دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۲

314: پس بريم خونمون

1. من دارم درباره‌ي ابعاد فضاهاي داخلي سالن پذيرايي و اتاق خواب و آشپزخانه‌مان و ابعاد و تعداد مبلمان و وسايلي كه مي‌توان در آن چپاند فكر مي‌كنم... شوهرم به دعوتنامه‌ي عمه‌اش و غذاهاي رژيمي عمه‌اش و بازار كار در كانادا و اينكه شش ماه ديگر كانادا خواهيم بود فكر مي‌كند. (حالا نه اينكه اصلاً چيزي‌مان حاضر باشد و يا زبان‌مان حتي در سطح متوسطي باشد يا آمادگي‌اش را داشته باشيم. اين صرفاً يك مسافرت تحقيقاتي و زمينه‌يابي خواهد بود كه چند ميليون پول‌مان را به خورد گاو خواهد داد.)
من دارم به قسط‌ها و وام‌ها و مخارج يك زندگي دو نفره و پس‌انداز براي تعميرات خانه و خريد ماشين در آينده‌ي نه چندان نزديك فكر مي‌كنم... شوهرم دارد به درآمد آرايشگري و چاپ در كانادا فكر مي‌كند.
من توي كامپيوتر صفحات مدرج درست مي‌كنم و به طور حدودي دكوراسيون داخلي منزل آينده‌مان را ترسيم مي‌كنم و جاي شير گاز و لوله‌ي بخاري و پنجره‌ها و فضاهاي بلااستفاده را در نظر مي‌گيرم و به كم‌حجمي و كاربرد بيشتر و تعداد بيشتر نفرات و جنس بهتر مبل توجه دارم تا بتوانم مبل درستي براي خريد انتخاب كنم... شوهرم به زيبايي مبل و  اينكه حتماً يك تخت نيمروز (شزلون؟) براي لم دادن و تماشاي تلويزيون داشته باشد و اينكه نهارخوري‌مان حتماً 6 نفره باشد كه وقتي دو تا دوستانش را با زن‌هايشان دعوت مي‌كند پشت ميزمان غذا بخوريم.
من دارم توي اينترنت در به در دنبال مدل‌هاي لوازم چوبي و پرده  مي‌گردم... شوهرم از من مي‌پرسد: حالا اونجا چي بپوشيم؟
گاهي فكر مي‌كنم آدم‌ها كلاً در دنياي خودشان به سر مي‌برند و فقط هرازگاهي سري از پنجره بيرون مي‌كنند و نگاهي هم به كوچه مي‌اندازند كه ببينند كسي رد مي‌شود يا نه، اگرنه هيچ ربطي به دنياي همديگر ندارند كه ندارند. زن و شوهر و دوست و خواهر و برادر و همسايه هم ندارد. ما فقط گاهي خودمان را براي چند لحظه در نقش همديگر تصور مي‌كنيم و براي هم دل مي‌سوزانيم.

2.  ماكاروني مي‌پزم. خواهرم «ميم» زنگ مي‌زند مي‌پرسد چكار مي‌كردي. مي‌گويم ماكاروني مي‌پختم. مي‌گويد من آمدم. مي‌گويم بيا.
ميم با يك بسته گوشت چرخ‌كرده و يك بسته ماكاروني مي‌آيد. اگر گفتيد چرا؟* (منتظر پاسخ اين سوال باشيد)
]سر سفره‌ي نهار بچه‌ي چهارساله‌اش مي‌پرسد: مامان اگه بريم خونه غذا داريم؟
ميم مي‌گويد: نه.
بچه مي‌گويد: پس خونه‌شون بمونيم.
ميم مي‌گويد: يه راه ديگه هم هست. اين قابلمه رو با غذاهاش برداريم ببريم.
بچه به من نگاه مي‌كند.
من مي‌گويم: آره خاله. ببرين.
بچه مي‌گويد: پس بريم خونمون![
*پاسخ سوال:
خواهرم «ميم»، گوشت و ماكاروني خام را مي‌گذارد و ماكاروني پخته را مي‌برد.

3. مي‌رويم كافه پاتوق‌مان. بعد از مدتي تعطيلي، باز هم با مديريت جديد بازگشايي شده. مديريت جديد باكلاس‌تر، مودب‌تر و خوش سليقه‌ترهستند. چاي و قليان مي‌گيريم. شوهرم به كافه‌چي تذكر مي‌دهد كه آب قليان كم است و يك عدد سَري وكيوم شده (توضيح تخصصي: از اين‌ها كه جاي دهاني لوله فرو مي‌كنند تا بهداشت را رعايت كرده باشند مثلاً) بهمان بدهد. كافه‌چي عذرخواهي مي‌كند و سريعاً مشكل را برطرف كرده و حتي ذغال اضافي هم برايمان مي‌آورد.
شوهرم مي‌گويد: ما از سال 80 اينجا مي‌اومديم. (غلو مي‌كند. 84 يا 85 بوده. مي‌خواهد نشان بدهد مثلاً خيلي قديمي و اين‌ها هستيم. چه فرقي مي‌كند؟ دو سه ماه يك بار مديريت عوض مي‌شود و هي بايد به آدم‌هاي جديد بگوييم ما از فلان سال اينجا مي‌آمده‌ايم.)
يارو فك‌اش گرم مي‌شود و مي‌گويد كه مدير اصلي كه قرارداد اصلي را با شهرداري نوشته، آدم ديگري است و اين‌ها كه مي‌آيند و مي‌روند در واقع از او كرايه‌اش مي‌كنند... و آن بچه آباداني‌هاي قبلي گند زده بودند به اينجا و كرده بودند پاتوق اراذل و اوباش و معتادان... و اينجا محل كسب است و هر كس اجازه ورود ندارد و در صورت نياز بيرون‌شان مي‌كنند و از اين خبرها نيست و... اگر كم و كسري هست از تازه‌كاري است و تذكر بدهيد و... من خودم دانشجو هستم و وقت ندارم و شب‌ها نمي‌خوابم و از پس اداره‌ي اينجا بر نمي‌آيم و...
به شوهرم مي‌گويم: راس مي‌گه. انصافاً اون آبادانيا گند زده بودن با اون آهنگاشون. هرچي ترانه‌ي خز بود مي‌ذاشتن و صداشو تا ته بالا مي‌بردن.
شوهرم مي‌خندد.
ساعت ده شب شده. دلم به هم مي‌خورد. گرسنه‌ام. قليان هم حالم را آشوب كرده. چاي دوم را با بيسكوييت توت‌فرنگي سفارش مي‌دهيم.
بيرون كه مي‌زنيم، به اميد توالت پارك هستيم كه آنهم تعطيل است. به شوهرم مي‌گويم: چاره‌اي نيست. ديگه مجبوري بياي خونه‌ي ما. عيب نداره. بهشون مي‌گم واسه كپي يك فايل از كامپيوترم روي فلش مموريت، اومدي. (نه اينكه آمدنش نيازي به توضيح داشته باشد. خودش ذاتاً آدم معذبي است. يك سال و هشت ماه گذشته و شوهرم هنوز با پدر و مادرم تعارف دارد.)
توي راهپله با هم مسابقه مي‌دهيم كه چه كسي به محض ورود، اول برود توالت.

طبعاً من برنده مي‌شوم. چون خانه‌ي ماست و او مجبور است سلام و عليك و احوالپرسي با آب و تاب بكند و داماد دوست داشتني و مودب باشد. من فقط مي‌گويم سلام و مي‌پرم توي توالت.

۳ نظر:

  1. همون بهتر که تو دنیای خودشون باشن
    من که حال و حوصله ندارم یکی حتی گاهی سرشو از پنچره بیاره بیرون ببینه دارم چه غلطی می کنم

    پاسخحذف
  2. حالا اگر بیای کانادا کدوم شهر میخوای بری؟ شاید همدیگه رو دیدیم. یاس.

    پاسخحذف
  3. ولکمات...
    یعنی خوش آمدی ریس!
    خوشحالم که از لیست نیفتادم...
    میخوانم ت....
    خوشم می یاد.

    پاسخحذف