سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۲

316: تهران مال منه

من به فكر خستگي هاي پر پرنده هام
تو بزن تبر بزن
من به فكر غربت مسافرام
آخرين ضربه رو محكم تر بزن...

دارم عشق مي‌كنم. بعد از مدت‌ها براي اولين بار شبي اينچنين دارم. به لطف برادر شوهرم. ديروز سرزده از دانشگاهش در شمال آمد و گفت كه كارهاي پايان نامه‌ي ارشدش كمي به تعويق افتاده و يك هفته هست تا دوباره برگردد.
هندزفري توش گوشم، اِبي گوش مي‌كنم. سياوش قميشي. خارجي. داخلي. هرچي. هرچي كه يك زماني دوستش داشته‌ام و روي گوشي‌ام ريخته‌ام. هرچي كه بهم آرامش داده يك وقتي. دارم توي feedly.com ول مي‌چرخم كه جايگزين جديدي براي گوگل ريدر معدوم است. گودر خيلي خوب بود. اوايل به اين يكي عادت نداشتم. هيچ جور با صفحه‌ي خنك و بي‌مزه و گيجش كنار نمي‌آمدم. زياد هم اصراري نداشتم بخوانمش. اما مشكل اينجاست كه بعد از مدتي فقط ول گشتن توي گوگل پلاس، آنهم با سرعت تخـ.مي اين روزها (نقطه گذاري براي اين است كه آدم‌هاي مريض با سرچ يك سري كلمات به وبلاگم هجوم نياورند)، بعد از مدتي بالا پايين كردن و رفرش كردن و هي اعصاب خردي و رواني شدن از بالا نيامدن صفحه و هي خاموش روشن كردن فيلتـ.رشكن، آخرش دلم هواي خلوت و آرامش گودر را كرد. دور از فضاي سالم انتخاباتي. دور از وظيفه‌ي ملي. دور از سياست. يكهو دلم خواست توي كتابخانه‌ي گودرم باشم. ميان آن‌ها كه دوست‌شان داشتم. دوست‌شان دارم. بهم آرامش مي‌دهند. آخ آرامش...
من مدت‌هاست آرامش ندارم. براي يك دهه‌ي هفتادي «آرامش» يك كـ.سشعري است همطراز غرغرهاي پيرزن‌ها. از اين شكايات بي‌معناي عشاق از غم هجران يار... يك زماني براي من هم بود. روانم در آرامش بود (منهاي وقت‌هاي عاشقي) و جسمم در تقلا. خستگي نمي‌شناختم. نيازي به آرامش رواني نمي‌ديدم. مدام در استرس و فشار نبودم. معناي «بودن در جاي آرامش‌بخش و شنيدن آهنگ‌هاي خوب و ديدن دوستان خوب و خواندن نوشته‌هاي خوب» را اصلاً‌ نمي‌فهميدم.
حالا مي‌فهمم كه ندارمش.
مدت‌هاست حسرت چنين شبي را داشته‌ام. از«اون شبا كه خندونم/ كه تقدير و نمي‌دونم»*. شب‌هاي بي‌خبري كه ساعت روي نصف شب مي‌خوابيد و با كفش شيشه‌اي و كالسكه‌ي كدو تنبل مي‌رفتم گم مي‌شدم توي خيالبافي‌هاي نشدني.
حالا نقش برادر شوهرم توي اين جريان چي بود؟ اينكه يك 68ي خوشبين و فعال و الكي خوش  است و همينجوري بيخودي به زندگي اميدوار است هنوز. يك كتابي دستش بود. گفتم چي است؟ گفت يك چيز تخـ.مي-زيست‌شناسي-فيزيك‌داني‌اي است در مورد كاركرد انرژي مثبت در انرژي. عععععققققققققققققق!!! حالا عجيب هم اصرار داشت كه اين كتاب مزخرفش خوب است چون زن استادش ترجمه كرده و استادش آن را معرفي كرده بهش. عجب كراماتي دارد! خوب معلوم است يارو كتاب زنش را همه‌جا تبليغ مي‌كند.
موضوع كتابه نبود. بحث از كتابه شروع شد. از اينكه من انرژي مثبت و اين چيزها را قبول نداشتم و او داشت. بعد كشيد به ديد مثبت در زندگي و تأثير آن روي محيط اطرافت...
اواسط بحث كم آوردم. دور شدم. غرق شدم. نه اينكه استدلالي نداشته باشم. اصلاً نصف حرف‌هايش را نمي‌شنيدم. رفتم توي كار خودم. اينكه از كي اينقدر بدبين شده‌ام. از كي دارم هي بدشانسي مي‌آورم. و اينكه اين بدشانسي واضح، چه دهاني دارد ازم سرويس مي‌كند. اينكه به چه نتايج شخصي‌اي رسيده‌ام از اين بدبيني و بدشانسي كه از پي‌اش آمده گويا و انگار به آن بي‌ربط هم نيست...
موضع مخالف را رها كردم و شروع كردم به يك مونولوگ با خودم به طوري كه انگار دارم با او حرف مي‌زنم. بهش گفتم كه دوره‌ي دانشگاه كه همسن او بودم خيلي خوشبين و اميدوار بودم و هدف داشتم و مطمئن بودم هدف من بهترين است و من از همه بهترم. اما حالا يك سيستم فكري منفي نسبت به همه‌ي دنيا توي خودم ساخته‌ام و تراش و صيقل‌اش داده‌ام و شده يك مجسمه‌ي نكبتي گنده‌بكي كه همينجوري نشسته زل زده توي چشم خودم.
بهترين توضيح وضعيت حالاي من، وضعيت آن ياروي توي كتاب «متن‌هايي براي هيچ» ساموئل بكت است. همان كه مي‌گفت اگر فقط مي‌توانست يك سانتيمتر حركت كند، باقي‌اش ديگر حل بود. انگيزه‌ها خود به خود ساخته مي‌شدند و او مي‌توانست از نيستي به وجود بيايد. اما همان انگيزه لازم را براي يك سانتيمتر حركت از جايي كه بود را هم پيدا نمي‌كرد. مسخ شده بود. منجمد.
انگار بود كه دارم با خودم حرف مي‌زنم. از خودم مي‌ناليدم. به خودم شكايت مي‌كردم كه به كجا رسيدي از اين همه «واقع‌بيني»؟ گور باباي واقع‌بيني. بيا يك كم تخـ.مي- تخيلي فكر كن. يك كمي بزن به در خوشبيني. مگر از اين نگاه منفي (حالا گيرم عين واقعيتي كه هست) به كل دنيا، چيزي جز عن و گه نصيبت شد؟ بدبياري پشت بدبياري. خسته نشدي؟ واقعيت را تا ته ديدي. از اين ورش رفتي و از آن ورش در آمدي... خوب!... حالا چي؟
من خنديدن از يادم رفته.
من خميده شده‌ام.
من موهايم دارد سفيد مي‌شود.
من زير بار واقعيت دارم له مي‌شوم. روزي هزار بار زيرش مي‌زايم.
بس نيست؟
مگر دنياي قصه‌ها چه اشكالي داشت؟ مگر كودكي چه‌اش بود؟ مگر خواب‌ها و اوهام به كي آسيب مي‌زدند؟‌ مگر عشق آزارش به كي رسيده بود؟
من دلم تنگ شده كه بروم لب دريا سنگ ريزه جمع كنم، يك پسره‌ي عنتري را آنجا ببينم و كل آن چند روز را با او تيك بزنم و وقتي برمي‌گردم خانه از عشقش دفترها سياه كنم...
من دلم لك زده كه سه ساعت منتظر بنشينم توي حياط دانشگاه كه براي يك استاد نكبت بي‌سواد پير پاتال چسناله كنم و او هي تأييدم كند و داستان‌هايم را بگيرد بخواند و بگويد من نابغه‌ام...
من دلم مي‌خواهد دوباره داستان بنويسم. دوباره بروم جلسات مزخرف ادبي. دوباره آدم‌ها تحسين‌ام كنند. دوباره اعتماد به نفس‌ام را پيدا كنم. دوباره از خودم خوشم بيايد. دوباره به زندگي، به آينده اميدوار بشوم. دوباره خر بشوم فكر كنم مي‌شود كاري كرد... هنوز  اميدي هست...
بدبيني دارد مرا مي‌كشد...
بعد از حرف زدن با او بود كه به اين نتيجه رسيدم باورهايم (همان‌هايي كه به هيچ درديم نخورده‌اند) را دور بريزم و بنشينم اين كتاب آشغال را بخوانم و تحت تأثيرش قرار بگيرم. من حتي اگر مي‌توانستم (بتوانم) ديندار مي‌شدم. حتي در كيون خر را هم ماچ مي‌كردم اگر مي‌دانستم فقط مي‌دانستم ممكن است حالم بهتر از حالا بشود.
يك جور خود-تخريبي ناجوري گرفته‌ام كه يكي بايد پيدا بشود ذهنم را از آسيب زدن به خودم منحرف كند و دست از سر كچل خودم بردارم.
ازدواج، چاره نبود. با هم بودن، چاره نبود. جدا شدن و مستقل شدن هم چاره نيست. چاره‌اش توي خودم است. توي كله‌ام. بايد با خودم و دنياي كثافت خودم كنار بيايم. بايد به چيزهاي تخـ.مي اعتقاد پيدا كنم. بايد از چيزهاي تخـ.مي لذت ببرم. بايد بشوم همان آدم تخـ.مي‌اي كه هميشه ازش فرار مي‌كردم.
اينطوري بهتر است.
اينطوري بهترم.
مثل همين امشب كه دارم توي feedly وبلاگ‌هاي مورد علاقه‌ام را دستچين مي‌كنم و ابي گوش مي‌كنم و همه خوابند. همه‌ي شهر.
دنيا مال خودم است. خودم تنهايي.
-----------------------------------------------------
پ.ن: ترانه «نمي‌دونم» از احسان خواجه اميري
 از این زندگی خالی
منو ببر به اون سالی
که تو اسممو پرسیدی
به روزی که منو دیدی

به پله های خاموشی
که با من روبرو میشی
یه جور زل بزن انگاری
نمیشه چشم برداری

منو ببر به دنیامو
به اون روزا که می خوامو
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمی دونم

به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمی دونم

از این اشکی که می لرزه
منو ببر به اون لحظه
به اون ترانه ی شادی
که تو یاد من افتادی

به احساسی که درگیره
به حرفی که نفسگیره
از این دنیا که بی ذوقه
منو ببر به اون موقع
به اون موقع

منو ببر به دنیامو
به اون روزا که می خوامو
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمی دونم

به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمی دونم

از این دوری طولانی
منو ببر به دورانی
که هر لحظه تو اونجایی
زیر بارون تنهایی

منو ببر به اون حالت
همون حرفا، همون ساعت
به اندوهِ غروبی که...
به دلشوره ی خوبی که...
تو چشمام خیره می مونی
به من چیزی بفهمونی

منو ببر به دنیامو
به اون روزا که می خوامو
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمی دونم

به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمی دونم
نمی دونم

نمی دونم

پ.ن2: عنوان از يكي از ترانه‌هاي «زدبازي»

315: شلخته

آمده‌ام خانه. طبق معمول مامان نيست. دست به هرچيزي مي زنم توي دلم يك فحش هم به مامان مي‌دهم.
لباس عوض مي‌كنم و مي‌روم آرايشم را بشويم: صابون نيست.
مي‌روم از حمام صابون بياورم و سر راه كه از اتاق خواب مي‌گذرم مي‌بينم تخت‌شان به هم ريخته و لباس‌ها روي بند رخت فلزي ويلان است و اتاق خواب عين بازار شام است.
صورتم را كه مي‌شويم مي‌روم كنار ميز آرايش كه به دست‌هايم كرم بزنم:  روي ميز آرايش شلوغ است. قوطي كرِم خالي است.
مي‌روم توي آشپزخانه كه چاي دم كنم: ظرف‌هاي شام ديشب و صبحانه‌ي صبح توي ظرفشويي كوت شده روي هم. قوطي چاي خالي است. قوطي قند خالي است. قوطي شكر خالي است.
مي‌دانم ظهر هم كه بروم سر يخچال دنبال غذا، اوضاع يخچال بر همين منوال است، عين انباري: دو سه دسته كاهوي نشسته. يك عالمه گوجه‌فرنگي در حال گنديدن. ميوه‌هاي لك‌دار و پلاسيده. غذاهاي يك هفته ده روز مانده توي بشقاب و نعلبكي و كاسه و قابلمه. شير غير پاستوريزه‌ي باز كه در قابلمه جوشانده شده و همانطور با قابلمه به يخچال منتقل شده. كلي آذوقه‌ي بي‌مصرف روي هم تلنبار شده كه نه مي‌شود خورد و نه مي‌شود دور ريخت. حتي اگر بخواهم غذا هم درست كنم: سيب‌زميني و پياز و گوشت و مرغ نداريم احتمالاً.

در اين برهه‌ي حساس كنوني، سوالي كه به ذهن مخاطب مي‌رسد اين است: مامان دقيقاً چه غلطي دارد مي‌كند؟؟؟

پاسخ: هميشه به يك بهانه‌اي «بيرون» است. دو سه روز در هفته به بهانه‌ي ديدن نوه‌ها و پارك بردن و استخر بردن و پرستاري ازشان، خانه‌ي بچه‌هايش است. يك روز خانه‌ي مادرش. يك روز بيمارستان و دكتر و آزمايشگاه براي اينجا و آنجاي خودش. يك روز هم يا خانه‌ي عمه و يا خانه‌ي دخترخاله و يا خانه‌ي دخترعمه‌ي مادربزرگ (قسم مي‌خورم كه در مورد نسبت فاميلي اين آخري حتي غلو هم نكرده‌ام). يك روز هم دنبال تفريحات شخصي مثل استخر و خريد. در بهترين حالت خانه‌ي خانم محترم همسايه‌ي روبرويي است كه معرف حضورتان هست.
خسته شده‌ام. از اين خانه حالم به هم مي‌خورد. نه اينكه مثلاً‌ من هم به عنوان دختر چنين آدمي قابل مقايسه با زن‌هاي خيلي تميز و مرتب و وسواسي باشم. نخير. من هم در قياس با اينطور زن‌ها كمابيش شلخته و بي‌مبالات به نظر مي‌رسم. مثلاً اينكه از حالا مي‌دانم به گردگيري خانه‌ام كوچكترين اهميتي نخواهم داد چون از نظرم يك كار كاملاً بيهوده و وقت تلف كن و بي منطق است. چون كه ما از خاكيم و به خاك باز خواهيم گشت. دليلي هم ندارد كل زندگي‌مان دستمال به دست دنبال پاك كردن خاك از سر و روي زندگي‌مان باشيم. اما منهاي اين يك قلم، من آدم دقيق و مرتبي هستم در كل. نظم ذهني عجيبي دارم و همه‌چيز را ناخودآگاه دسته‌بندي و فولدربندي مي‌كنم.
مي‌خواهم بروم حمام. به سرم زده كه يك پرسشنامه به اين مضمون طراحي كنم و بدهم همسايه‌ها پر كنند:
1.       معمولاً ساعت چند صبحانه مي‌خوريد؟
2.       ساعت چند ظرف‌هاي صبحانه را مي‌شوييد؟
3.       معمولاً ساعت چند نهار مي‌پزيد؟
4.       ساعت چند نهار مي‌خوريد؟
5.       ساعت چند ظرف‌هاي نهار را مي‌شوييد؟
6.       ساعت تقريبي چرت بعد‌ازظهرتان بين چند تا چند است؟
7.       ساعت چند براي پختن شام اقدام مي‌كنيد؟
8.       ساعت چند شام مي‌خوريد؟
9.       ساعت چند ظرف‌ها را مي‌شوييد؟
10.   ساعت چند مسواك مي‌زنيد؟
11.   ساعت چند پاي سريال‌هاي درپيت تلويزيون مي‌نشينيد يا كپه‌ي مرگ‌تان را مي‌گذاريد؟
بعدش ديگر آسان است. ساعات پرخطر را حذف مي‌كنم و يك ميانگين از ساعات استراحت مي‌گيرم و زمان دقيق حمام رفتن‌ام را به دست مي‌آورم.
چه ربطي دارد؟ خوب واضح است. در زمان‌هاي ذكر شده يك خري توي ساختمان آب را باز گذاشته و بنابراين فشار آب خانه‌ي ما كم است و بنابراين آبگرمكن ديواري روشن نمي‌شود و بنابراين من نمي‌توانم بروم حمام؟
طبق پيش‌بيني‌هاي اوليه، من فقط بين ساعت‌هاي سه تا چهار عصر و يازده شب تا هشت صبح مي‌توانم بروم حمام. و با احتساب زمان خواب خودم، احتمالاً همان سه تا چهار عصر بهترين ساعت حمام است. حالا زمان دقيق‌اش بعد از جمع‌آوري ديتاها از منابع مربوطه معلوم مي‌شود.
بلي ما اينطور آدم‌هاي خفني هستيم و براي حمام رفتن‌مان هم به چنين محاسبات پيچيده‌اي نيازمنديم. اصلاً آدم فضايي هستيم در نوع خود.



دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۲

314: پس بريم خونمون

1. من دارم درباره‌ي ابعاد فضاهاي داخلي سالن پذيرايي و اتاق خواب و آشپزخانه‌مان و ابعاد و تعداد مبلمان و وسايلي كه مي‌توان در آن چپاند فكر مي‌كنم... شوهرم به دعوتنامه‌ي عمه‌اش و غذاهاي رژيمي عمه‌اش و بازار كار در كانادا و اينكه شش ماه ديگر كانادا خواهيم بود فكر مي‌كند. (حالا نه اينكه اصلاً چيزي‌مان حاضر باشد و يا زبان‌مان حتي در سطح متوسطي باشد يا آمادگي‌اش را داشته باشيم. اين صرفاً يك مسافرت تحقيقاتي و زمينه‌يابي خواهد بود كه چند ميليون پول‌مان را به خورد گاو خواهد داد.)
من دارم به قسط‌ها و وام‌ها و مخارج يك زندگي دو نفره و پس‌انداز براي تعميرات خانه و خريد ماشين در آينده‌ي نه چندان نزديك فكر مي‌كنم... شوهرم دارد به درآمد آرايشگري و چاپ در كانادا فكر مي‌كند.
من توي كامپيوتر صفحات مدرج درست مي‌كنم و به طور حدودي دكوراسيون داخلي منزل آينده‌مان را ترسيم مي‌كنم و جاي شير گاز و لوله‌ي بخاري و پنجره‌ها و فضاهاي بلااستفاده را در نظر مي‌گيرم و به كم‌حجمي و كاربرد بيشتر و تعداد بيشتر نفرات و جنس بهتر مبل توجه دارم تا بتوانم مبل درستي براي خريد انتخاب كنم... شوهرم به زيبايي مبل و  اينكه حتماً يك تخت نيمروز (شزلون؟) براي لم دادن و تماشاي تلويزيون داشته باشد و اينكه نهارخوري‌مان حتماً 6 نفره باشد كه وقتي دو تا دوستانش را با زن‌هايشان دعوت مي‌كند پشت ميزمان غذا بخوريم.
من دارم توي اينترنت در به در دنبال مدل‌هاي لوازم چوبي و پرده  مي‌گردم... شوهرم از من مي‌پرسد: حالا اونجا چي بپوشيم؟
گاهي فكر مي‌كنم آدم‌ها كلاً در دنياي خودشان به سر مي‌برند و فقط هرازگاهي سري از پنجره بيرون مي‌كنند و نگاهي هم به كوچه مي‌اندازند كه ببينند كسي رد مي‌شود يا نه، اگرنه هيچ ربطي به دنياي همديگر ندارند كه ندارند. زن و شوهر و دوست و خواهر و برادر و همسايه هم ندارد. ما فقط گاهي خودمان را براي چند لحظه در نقش همديگر تصور مي‌كنيم و براي هم دل مي‌سوزانيم.

2.  ماكاروني مي‌پزم. خواهرم «ميم» زنگ مي‌زند مي‌پرسد چكار مي‌كردي. مي‌گويم ماكاروني مي‌پختم. مي‌گويد من آمدم. مي‌گويم بيا.
ميم با يك بسته گوشت چرخ‌كرده و يك بسته ماكاروني مي‌آيد. اگر گفتيد چرا؟* (منتظر پاسخ اين سوال باشيد)
]سر سفره‌ي نهار بچه‌ي چهارساله‌اش مي‌پرسد: مامان اگه بريم خونه غذا داريم؟
ميم مي‌گويد: نه.
بچه مي‌گويد: پس خونه‌شون بمونيم.
ميم مي‌گويد: يه راه ديگه هم هست. اين قابلمه رو با غذاهاش برداريم ببريم.
بچه به من نگاه مي‌كند.
من مي‌گويم: آره خاله. ببرين.
بچه مي‌گويد: پس بريم خونمون![
*پاسخ سوال:
خواهرم «ميم»، گوشت و ماكاروني خام را مي‌گذارد و ماكاروني پخته را مي‌برد.

3. مي‌رويم كافه پاتوق‌مان. بعد از مدتي تعطيلي، باز هم با مديريت جديد بازگشايي شده. مديريت جديد باكلاس‌تر، مودب‌تر و خوش سليقه‌ترهستند. چاي و قليان مي‌گيريم. شوهرم به كافه‌چي تذكر مي‌دهد كه آب قليان كم است و يك عدد سَري وكيوم شده (توضيح تخصصي: از اين‌ها كه جاي دهاني لوله فرو مي‌كنند تا بهداشت را رعايت كرده باشند مثلاً) بهمان بدهد. كافه‌چي عذرخواهي مي‌كند و سريعاً مشكل را برطرف كرده و حتي ذغال اضافي هم برايمان مي‌آورد.
شوهرم مي‌گويد: ما از سال 80 اينجا مي‌اومديم. (غلو مي‌كند. 84 يا 85 بوده. مي‌خواهد نشان بدهد مثلاً خيلي قديمي و اين‌ها هستيم. چه فرقي مي‌كند؟ دو سه ماه يك بار مديريت عوض مي‌شود و هي بايد به آدم‌هاي جديد بگوييم ما از فلان سال اينجا مي‌آمده‌ايم.)
يارو فك‌اش گرم مي‌شود و مي‌گويد كه مدير اصلي كه قرارداد اصلي را با شهرداري نوشته، آدم ديگري است و اين‌ها كه مي‌آيند و مي‌روند در واقع از او كرايه‌اش مي‌كنند... و آن بچه آباداني‌هاي قبلي گند زده بودند به اينجا و كرده بودند پاتوق اراذل و اوباش و معتادان... و اينجا محل كسب است و هر كس اجازه ورود ندارد و در صورت نياز بيرون‌شان مي‌كنند و از اين خبرها نيست و... اگر كم و كسري هست از تازه‌كاري است و تذكر بدهيد و... من خودم دانشجو هستم و وقت ندارم و شب‌ها نمي‌خوابم و از پس اداره‌ي اينجا بر نمي‌آيم و...
به شوهرم مي‌گويم: راس مي‌گه. انصافاً اون آبادانيا گند زده بودن با اون آهنگاشون. هرچي ترانه‌ي خز بود مي‌ذاشتن و صداشو تا ته بالا مي‌بردن.
شوهرم مي‌خندد.
ساعت ده شب شده. دلم به هم مي‌خورد. گرسنه‌ام. قليان هم حالم را آشوب كرده. چاي دوم را با بيسكوييت توت‌فرنگي سفارش مي‌دهيم.
بيرون كه مي‌زنيم، به اميد توالت پارك هستيم كه آنهم تعطيل است. به شوهرم مي‌گويم: چاره‌اي نيست. ديگه مجبوري بياي خونه‌ي ما. عيب نداره. بهشون مي‌گم واسه كپي يك فايل از كامپيوترم روي فلش مموريت، اومدي. (نه اينكه آمدنش نيازي به توضيح داشته باشد. خودش ذاتاً آدم معذبي است. يك سال و هشت ماه گذشته و شوهرم هنوز با پدر و مادرم تعارف دارد.)
توي راهپله با هم مسابقه مي‌دهيم كه چه كسي به محض ورود، اول برود توالت.

طبعاً من برنده مي‌شوم. چون خانه‌ي ماست و او مجبور است سلام و عليك و احوالپرسي با آب و تاب بكند و داماد دوست داشتني و مودب باشد. من فقط مي‌گويم سلام و مي‌پرم توي توالت.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۲

313: سيارك 50 متري

1. فيلم مونيخ اسپيلبرگ را ديدم و دنبال نقدي از آن توي فضاي مجازي مي‌گشتم. سه تا نقد پيدا كردم كه اولي از امير عزتي و دومي از يك باباي راستي داغاني بود از اين‌ها كه توي وبلاگ‌شان هر پنجشنبه زيارت عاشورا و دعاي كميل برپاست. و سومي باز هم از امير عزتي. جالب اينكه اصلاً نمي‌دانستم نقد سوم هم از اوست ولي بعد از خواندن نقد اول، آن را عالي، دومي را افتضاح و متعصبانه و سومي را باز هم عالي ارزيابي كردم و بعد تازه متوجه شدم نويسنده‌ي هر دو نقد خوب، يكي هستند.
خبر بد اينكه اين بابا وبلاگش را دو سال بود به حال خود رها كرده بود و اين به كلي افسرده‌ام كرد. خبر خوب اينكه وقتي اسمش را توي نت سرچ كردم كه شايد آدرس وبلاگ جديدش را پيدا كنم، به صفحه‌ي ويكيپدياي او برخوردم!
يا ابالفضل! اين بابا خيلي كارش درست بود. مؤسس باشگاه كتاب و كارگردان و منتقد سينمايي و بلاه بلاه بلاه.
نتيجه اخلاقي (نيمه‌ي پر ليوان): جستجوي يك عبارت ساده، گاهي شما را به جاهاي خيلي خيلي بهتري مي‌رساند. لذا پيوسته عبارات بي‌ربط و با ربط را الكي سرچ كنيد، شايد كه رستگار شويد.
2. ماهانه 12.500 تومان پول براي اينترنت پر سرعتي مي‌دهم كه نه سرعت دارد و نه اصلاً اينترنت است. در واقع اصلاً درش تخته شده رفته. به كلي تعطيل است. يعني الساعه نيم ساعت است كه دارم صفحه‌ي گوگل پلاس را رفرش مي‌كنم و هيچ خبري نيست جز سپيديِ محض زمينه، كه فحشم مي‌دهد. (نيمه‌ي پر ليوان: عوضش وقتم را صرف كار توي خانه و ديد و بازديدهاي جانانه از فاميل و آشنايان مي‌كنم. رستگاران چنين‌اند.)
3. صبور شده‌ام. در واقع يك آدم عصبي صبور هستم، يعني كسي كه در عين حرص خوردن، ديگر جان جر و بحث كردن هم ندارد. تلويزيون نمي‌بينم. به شوهرم گفته‌ام كه ابداً حاضر نيستم دو الي چهار ميليون تومان پول بي‌زبان را بريزم توي اين جعبه‌ي جادويي كه صبح تا شب اعصابم را بگاف دهد. «كُت‌هاي قهوه‌اي/ خنده‌هاي لوس/ مجري‌هاي بي‌نمك و چاپلوس...» و الي آخر. هشت نه سال پيش براي يك مصاحبه رفته بوديم منزل مونيرو رواني‌پور و بابك تختي در اكباتان. آنجا بود كه براي اولين بار كسي را ديدم كه تلويزيون را تحريم كرده‌ بود تا اعصاب خود را نجات دهد. دمش گرم.
حالا اين منم كه دارم مي‌روم سر خانه و زندگي‌ام. و اين بازار لوازم منزل است كه در حال تركيدن قيمت است. و اين برنامه‌هاي صدا و سيما است كه كفگيرش به ته آرشيوها خورده. و باز اين منم كه ضمن اداي احترام خدمت خانم رواني‌پور و آقاي تختي، تلويزيون را رسماً در خانه‌ام تحريم مي‌كنم. (نيمه‌ي پر ليوان: عوضش مي‌روم پارك. مي‌روم كوه. توي گوگل پلاس ول مي‌چرخم. شايد هم اگر خدا بخواهد كتاب بخوانم. يا پولم را بدهم پيش قسط يك پرايد 14 ميليوني.)
4. چرا بچه‌دار مي‌شويد؟ چرا مي‌زاييد؟ يك نگاهي به دور و برتان بيندازيد. زمان حضرت آدم نه آلودگي هوا بود و نه آب شدن يخ‌هاي قطبي و نه سوراخ لايه‌ي اوزون و نه دولت‌هاي ديكـ.تاتور و نه جنگ نرم و نه نويز مبايل و ماهواره و نه ايدز و سارس و سرطان و هپاتيت و نه تربيت غلط و جامعه‌ي ناهنجار و قاتل زنجيره‌اي و طلاق و... بلاه بلاه بلاه. پس منطقي است كه حضرت آدم و همسر ايشان حوا انگيزه‌ي توله پس انداختن داشته باشند. اما اين چه ربطي به حالا و به شما دارد؟
نمي‌توانيد جلوي حرف مفت مردم مقاومت كنيد؟
از تنهايي روزگار پيري مي‌ترسيد؟
فقط يك دليل منطقي بياوريد كه بچه پس انداختن در اين زمانه و در اين كشور، جنايت نيست. بعد من نوكر شما هم هستم. خودم سالي دو جفت برايتان مي‌زايم.
اين‌ها را كسي مي‌گويد كه بعد از جان سالم به در بردن از دست خواهرزاده، دچار برادرزاده شده. (نيمه‌ي پر ليوان: عوضش برويد مسافرت. با دوچرخه دور دنيا را بگرديد. به بيماران سرطاني و هپاتيتي كمك‌هاي انسان‌دوستانه كنيد. بچه‌هاي بي‌سرپرست را به فرزندي قبول كنيد. درس بخوانيد دكترا بگيريد مردم را نجات بدهيد. اثر هنري توليد كنيد. موشك هوا كنيد. چه مي‌دانم روي ذغال راه برويد. چسِ موش چال كنيد.)
5. شما وقتي مي‌خواهيد مبل بخريد دقيقاً چه معيارهايي را لحاظ مي‌كنيد؟
رنگ آن و ست كردن ساير اثاثيه با آن- جنسش (چوب و پارچه-چرم-تمام پارچه)- مدلش (استيل و مجلسي- راحتي)- اندازه و ابعادش در قياس با فضايي كه داريد- تعداد نفراتش (5-7-9)- مدل و امكانات ميز وسط و تعداد عسلي‌هايش- و در نهايت تعداد كل اثاثيه‌اي كه بايد در سالن پذيرايي شما جا بشوند و ابعاد سالن پذيرايي و در نتيجه محدوديتي كه براي ابعاد مبلمان داريد.
كاري كه من اين روزها مي‌كنم دقيقاً فكر كردن به تمام اين جزئيات و... سر درد گرفتن است. هر مبلي يك ايرادي دارد. يكي جنس پارچه‌اش خوب نيست. يكي جنس چوب‌اش.  يكي مدلش كارامد نيست. يكي تعدادش كم يا زياد است. يكي مدل چينش‌اش با سالن پذيرايي من جور در نمي‌آيد. يكي فروشگاه‌اش خيلي از منزلم دور است و حمل و نقل آن هزينه‌بر. خلاصه هر كدام يك ايرادي دارند و تازه من محدوديت مالي هم دارم يعني از يك سقفي بيشتر نمي‌توانم هزينه كنم چون تخت و كمد و بوفه و جاكفشي و ميز تلفن هم مي‌خواهم.
(نيمه‌ي پر ليوان: عوضش اثاثيه‌ام نو است و انتخابش با خودم است و براي اولين بار در زندگي‌ام مي‌توانم وسايلم را با سليقه‌ي خودم بخرم و دورم بچينم. چون آنجا ديگر خانه‌ي خودم است نه خانه‌ي باباي ديوثم.)
(نيمه‌ي پرترتر ليوان: هر وقت از عرعر بچه‌ي خواهر و برادر و صداي بلند تلويزيون پدر و داريوش خواندن پدر و خانه نبودن‌هاي هميشگي مادر و به هم ريختگي مدام خانه و دست‌اندازي هر خري به وسايل شخصي‌ام خفه بشوم و طاقتم طاق بشود... آنجا چراغي روشن است.
ديگر جانم برايتان بگويد، هر ساعتي بخواهم مي‌روم حمام و سشوار روشن مي‌كنم. كتابخانه‌ام را مي‌گذارم توي سالن پذيرايي و هي نگاهش مي‌كنم و كيف مي‌كنم چون ديگر مجبور نيستم بچپانمش توي اتاق خودم و مدام مراقب باشم بچه‌هاي خواهر برادر بهش حمله‌ور نشوند. همه‌جاي خانه پر از «وسايل خودم» است، نه «وسايل خانواده». ظرف‌ها را هر موقعي عشقم بكشد مي‌شويم. شام هرچه دلم بخواهد مي‌پزم. توي خانه با هرچي راحت باشم مي‌گردم. شايد هم اصلاً لخت و پتي بگردم. هر صدايي خودم بخواهم در اطرافم شنيده خواهد شد. هر چيزي خودم بخواهم در اطرافم ديده خواهد شد. هر كسي خودم بخواهم به خانه‌ام خواهد آمد. پادشاه بلامنازع سيارك پنجاه متري خودم خواهم بود.

تمام اين‌ها عالي نيست؟)

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۲

312: ارثم به کی می رسه؟

آدم چقدر بايد به خاطر موقعيتي كه خودش نخواسته در آن باشد حقارت بكشد؟
چقدر بايد حرف بشنود از آدم‌هاي پست‌تر از خودش؟
دلم مي‌خواهد بروم يك جاي دنيا كه هيچ‌كس نشناسدم. نه دختر خاله‌ام كه مريض است و مي‌گويند بعید نیست بمیرد و من سالي يكي دو بار مي‌بينمش. نه خواهرم با تمام مشكلاتش. نه برادرم با بچه‌اي كه در راه دارد. نه آن يكي برادرم با طلاقش و مشكلات پس از طلاقش...
دلم مي‌خواهد بروم يك جاي دنيا كه اين آدم‌هايي كه مي‌شناسم از دور و برم حذف بشوند و آدم‌هاي ديگري دورم را بگيرند كه مشكلات‌شان هيچ ربطي به من نداشته باشد. گوش كنم و بروم. گوش نكنم  و بروم. بروم دنبال زندگي مزخرف آشغال خودم.
صادق هدايت... ويرجينيا ولف... ارنست همينگوي... وحيد پسر نرگس... عليرضا... اين‌ها بيشتر از من دليل براي خودكشي داشتند؟ بيشتر از من حقارت كشيده بودند و توهين شنيده بودند؟ كمتر از من وابسته‌ي زندگي بودند؟
دارم گريه مي‌كنم و توي سطل زباله‌ي اتاقم عق مي‌زنم.
حالم اين است. بدون اغراق.
دلم مي‌خواهد بميرم. همين حالا به اندازه‌ي تابستان 80 دلم مي‌خواهد بميرم.
ديگر تمام شده‌ام. ظرفيتم پر شده. آن آدمي كه مي‌ايستاد و هوار مي‌كشيد و مي‌جنگيد و دفاع مي‌كرد از تنش از روحش... آن آدمي كه دليل مي‌تراشيد، توي ذهنش جستجو مي‌كرد دنبال تقصيرها... آن آدمي كه فكر مي‌كرد هنوز مي‌شود كاري كرد... هنوز همه چيز خراب نشده... آن آدم مدت‌ها پيش جان كنده و مرده. من جسدش هستم. من.
دلم مي‌خواهد حامله بشوم. دو قلو. سه قلو. پنج قلو. هفت قلو. هرچه بيشتر بهتر. بعد خودم را بكشم... و اينطور قاتل موجوداتي باشم كه انسان هستند ولي صاحب‌شان خودم هستم. توليد كننده‌شان خودم هستم. دلم مي‌خواهد خودم و بچه‌هاي خودم را بكشم. اينقدر كه در اين دنيا اختيار دارم، هان؟
بزنم اين كثافت هرزه‌ي ديوث را بكشم، مادرم بدبخت مي‌شود. برادرهايم‌ را بكشم، يك توله‌سگي، زني، بچه‌اي كسي جايي كارش گير اين‌هاست.
من معده‌ام درد گرفته. دارد هم مي‌خورد و مي‌خواهم بالا بياورم.
چطور مي‌توانم براي «م» فيلمنامه بنويسم. چطور مي‌توانم يك زن كُرد باشم توي يك دهات ته كردستان كه حامله‌ام و شوهرم مرده و سر سياه زمستان است؟
حال من اين است. توي شهر به دنيا آمده‌ام. در واقع يك گورستاني پايين شهر. پدر و مادرم بچه‌ي دهات هستند. ديپلمه. مادرم حتي كمتر. چيزي ندارند. تمام عمر غير از يك لقمه نان كه جلويم گذاشته‌اند كار ديگري برايم نكرده‌اند. بقيه‌اش فقط تربيت غلط و بدبختي و مصيبت بوده كه ازشان عايدم شده. نكبت از سر و روي زندگي خودشان و بچه‌هايشان مي‌بارد. حتي يك لحظه‌ي ديگر طاقت زندگي توي خانه‌شان را ندارم و با اين حال چند ماه ديگر بايد تحمل‌شان كنم. بعد هم تا آخر عمر. چون‌كه نه آنقدر پولدارم و شغل خوبي دارم و موقعيتم توي اين اجتماع محكم است كه بتوانم بي‌خيال‌شان بشوم و از آينده‌ام نترسم و از اينكه يك روز دوباره كارم بهشان بيفتد... و نه آنقدر به شوهرم اعتماد دارم كه بگويم چهار روز ديگر باز طلاق نمي‌گيرم و بر نمي‌گردم خانه‌ي اين‌ها.
براي همين  است كه نمي‌كُشم‌اش. براي همين است كه اين حرامزاده را تا حالا نكشته‌ام و جواب آزار و اذيت‌هايش را جز با تهديد «وقتي برم سر خونه و زندگيم راهت نمي‌دم» نداده‌ام.
من ضعيف‌ام. توي لجن به دنيا آمده‌ام و از توي لجن، درخت سرو سبز نمي‌شود. فوق فوقش جلبك و كرم و بچه قورباغه رشد مي‌كند. «و هیچ صیاد هرگز از جوی حقیری که به اقیانوسی می ریزد مروارید صید نکرد»*. اين از من چه توقعي دارد؟ مي‌خواسته من برنامه نویس كامپيوتر باشم با ماهي فلان قدر حقوق؟ مي‌خواسته من حسابدار ارشد يك شركت بزرگ باشم؟ مي‌خواسته من نفر اول المپياد رياضي و فيزيك باشم؟ مي‌خواسته من الأن آمريكا باشم؟ دو سه تا خانه داشته باشم؟ چرا؟ روي چه حساب؟ چون فلاني در فلان‌جا توانسته بدون كمك پدر و مادرش به اين جاها برسد؟
پدرم هيچ سرمايه‌گذاري روي ما نكرد. اصلاً درس و اين چيزها حاليش نبود. هميشه فقط پول را مي‌شناخت. آنهم نه ميليون و ميليارد را. چندرغاز و دوزار و ده شاهي را. پول‌هاي كم و ناچيز را. همش دنبال گوز مي‌دويده و حالا مي‌خواهد ما تحصليل‌كرده و پولدار باشيم. چرا؟ چون بچه‌هاي خاله ام با اينكه نان شب نداشتند بخورند، دكتر شدند. آخر پدرسگ، آن پدر از تفريح و خوشي‌اش زد و صبح تا شب نشست پا به پاي بچه‌هايش درس خواند و براي‌شان برنامه ريزي كرد. گفت پول ندارم، وقت كه مي‌توانم پاي‌شان بگذارم. خانه را كه مي‌توانم تبديل به كتابخانه برايشان بكنم. سكوت و آرامش كه مي‌توانم بهشان بدهم. تو چي به ما دادي؟ يك مشت دعوا سر همه‌ي كثافتكاري‌هايي كه الأن منكرشان هستي. تو چه آرامشي به ما دادي؟ تا يادمان هست دعوا و كتك و زورگويي توی خانه حاکم بود. تو چه پدر حرامزاده‌ي ولد الزنايي بودي براي ما كه حالا ما بياييم برايت فرزند نمونه باشيم؟
پشت تلفن هق هق كنان به شوهرم مي‌گويم:
اگه من بميرم ارثم به كي مي‌رسه؟
-          بابات.
-          نميشه كاري كرد به اون نرسه و به هركي خودم وصيت كردم برسه؟
-          اين حرفا چيه داري مي‌زني. حاضر شو بيام دنبالت.
-          جواب منو بده. ميشه كاري كرد كه به اون حرومزاده نرسه؟
-          نه. راهي نداره.
-          آخه من نمي‌خوام... به اين...
گريه صدايم را مي‌برد. مي‌افتم به هق‌هق. اشك‌هايم همين‌جوري مي‌چكند روي ران‌هايم. به مانيتور خيره‌شده‌ام.
-          من ديگه نمي‌تونم. چاره‌اش اين نيست.
-          چي نيست؟
-          اينكه الأن بياي دنبالم و يه كم قدم بزنيم و كسشر بگيم و حالم بهتر بشه و شب بريم خونه‌ي شما و شام مامانت رو بخوريم. تموم نمي‌شه. باز فردا همين داستانه. ميره يه كار كسشر ظرفشويي و تلفنچي و چرخكاري و ريسندگي بافندگي واسه من پيدا مي‌كنه و تا بگم من اين كار رو نمي‌رم... داستان شروع ميشه. بنا مي‌كنه يه ساعت كشسر گفتن و فحش و فضيحت دادن و توهين كردن و بچه‌هاي مردم رو توي سر من كوبيدن و آخرشم باز دعوا و كتك‌كاري و گريه زاري. من خسته شدم.
-          من چيكار مي‌تونم بكنم. ديگرون نامزدي دارن مام نامزدي داريم. اينم شانس منه.
-          تو خودخواهي. فقط به فكر خودت هستي. اصلاً حاليت نيست من توي چه شرايطي هستم. نمي‌فهمي من اينا رو دارم به خاطر طولاني شدن دوره‌ي نامزدي و اون قضيه‌ي جهازيه كه ميگه من يه بار پولش رو دادم و ديگه جهاز نميدم، مي‌كشم. اين شانس ما بود كه همه‌چي اينقدر گرون شد. اگه نشده بود كه دردي نداشتيم و محتاج كمك اين نمي‌شديم كه اينم بياد هي بره روي اعصاب من كه خودت برو سر كار جهازت رو بده. من اعصابم داغونه. من همين روزاست كه بزنم خودم و بكشم و هم تو راحت بشي هم اين جا.كش.
-          اين حرفا چيه داري مي‌زني؟ خودم و بكشم... خودم و بكشم... حاضر شو ميام دنبالت.
-          ميگم نيا. من الأن حوصله ندارم.
-          نميشه كه با اون حال بشيني توي خونه. خودت و بذار جاي من. تو زنگ بزني و با اين حال و گريه من ولت كنم توي خونه بموني؟ تو باشي منو توي اين حال ول ميكني؟
كمي حرف مي زنيم و من هنوز گريه مي‌كنم. هنوز دلم پر است. سبك‌تر نشده‌ام، اما متقاعد شده‌ام كه امشب را بايد از اين خانه بزنم بيرون. هرچي كه بشود.
قبول مي‌كنم.
چشم‌هايم پف كرده و دو دو مي‌زند.
معده‌ام آشوب است و حال تهوع دارم.
دهانم خشك است و سرم درد مي‌كند.
                                                                                                          
*پ.ن: فروغ فرخزاد
*پ.ن2: این نوشته مال چند وقت پیش است. اما فرقی نمی کند. حال هر روزم همین است. آپ کردن با این سرعت اینترنت تقریباً محال شده.