چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۵

415: آدم‌های من

«ن»، ماهی فایتر قرمز دم ریش‌ریشی‌اش را برایم آورده. ماهیه مریض است. لاغر شده. کز کرده یک گوشه و تکان نمی‌خورد. اگر همین‌طور غذا نخورد، به زودی می‌میرد. مثل خیلی از ماهی‌های فایتری که قبلاً داشتم. توی خانه، هشت ماهی فایتر دیگر دارم. یکی داشتم از سه سال پیش زنده مانده بود. هر بلایی سرش آوردم نمُرد. آب کُلر دار شیر را روی سرش گرفتم. آب سرد به خیک‌اش بستم. هر غذایی دستم رسید به خوردش دادم. اما نمُرد که نمُرد. بهش می‌گفتم «پسر گُلم». یک مدتی حدوداً دو سه ماه هم به شکم روی آب افتاده بود و هیچ چیز نمی‌خورد. غذایش را پودر می‌کردم که جویدنش برایش سخت نباشد. پیر شده بود آخر. غذا که می‌خورد دهان‌اش خرت و خرت صدا می‌داد. مدتی هم مریض بود و دارو توی آب‌اش می‌ریختم. اما از تمام این خوان‌ها گذشت و زنده ماند. آخرش امسال عید خسته شدم و با چهار تا ماهی دم ریش‌ریشی‌ای دیگرم که ازشان خسته شده بودم، بردم عوض‌شان کردم با این هشت‌تا!
شوهرم باورش نمی‌شد که «پسر گلم» را هم به همین راحتی، یکهویی ببرم عوض کنم. این کارها به من نمی‌آید. من آدم دل‌رحم و نازک‌دلی هستم. گاهی با فیلم هندی و تبلیغات تلویزیون هم گریه می‌کنم. گاهی با کلیپ‌های تلگرام. گاهی با یک نوت کوتاه در گوگل پلاس. من همین‌جوری اینقدر لی‌لی به لالای ماهی‌ها و گلدان‌هایم می‌گذارم که محال است دلم بیاید یکی‌شان مریض شود یا یک برگ‌اش زرد شود. شوهرم این چیزها را از من دیده که باورش نمی‌شد یکهو اینطور به سرم بزند و قید همه‌چیز را بزنم. اما من اینطورم. گاهی علی‌رغم تمام پیچیدگی‌هایم، آنی تصمیم می‌گیرم و از چیزی دل می‌کنم. خسته می‌شوم. می‌گذارم و می‌روم.
همین الأن نامه‌هایی توی صندوقچه‌ام ته کمد دیواری دارم، کاغذ کادوهایی با دستخط‌هایی دارم، کادوها و گل‌‌خشک‌هایی دارم که باورتان نمی‌شود اما از سال 70 تا حالا نگهشان داشته‌ام. یعنی از پنجم ابتدایی! بعد یکهو دیدی یک روز دیوانه شدم و همه‌شان را سوزاندم. دور نمی‌ریزم. دور بریزم فکرم را رها نمی‌کنند. مثل این ماهی‌ها، هی می‌گویم الأن زنده است؟ دست کی افتاده؟ چی می‌خورد؟ فضای تُنگ‌اش چقدر است؟
ماهیِ «ن» مریض است. گمانم بمیرد. وقتی اینقدر دم‌شان را جمع می‌کنند و لاغر می‌شوند، دیگر نمی‌شود نجات‌شان داد. من خودم همین یک ماه گذشته، یکی از ماهی‌هایم را از مرگ نجات دادم. خیلی مریض بود. حالا خوب است. غذا می‌خورد. باید زود به دادشان رسید، اگرنه از دست می‌روند.
حالا این‌ها را نگفتم که یک پست درباره مرگ و زندگی یک ماهی فایتر دم‌ریش‌ریشی قرمز نوشته باشم. مُرد هم مُرد. به جهنم.
می‌خواستم درباره دوستان‌ام بنویسم. این‌ها چند دسته‌اند:
1-    فامیل
2-    دوستان دبیرستان و دانشگاه
3-    همکاران
4-    دوستان دوران داستان‌نویسی‌ام
فامیل مرا به عنوان یک دختر باهوش با استعداد نقاشی به یاد می‌آورند که پدرش حرام‌اش کرد. یک بچه‌ی منزوی. و حالا یک زن منزوی. کسی چیزی درباره‌ی نوشتنِ من نمی‌داند (غیر از خانواده‌ام، آن هم جسته و گریخته).
دوستان دبیرستان و دانشگاه، مرا به عنوان یک دختر متفاوت به یاد دارند. کسی که همیشه یک چیزیش بود. هیچ‌وقت هیچ کاری را از راه آدمیزاد انجام نداد. همیشه سبک متفاوتی در مواجهه با چیزها داشت. توی دبیرستان ساکت و متفاوت. توی دانشگاه شلوغ و متفاوت. دختری که نه لباس پوشیدن‌اش شبیه بقیه بود. نه کتاب‌هایی که می‌خواند. نه علائقش.
همکاران‌ام مرا زنی می‌دانند که در موقعیت‌های مختلف، گاهی موضع‌گیری‌های کاملاً سنتی (در حد زن‌های خانه‌دار) نشان می‌دهد و گاهی آنقدر غیرقابل‌پیش‌بینی و پُست‌مُدرن می‌شود که اصلاً قابل درک نیست. در هر حال این‌ها هم فکر می‌کنند من یک چیزیم هست. به آدم نبُرده‌ام. اگرنه چرا نباید به دیدن فیلم «شیار 143» بروم و با آن گریه کنم؟ چرا وقتی صحبت از همـ.جنـ.سگرایی می‌شود، نباید چندش‌ام بشود؟ چرا باید اینقدر فیلم ببینم و توی حرف‌ها اینقدر به دیالوگ‌ها یا صحنه‌های فیلم‌ها اشاره کنم؟ چرا نباید «آدم عاشق» را درک کنم و باهاش همذات‌پنداری کنم؟ چرا از یک چیزهایی باید اینقدر الکی متأثر شوم و از یک چیزهایی که دیگران را متأثر می‌کند، کَک‌ام هم نگزد؟
دوستان داستان‌نویس‌ام اما با همه‌ی این دار و دسته‌ها فرق دارند. به نظرم این‌ها مرا بیشتر از هر کسی می‌شناسند. علی‌رغم اینکه شاید با اینها فقط یک مسافرت رفته‌ام و کلاً زیاد در ارتباط نیستیم. نه توی فضاهای مجازی. نه تلفنی. نه دیداری. خیلی از هم دور افتاده‌ایم اما حالا که بعد از 15 سال باز دوباره می‌بینم‌شان و باهاشان دو روز سفر می‌روم، می‌بینم هنوز به این‌ها بیش از هر کسی شبیه‌‌ام. احوالات‌مان با هم تغییر می‌کند. با هم بزرگ شده‌ایم. تجارب‌مان مثل هم است. خاطره‌بازی‌هایمان. قضاوت‌های عجیب و متفاوت‌مان. ازدواج‌های غیر سنتی‌مان. اینکه هنوز نمی‌توانیم روال ثابت زندگی را درک و تحمل کنیم و باهاش کنار بیاییم. هنوز یک چیزهای معمولی‌ای که برای دیگران ساده است، برای ما خیلی سخت و گزنده است. هنوز بچه‌ایم و این کودکی انگار قصد ندارد هیچ‌وقت به بلوغ برسد. به پذیرش ذات کثافت زندگی. همه‌مان ایده‌آلیست‌ایم. و این ایده‌آلیسم ما را بکر و منزوی و اوریجینال نگه می‌دارد. هنوز معیارهای‌مان با باقی جامعه فرق دارد. هنوز قواعدمان، دست‌ساز خودمان است.
«ر» چادری ست. خیلی هم مذهبی. فاز عرفانی و مولوی بازی و این‌ها دارد. مطالعات عرفانی‌اش فوق‌العاده گسترده است. «و» نه مطالعات زیادی دارد و نه خوب می‌نویسد. اما اراده و پیگیری عجیبی برای داستان‌نویس شدن دارد. من و «ح» و شوهر «ر»، کارمند شده‌ایم و توی روال روزمرگی افتاده‌ایم و داستان‌نوشتن را تقریباً کنار گذاشته‌ایم. «ش» و «ن» و «م» و «پ» هنوز می‌نویسند. اولی رمان. دومی و سومی فیلمنامه‌های سفارشی. «ن» که الأن چند سال است کلاً زده توی کار فیلمسازی و کارگردانی و الأن آدم موفق و پولدار و مشهوری هم هست.
از این آدم‌ها نام هر کدام را در نت سرچ کنی، یک مصاحبه‌ای، کتاب چاپ شده‌ای، ویراستاری‌ای، فیلمی، ردپایی، چیزی ازشان پیدا می‌کنی. حتی نام خود من را هم که سرچ کنی، یک داستان کوتاه در آرشیو یک سایت ادبی ازم هست هنوز. از این‌ها آنکه کمتر از بقیه به فکر شهرت و مطرح شدن و حضور در جلسات ادبی و پیگیر آشنا شدن با آدم‌های اهل ادبیات و حفظ رشته‌های اتصال به داستان‌نویسی بود، من بودم. من خودم را کنار کشیدم. افتادم توی زندگی. زن شدم. دیگر از خودم توقعی ندارم. چیزی را که هستم، سطح و طبقه‌ی اجتماعی‌ام، پدر و مادرم، محله‌ام، استعدادم را پذیرفتم. نه اینکه استعداد نداشتم. اما استعداد و پشتکار «مارکز» و روابط سیاسی و تریبون‌های تبلیغاتی او را نداشتم. من «سیمین دانشور» هم نبودم. با «جلال آل احمد» که ازدواج نکرده بودم. نه پشتکار و حوصله داشتم و نه پول مفتی که بهم رسیده باشد که بتوانم غم نان نخورم و بنشینم توی خانه بنویسم و یکی دیگر خرج‌ام را بدهد. خودم بودم و خودم. پدرم حتی جهیزیه‌ی درست و حسابی هم بهم نداد. چس‌مثقال پول پرت کرد جلویم و از خانه‌اش بیرون‌ام کرد. این که می‌گویم غلو نیست. عین واقعیت است.
چند سال جان کندم و نخوری و نداری کشیدم و عروسی و جهیزیه و سرویس طلا و هیچ چیز نخواستم و نداشتم تا توانستم با شوهرم، یک خانه‌ی فکسنی 50 متری قدیمی‌ساز بخریم. خانه‌ای که به دخترعمویم یک 90 متری نوساز در یک محله‌ی گران در 30 سالگی‌اش به ارث رسید. ارثی که دخترعمه و دختر عمو و پسرعمه‌هایم باهاش مهاجرت کردند و آن طرف، آدم شدند. ارثی که خیلی از همین بچه‌های فامیل که نه استعداد مرا داشتند و نه درس خواندند و نه حرفه‌ای یاد گرفتند و مفت افتاد توی دامن‌شان و باهاش همه‌کاره و صاحب همه‌چیز شدند.
من از صفر مطلق شروع کردم. پای پیاده، سنگ به سنگ و صخره به صخره خودم را بالا کشیدم. آنها را با هلیکوپتر بردند گذاشتند روی قله‌ی کوه و از همان‌جا دارند برایم بای‌بای می‌کنند. و من هنوز خیلی مانده که حتی به پناهگاه اول برسم.
زندگی اینطوری‌ها بود. یک عالمه کارهای سخت کردم. مربیگری رانندگی زیر آفتاب مرداد توی خیابان‌های پایین‌شهر. آرایشگری بدون تعطیلات و از 6 صبح تا 12 شب‌های یک ماه مانده به عید و صبح تا شب سرپا. دوشیفت کار از 8 صبح تا یازده شب در دو شغل متفاوت.
من خیلی خرکاری کردم. جان خودم را درآوردم. قبل از این جای آخری، حتی یک روز هم بیمه ندارم. هیچ کدام آن تجربه‌ها و حرفه‌ها به دردم نخورد. همان‌طور که داستان نویسی و نقاشی و طرح برجسته روی سفال هم به دردم نخورد. اینهمه کار بلدم و آخرش یک کارمند دفتری و تایپیست با ماهی چس‌مثقال حقوق‌ام.
این است که دیگر کوتاه آمده‌ام. پذیرفته‌ام. تسلیم شده‌ام.
این است که آن دوستان کلاس‌های داستان‌نویسی، حالا بیش از همه، حال و روز مرا درک می‌کنند. بدبختی‌های یک آدم ایده‌آلیست را که هیچ پخی نشد و زندگی بگـ.ایش داد.
من آدم مذهبی‌ای نیستم. ظاهرم شبیه فامیل‌های خارج از ایران‌ام است. حرف زدن‌ام شبیه دوستان دبیرستان و دانشگاه‌ام است که الأن توی فیس‌بوک و تلگرام با هم در ارتباطیم و عکس‌های قدیم را برای هم ریشر می‌کنیم. سرکار، مثل این همکاران متأهل‌ام هستم. درباره آشپزی و دسر و لباس و این چیزها حرف می‌زنیم...
اما ته دلم... یک جایی آن ته ته دلم... هنوز دوست دارد برود کنار «ر» بنشیند. فارغ از چادر و مذهب و زندگی متأهلی و شوهر و کارهای خانه، فارغ از طبقه‌ی اجتماعی و سطح درآمد و هر کوفت و زهرمار دیگری که پای‌مان را بسته... دست‌اش را بگیرد و از «چیزهایی که قرار بود بشویم و نشدیم» برایش بگوید. نوشته‌های آن سال‌ها را برایش بخواند و از آرزوهای با خاک یکسان شده‌اش برای او بگوید.
از آدم‌هایی که ما بودیم.

که وقت‌مان گذشت.

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۵

414: آدم‌هایی که باید ازشان ترسید

شدیداً به این اعتقاد راسخ رسیده‌ام که تیپ‌های شخصیتی کاملاً قابل پیش‌بینی هستند و ویژگی‌های مشترکی دارند. اما فعلاً فقط قصد بررسی تیپِ «گشادِ خوش‌سر و زبان و هوچی» را دارم.
این تیپ آدم شاید در کوتاه مدت قابل تحمل باشند و فقط کمی روی اعصاب بروند، اما در بلندمدت کاملاً آلرژی ایجاد می‌کند و باعث تخریب اعصاب و روان آدم می‌شوند و مدام باید جورشان را بکشی. اما باز یک مرحله بعد از این هست که اسمش «تسلیم و رضاست» که مال خانواده‌ی درجه یک و همسرِ این آدم‌هاست و ندرتاً دوستان بسیار صمیمی و ذاتاً خرشان که اصولاً بار کشیدن را دوست می‌دارند.
در مرحله‌ی آخر شما از سر و کله زدن با این آدم‌ها خسته می‌شوید و کم می‌آورید. از اینکه کار نمی‌کنند و اگر هم بهشان کاری ارجاع بدهی، عمداً یا سهواً گند می‌زنند توی کار، و اگر هم بهشان انتقاد کنی، قشقرق راه می‌اندازند و بنای هوچی‌گری و مظلوم‌نمایی و یارکشی را می‌گذارند. خسته می‌شوید و ترجیح می‌دهید «کار موردنظر» را (هر کاری که هست) خودتان به تنهایی انجام بدهید، اما هفت تا قرآن در میان، زبان‌ام لال، کاری را به این‌ها نسپارید که کل فامیل از هم بپاشد و تا چند سال حرف و حدیث درست شود. بعد تازه کار که نمی‌کنند هیچ، وسط مجلس می‌نشینند و معرکه هم می‌گیرند و همیشه صدایی که توی جمع از همه بلندتر است صدای این‌ها هست و توی عروسی‌‌ و عزا یا دارند کِل می‌کشند و یا دارند دیگران را به صلوات فرستادن دعوت می‌کنند. به شدت هم ایرادی و اهل ناز و غمزه هستند و کلی قانون و قاعده در جهت راحتی و رفاه و بهداشت خودشان دارند که دیگران را در عذاب می‌اندازد.
یک زن‌عمو دارم که الان 38 سال است روی اعصاب مادرم و ما پیاده‌روی می‌کند. و نه تنها ما، که کل فامیل. اما در بی‌شعوری و بی‌مسئولیتی بدان حد از کرامات رسیده که همه به کلی بی‌خیال‌اش شده‌اند و ترجیح می‌دهند جورش را بکشند و گاهی هم معدود خوبی‌هایش را که عین نگین روی یک تپه گـه می‌ماند، در نظر بیاورند تا خیلی بهشان سخت نگذرد در کل.
نمی‌دانم در توصیف شخصیت‌اش از کجا شروع کنم و چه بگویم اما ذکر چند مورد کوچک شاید بتواند کمکی بکند:
*
این آدم هشت تا (که یکی‌شان مُرد و الأن هفت تا هستند) بچه پس انداخته یکی از یکی بی‌تربیت‌تر و وحشی‌تر و رِندتر که نه خودش رویش می‌شود همه‌شان را با هم خانه‌ی کسی ببرد، نه خودشان رویشان می‌شود دنبال ننه‌ و بابایشان راه بیفتند و بروند خانه‌ی مردم. آن وقت عروسی‌ام که یک مهمانی کوچک بود و فقط بزرگان فامیل را دعوت کرده بودم و آن‌هایی را هم که بچه‌ای توی خانه‌داشتند استثنائاً با بچه‌شان دعوت کرده بودم، مجبور شده بودم این‌ها را هم به خاطر پدرم با بچه‌هایشان دعوت کنم (آنهم در حالی که بقیه فقط خودشان دعوت بودند). بعد حضرت عمو به بهانه‌ی اینکه زنش با مادرم خرده اختلافی پیدا کرده بودند و سر یک چیزی مثل همیشه و هزاران بار دیگر بحث‌شان شده بود، پا شده بود تنهایی آمده بود عروسی من. شما توجه کن که حتی نگفته بود که ما به جایشان یکی دیگر را دعوت کنیم. حتی حساب آبروی مرا نکرده بود که الأن بین آن 40 نفر آدمی که دعوت کرده‌ام، کلاً 20 نفرش آمده‌اند و فامیل شوهرم که چهار برابر ما بودند، خواهند گفت این بی‌کس و کار است. حالا گور بابایشان که نیامدند. عروسی‌شان جبران می‌کنم. اما مشکل من با آن قسمت قضیه بود که حالا بعد از عروسی پاشده بودند با عهد و عیال و نوه‌ها سرم خراب شده بودند (در دو نوبت: یک بار خودشان، یک بار دخترهایشان و نوه‌شان که حتی شام هم ماندند) که فقط 100 تومان کادو بدهند.
همینطور که نشسته بودند، حرف زندگی برادرم شد. معمولاً این‌جور حرف‌ها را هم خودشان وسط می‌کشند. کلاً سرشان توی زندگی مردم است. خیلی پرس و جو و حرف‌کشی می‌کنند و آدم را توی عمل انجام شده می‌گذارند. خلاصه من چهار تا کلمه درد دل کردم و از مشکلات برادرم با زن‌اش گفتم که یکهو این زنیکه برگشته می‌گوید:
حقتونه! باید دخترای فامیل و می‌گرفتید واسه پسراتون!
حالا خودش پنج تا دختر دارد که همه می‌دانند همه جا دنبال شوهر پیدا کردن برای این‌هاست و به شدت کلامی و رفتاری آویزان خانواده‌های پسردار می‌شود که این‌ها را به ریش‌شان ببندد. حالا اگر ادب و تربیت و شعوری داشتند یا از قیافه و تحصیلات بهره‌ای برده بودند، شاید می‌شد یک کاریش کرد. اما این‌ها هیچ ویژگی مثبتی نداشتند که بشود رویش حساب کرد و پا پیش گذاشت.
بعد از رفتن‌شان شوهرم همینطور چهارقاچ مانده بود که این چه حرفی بود که زن عمویت گفت؟ یعنی چه که وقتی داری برایشان درد دل می‌کنی، به جای تسلا دادن، برگردد رک و راست توی صورتت بگوید: نوش جونتون! می‌خواستین دخترای من و بگیرین!!! ... بدخواهی و بیشعوری و آویزان‌بازی و وقاحت تا این حد؟ خوب یکی کمی غرور و عزت‌نفس هم داشته باشی بد نیست ها!
*
دیگر اینکه هر بار مادرم فامیل‌اش را دعوت می‌کرد، این‌ها سرزده روی سرمان خراب می‌شدند. در ظاهر هم کاملاً تصادفی. غافل از اینکه پدر بیشعورم که بارها سعی کرده بودیم حالی‌اش کنیم که باید در چهارچوب خانواده‌اش رازدار باشد و مسائل داخلی خودمان را به هیچ‌کس اعم از برادر و خواهرش نگوید و نسبت به ما که زن و بچه‌اش بودیم وفادارتر باشد تا آن‌ها، همچنان به دهن‌لقی‌اش ادامه می‌داد و آمار کامل مهمانی‌های مادرم را به آن‌ها می‌داد و بی‌بروبرگرد رأس ساعت 8 شب دینگ دینگ زنگ به صدا در می‌آمد و این‌ها به ستون یک، 9 نفری عنر عنر از در وارد می‌شدند و به مهمان‌ها اضافه می‌شدند.
چرا؟ چون می‌خواستند یک غذای چرب و نرم و درست و حسابی بخورند؟ چون ذات‌شان نذری‌بگیر و آویزان و گدازاده بود؟ چون هرجا مال مفت می‌دیدند فارغ از هر جور اخلاقیاتی، در صحنه حاضر می‌شدند؟ چون می‌خواستند ببینند مادرم جلوی فامیل خودش چه می‌گذارد که جلوی این‌ها نمی‌گذارد؟
نمی‌دانم. احتمالاً ترکیبی از تمام این انگیزه‌ها بود.
*
دیگر اینکه هر بار به اجبار پدر بی‌شعورم که خانواده‌ی خودش را می‌پرستد، مجبور می‌شدیم با این‌ها برویم سیزده به‌در یا مسافرت، یک جنجال و اعصاب‌خرابی چند هفته‌ای داشتیم. کل فامیل یک بار با خاک یکسان می‌شد و باز باید تا سال آینده روابط را کم‌کم بهبود می‌بخشیدیم و کم‌کم آشتی می‌کردیم و حرف و حدیث‌ها را جمع می‌کردیم.
دلیل‌اش هم رفتار رندانه و زرنگ‌بازی‌های این‌ها در سفر بود. از عمویم که یک نفر مهمان را به زور با ماشین‌اش می‌برد که پول بنزین ماشین‌اش را تمام و کمال گردن طرف بیندازد بگیر تا زن عمویم که هیچ خوراکی با خودش نمی‌آورد و گاهاً برای اینکه کاری هم نکند، خودش نمی‌آمد و تمام بچه‌ها و شوهرش را خراب می‌کرد سر مادرِ من و هیچ توشه‌ی راهی هم بهشان نمی‌داد که از سبد خوراکی ما تغذیه کنند و لباس‌ها و دمپایی و کفش‌های ما را بپوشند و هرچه بود را بخورند و به خودمان هم نرسد و دست به سیاه و سفید هم نزنند و ازشان پذیرایی کنیم. دخترعموها و پسرعموها هم که شاهکار بودند. جلوی شوهرهای من و خواهرم و زن‌های برادرهایم که غریبه بودند، همه‌جور سوتی می‌دادند و هرچه به دهان‌شان می‌رسید می‌گفتند و گاهاً حتی با هم دعوایشان می‌شد و دار و ندار و ناموس هم را جلوی ما به یغما می‌دادند و آبرو بهمان نمی‌گذاشتند و کلی آتو دست عروس و دامادهای‌مان می‌دادند.
هیچ‌کدام‌شان (به جز دختر آخری که آنهم استثناء بود و اشتباهی در این خانواده به دنیا آمده بود و همیشه سعی داشت آبروداری کند و رفتارش از همه‌شان بهتر بود و فقط امیدوارم همین یکی که تازگی ازدواج کرده خوشبخت بشود و رفتار خانواده‌اش رویش تأثیر نگذارد و عوض نشود) دست به سیاه و سفید نمی‌زدند و تازه او را هم شماتت می‌کردند که: خاک بر سر حمال‌ات! کار نکن!
مادر من هم یک اخلاقی دارد که باید جور همه را بکشد و همیشه خوبه باشد و هیچ‌کس پشت سرش حرفی برایش درست نکند. انگار که مثلاً زن عمویم که همه را به تخـ.مش گرفته و هیچ هنر و شعور و اخلاقی در وجناتش پیدا نیست، الأن کمتر از مادر من احترام دارد. پدر ما که مادره را جلوی همه می‌شوید و از بند آویزان می‌کند و همش غرغرش به جاست و نشده که جلوی مهمان از دستپخت مادرم ایرادی نگیرد و پشت سر مادرم پیش همه بدگویی نکند ولی عموجان هرگز بعد از اسم زنش، صفت «خانم» از دهان‌اش نمی‌افتد. تازه پدر من عادت دارد به تحقیر، اسم مادرم را خلاصه کند یا باهاش واژه‌های عجیب و غریب و مسخره بسازد و جلوی جمع صدایش کند، اما عموجان اسم زن دیوانه‌اش را عمداً کامل و صحیح و غلیظ ادا می‌کند و یک خانم هم می‌چسباند به کـ.ونش که کسی جرأت نکند کمتر از این صدایش کند!
ای وای، که چه بگویم... چه بگویم... داغم تازه شد. ولش کن.
حالا تمام این‌ها را گفتم که فقط تیپ آدم‌هایی مثل عموی من و خانواده‌اش را بشناسید. آدم‌هایی که هرجا بروند دست‌شان را می‌گیرند به فلان‌جایشان و فقط خودشان را می‌برند و از خوردنی‌ها و پوشیدنی‌ها و منابع دیگران تغذیه می‌کنند و همیشه هم عادت دارند از همه‌چیز انتقاد کنند و زبان‌شان هم از همه درازتر است و یک کلمه بگویی، قورت‌ات می‌دهند و چنان قشقرقی به پا می‌کنند که بگویی گـ.ه خوردم.
در سفر این چند روزه‌ام به شمال، یکی از این خانواده‌ها همراه‌مان بود که به شدت خاطرات سفرها و سیزده‌به‌درهایم را با خانواده‌ی عمویم برایم زنده می‌کرد.
مسأله اینجاست که این یک آدم نیست، یک فرهنگ مُسری است که یک نسل را خراب می‌کند و به دیگران هم منتقل می‌شود. زن عموی من یا این دوست‌مان که همسفرم بود، فقط «یک آدم» بی‌شعور و بی‌مسئولیت بوده‌اند که از بد روزگار با یک بدبختی وصلت کرده‌اند. لابد آن آدم و خانواده‌اش هم در سال‌های ابتدایی بعد از ازدواج، خیلی سعی کرده‌اند به این اعتراض کنند و رفتارش را به هر شیوه‌ای (اعم از انتقاد ملایم تا تند و خشن، مقابله‌به‌مثل، درددل کردن و کمک خواستن از دیگران و بدگویی پشت سرشان، دوری کردن و رفت و آمد نکردن و ...) اصلاح کنند، اما نتوانسته‌اند و آخرش به خاطر پسرشان (یا دخترشان) و اینکه دست آخر که نمی‌خواهند بچه‌شان مطلقه و نوه‌شان بی‌پدر یا مادر بزرگ شود، کوتاه آمده‌اند و دیگر تحمل می‌کنند. اما درد اینجاست که با تسلیم شدن خانواده‌ی همسر در مقابل این آدم‌ها، همسر هم کم‌کم از این فرهنگ رنگ می‌پذیرد و رفتارش عوض می‌شود و بچه هم طبق همین فرهنگ تربیت می‌شود و می‌شود این چیزی که ما باهاش طرف‌ایم: یک خانواده‌ی بی‌شعور!
بعد این خانواده با هر کس رفت و آمد کند، آن‌ها را هم مثل خودش می‌کند (شیوه‌ی مقابله به مثل) یا اینکه کاملاً باهاشان قطع رابطه می‌کنند (که البته در روابط خانوادگی امکان‌پذیر نیست).
بی‌شعوری و بی‌مسئولیتی مُسری است. باور کنید یک بیماری خطرناک است. اینقدر سرسری با آدم‌های کُـ.سخل و هر و کری و بی‌خیال  ازدواج نکنید. این‌ها فقط از دور خوب به نظر می‌رسند و با رفتار بی‌خیال و ولنگارشان به شما آرامش می‌دهند. نزدیک که بیایند و قرار باشد تمام عمر خودتان و خانواده و فامیل‌تان تحمل‌شان کنند، تبدیل به یک سوهان روح می‌شوند.
این‌ها را محض این گفتم که بدانید بی‌شعوری و بی‌مسئولیتی اصلاً ظاهر زشتی ندارد. یکی از همین دوستانی که این چند روز همسفرشان بودم، یک زمانی از ذهن‌اش گذشته بود با این خانم ازدواج کند به این دلیل ساده که این خانم رفتار آرام و بی‌خیال و ریلکسی دارد که از دور بهش آرامش می‌داده و فکر می‌کرده چنین آدمی توی زندگی لابد خیلی برای همسرش آرامش‌بخش خواهد بود. در حالی که وقتی وارد زندگی با چنین آدم‌هایی می‌شوید، کارتان می‌شود هزینه دادن به خاطر بی‌خیالی و بی‌فکری و بی‌مسئولیتی و ولخرجی و بدرفتاری این‌ها با مردم. زندگی‌تان نابود می‌شود. دیده‌ام که می‌گویم.
اگر خواستید باهاشان دوست بشوید. همسفر بشوید. اما نه هیچوقت به اینجور آدم‌ها پول قرض بدهید. نه شریک اقتصادی و شغلی‌شان بشوید. و نه شریک زندگی‌شان.

اینجاها بودم: