هرچی آقامون بگه»ای بود که حالم را به هم زد.
بار دوم با هم رفتیم سینما، فیلم کلاه قرمزی، به کلی یک آدم دیگری شده بود. تیپ اسپرت. موی کوتاه. با رفتاری بیش از حد اجتماعی (به حدی که تقریباً داشت با دوست دیگرمان در حضور ما شوخی دستی می‌کرد!) و همچنان ذوب در دوست پسر.
بار سوم، بعد از ازدواج‌شان آمدند خانه‌مان. آرام‌تر از دفعه‌ی قبل. با رفتاری که کماکان به نظر می‌رسید هنوز درمورد آن به توافق نهایی با خودش نرسیده و پر از تناقض و غلو و ناهنجاری بود. و همچنان ذوب در شوهر.
اما تازه بعد از آن بود که من این زن را شناخت‌ام.
زنی که به سختی کار می‌کند و خرج شوهر بی‌عقل و بی‌پول و بلندپرواز و فراخ‌اش را می‌دهد و مدام قربان صدقه‌اش می‌رود و هر کار که او بخواهد برایش می‌کند و به آرزوهای دست نیافتنی او، بیش از حد تصور احترام می‌گذارد. زنی که خواسته‌های خانواده‌اش را به خاطر شوهرش نادیده می‌گیرد و علیرغم خواست آنان، با او ازدواج می‌کند. که وضع مالی پدرش، چند برابر خانواده شوهرش، قابل قبول و خوب است و باز در مقابل چُسی آمدن‌ها و کلاس گذاشتن‌ها و تحقیرهای شوهرش، چیزی به رویش نمی‌آورد. شوهری که هنوز چیزی نشده، برایش خواب خانه‌نشینی و توله پس انداختن دیده! در حالی که خودش هنوز سر کار نمی‌رود و دنبال یک پروژه تخیلی سایتِ فلان و شرکت چنان و میلیاردر شدن یک‌شبه است.
«ن»، بی‌شوخی، یک اسطوره است. و من حالا اعتراف می‌کنم که درباره‌اش اشتباه فکر می‌کردم و این شوهرش نیست که با ازدواج با او، خودش را حرام می‌کند، بلکه اوست که در این ازدواج، از دست رفت و حرام شد.
اما نهایتاً قیمت هر کسی، همانقدر است که خودش روی برچسب قیمت‌اش می‌نویسد و روی پیشانی‌اش می‌چسباند و «ن» تصمیم گرفته که خودش را ارزان (تقریباً مفت) بفروشد.
_____________________________________________________________
پ.ن: این یادداشت به دلیل مشغله، ناتمام رها شد و الان هم حوصله تمام کردنش را ندارم. دیگر حتی یادم نیست چه می‌خواستم بگویم که حرف «ن» را وسط کشیدم. مهم نیست دیگر. الان می‌خواهم نوت بعدی را بنویسم.
:)