چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۵

415: آدم‌های من

«ن»، ماهی فایتر قرمز دم ریش‌ریشی‌اش را برایم آورده. ماهیه مریض است. لاغر شده. کز کرده یک گوشه و تکان نمی‌خورد. اگر همین‌طور غذا نخورد، به زودی می‌میرد. مثل خیلی از ماهی‌های فایتری که قبلاً داشتم. توی خانه، هشت ماهی فایتر دیگر دارم. یکی داشتم از سه سال پیش زنده مانده بود. هر بلایی سرش آوردم نمُرد. آب کُلر دار شیر را روی سرش گرفتم. آب سرد به خیک‌اش بستم. هر غذایی دستم رسید به خوردش دادم. اما نمُرد که نمُرد. بهش می‌گفتم «پسر گُلم». یک مدتی حدوداً دو سه ماه هم به شکم روی آب افتاده بود و هیچ چیز نمی‌خورد. غذایش را پودر می‌کردم که جویدنش برایش سخت نباشد. پیر شده بود آخر. غذا که می‌خورد دهان‌اش خرت و خرت صدا می‌داد. مدتی هم مریض بود و دارو توی آب‌اش می‌ریختم. اما از تمام این خوان‌ها گذشت و زنده ماند. آخرش امسال عید خسته شدم و با چهار تا ماهی دم ریش‌ریشی‌ای دیگرم که ازشان خسته شده بودم، بردم عوض‌شان کردم با این هشت‌تا!
شوهرم باورش نمی‌شد که «پسر گلم» را هم به همین راحتی، یکهویی ببرم عوض کنم. این کارها به من نمی‌آید. من آدم دل‌رحم و نازک‌دلی هستم. گاهی با فیلم هندی و تبلیغات تلویزیون هم گریه می‌کنم. گاهی با کلیپ‌های تلگرام. گاهی با یک نوت کوتاه در گوگل پلاس. من همین‌جوری اینقدر لی‌لی به لالای ماهی‌ها و گلدان‌هایم می‌گذارم که محال است دلم بیاید یکی‌شان مریض شود یا یک برگ‌اش زرد شود. شوهرم این چیزها را از من دیده که باورش نمی‌شد یکهو اینطور به سرم بزند و قید همه‌چیز را بزنم. اما من اینطورم. گاهی علی‌رغم تمام پیچیدگی‌هایم، آنی تصمیم می‌گیرم و از چیزی دل می‌کنم. خسته می‌شوم. می‌گذارم و می‌روم.
همین الأن نامه‌هایی توی صندوقچه‌ام ته کمد دیواری دارم، کاغذ کادوهایی با دستخط‌هایی دارم، کادوها و گل‌‌خشک‌هایی دارم که باورتان نمی‌شود اما از سال 70 تا حالا نگهشان داشته‌ام. یعنی از پنجم ابتدایی! بعد یکهو دیدی یک روز دیوانه شدم و همه‌شان را سوزاندم. دور نمی‌ریزم. دور بریزم فکرم را رها نمی‌کنند. مثل این ماهی‌ها، هی می‌گویم الأن زنده است؟ دست کی افتاده؟ چی می‌خورد؟ فضای تُنگ‌اش چقدر است؟
ماهیِ «ن» مریض است. گمانم بمیرد. وقتی اینقدر دم‌شان را جمع می‌کنند و لاغر می‌شوند، دیگر نمی‌شود نجات‌شان داد. من خودم همین یک ماه گذشته، یکی از ماهی‌هایم را از مرگ نجات دادم. خیلی مریض بود. حالا خوب است. غذا می‌خورد. باید زود به دادشان رسید، اگرنه از دست می‌روند.
حالا این‌ها را نگفتم که یک پست درباره مرگ و زندگی یک ماهی فایتر دم‌ریش‌ریشی قرمز نوشته باشم. مُرد هم مُرد. به جهنم.
می‌خواستم درباره دوستان‌ام بنویسم. این‌ها چند دسته‌اند:
1-    فامیل
2-    دوستان دبیرستان و دانشگاه
3-    همکاران
4-    دوستان دوران داستان‌نویسی‌ام
فامیل مرا به عنوان یک دختر باهوش با استعداد نقاشی به یاد می‌آورند که پدرش حرام‌اش کرد. یک بچه‌ی منزوی. و حالا یک زن منزوی. کسی چیزی درباره‌ی نوشتنِ من نمی‌داند (غیر از خانواده‌ام، آن هم جسته و گریخته).
دوستان دبیرستان و دانشگاه، مرا به عنوان یک دختر متفاوت به یاد دارند. کسی که همیشه یک چیزیش بود. هیچ‌وقت هیچ کاری را از راه آدمیزاد انجام نداد. همیشه سبک متفاوتی در مواجهه با چیزها داشت. توی دبیرستان ساکت و متفاوت. توی دانشگاه شلوغ و متفاوت. دختری که نه لباس پوشیدن‌اش شبیه بقیه بود. نه کتاب‌هایی که می‌خواند. نه علائقش.
همکاران‌ام مرا زنی می‌دانند که در موقعیت‌های مختلف، گاهی موضع‌گیری‌های کاملاً سنتی (در حد زن‌های خانه‌دار) نشان می‌دهد و گاهی آنقدر غیرقابل‌پیش‌بینی و پُست‌مُدرن می‌شود که اصلاً قابل درک نیست. در هر حال این‌ها هم فکر می‌کنند من یک چیزیم هست. به آدم نبُرده‌ام. اگرنه چرا نباید به دیدن فیلم «شیار 143» بروم و با آن گریه کنم؟ چرا وقتی صحبت از همـ.جنـ.سگرایی می‌شود، نباید چندش‌ام بشود؟ چرا باید اینقدر فیلم ببینم و توی حرف‌ها اینقدر به دیالوگ‌ها یا صحنه‌های فیلم‌ها اشاره کنم؟ چرا نباید «آدم عاشق» را درک کنم و باهاش همذات‌پنداری کنم؟ چرا از یک چیزهایی باید اینقدر الکی متأثر شوم و از یک چیزهایی که دیگران را متأثر می‌کند، کَک‌ام هم نگزد؟
دوستان داستان‌نویس‌ام اما با همه‌ی این دار و دسته‌ها فرق دارند. به نظرم این‌ها مرا بیشتر از هر کسی می‌شناسند. علی‌رغم اینکه شاید با اینها فقط یک مسافرت رفته‌ام و کلاً زیاد در ارتباط نیستیم. نه توی فضاهای مجازی. نه تلفنی. نه دیداری. خیلی از هم دور افتاده‌ایم اما حالا که بعد از 15 سال باز دوباره می‌بینم‌شان و باهاشان دو روز سفر می‌روم، می‌بینم هنوز به این‌ها بیش از هر کسی شبیه‌‌ام. احوالات‌مان با هم تغییر می‌کند. با هم بزرگ شده‌ایم. تجارب‌مان مثل هم است. خاطره‌بازی‌هایمان. قضاوت‌های عجیب و متفاوت‌مان. ازدواج‌های غیر سنتی‌مان. اینکه هنوز نمی‌توانیم روال ثابت زندگی را درک و تحمل کنیم و باهاش کنار بیاییم. هنوز یک چیزهای معمولی‌ای که برای دیگران ساده است، برای ما خیلی سخت و گزنده است. هنوز بچه‌ایم و این کودکی انگار قصد ندارد هیچ‌وقت به بلوغ برسد. به پذیرش ذات کثافت زندگی. همه‌مان ایده‌آلیست‌ایم. و این ایده‌آلیسم ما را بکر و منزوی و اوریجینال نگه می‌دارد. هنوز معیارهای‌مان با باقی جامعه فرق دارد. هنوز قواعدمان، دست‌ساز خودمان است.
«ر» چادری ست. خیلی هم مذهبی. فاز عرفانی و مولوی بازی و این‌ها دارد. مطالعات عرفانی‌اش فوق‌العاده گسترده است. «و» نه مطالعات زیادی دارد و نه خوب می‌نویسد. اما اراده و پیگیری عجیبی برای داستان‌نویس شدن دارد. من و «ح» و شوهر «ر»، کارمند شده‌ایم و توی روال روزمرگی افتاده‌ایم و داستان‌نوشتن را تقریباً کنار گذاشته‌ایم. «ش» و «ن» و «م» و «پ» هنوز می‌نویسند. اولی رمان. دومی و سومی فیلمنامه‌های سفارشی. «ن» که الأن چند سال است کلاً زده توی کار فیلمسازی و کارگردانی و الأن آدم موفق و پولدار و مشهوری هم هست.
از این آدم‌ها نام هر کدام را در نت سرچ کنی، یک مصاحبه‌ای، کتاب چاپ شده‌ای، ویراستاری‌ای، فیلمی، ردپایی، چیزی ازشان پیدا می‌کنی. حتی نام خود من را هم که سرچ کنی، یک داستان کوتاه در آرشیو یک سایت ادبی ازم هست هنوز. از این‌ها آنکه کمتر از بقیه به فکر شهرت و مطرح شدن و حضور در جلسات ادبی و پیگیر آشنا شدن با آدم‌های اهل ادبیات و حفظ رشته‌های اتصال به داستان‌نویسی بود، من بودم. من خودم را کنار کشیدم. افتادم توی زندگی. زن شدم. دیگر از خودم توقعی ندارم. چیزی را که هستم، سطح و طبقه‌ی اجتماعی‌ام، پدر و مادرم، محله‌ام، استعدادم را پذیرفتم. نه اینکه استعداد نداشتم. اما استعداد و پشتکار «مارکز» و روابط سیاسی و تریبون‌های تبلیغاتی او را نداشتم. من «سیمین دانشور» هم نبودم. با «جلال آل احمد» که ازدواج نکرده بودم. نه پشتکار و حوصله داشتم و نه پول مفتی که بهم رسیده باشد که بتوانم غم نان نخورم و بنشینم توی خانه بنویسم و یکی دیگر خرج‌ام را بدهد. خودم بودم و خودم. پدرم حتی جهیزیه‌ی درست و حسابی هم بهم نداد. چس‌مثقال پول پرت کرد جلویم و از خانه‌اش بیرون‌ام کرد. این که می‌گویم غلو نیست. عین واقعیت است.
چند سال جان کندم و نخوری و نداری کشیدم و عروسی و جهیزیه و سرویس طلا و هیچ چیز نخواستم و نداشتم تا توانستم با شوهرم، یک خانه‌ی فکسنی 50 متری قدیمی‌ساز بخریم. خانه‌ای که به دخترعمویم یک 90 متری نوساز در یک محله‌ی گران در 30 سالگی‌اش به ارث رسید. ارثی که دخترعمه و دختر عمو و پسرعمه‌هایم باهاش مهاجرت کردند و آن طرف، آدم شدند. ارثی که خیلی از همین بچه‌های فامیل که نه استعداد مرا داشتند و نه درس خواندند و نه حرفه‌ای یاد گرفتند و مفت افتاد توی دامن‌شان و باهاش همه‌کاره و صاحب همه‌چیز شدند.
من از صفر مطلق شروع کردم. پای پیاده، سنگ به سنگ و صخره به صخره خودم را بالا کشیدم. آنها را با هلیکوپتر بردند گذاشتند روی قله‌ی کوه و از همان‌جا دارند برایم بای‌بای می‌کنند. و من هنوز خیلی مانده که حتی به پناهگاه اول برسم.
زندگی اینطوری‌ها بود. یک عالمه کارهای سخت کردم. مربیگری رانندگی زیر آفتاب مرداد توی خیابان‌های پایین‌شهر. آرایشگری بدون تعطیلات و از 6 صبح تا 12 شب‌های یک ماه مانده به عید و صبح تا شب سرپا. دوشیفت کار از 8 صبح تا یازده شب در دو شغل متفاوت.
من خیلی خرکاری کردم. جان خودم را درآوردم. قبل از این جای آخری، حتی یک روز هم بیمه ندارم. هیچ کدام آن تجربه‌ها و حرفه‌ها به دردم نخورد. همان‌طور که داستان نویسی و نقاشی و طرح برجسته روی سفال هم به دردم نخورد. اینهمه کار بلدم و آخرش یک کارمند دفتری و تایپیست با ماهی چس‌مثقال حقوق‌ام.
این است که دیگر کوتاه آمده‌ام. پذیرفته‌ام. تسلیم شده‌ام.
این است که آن دوستان کلاس‌های داستان‌نویسی، حالا بیش از همه، حال و روز مرا درک می‌کنند. بدبختی‌های یک آدم ایده‌آلیست را که هیچ پخی نشد و زندگی بگـ.ایش داد.
من آدم مذهبی‌ای نیستم. ظاهرم شبیه فامیل‌های خارج از ایران‌ام است. حرف زدن‌ام شبیه دوستان دبیرستان و دانشگاه‌ام است که الأن توی فیس‌بوک و تلگرام با هم در ارتباطیم و عکس‌های قدیم را برای هم ریشر می‌کنیم. سرکار، مثل این همکاران متأهل‌ام هستم. درباره آشپزی و دسر و لباس و این چیزها حرف می‌زنیم...
اما ته دلم... یک جایی آن ته ته دلم... هنوز دوست دارد برود کنار «ر» بنشیند. فارغ از چادر و مذهب و زندگی متأهلی و شوهر و کارهای خانه، فارغ از طبقه‌ی اجتماعی و سطح درآمد و هر کوفت و زهرمار دیگری که پای‌مان را بسته... دست‌اش را بگیرد و از «چیزهایی که قرار بود بشویم و نشدیم» برایش بگوید. نوشته‌های آن سال‌ها را برایش بخواند و از آرزوهای با خاک یکسان شده‌اش برای او بگوید.
از آدم‌هایی که ما بودیم.

که وقت‌مان گذشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر